زمان کنونی: 2024/11/05, 07:01 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/05, 07:01 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان:معلم

نویسنده پیام
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #1
داستان:معلم
قسمت اول
بچه ها توی چادری که در حیاط خانه ی سارا این ها برپا بود،نشسته بودن.
سارا داد زد:دقت کن ماری...وگرنه یک راست میروی دفتر مدیر!
ماری گفت:خودم حواسم هست!
سوزان گفت:این بازی خیلی خسته کننده است.دلم می خواهد بازی دزد دریایی کنیم.
سارا گفت:ساکت!... و باخط کش به میز زد.
ماری گفت: من میخواهم معلم باشم.
سوزان گفت:منم میخواهم معلم باشم.
اما اگر ماری معلم میشد،بچه هارا می فرستاد بیرون تا بازی کنند و بهشان می گفت می توانند تا آنجا که دلشان میخواهد،بودند.
جودی گفت:می شود من معلم باشم؟
سارا و ماری داد زدند:عمرا!
ماری گفت:چرا من نمی توانم مدیر باشم؟
سارا گفت:چون من مدیرم!
ماری گفت:اما تو هم مدیری هم معلم.منصفانه نیست.
سارا گفت:خیلی هم منصفانه است.چون اگر تو مدیر بشوی مدیر وحشتناکی میشوی!
ماری گفت:نخیرم.اصلا نوبتی مدیر بشویم.
سارا گفت:این مسخره ترین فکری است که تابه حال شنیده ام.تاحالا دیده ای خانم مگی نوبتی مدیر بشود؟!
سوزان گفت:اصلا کی گفته تو مدیر باشی؟
سارا گفت:اینجا خانه ی ماست و باید هر بازی ای که من میگم بکنیم،منم میخواهم معلم بازی کنیم.
سوزان اخم کرد.هروقت سارا به خانه ی آنها می آمد،می گفت من مهمانم و سوزان را مجبور می کرد که هر بازی ای که او می خواهد بکنند.
مامان کار مهمی داشت برای همین سوزان و و جودی را فرستاده بود خونه ی سارا این ها.سوزان دلش می خواست به خانه ی آنجلا برود اما آنجلا رفته بود،
خونه ی پدربزرگش و مادربزرگش.
حالا سوزان باید تمام روزش را با یک دختر دمدمی و نق نقو بازی می کرد!
سوزان گفت:بیا دزد دریایی بازی کنیم.
سارا گفت:نه...نمی خواهم.
سوزان گفت:اما من مهمانم.
سارا گفت:خب اینجا خانه ی ماست و باید با قانون های من بازی کنیم.
مامان سوزان گفته بود ساعت پنج بر میگردم خانه.
حالا پنجره ی اتاق سارا داشت به او چشمک میزد. دلش برای رایانه و کتاب هایش خیلی تنگ شده بود، دلش می خواست بهانه ای که شده برگردد خانه.
صبر کن!...می توانست وانمود کند که مریض است،آن وقت مامان سارا آن را فوری میفرستاد خانه.
اما احمقانه بود چون بعد مجبور بود توی اتاقش بماند و استراحت کند و از تفریح و سرگرمی هم خبری نبود
تازه،چه کسی آخر هفته خودش را به مریضی میزند؟
سارا گفت:میخواهم داستان بنویسیم.
چاره ای نبود سوزان هم مثل بقیه شروع به داستان نوشتن کرد.
سارا گفت:خیلی خب حالا نمره هایتان را می گویم.جودی اول شد.
ماری گفت:چی...داستان من که از داستان جودی بهتر بود.
سارا گفت:ماری دوم شد و سوزان نهم!
سوزان گفت:چطور من نهم شدم در حالی که ما فقط سه نفریم.
سارا گفت:چون داستانت خیلی بد بود،خب حالا نبت دیکته است!
سوزان طاقتش تمام شده بود،وقتش رسیده بود که قهرمان شود و این نق نقوی دمدمی را نابود کند.
سوزان ایستاد و گفت:من داشتم وانمود می کردم که شاگرد مدرسه ام.اما حالا بازرس مدرسه ام و می گویم درس تمام شد!
سارا گفت:من مدیر مدرسه ام. تو نمی توانی برایم رئیس بازی در بیاوری.
سوزان گفت:من مدیر همه ام!
سارا گفت:من مدیر مدرسه ام و بازرس هم هستم.
سوزان گفت:مدیر نمی تواند هم بازرس باشد هم معلم!
سارا گفت:من می توانم.
سوزان گفت:نمی توانی. چون من یک پادشاه ظالم هستم و تورا توی قلعه زندانی میکنم!
سارا جیغ زد:من ملکه هستم و تورا می اندازم توی زندان!
سوزان داد زد:من تورا می اندازم توی سیاه چال!
با این حرف سارا جیغ زد و مامانش را با داد و فریاد صدا کرد.
مامان سارا آمد و گفت:چی شده دخترم؟
سارا گفت:سوزان آن جوری که من دلم میخواهد بازی نمیکند.
مادر سارا گفت:اگر درست بازی نکنید مجبور میشم بفرستمتان خانه.
جودی گفت:نه!
یکهو یه فکر وحشتناک به ذهن سوزان رسید
قبل از اینکه سارا جلوشو بگیره بدو بدو رفت سمت آشپز خانه
به مادر سارا گفت:من نگران سارا هستم. فکر کنم دارد مریض می شود.
مادر سارا با نگرانی گفت:دخترم چش شده؟
سوزان گفت:خیلی عجیب غریب شده به من میگفت من ملکه هستم و تو را توی قلعه زندانی میکنم.
مادر سارا گفت:دخترمن هیچ وقت این کار را نمیکند او با همه خیلی خوب بازی میکند.
