مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه قسمت ششم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
نمی دونستم چرا ولی کتاب این دفع ناقص بود . کل این برگ پرشده بود و یه سریع جاها سفید بودن به سختی می تونستم بخونم ولی چند تا جاها که کامل بودن رو با دقت خوندم .
مادرم در حال گریه کردن بود
شوهر خالم داشت با پلیس حرف می زد
همه چیز ریخته بود به هم
پدرم برای گشتن رفته بود بیرون
تنها چیزی که می دونستم این بود که تو این صفحه به هیچ وجه اسمی از برادر و دختر خالم نوشته نشده بود . با کمی فکر کردن مطمعن شدم که قراره اتفاقی برای برادر و دختر خالم
بیفته , اگه فقط دختر خالم بود که هیچ می گذاشتم بمیره اصلا برام مهم نبود ولی ایندفعه پای برادرم هم گیر بود . با اینکه این چند روز زیاد باهم حرف نمی زدیم و باهم خوب هم
نبودیم ولی نمی تونستم بزارم برادرم بمیره اصلا خودم به کنار پدر و مادرم خیلی ناراحت و غمگین می شدن . نه اصلا این رو دوست نداشتم . دیگه تصمیمم برای نجات برادرم قطعی
بود فقط نیاز به یه سری اطلاعات دقیق داشتم ولی اصلا نمی شد کتاب رو خوند بجز یه قسمتیش بقیش کاملا ناقص بود . با این که چندین بار سعی کردم بفهمم چیه ولی نتونستم .
یه خورده فکر کردم اولین باری که کتاب رو پیدا کردم صبح بود و نصف صفحه پر شده بود , وقتی به خانه رفتم بعد از یه خواب کوچیک نصف دیگه پر شده بود و شب یه صفحه کامل دیگه .
از این چه نتیجه یی می تونم بگیرم ؟ با کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که اره الان ظهره و یک صفحه پر شده اگه بخوایم فکر کنیم کتاب می خواد آینده دور تر هم نشونم بده یعنی
این اتفاق قراره تا امشب بیوفته پس تنها کاری که باید بکنم اینه که تا شب چهار چشمی حواسم به برادرم باشه , ببینم چیکار می کنه , کجا می خواد بره و.... کتاب رو بستم و لباسام
رو عوض کردم یه نفس عمیق کشیدم . باید رابطم رو با برادرم بهتر می کردم اگه اینطوری بخوام حواسم بهش باشه حتما بهم شک می کنه و برام دردسر می شه رفتم سمت اتاق
برادرم آروم در زدم ولی هیچ جوابی نشنیدم این دفع یه خورده محکم تر در زدم ولی بازم هیچی .داشت اعصابم خورد می شد یه خورده چشمام رو بستم و با صدای نازی گفتم : داداش
هستی می خوام یه خورده باهات صحبت کنم . الان بود که در رو بشکونم و برم داخل و هر چی از دهنم در میاد بهش بگم . خوب دیگه باید چیکار کنم هر چی تونستم گفتم خواستم
در رو باز کنم که یکی دستش رو گذاشت رو شونم پریدم هوا و جیق زدم برادرم بود دهنم باز مونده بود در رو باز کردم دیدم هیچ کس داخل نیست برادرم که پشتم بود بهم گفت : داری
چیکار میکنی ؟؟ اهی کشیدم و گفتم داداش می خوام باهات یه خورده حرف بزنم چرا از دست من ناراحتی ؟ منو از اتاق اورد بیرون و رفتیم تو پذیرایی نشستیم بهش گفتم چرا این
چند روزه باهام حرف نمی زنی ؟ باهام قهری ؟ خواستم یه سوال دیگه هم بپرسم که حرفم رو قطع کرد گفت : نه اشتباه نکن این چند روزه حالم یه خورده بد بود ببخشید اشتباه از
طرف من بود نمی خواستم تورو ناراحت کنم برای همین چیزی بهت نگفتم . دهنم باز موند , تاحالا برادرم رو اینقدر مهربان و دوست داشتنی ندیده بودم , نمی دونستم این قدر می تونه
مهربان باشه . دیگه کاملا آماده بودم تا آینده برادرم رو تغییر بدم . می خواستم بلند شم برم تو اتاقم که دستم رو گرفت و گفت : داداش می خوام امروز عصر با دختر خاله برم بیرون تورو
خدا یه امروز رو باهاش دعوا نکنی که با خیال راحت برم . تازه داره شروع می شه حتما وقتی بیرونن این اتفاق قراره براشون بیوفته ولی من که نمی تونم کاری کنم که منصرف بشه
