عشق عجیب!
«طولانیه اما خوشحال میشم بخونید! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه»
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
به نام آنکه محبت یک عشق را در قلبم نهاد.
آرام آرام قدم برمیداشتم.
صدای خش خش برگها را در زیر پاهایم، احساس می کردم. حس خوبی داشت.
باد، با دستان پر مهرش، با موهایم بازی میکرد.
صدای آواز بلبل و پرندگان دیگر، این فضا را رمانتیک تر میساخت.
پاییز است! فصل مورد علاقه ی من! فصلی که با چشمان وجودم میتوانم آن را ببینم!
ناگهان صدای خش خش برگها را میشنوم ، گویا کسی می آید.
این صدای پا، خیلی آشناست. به من نزدیکتر میشود و دستانم را میگیرد.
لبخندی میزنم. او را شناختم. او چشمان من است! احساس من است. قسمتی از وجودم قلبم!
او برادر من است.
گرمی دستانش حس خوبی را به من القا میکند.
لب های کوچکش را، در پیشانی ام احساس میکنم.
او مرا بوسید.
صدای مردانه اش را که سعی دارد کودکانه اش کند را میشنوم: «خواهر کوچولوی من! مگه بهت نگفتم رو نیمکت بشین تا برگردم؟»
لبخندمیزنم: «ببخشید داداش! من...خوب... ترسیدم که گمم کرده باشی یا من...»
انگشتش را روی لبم احساس میکنم: «هیس! من هیچ وقت خواهر کوچولومو تنها نمیزارم»
می خندم: «میبینیم کی کیو تنها میزاره!»
دستانم را محکم میگیرد و آرام قدم میزنیم.
»_ ام... داداش! میشه بگی اینجا چه شکلیه؟ انگار جای خیلی قشنگیه! کاش میشد... اینجا رو ببینم!»
صدای خنده اش رو میشنوم: «فردا ... همه چیو میبینی! خب... خورشید مثل همیشه نورانیه. مانند شمعی کوچک شعله ور است. انگار گرماشو از دست داده،اما باز هم زیبایی خودشو حفظ میکنه.درست مثل شمعی که اون دفعه حسش کردی»
سعی میکنم خورشید نورانی را تصور کنم! اما من... تابحال نور ندیدم.
برادرم ادامه میداد: « آسمون آبیه! و ابرها مثل پنبه، در آسمون شناوره.
در جایی که قدم میزنیم، یک جاده ی طولانی ،از برگهای خشک و رنگی است که دو طرفش درختایی به رنگهای مختلف پوشانده. جاده، عرضش خیلی کماست، که شاخه های درختان ، بالای سر ما قرار دارد»
_ « داداش... برگ درختان چه رنگیه؟»
+«صبرکن خوب به آنها نگاه کنم. اون طرف جاده سمت چپت، درختایی به رنگ نارنجی و زرده. درختای سمت راستت، یکم صورتی قاتیشونه!»
لبخند تلخی میزنم، به سختی خودم را نگه داشتم تا گریه نکنم. دلم نمی آید به برادرم بگویم که... من رنگ ها را... نمیشناسم.
برادرم ناگهان بلند میگوید: «صبرکن! 10 ثانیه صبرکن تا برگردم.» این را میگوید و دستانم را رها میکند. صدای خش خش برگها که در زیر پاهایش آهنگی مینوازد را میشنوم، که از من دور میشود. صدای پاهایش متوقف شد...بعد از چند ثانیه صدای گامهایش بلندتر شد. انگار دارد میدوَد.
از صدای پاهایش میفهمم که نزدیکم آمده، اما... صدای جیک جیک پرنده ای میشنوم. صدایش... خیلی ضعیف است...
_«دا... داش!»
»+بفرما! برایت یه پرنده کوچک اوردم. مثل اینکه از لانهاش افتاده و تازه میخواد پرواز کردن را یاد بگیره.» دستانم را میگیرد. در کف دستم چند ناخن بلند کوچک حس میکنم. یک چیزِ نرم را هم احساس کردم. جیک جیک میکرد. میتوانم حدس بزنم، این گنجشک هست.