سوزان سری تکان داد و گفت:آره منم تعجب کردم و اینکه
سارا از صبح تا حالا هی میرود دستشویی،فکر کنم مریض شده حتما از جودی گرفته.
مادر سارا گفت:مگر جودی مریض است؟
سوزان گفت:آره بد جوری...
مادر سارا رنگش پرید.
گفت:وای دخترم خیلی حساس است.فکر کنم تو و جودی باید بروید خانه و داد زد:سارا...زود بیا اینجا!
مادر سارا به ما گفت:حیف همه تان مریض شدید
قرار بود برویم سینما...
سوزان گفت:سینما؟

تاپیک نظرات:
https://www.animpark.net/thread-25934.html
حتما نظرتونو درباره ی داستانم بگید
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/15 07:08 AM، توسط cheryl.)
2016/08/14 05:04 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #2
RE: داستان:معلم
قسمت دوم
یک هفته از اون روزی که از خونه ی سارا فرار کرد میگذره.
مامان بلند صداش زد و گفت:سوزان شام حاضره.
سوزان از پله ها پایین اومد،سر میز نشست مامان غذا رو جلوی سوزان گذاشت
سوزان شروع به خوردن کرد.
درحالی که می خورد از مامان پرسید:مامان پس جودی کجاست؟
مامان گفتمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهر صبحانه خورده برای همین گشنش نیست.
راستی سوزان من و بابات باید برای یک هفته بریم یه سفر کاری،تو و جودی باید دوباره برید خونه ی سارا.
سوزان با عصبانیت داد زد:چراااااااااااااااااااااااااا؟
حالا نمی شه برم خونه ی آنجلا؟
مامان سرشو تکان داد و گفت:نه!
سوزان گفت:حالا کی باید بریم خونشون؟؟؟
مامان گفت:فردا صبح زود می برمتون خونشون.
سوزان بدو بدو رفت سمت اتاق جودی درو باز کرد و گفت:جودی یه خبر وحشتناک!
جودی گفت:خبر وحشتناک؟
چی شده؟؟
سوزان گفت:باید فردا صبح زود دوباره بریم خونه ی سارا.
جودی با عصبانیت گفت:چرا دوباره باید بریم خونهی یه دختر دمدمی،آخه چرااااااا؟؟؟؟؟؟
سوزان گفت:مامان و بابا قراره یه سفر کاری برن
دو هفته ام طول می کشه.
جودی داد زد:نه نه نه نه نهههههههههه!
سوزان گفت:بهت حق می دم منم وقتی شنیدم خیلی عصبانی شدم.
جودی گفت:ما همون یک روزشم به بدبختی گذروندیم،دیگه چه برسه به یک هفته
خدا به دادمون برسه.
مامان اومد اتاق جودی و گفت:بچه ها لباسایی که می خواین رو بردارید ما فردا صبح زود راه میوفتیم.
جودی و سوزان شروع کردن به ناله کردن:وای نه،نمی خوام،نههههه!
مامان گفت:بسه دیگه زود باشید!
سوزان گفت:چشم.
سوزان و جودی شروع به جمع کردن وسایلشون کردن.
سوزان در حالی که زور می زد گفت:این نمیره تو...
مامان گفت:جمع کردید؟
جودی و سوزان هم زمان گفتن:بله!
مامان گفت:خوبه.
حالا بیاید بخوابید،فردا باید زود بلند شید تا بریم.
جودی و سوزان مسواک زدن ورفتن تا بخوابن،سوزان اصلا دلش نمی خواست صبح بشه تا برن خونه ی سارا
دوست داشت تموم شبو بیدار بمونه و از لذت ببره ولی خوابش برد.
_ سوزان بلند شو باید بریم
سوزان بلند شو دیگه!
سوزان بلند شد چشم هاشو مالید و گفت:چی شده جودی؟
چرا اینقد صدا میکنی؟؟
جودی گفت:پاشو دیگه باید بریم خونه ی سارا.
سوزان مثل برق و باد از روی تخت پرید پایین و گفت:وای نه یادم رفته بود!
جودی گفت:زود باش لباساتو بپوش مامان دم در منتظره.
سوزان لباساشو پوشید و با جودی رفتن دم در و سوار ماشین شدن.
مامان گفت:جودی در خونه رو قفل کردی؟
جودی گفت:آره
مامان گفت:خب رسیدیم منو و بابات یک هفته دیگه میایم دنبالتون،خوش بگذره.
بچه ها از ماشین پیاده شدن با مامان خداحافظی کردن و رفتن دم در خونه ی سارا
سوزان گفت:چرا زنگ نمی زنی جودی؟
جودی زنگ درو زد،مامان سارا گفت:ا...بچه ها اومدین بیاین تو.
جودی و سوزان رفتن تو
مامان سارا گفت:خوش اومدین،راستی مامانتون بهم نگفت کجا می خواد بره...
سوزان گفت:مامان و بابام یه سفر کاری براشون پیش اومد،برای همین.
مامان سارا گفت:آهان پس یه سفر کاری براشون پیش اومد.
سوزان گفت:بله!
مامان سارا گفت:الان میرم سارا رو بیدار میکنم تا باهم صبحانه بخورید.
سوزان و جودی رفتن تو و روی میز نشستن،مامان سارا
سارا رو بیدار کرد و گفت:سارا،وقت صبحانست
سوزان و جودی ام اومدن!
سارا تا شنید که سوزان و جودی اومدن خودشو به خواب زد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/15 08:10 AM، توسط cheryl.)
2016/08/15 08:09 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #3
RE: داستان:معلم
قسمت سوم
مامان سارا بلند تر صداش زد:سارااااا
سارا گفت:خوابم میاد میخوام بخوابم.