فقط یه کار می تونم بکنم . که اگه بکنم دیگه تا عمر داره باهام حرف نمی زنه . نه ولش کن . بهش گفتم باشه به خاطر تو امروز رو بی خیال می شم خوشحال شد و سریع رفت تو
اتاقش . دوباره نشستم سر مبل و تو فکر رفتم تنها راه ممکن اینه که بعد از رفتن از خونه تعقیب شون کنم و ببینم چه اتفاقی براشون می افته ولی باید یه دلیل خوب برای فرار داشته
باشم که یاد هیوری افتادم با اون می تونم از این خونه فرار کنم . اره رفتم تو اتاقم و بهش زنگ زدم
- الو سلام هیوری هستی ؟
- اره هستم
- می خوام امروز عصر بریم یه نفر رو تعقیب کنیم میای ؟
- اه بابا اصلا شوخی خوبی نبود.
- نه بابا چه شوخی می خوام برادرم رو تعقیب کنم ببینم کجا میره امروز میای ؟
هر طوری که بود هیوری رو قانع کردم که بیاد بهش گفتم عصر اماده باشه تا بهش زنگ زدم سریع بیاد در خونه . باید سریع باشیم وگرنه از دستمون در میرن بهش گفتم وقتی در خونه رو
زد بگه می خواییم با بچه ها بریم پارک امدم دنبال هایاکو . خوب اینم از این الان همه چیز تحت کنترله فقط این می مونه که دیر بهشون نرسیم . صدای در خونه امد پدر و مادرم امده
بودن رفتم پایین تا بهشون کمک کنم وای اه اه اینا رو هم که با خودشون اوردن خواستم یه تیکه خوشگل بندازم به دختر خاله که یاد برادرم افتادم با این که اصلا دوست ندارم ولی این یه
دفع رو باید باهاش می ساختم کار زیاد سختی نبود فقط نباید باهاش رو برو می شدم رفتم جلو و به دختر خالم و ... سلام کردم وسایلاشون رو گرفتم و گذاشتم تو اتاق برادرم چون قرار
بود جند روز بمونن . دختر خالم رو به مادرم کرد و گفت خاله من امروز ناهار خوب نخوردم می شه بهم ناهار بدید ؟ باورم نمی شد , امروز چقدر می تونستم مسخرش کنم خدااا ولی
حیف حیف که نمی شه باید با برادرم خوب می شدم . مادرم از قبل فکر کرده بود که اونا گرسنه باشن برای همین یه خورده غذا کنار گذاشته بود . رفت و غذا رو براش اورد , خالم و
شوهر خالم نشستن سر مبل و شروع کردن به حرف زدن با پدرم منم یه گوشه نشسته بودم و فقط به کاری که قرار بود بکنم فکر می کردم خالم رو به من کرد و گفت شنیدم چند روز
پیش قهرمان بازی در اوردی ؟ خواستم یه خورده به خودم قیافه بگیرم که , دختر خالم که پشت سر ما داشت ناهار می خورد پوز خند زد . می خواستم برم خفش کنم ولی برادرم یه
شونه بهم زد . جواب دادم نه کار خواصی نکردم و.... برادرم رفت تو اتاقش و با لباس بیرون در امد مادرم پرسید کجا می خوای بری ؟ گفت با دختر خاله می خوایم بریم بیرون مامانم گفت
تازه امدن و... ولی برادرم تصمیمش رو گرفته بود و می خواست بره , منم مبایل رو از دستم در اوردم و رفتم تو اتاق سریع زنگ زدم به هیوری گفتم بدو بیا . مبایل رو بستم و لباس
پوشیدم سریع رفتم پایین , هنوز تو خونه بودن داشتن از در می زدن بیرون یه خورده پیش پله ها موندم تا برن تا رفتن امدم بیرون مادرم گفت تو دیگه می خوای کجا بری گفتم با بچه
ها می خوایم بریم پارک . تا خواست باهام مخالفت کنه صدای زنگ امد . گفتم مامان هیوریه منتظرم برم ؟ مجبورش کردم قبول کنه سریع از خونه زدم بیرون از هیوری پرسیدم از کدوم
طرف رفتن رو به سر خیابان کرد و گفت اونجان . برادرم هنوز سر کوچه بود تعجب کردم فکر نمی کردم اینقدر سریع کار کرده باشیم آروم پشت سرشون حرکت کردیم هیچ چیز خواصی
ندیدم , بدون اینکه با هم حرف بزنن داشتن حرکت می کردن واقعا تعجب کرده بودم نیم ساعت شده بود که داشتن بدون هیچ توقفی حرکت می کردن اصلا نفهمیدم کجا دارن میرن .