دست دیگرم را گرفت و روی گنجشک گذاشت. نمیدانستم چه جوری احساسم را بیان کنم فقط میتوانستم بگویم خیلی خوشحال شدم. آرام لمسش کردم، بدنی نرم و لطیف داشت. گویا اگر بفشارمش له نمیشود بلکه انقدر نرم و انعطاف پذیر است که به حالت اول برمیگردد. آن را نزدیک صورتم اوردم و به گونه هایم مالیدم، بوییدمش، چه بوی خوبی میداد.
برادرم آرام میگوید: «باید برگردیم خونه!»
بوسه بر پرهای گنجشک میزنم.«میشه اینو با خودمون ببریم؟»
برادرم مکث کوتاهی کرد و گفت: «باید برگرده پیش خانواده اش! ممکنه نگرانش شده باشند.»
پرنده را به سمت صدای برادرم گرفتم: «خب... باشه... سریع ببرش.»
برادرم گنجشک را برمیدارد و میرود. چند ثانیه بعد برمیگردد، دستم را میگیرد و راهی خانه میشویم.
به خانه میرسیم. برادرم دستم را رها میکند تا کلید را در بیاورد.
گفتم: «داداش! خونمون از بیرون چه شکلیه؟«
برادرم مکثی کوتاهی کرد و گفت:«خونمون... از این نما، خیلی زیباست! بزرگ و مجلل دیده میشه.» بلند میخنده: «واای حسه پولداری بهم دست داد!»
راستش من نمیدانم وضعیت مان چطور هست. همیشه حس میکنم من عضو یه خانواده اشراف زادم! اما با این حرف برادرم برای یه لحظه فکر کردم که فقیرهستیم! میدونم که نیستیم!
برادرم من را به اتاقم برد و آرام من را روی تختم نشاند.و با صدای مهربان گفت: «فردا... همه چیو میبینی!»
با خوشحالی: «واقعنی داداش؟»
+«آره خواهر حالا بخواب تا فردا.»
_«اما داداش... مگه شب شده؟ همین دوساعت پیش،گفتی خورشید تو آسمونه؟»
_« آ... ره.... گفتم، اما بخواب! فردا باید زود بیدارشی.»
بوسه ای بر گونه هایم میزند و سرم را نوازش میکند: «خواهر... دوستت دارم!»
_«منم همینطور! شب بخیر.»
صدای پایش را میشنوم که داشت میرفت و ناگهان در بسته شد.
_«داداش امروز خیلی مهربون شده بود!»
رو تختم دراز کشیدم و از شدت خوشحالی نمیدانستم چیکار کنم که خوابم برد.
فردا صبح... مادر و پدرم منو بیدار کردند. بدون هیچ حرفی منو به بیمارستان بردند.
به مادر و پدرم اصرار کردم میخواهم قبل از عمل صدای برادرم را بشنوم. اما آن ها حرفی نمیزدند.
یک شی تیز کوچک مثل سوزن به بازو ام خورد و کم کم بیهوش شدم.
از خواب بیدار شدم. پارچه ای را دور چشمانم احساس کردم. مثل اینکه عمل شدم. خوشحال بودم که به زودی میتوانم ببینم.
صدای گریه ی مادرم را شنیدم، مثل اینکه تو اتاق بود.
_ «مادر؟ چی شده؟»
مادر سریع می آید و مرا بغل میکند.
«+ دختر گلم... عزیزکم»
مطمئنا اینکه به زودی قرارِ ببینم خوشحال است. این اشک ها... اشک شوق اند ، میدانم.
«_مامان... داداش کجاست؟ صداشو نمیشنوم!»
مادر میخواست با گریه حرفی بزند که پدرم گفت: «رفته برات گل بخره! الان میاد.»
چند ساعت گذشت. دکتر آمد تا باند چشمانم را باز کند.
_« مادر... من میخوام اول داداشمو ببینم! بگو اونم بیاد.»
صدای پدرم انگار چیزی تو گلوش گیر کرده بود، شنیدم: «الان بهش زنگ میزنم»
دکتر ناگهان باند چشمانم را باز کرد.
_« آقای دکتر شما...»
چشمانم را کمی باز میکنم. چیزی چشمانم را اذیت میکند. نمیگذارند ببینم ، آیا این... نور است؟
آهسته و آرام چشمانم را بازتر میکنم.
زن و مردی کنار هم ایستاده بودند و با چشمان اشک آلود، من را نگاه میکردند.
_«ما.. مان؟ ب... بابا...من...شما رو میبینم!»