مامانش گفت:حبحونه رو حاضر کردم با سوزان و جودی بخورین پاشو دیگه!
سارا گفت:خوابم میاااااددد.
مامان سارا گفت:شما ها صبحونتونو بخورید سارا بعدا می خوره.
سوزان و جودی صبحونشون رو خوردن و از مامان سارا تشکر کردن:دستتون در نکنه!
مامان سارا گفت:خواهش میکنم،شماها میتونید تلویزیون ببینید
چیزی خواستین بهم بگین.
جودی گفت:باشه،ممنون.
سوزان تلویزیون رو روشن کرد
هیچ کدوم از کانالا چیز بدرد بخوری نداشت.
جودی گفت:اه... بسه دیگه یه کانال انتخاب کن...
سوزان گفت:آخه هیچکدوم از کانالا چیز بدربخوری نداره.
سارا دیگه خوابش نمیومد خیلی گشنش بود به زور پاشد!
مامان سارا گفت:ا...سارا بالاخره بیدار شدی سوزان و جودی ام اینجان!
پاشو صبحونتو بخور.
سارا دست و صورتشو شست و نشست تا صبحونه بخوره،بعد رو به سوزان کرد و گفت:سوزان بعد از اینکه صبحونم تموم شد
بیاید تا ملکه بازی کنیم.
چاره ای نبود سوزان نمی تونست بگه نه،برای همین قبول کرد.
سارا گفت:همممممم...عالی
و تند تند صبحونشو خورد و گفت:خب بیاید تا بریم!
سوزان و جودی دنبالش راه افتادن.
رسیدن به چادر رفتن تو،سارا یه تاج گذاشت روی سرش و گفت:خب بچه ها بازی اینطوری
من ملکه هستم،شما دو تاام نوکرای منین!
سوزان با عصبانیت گفت:چرا من باید نوکر تو باشم؟؟
سارا گفت:چون من میگم.
سوزان داد زد:من نمی خوام نوکر تو باشم،نمی خواااااااااااام!
سارا گفت:ولی باید باشی
چون من تصمیم می گیرم چطوری بازی کنیم.
سوزان گفت:تو تصمیم نمیگیری من تصمیم میگیرم!
سارا گفت:نخیرم
من ملکه هستم،منننن
جودی در حالی که گوشاشو گرفته بود گفت:آروم تررررررر!!!
مامان سارا اومد توی چادر و گفت:چه خبره دوباره دعواتون شده؟؟؟
سوزان گفت:من نمی خوام نوکر سارا باشم.
مامان سارا گفت:نوکر؟
منظورت چیه؟؟؟
سارا گفت:مامان من ملکه هستم و میخوام که سوزان نوکرم باشه ولی قبول نمیکنه!
سوزان گفت:من نمی خوام نوکر تو باشمممممممممممممم.
مامان سارا گفت: دعوا نکنید
سوزان توام باید نوکر سارا باشی باید درست بازی کنید.
سوزان به زور قبول کرد که نوکر سارا باشه...
سارا رو به سوزان کرد و گفت:هی برام چای بیار!
سوزان پیش خودش فکر کرد داره با چه دختر مزخرفی بازی میکنه،داره بایه دختری بازی میکنه که حتی بلد نیست ملکه بازی کنه
بیچاره ملکه ها!
سارا داد زد نشنیدی چی گفتم؟
سوزان گفت:الان میارم.
سارا رو به جودی کرد و گفت:هی زودباش یه غذای خوشمزه برام بیار!
جودی گفت:تو اصلا ملکه بازی بلدی؟
سارا گفت:معلومه که بلدم از تو بیشتر بلدم!
بعد داد زد پس چایی من چی شد؟؟؟
سوزان چاییشو آورد.
سارا به جودی گفت:مگه نشنیدی چی گفتم؟
اااااه شما ها اصلا به حرفای من گوش نمیدین باید تنبیه بشید!
جودی و سوزان گفتن:تنبیه؟؟؟
سارا گفت:آره
باید تنبیه بشید.
سوزان گفت:چطوری میخوای تنبیهمون کنی؟
سارا گفت:تو و جودی باید جلوی من زانو بزنید و معذرت خواهی کنید!
سوزان گفت:چی گفتییییییییییی؟
حرفتو پس بگیر ملکه ی خودخواه!
سارا گفت:به کی گفتی ملکه ی خودخواه؟
زود باش جلوم زانو بزن و معذرت خواهی کن وگرنه بیشتر تنبیه میشی؟؟
سوزان گفت:باید به دستور من عمل کنی،وگرنه تنبیه میشی
چون من ملکه هستمممممم!
سارا گفت:نخیرم من ملکم و تو نوکرمی.
سوزان داد زد:نخیرممممممممم
من ملکه ام و تو نوکرمییییییییییییییییییییییییییییییییی!


 
2016/08/15 12:28 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #4
RE: داستان:معلم
قسمت چهارم
مامان سارا از آشپزخونه اومد بیرون و با عصبانیت به سوزان زل زد.
سوزان و سارا هردو ساکت شدن
مامان سارا گفت:سوزان مگه نگفتم باید به حرفای دخترم گوش بدی؟
سوزان گفت:اما آخه اون خیلی بد بازی میکنه اصلا خوش نمیگذره...
مامان سارا باعصبانیت گفت:
فکر کنم قبلا هم بهت گفته بودم سوزان
که دختر من با همه خیلی خوب بازی میکنه!
همه از بازی کردن با سارا لذت میبرن برای چی تو این حرفا رو میزنی؟
سوزان گفت:میشه بگید از چیش لذت میبرن؟
اینکه به همه مثل نوکرش نگاه میکنه؟
مامان سارا گفت:سوزان دیگه داری عصبیم میکنی!