هیوری نگاه به ساعتش کرد و گفت هایاکو من باید برم . گفتم دستت درد نکنه کمک بزرگی بهم کردی و سر یکی از کوچه ها رفت داخل یه خورده که جلو تر رفتیم برادر و دختر خالم
روشون رو برگردوندن سریع پشت دیوار قایم شد داشتن بر می گشتن اول فکر کردم که دیدنم ولی نه بدون هیچ توجهی از کنارم گذشتن شاید باورتون نشه ولی یه راست رفتن خونه
اصلا نفهمیدم چی شد امکان نداره . اینطور که کتاب نوشته باید یه اتفاقی براشون می افتاد رفتن تو خونه منم یه یربع وایسادم و بعد رفتم تو خونه همه چیز ساکت بود خالم با
همشرش رفته بودن رو اتاق من و برادرم خوابیده بودن برادرم هم داشت مشق هایش رو می نوشت و دختر خالم هم کنارش بود . مامان و بابام هم رفته بودن بیرون رو به برادرم کردم و
گفتم داداش کجا ها رفتید خوش گذشت ؟ رو بهم کرد و گفت خواستیم بریم کافه که بسته بود برا همین برگشتیم رفتم تو اتاق پدر و مادرم و لباسام رو عوض کردم یه خورده فکر کردم .
خیلی مشکوک بود تو راه رفتنشون هیچی احساس نکردم فقط کنار هم داشتن راه می رفتن راستی اصلا تو محله ما که کافه یی وجود نداره !! مطمعن بودم یه جای کار می لنگه داره
یه چیزی رو از من مخفی می کنن ولی چی ؟؟ رفتم تو اتاقم ببینم کتاب چی شده . شوهر خالم مثل خرس رفته بود رو تختم و داشت حال می کرد کتاب رو از زیر تختم در اوردم صفحه
امروز رو باز کردم تمام اتفاقاتی که برام اتفاق افتاد نوشته شده بود . خیلی شک کردم هنوز گیر برادرم بودم تازه دیگه فقط یه برگ مونده بود داشتم کلافه می شدم , کاش یه چندتا برگ
دیگه هم بود کتاب رو بستم و گذاشتم سر جاش خواستم از در اتاق بزنم بیرون که تمام بدنم ترسید به یه چیز دقت نکرده بودم جلد کتاب اره جلد کتاب . روی جلدش یه چیز دیگه هم
نوشته شده بود سریع رفتم سمت تخت , کتاب رو دوباره در اورد جلد رو خوندم باورم نمی شد
داشت گریم می گرفت همش داشتم افسوس می خوردم نه خدایا چرا ؟ چرا من ؟ چرا اصلا این کتاب رو سمت من انداختی ؟؟
جلد کتاب نوشته بود . . . . . . . . . . . { کتاب زندگی من ( مرگ من ) }
نه . تورو خدا نه . این امکان نداره یعنی تو یه برگه آخر . تو این برگ آخر قراره من من .........ب م ی ر م ؟؟
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه ادامه دارد
قسمت بعد قسمت آخر .......مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه امیدوارم خوشتون امده باشه نظر یادتون نره لطفا مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه