قسمت هفتم:
سوزان روی مبل نشسته بود و همینجور کانال
تلویزیون رو عوض میکرد
امروز تولد سارا بود
سارا خیلی خوشحال بود
البته بایدم خوشحال باشه
چون همه روز تولدش ازش قدر دانی میکنن
ولی سوزان از این موضوع اصلا خوشحال نیست
چون که
روز تولدش کسی بهش تبریک نمیگفت غیر از مامان و باباش
و بقیه اعضای خانواده
یه روز بعد از تولدش تازه زنگ میزدن
و به سوزان تبریک میگفتن
و درباره ی کادوام که یه هفته بعد بهش میدادن بیشتر عصبیش میکرد
البته الان این رو به هرکسی بگه براش مهم نیست
چون تولدش خیلی وقته گذشته
اگه الان به کسی شکایت کنه
الان خیلی دیره برای جبران کردنش
و اصلا حال نمیده
سارا با غرور به طرف مبلی که سوزان روش نشسته بود اومد
و گفت:
سوزان فراموش کردی امروز چه روزیه؟
سوزان جواب داد:امروز باید روز تولد شاهزاده خانم باشه
سارا گفت:بله بله کاملاااااااا درسته
زودباش بهم تبریک بگو
حتما مثل پارسال کادو آماده کردی
درست میگم؟
البته پر واضحه که داری از حسودی میترکی
سوزان با عصبانیت گفت:
کی گفته من به موجود خودخواهی
مثل تو حسودی میکنم؟
کادوهای پارسالم همش از طرف مامانم بود
ولی بخاطر اینکه شاهزاده خانم ناراحت نشن
مامانم گفت بعضیاش از طرف منه
میدونی که خودتو جلوی بقیه ملوس میکنی
تابهت توجه کنن
سارا گفت:خب خب ساکت شو دیگه
خیلی حرف میزنی
مثلا قول دادیم یه هفته باهم خوب باشیم...
تازه تولد تو که خیلی وقته گذشته
چه اهمیتی داره؟؟؟
بهتره فراموش کنی
سوزان ساکت شد...
سارا دوباره تکرار کرد:
خب منتظر جوابم
نمی خوای که تبریک نگی؟
سوزان گفت:
اصلا تو چه تاریخی به من تبریک میگفتی که الان من باید بهت تبریک بگم؟
سارا گفت:ای بابا اصلا از تو چیزی نخوام بهتره
مامان سارا داد زد:
سارا،سوزان
ناهار حاضره
سوزان از روی مبل بلند شد و دنبال سارا رفت پایین
روی صندلی نشست
سوزان از مامان سارا پرسید:
پس جودی کجاست؟
مامان سارا گفت:
یکم صبحونش رو دیر خورده الان رفته دوش بگیره...
سارا تعجب کرد که چرا هیچکس بهش تولدش رو تبریک نگفت
انگار که هیچکس دلش نمیخواد تبریک بگه یا اینکه یادش رفته بود
سارا نارحت شد از روی صندلی اومد پایین
مامان سارا گفت:سارا چی شده ناهار نمیخوای؟
غذای مورد علاقته...
سارا گفت:میل ندارم
و رفت توی اتاقش و در رو محکم بست
سوزان گفت:اون چش شده؟
مامان سارا گفت:خب معلومه
انتظار داشت که همه تولدش رو بهش تبریک بگن
اما فکر کرد همه یادشون رفته
اما در عوض من براش یه سوپرایز در نظر گرفتم
و میخوام تو و جودی ام بهم کمک کنید تا عملیش کنیم و خوشحالش کنیم
سوزان دلش نمیخواست توی کمک تزئین کردن به مامان سارا کمک کنه اما حالا که دید انقدر ناراحته تصمیم گرفت که قبول کنه بااینکه هیچکس تولدش رو همون روز بهش تبریک نگفته بود و کسی ام براش کاری نکرده بود
سوزان به مامان سارا گفت:باشه قبوله
اما برای اینکه بخوایم سوپرایزش کنیم باید
اونو به یه جایی بفرستیم تا وقتی برگشت غافل گیر بشه...