اصلا یه فکری دارم چطوره این یه هفته که تو وجودی اینجا هستین...
فقط همین یه هفته رو با هم کنار بیاین؟
سارا گفت:چی داری میگی مامان؟
من چطوری میتونم با سوزان که اینهمه منو اذیت میکنه یه هفته خوب باشم؟
مامان با لبخند به سارا میگه:
فقط همین یه هفته ی دخترم اگه ام برخوردش خیلی باهات بد شد به من بگو!
سارا خیلی عصبانی بود تو دلش میگفت:
ای کاش میمردم اما خونه ی سارا نمیومدم بازی کردن باهاش اصلا حال نمیده...
مامان سارا سوزان و سارا رو روبه روی هم  آورد و دست هاشون رو روبه روی هم گرفت
و گفت:سارا سوزان فقط برای همین یه هفته رو باهم خوب باشین لطفا...
سارا گفت:اما مامان من...
مامان سارا حرفش رو قطع کرد و گفت:
سارا!گوش کن دیگه مطمئنم الان سوزانم داره به اشتباهاتش فکر میکنه!
سوزان تو دلش گفت:
اصلا فکر نمکنم فقط دارم به این فکر میکنم که زودتر این یه هفته تموم بشه
و از این خونه ی جهنمی برم بیروننننننننننن!
سارا نمی خواست با سوزان یه هفته خوب رفتار کنه اما چون مامانش انقدر تکرار کرد
چشماش رو بست و به سوزان گفت:
فقط برای همین یه هفته باهم کنار میایم سوزان!
مامان سارا رو به سوزان گفت:
سوزان توام بگو دیگه!
سوزان گفت:منم...منم فقط برای...یه هفت هبا سارا خوبم!
مامان سارا گفت:
خوبه
و دوباره رفت توی آشپزخونه
جودی که داشت
از اون موقع تاحالا به حرفای ما گوش میداد
گفت:هی شماها...جدی جدی تصمیم گرفتین یه هفته رو باهم بسازین؟
سارا با غرور گفت:خب من فقط میتونم بگم که بخاطر مامانم این کار رو کردم
نه بخاطر سوزان
اصلا برای چی باید بخاطر اون کاری بکنم؟
سوزان اخم کرد
میخواست جواب سارا رو بده اما یادش اومد که قراره یه فته با سارا خوب باشه
خب برای سوزان عجیب بود که چطوری میتونه یه هفته با سارا کنار بیاد
چون اونا از 6 سالگیشون تا الان
باهم دعوا دارن!
واگه کسی از اعضای خانوادشون این رو بشنوه ممکنه شوکه بشه!
جودی با گفت:اما خداییش عجیبه ها که شما دوتا بخواین برای یه هفته باهم کنار بیاین...
شما ها از 6 سالگیتون تا الان باهم بد بودین!
سوزان دیگه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره با عصبانیت به جودی گفت:
جودی میشه خواهش کنم ساکت بمونی؟
من خودم به زور میخوام یه هفته رو با سارا سپری کنم
اون موقع تو یه جوری حرف میزنی انگار من
خودم تصمیم گرفتم یه هفته رو باهاش کنار بیام!
جودی گفت:
باشه باشه
دیگه حرفی نمیزنم
شایدم اصلا این غیر ممکن باشه که شما یه هفته باهم کنار بیاین!
آخه شما همون یه روزشم باهم دعوا میکنین...
سوزان داد زد:جودی!
سارا گفت:
میترسم تو به جای اینکه بخوای با من کنار بیای
یه دعوای تازه از الان تا 12 سالگیت با جودی شروع کنی!
سوزان یه نفس عمیق کشید و گفت:
سارا ما به مادرت قول دادیم که
برای این یه هفته باهم خوب باشیم پس لطفا حرفایی نزن که بخوام
دوباره باهات دعوا شروع کنم!
جودی تو دلش گفت:
من که هنوز شک دارم این دونفر باهم بسازنتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/49.gif

 
2017/06/25 08:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #5
RE: داستان:معلم
قسمت پنجم:

مامان سارا داشت با تلفن حرف میزد با صدای اون سوزان از خواب بیدار شد...
پتوش رو کنار زد
مامان سارا تا که فهمید که سوزان بیدار شده گفت:
سوزان مادرت پشت تلفنه میخوای باهاش صحبت کنی؟
سوزان تا که فهمید مادرش پشت تلفنه از جاش مثل برق بلند شد
و گوشی رو از دست مامان سارا گرفت با شو و هیجان گفت:
الو سلام مامان!
_الو سالام سوزان خوبی؟
خیلی دلم برات تنگ شده بود اما فرصتی نداشتم باهات تماس بگیرم...
سوزان گفت:مامان منم خیلی دلم برات تنگ شده بود
سارا و سوزان هردو دست برداشتن و کتاب آشپزی رو مطالعه کردن.......
خوشحالم زنگ زدی^^
_راستی سوزان خونه ی.....
یهو تلفن شروع کرد به خش خش کرد و قطع شد
سوزان صورت شاد و خندونش یهو بهم ریخت و ناراحت شد
دلش میخواست از خونه ی سارا اینا هرچه سری تر بیاد بیرون
دلش برای خونشون تنگ شده بود
برای کامپیوترشون
برای تخت گرم و نرمش
برای غذای های خوشمزه ای که هرروز مامانش براش درست میکرد
برای شلخته بازی هایی که در می آورد
برای همه چیز دلش تنگ شده بود.
تلفن رو گذاشت!
مامان سارا با تعجب از سوزان پرشید:چی شده سوزان؟
چرا تلفن رو گذاشتی؟
سوزان با همون چهره ی ناراحتش به مامان سارا جواب داد:
تلفن قطع شد...