مادر و پدرم به سمت من می آیند و مرا در آغوش میگیرند.
_ «مامان... داداش کجاست؟ میخواهم ببینمش.»
مادر اشکهایش را پاک میکند:«بیا بریم ببنیمش!»
با خوشحالی از جایم بلند میشوم و به دنبال آنها میروم.
پس بیمارستان این شکلی است.لباس های دکتر ها و پرستار ها مثل هم هست.
آدم های جالبی رو میبینم! بچه های کوچک و بزرگ. انگار تازه متولد شدم.
مادر و پدر دست هایم را گرفته بودند و من را به یک اتاقه تاریک و سرد بردند.
«_ مادر! اینجا کجاس...»
چشمم به یک تخت افتاد که انگار کسی رویش خوابیده بود. یه پارچه ی بی رنگ... آره سفید! رویش انداخته بودند.
نزدیکش شدیم.
«_ این... چیه؟»
مادرم یه شال گردن بهم داد. لمسش کردم، با اولین لمس، شناختم! این شال گردن برادرم است.
_« این شال گردنه داداشه! خودش کجاست؟»
مادرم با اشک و ناله ی فراوان گذاشت و رفت.
پدرم بغضش را خورد: «این کسی که... اینجاست...داداشته!!....» اشک از چشمهایش جاری شد.
+« دا... دااشم؟»
پدرم سرش را تکان میدهد.
چی؟ گوشم سوت کشید، دست و پام شل شد! برادر من چرا اینجا زیر این پارچه ست؟ پارچه را کنار زدم... چشمهایش بسته و غرق در خون بود! لباس در تن نداشت. صورتی کشیده و زیبایی داشت.
امکان نداره... اینکه مُرده؟ صورتش را لمس کردم. نرم و لطیف مثل صورت برادرم...
واااااای نه! این برادرم است!
امکان ندارد...امکان ندارد... چطور؟
فریاد زدم: « داداش!! بلند شوو! چی شده؟ داداااااش!» اشک ازچشم هایم میریخت. برادرم را در آغوش میکشم.
فریاد میزنم: «داداااااش...چی شده؟ تو... چرا اینجایی؟... داداش... بلند شو خواهش میکنم...»
ناگهان از حال میروم.
چشمانم را باز میکنم و سریع به یاد برادرم می افتم.
مادرم کنارم بود، وقتی دید به هوش اومدم دوباره شروع کرد به اشک ریختن.
_« اون داداشه من نبود نه؟ شما چرا اینجوری میکنید؟» باز اشک از چشمانم خارج میشود.
_« ماااااماااااااان؟... داداش!! تو رو خدا!! داداشم کجاست!؟»
مادرم تحمل حرفهایم را نداشت... برایش سخت بود. تند تند اشک میریخت... منم همینطور...
_«مامان!داداش!»
مادرم ناگهان با اشک و ناله فریاد زد: «اون مُرده! دو سال پیش سرطان گرفت... داداشت مُرده!! چشماشو داد به تو رفت... داداشت دیگه نیست... صورتشو دیدی ولی نتونستی صداشو بشنوی!... اون مُرده...»
مادر ناله سر میداد و گریه میکرد:«اون مُرده... مُرده...»
نفسم بالا نمی آمد... شکه شده بودم... باز انگار چشمانم سیاهی میرود.... دارد همه جا تاریک میشود...
«داداش.... من نمیتونم دنیایی رو تصور کنم... که صدای تو در اون نباشه...داداش... من...»
اشکهایم تمومی نداشت...
یک سال از آن روز میگذرد ... امروز سالگرد فوتش است. من الان در همان جاده قدم میزنم... تنهایی...
دفتر خاطراتم را باز کرده ام... و خاطرات آن روز را مینویسم.
حالا من میتوانم بینم... بنویسم...بخوانم...
برادرم به من دروغ گفته بود،خانهیمان مجلل است... ما فقیر بودیم... پول درمان برادرم را نداشتیم... پول عمل من هم همینطور...
برادرم سرطان داشت... آن روز پاییزی... آخرین روز عمرش بود. پول عمل را با فروختن کلیه اش پرداخت! پیوند برای چشمانم... چشمان خودش را داد...
این است... عشق عجیبه برادر من...
آخرین کلماتش ... در ذهنم میرقصد...
«خواهر... دوستت دارم...»