مامان سارا گفت:فکر اونجاشم کردم
جودی به بهونه اینکه بخواد آرومش کنه میبرتش بیرون تا حال و هواش عوض بشه
بعدشم من و تو اینجا رو تزئین میکنیم...
سوزان گفت:فهمیدم
بعد از ناهار...
جودی گفت:اما من نمیخوام به سارا دلداری بدم!
سوزان گفت:اما مجبوریم من به مامان سارا قول دادم...
جودی گفت:اصلا و ابدا قبول نمیکنم!
سوزان گفت:جودی!
اگه قبول نکنی مامان سارا دست از سرمون بر نمیداره
ساراام میخواد غر بزنه
منم اصلا حوصلشو ندارم خواهش میکنم قبول کن جودی لطفا!
جودی گفت:باشه قبوله
سوزان لبخند زد و جواب داد:
خوبه
جودی از اتاق رفت بیرون از پله ها اومد پایین
و رفت سمت اتاق سارا
در زد...
سارا در رو باز کرد و گفت:
چیکار داری؟
جودی گفت:سارا میدونم بابت اینکه کسی تولدت رو بهت تبریک نگفته ناراحتی اما تولد من رو هم معمولا همه فراموش میکردن
سارا گفت:خوشحالم که تو یادته
اما سالای پیش همه برام جشن میگرفتن
اما امروز هیچکس بهم تبریک نگفت
جودی گفت:درکت میکنم
اما تو سال قبل همه تولدت رو بهت تبریک گفتن مگه نه؟
سارا گفت:اون مال پارسال بود...
اما امسال...
جودی گفت:نگران نباش باهم میریم بیرون یه دوری میزنیم تا حال و هوات عوض بشه
سارا گفت:باشه
خودمم دلم میخواست برم بیرون
سارا لباساش رو پوشید و با جودی رفتن به پارک نزدیک خونه!
سوزان وقتی دید که اونا رفتن بیرون
به مامان سارا گفت و شروع به کار کردن
سوزان کیک رو گذاشت روی میز
مامان سارا شروع به تزئین کردن کرد
سوزان بادکنکای رنگ گارنگ رو باد کرد و داد به مامان سارا تا به بالای دیوار چسب بزنه
کارشون که تموم شد
مامان سارا گفت:
خوبه الان میتونی بری...
سوزان و جودی و مامان سارا نقشه کشیده بودن که تا کارشون تموم شد
سوزان بره پیش سارا و جودی و ازشون بخواد برگردن خونه
سوزان از در رفت بیرون
و دید که سارا و جودی روی صندلی نشستن
آروم رفت کنارشون و گفت:بچه ها خیلی وقته تو پارک نشستین مامان سارا گفت که برگردید
سارا و جودی پشت سر سارا حرکت کردن و تا اون به خونه نزدیک شد
سریع از حیاط پشتی اومدن توی خونه و برقا رو خاموش کردن
وقتی سارا اومد توی خونه یکمی نگران شد
یهو سوزان چراغ هارو روشن کرد و همه با هم همزمان گفت:تولدت مباااااااااااااااااااررررررررک!
سارا تعجب کرده بود
اما بعد خوشحال شد و گفت:پس...پس این یه نقشه بود؟
مامان سارا گفت:معلومه^^
حالا بیا شمع هارو فوت کن
سارا شمع هارو فوت کرد....
مامان سارا گفت:حالا نوبت کادوهاست
سوزان و جودی ام برات کادو خریدن
سارا کادو هارو با خوشحالی باز کرد و گفت:
از...از همتون ممنونم
فکر کردم فراموش کردین!
مامان سارا گفت:
چطور میتونیم فراموش کنیم؟
سارا گفت:سوزان،جودی ازتون ممنونم
سوزان فکر نمیکردم هیچوقت بخوای همچین کاری بکنی من برای تولد تو هیچکاری نکردم اما الان ازت ممنونم^^