مامان سارا گفت:همیشه زود دلت برای خونتون تنگ میشه الان فقط دو روزه اومدی اینجا...
سوزان جوابی نداد رفت سمت دستشویی و مسواکی که مامان سارا برای اینکه وقتی میاد اینجا باهاش مسواک بزنه رو برداشت یکمی خمیر دندون مالید روش و شروع کرد به مسواک زدن...
یهو در دستشویی باز شد جودی بود انگار هنوز خواب بود
اومد سمت سوزان و مسواک مخصوص خودش رو برداشت و خمیر دندون مالید روش و شروع به مشواک زدن کرد
سوزان مسواکش رو شست و چند بار آب توی دهنش قرقره کرد و خالی کرد
با حوله دستاش رو خشک کرد و از دستشویی رفت 
سوزان خوشحال بود که از بابت اینکه قراره یه هفته رو با سارا خوب باشه چیزی به مامانش نگفت وگرنه حتما بیشتر سوزان و جودی رو خونه ی سارا اینا می آورد!
سارا هم از خواب بلند شده بود و روی یکی از صندلی های میز نشسته بود
مامان سارا داشت میز رو آماده میکرد برای صبحانه
سارا در همون حالتی که پشت سوزان نشسته بود بهش گفت:صبح بخیر سوزان
سوزان میدونست این فقط مسخره بازی بود چون که سارا همیشه میخواست جلوی مادرش با بقیه خوب رفتار کنه!
سوزان هم گفت:صبح بخیر سارا...
جودی از دستشویی اومد بیرون
مامان سارا سه تا پنکیک روی میز گذاشت و گفت:سوزان جودی معطل چی هستید بیاید بخورید!
سوزان و جودی رفتند روی صندلی
هر سه نفر قاشق چنگال هاشون رو برداشتند و شروع به خوردن کردند
مامان سارا گفت:بعد از اینکه صبحانه تون رو بیاید توی آشپز خونه و کتاب های آشپزی رو مطالعه کنید...
سوزان و سارا با تعجب گفتن:کتاب آشپزی؟
جودی گفت:برای چی؟
مامان سارا گفت:درسته چون درست کردن ناهار امروز به عهده ی شما سه تاست!
سارا چون نمیخواست غذا درست کنه به مامانش گفت:اما...اما مامان غذا های تو خوشمزه تره!
جودی و سوزان هم که انقدر از بدشون میومد به نشان موافقت با اون سرشون رو تکون دادن...
مامان سارا گفت:بهونه نیارید زودتر صبحونه تون رو بخورید و به فکر ناهار باشید!!!
همین رو که گفت روفت توی آشپزخونه
سوزان سارا و جودی صبحونه شون رو تموم کردن
چند تا کتاب آشپزی از توی قفسه های کتاب برداشتن
روی مبل نشستن و شروع به خوندنشون کردن
سارا که داشت از عصبانیت منفجر میشد رو به سوزان و جودی با صدای آروم اما با لحنی خشن گفت:همش به خاطر شما دوتاست که اینجایید
اگه فقط اینجا نبودید مجبور نبودم غذا درست کنم!
سوزان هم آروم گفت:مثل اینکه ماام باید غذا درست کنیم تو تنهایی نیستی سارا!
اگه تنها میخواستی درست کنی اون موقع باید غر غر میکردی!
جودی گفت:بیخیال دیگه شماها ناسلامتی یه هفته تصمیمی گرفتید باهم خوب باشید
نمیخواید که دوباره مامان سارا سرمون داد بزنه و بهمون زور بگه!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/27 12:15 PM، توسط cheryl.)
2017/06/27 12:07 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #6
RE: داستان:معلم
قسمت ششم

سوزان با عصبانیت کتاب آشپزی رو کنار گذاشت و گفت:آخه برای چی ما باید ناهار درست کنیم؟
هیچی از این این کتابای لعنتی نمیدونم!
جودی گفت:
انقدر داد نزن سوزان از اون موقع تاحالا یا تو غر میزنی یا سارا...
سارا گفت:
من کی غر زدم جودی؟
سوزان گفت:
جودی تو که خودت از اون موقع تاحالا داری میخونی چی فهمیدی؟
جودی گفت:
من طرز یاد گرفتن امورایس رو درست یاد گرفتم
سوزان گفت:
خب چطوره درستش کنیم؟
سارا گفت:
فکر بدی نیست...
جودی گفت:
اما کلی غذای دیگه اینجا نوشته نمیخواید اونا رو....
سوزان حرفش رو قطع کرد و گفت:
آخه کی حوصله داره بشینه این همه غذا رو مطالعه کنه تازشم ما زیاد وقت نداریم!
جودی یه نفس عمیق کشید و گفت:
باشه درستش میکنیم الانه که دیگه مامان سارا برشه
سوزان،سارا و جودی دست به کار شدن رفتن توی آشپزخونه
جودی گفت:باید عجله کنیم درست کردن امورایس 20
دقیقه طول میکشه!
و شروع به خوندن کرد:
پیاز متوسط خرد شده 1/2
روغن زیتون یک قاشق غذا خوری
سبزیجات یخ زده ی مخلوط 1/2 فنجان
فلفل سیاه به میزان دلخواه
نمک به میزان دلخواه
برنج پخته شده 3/2 فنجان
سس کچاب یه قاشق غذا خوری
ران مرغ یک عدد
تخم مرغ بزرگ یک عدد
شیر یک قاشق غذا خوری
پنیر چدار تند سه قاشق غذا خوری
20 دقیقه گذشت و سوزان،سارا و جودی تونستن به کمک هم امورایس رو درست کنن...
سارا امورایس رو روی میز گذاشت
سوزان هم چند لیوان نوشابه روی میز گذاشت
و جودی هم
قاشق هارو روی میز گذاشت
چند دقیقه بعد زنگ در به صدا در اومد
سارا دوید و در رو باز کرد...
مامان سارا بود
سوزان و جودی هم دنبال سارا اومدن...
مامان سارا گفت:
خب منتظرم ببینم ناهار چی داریم
مامان سارا اومد تو
و سوزان،سارا و جودی هم پشت سرش اومدن تو خونه
مامان سارا تا امورایس رو دید خوشحال شد
سوزان گفت:
ما این غذا رو سه تایی با کمک هم درست کردیم امیدوارم خوشمزه شده باشه!
مامان سارا روبه سوزان،جودی و سارا لبخندی زد و گفت:
بزارین لباسام رو عوض کنم الان میام
مامان سارا دستاش رو شست و لباس کارش رو عوض کرد و اومد نشست سر میز...
سوزان،سارا و جودی هم نشستن
مامان سارا قاشق رو بر داشت و یکمی از امورایس رو خورد
سوزان،سارا و جودی استرس داشتن که نکنه غذاشون خوشمزه نشده!
مامان سارا چیزی نگفت
هر سه نفر نگران شدن
سوزان گفت:ام...چیزه...خوب...نش
یهو مامان سارا گفت:
عالیه
واقعا خوشمزه اس
و تند تند از امورایس می خورد...
سوزان،سارا وجودی به هم دیگه لبخند زدن قاشق هاشون رو برادشتن و شروع کردن به خورد
وافعا خوشمزه شده بود با اینکه از این سه نفر بعید بود
اما خودشون هم خیلی از دستپختشون راضی بودن

بعد از ناهار... 

سوزان گفت:
واقعا که خیلی عالی بود حتی فکرشم نمیکردم انقدر خوشمزه درست کنیم
جودی گفت:
خب حالا دیگه اینجوری حداقل دیگه شام یا ناهار رو مجبور نیستیم درست کنیم
چون با یه امورایس خودمون رو نشون دادیم!
سارا گفت:چیزه بچه ها...
سوزان و جودی به سارا نگاه کردن و گفتن:چی شده؟
سارا گفت:
خب...چطوری بگم...بخاطر اینکه امروز...توی غذا پختن کمک کردین...م...ممنو...
سارا حرفش رو ادامه نداد...
سوزان گفت:
هی چیه سارا؟
چی میخواستی بگی؟
سارا چشمهاش رو بست و داد زد:بخاطر اینکه امروز توی پختن ناهار کمک کردین ممنون!
و دوید و رفت توی اتاقش...
سوزان و جودی به در اتاق سارا خیره شده بودن...
سوزان گفت:هی جودی اون چی گفت؟تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/17.gif
جودی گفت:گفت ممنون؟تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/17.gif
سوزان گفت:اونم به ما؟تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/17.gif
2017/06/30 12:45 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #7
RE: داستان:معلم
قسمت هفتم:

سوزان روی مبل نشسته بود و همینجور کانال
تلویزیون رو عوض میکرد
امروز تولد سارا بود
سارا خیلی خوشحال بود
البته بایدم خوشحال باشه
چون همه روز تولدش ازش قدر دانی میکنن
ولی سوزان از این موضوع اصلا خوشحال نیست
چون که
روز تولدش کسی بهش تبریک نمیگفت غیر از مامان و باباش
و بقیه اعضای خانواده
یه روز بعد از تولدش تازه زنگ میزدن
و به سوزان تبریک میگفتن
و درباره ی کادوام که یه هفته بعد بهش میدادن بیشتر عصبیش میکرد
البته الان این رو به هرکسی بگه براش مهم نیست
چون تولدش خیلی وقته گذشته
اگه الان به کسی شکایت کنه 
الان خیلی دیره برای جبران کردنش
و اصلا حال نمیده
سارا با غرور به طرف مبلی که سوزان روش نشسته بود اومد
و گفت:
سوزان فراموش کردی امروز چه روزیه؟
سوزان جواب داد:امروز باید روز تولد شاهزاده خانم باشه
سارا گفت:بله بله کاملاااااااا درسته
زودباش بهم تبریک بگو
حتما مثل پارسال کادو آماده کردی
درست میگم؟
البته پر واضحه که داری از حسودی میترکی
سوزان با عصبانیت گفت:
کی گفته من به موجود خودخواهی
مثل تو حسودی میکنم؟تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/9.gif
کادوهای پارسالم همش از طرف مامانم بود
ولی بخاطر اینکه شاهزاده خانم ناراحت نشن
مامانم گفت بعضیاش از طرف منه
میدونی که خودتو جلوی بقیه ملوس میکنی
تابهت توجه کنن
سارا گفت:خب خب ساکت شو دیگه
خیلی حرف میزنی
مثلا قول دادیم یه هفته باهم خوب باشیم...
تازه تولد تو که خیلی وقته گذشته
چه اهمیتی داره؟؟؟
بهتره فراموش کنی
سوزان ساکت شد...
سارا دوباره تکرار کرد:
خب منتظر جوابم
نمی خوای که تبریک نگی؟
سوزان گفت:
اصلا تو چه تاریخی به من تبریک میگفتی که الان من باید بهت تبریک بگم؟تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/9.gif
سارا گفت:ای بابا اصلا از تو چیزی نخوام بهترهتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/24.gif
مامان سارا داد زد:
سارا،سوزان
ناهار حاضره
سوزان از روی مبل بلند شد و دنبال سارا رفت پایین
روی صندلی نشست
سوزان از مامان سارا پرسید:
پس جودی کجاست؟
مامان سارا گفت:
یکم صبحونش  رو دیر خورده الان رفته دوش بگیره...
سارا تعجب کرد که چرا هیچکس بهش تولدش رو تبریک نگفت
انگار که هیچکس دلش نمیخواد تبریک بگه یا اینکه یادش رفته بود
سارا نارحت شد از روی صندلی اومد پایین
مامان سارا گفت:سارا چی شده ناهار نمیخوای؟
غذای مورد علاقته...
سارا گفت:میل ندارم
و رفت توی اتاقش و در رو محکم بست
سوزان گفت:اون چش شده؟
مامان سارا گفت:خب معلومه
انتظار داشت که همه تولدش رو بهش تبریک بگن
اما فکر کرد همه یادشون رفته
اما در عوض من براش یه سوپرایز در نظر گرفتم
و میخوام تو و جودی ام بهم کمک کنید تا عملیش کنیم و خوشحالش کنیم
سوزان دلش نمیخواست توی کمک تزئین کردن به مامان سارا کمک کنه اما حالا که دید انقدر ناراحته تصمیم گرفت که قبول کنه بااینکه هیچکس تولدش رو همون روز بهش تبریک نگفته بود و کسی ام براش کاری نکرده بود
سوزان به مامان سارا گفت:باشه قبوله
اما برای اینکه بخوایم سوپرایزش کنیم باید
اونو به یه جایی بفرستیم تا وقتی برگشت غافل گیر بشه...
مامان سارا گفت:فکر اونجاشم کردم
جودی به بهونه اینکه بخواد آرومش کنه میبرتش بیرون تا حال و هواش عوض بشه
بعدشم من و تو اینجا رو تزئین میکنیم...
سوزان گفت:فهمیدم

بعد از ناهار...
جودی گفت:اما من نمیخوام به سارا دلداری بدم!
سوزان گفت:اما مجبوریم من به مامان سارا قول دادم...
جودی گفت:اصلا و ابدا قبول نمیکنم!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/17.gif
سوزان گفت:جودی!
اگه قبول نکنی مامان سارا دست از سرمون بر نمیداره
ساراام میخواد غر بزنه
منم اصلا حوصلشو ندارم خواهش میکنم قبول کن جودی لطفا!
جودی گفت:باشه قبوله
تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/24.gif
سوزان لبخند زد و جواب داد:
خوبه
جودی از اتاق رفت بیرون از پله ها اومد پایین
و رفت سمت اتاق سارا
در زد...
سارا در رو باز کرد و گفت:
چیکار داری؟
جودی گفت:سارا میدونم بابت اینکه کسی تولدت رو بهت تبریک نگفته ناراحتی اما تولد من رو هم معمولا همه فراموش میکردن
سارا گفت:خوشحالم که تو یادته
اما سالای پیش همه برام جشن میگرفتن
اما امروز هیچکس بهم تبریک نگفتتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/2.gif
جودی گفت:درکت میکنم
اما تو سال قبل همه تولدت رو بهت تبریک گفتن مگه نه؟
سارا گفت:اون مال پارسال بود...
اما امسال...
جودی گفت:نگران نباش باهم میریم بیرون یه دوری میزنیم تا حال و هوات عوض بشهتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gif
سارا گفت:باشه
خودمم دلم میخواست برم بیرون
سارا لباساش رو پوشید و با جودی رفتن به پارک نزدیک خونه!
سوزان وقتی دید که اونا رفتن بیرون
به مامان سارا گفت و شروع به کار کردن
سوزان کیک رو گذاشت روی میز
مامان سارا شروع به تزئین کردن کرد
سوزان بادکنکای رنگ گارنگ رو باد کرد و داد به مامان سارا تا به بالای دیوار چسب بزنه
کارشون که تموم شد
مامان سارا گفت:
خوبه الان میتونی بری...
سوزان و جودی و مامان سارا نقشه کشیده بودن که تا کارشون تموم شد
سوزان بره پیش سارا و جودی و ازشون بخواد برگردن خونه
سوزان از در رفت بیرون
و دید که سارا و جودی روی صندلی نشستن
آروم رفت کنارشون و گفت:بچه ها خیلی وقته تو پارک نشستین مامان سارا گفت که برگردید
سارا و جودی پشت سر سارا حرکت کردن و تا اون به خونه نزدیک شد
سریع از حیاط پشتی اومدن توی خونه و برقا رو خاموش کردن
وقتی سارا اومد توی خونه یکمی نگران شد
یهو سوزان چراغ هارو روشن کرد و همه با هم همزمان گفت:تولدت مباااااااااااااااااااررررررررک!
سارا تعجب کرده بود
اما بعد خوشحال شد و گفت:پس...پس این یه نقشه بود؟
مامان سارا گفت:معلومه^^
حالا بیا شمع هارو فوت کن
سارا شمع هارو فوت کرد....
مامان سارا گفت:حالا نوبت کادوهاست
سوزان و جودی ام برات کادو خریدن
سارا کادو هارو با خوشحالی باز کرد و گفت:
از...از همتون ممنونم
فکر کردم فراموش کردین!
مامان سارا گفت:
چطور میتونیم فراموش کنیم؟
سارا گفت:سوزان،جودی ازتون ممنونم
سوزان فکر نمیکردم هیچوقت بخوای همچین کاری بکنی من برای تولد تو هیچکاری نکردم اما الان ازت ممنونم^^
2017/07/05 02:37 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #8
RE: داستان:معلم
قسمت هشتم-آخر

امروز قراره مامان و بابای سوزان و جودی بیان دنبالشون
سوزان اونقدراام خوشحال نیست
چون انگار یجورایی با سارا خوب شده بود میخواست بیشتر بمونه
اما باید میرفت
سوزان تمام لباسا و وسایلش رو توی ساکش می ذاره
جودی در اتاق رو باز میکنه و میاد تو...
سوزان گفت:جودی تو هنوز وسایلت رو جمع نکردی؟
جودی جواب داد:نه هنوز
سوزان پرسید:جودی نکنه توام ناراحتی؟
جودی رو تخت نشست و گفت:
خب آره یجورایی درسته که از سارا بدم میومد
اما الان حسم نسبت بهش عوض شده
سوزان گفت:آره
درسته منم هینطور انگار داریم کم کم باهم جور میشیم
جودی ساکش رو که پایین تخت افتاده بود رو برداشت
بلند شد و لباساشو از توی کمد برداشت
بعدش نشست و اونارو توی ساک گذاشت
سوزان گفت:
ای کاش یه سفر کاریه دیگه برای مامان و بابا پیش بیاد که دوباره بیایم خونه ی سارا
جودی گفتمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهگه باید تا تابستون سال دیگه صبر کنی
چون دیگه همین چند روز آینده مدرسه باز میشه
بدبختیاام شروع میشه
سوزان آه کشید و گفت:چه بد...دلم میخواد همش توی دنیایی باشم که تابستونه...
جودی خندید و گفت:یادته بهم گفتی وقتی تازه می خواستی بری کلاس اول
صبح که مامان صدات می زد ناله میکردی و میگفتی سرم درد میکنه؟
اما مامان میفهمید که نمیخوای بری مدرسه و به زور میفرستادت مدرسه
سوزان گفت:آره واقعا روزای سختی بود اما بعدش تونستم یکن بیشتر با مدرسه کنار بیام
اما هنوزم ازش متنفرم-_-
سوزان و جودی از اتاق رفتن بیرون
سارا و مامانش داشتن غذا آماده میکردن تا آخرین ناهارشون رو کنار هم بخورن
سارا و مامانش غذا رو روی میز آوردن
مامان سارا تا چشمش به سوزان و جودی افتاد گفت:
چه خوب اومدید^^
بیاین بشینید این غذا رو با کمک سارا برای شما دوتا درست کردیم
سوزان گفت:ممنون
بعدش هر چهار نفر روی صندلی نشستن
و شروع به خوردن کردن
مامان سارا گفت:آهان سوزان،جودی پدر ومادرتون گفتن ساعت سه میان دنبالتون
سارا به ساعت نگاه کرد و گفت:
خوبه هنوزم وقت داریم ساعت تازه
1:30 ست!
بهد از اینکه ناهار رو تموم کردن
سوزان،سارا و جودی باهم شطرنج بازی کردن
و توی هردور سارا میبرد
جودی گفت:نامردیه سارا چطوری انقدر تواین بازی ماهری؟
سارا با افتخار گفت:خب من و بابام همیشه باهم شطرنج بازی میکردیم
اما جای نگرانی نیست منم اول مثل شما دوتا بودم اما بعدش حتی بابام ازم می بازید!
سوزان گفت:حالا که مادوتا از این بازی چیزی سردر نمیاریم چطوره بریم مار و پله؟
جودی گفت:آره آره مار و پله!
سارا خندید و گفت:شما دوتا واقعا خنگین باشه میریم مار و پله بازی میکنیم
بازم توی مار و پله سارا برد اما سوزان یه بار فقط برد!
بعد از اون مامان سارا گفت که چطوره بریم بیرون با ماشین یه تابی بزنیم
و بستنی ام بخوریم؟
سوزان،سارا و جودی همزمان گفتن:
عااااااااااااااااااااااااااااالیه بریمممممممممممممم
همه باهم رفتن توی پارک و مامان سارا شه تا بستی خرید
مال سوزان شکلاتی بود
مال سارا توت فرنگی
و مال جودی وانیلی
سارا گفت:جودی چطوری وانیلی میخوری؟
هیچ مزه ای نمیده...
جودی گفت:خیلیم عالیه
سوزان گفت:جودی که همیشه وانیلی میخره تاحالا ندیدم طعم دیگه ای خورده باشه
جودی گفت:چرا خیرم وقتی یه بار با بابا رفتم بیرون
ژله بستنی آلوئه ورا خوردم اما خیلی طعم مزخرفی داشت از شکلاتی و توت فرنگیم کلا بدم میاد
سوزان و سارا گفتن:ایییییییییییییییییییییییی آلوئه ورا؟؟؟؟
مامان سارا گفت:خب بچه ها بهتره دیگه بریم
سوزان،جودی پدر و مادرتون الانه که برسن
سوزان و جودی با ناراحتی سوار ماشین شدن
وقتی به در خونه رسیدن دیدن که مامان و بابای سارا منتظرن تا سوزان و جودی بیان
مامان سوزان گفت:
آ...اومدین؟
سوزان و جودی با ناراحتی به طرف ماشین رفتن
تا می خواستن سوار ماشین بشن مامان سارا گفت:
ام...سوزان،جودی چطوره بعد از مدرسه یه بار تو بیای خونه ی ما و یه بارم تو بیای خونه ی ما و با سارا تکالیف مدرستون رو انجام بدین...
مامان سوزان گفت:
منظورت چیه؟
این دوتا که خیلی باهم بد بودن...
سوزان فتمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهگه بد نیستم
من با سارا دیگه بد نیستم الان دیگه ما باهم خوب شدیم
سارا گفت:درسته منم الان با سوزان خوب شدم!
مامان سوزان گقت:چی؟
مامان سارا گفت:بسه دیگه چقدر می خوای کل کل کنی؟
مامان سوزان گفت:من که سر در نمیارم اما باشه
سوزان و سارا خوشحال شدن و هم دیگه رو بغل کردن
سوزان گفت:بعدا میبینمت سارا^^
سارا گفت:اووم^^
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2017/07/09 12:34 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,666 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,327 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,013 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,159 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,200 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان