زمان کنونی: 2024/11/06, 12:18 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 12:18 PM



نظرسنجی: نظر شما درباره ی داستان دفتر زندگی
این نظرسنجی بسته شده است.
خوب بود 100.00% 18 100.00%
متوسط 0% 0 0%
به درد نمی خورد 0% 0 0%
در کل 18 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دفتر زندگی

نویسنده پیام
asha3f
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 215
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 329.0
ارسال: #1
documents دفتر زندگی
به نام خدا
سلام

این داستان اولین کار من در انیمه پارک هاست امیدواردم خوشتون بیاد مطمعنن مشکلات زیادی داره لطفا مشکلات و نظرات خودتون را تاپیک زیر قرار بدید

https://www.animpark.net/thread-25836-po...pid1760471

سعی می کنم هر شب یک قسمت بزارم ولی اگه یک روز نتونستم و دیر شد به بزرگواری خدتون ببخشید اولین کارمه و تجربه کافی ندارم . مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

اگه از داستان خوشتون امد تشکر و اعتبار یادتون نره مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/12 10:29 AM، توسط asha3f.)
2016/08/09 02:51 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
asha3f
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 215
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 329.0
ارسال: #2
RE: دفتر زندگی
به نام خدا
اسم داستان : دفتر زندگی

ژانر : علمی تخیلی , معمایی

موضوع : داستان درباره یک پسر بچه 14 ساله هست که به طور اتفاقی یک دفتر پیدا می کنه و دفتر هر روز در حال نوشتن کار های پسر است ولی بعد از مدتی کتاب از پسر جلو میزنه و اتفاق های آینده رو می نویسه و پسر ......

قسمت 1

- ای خدا این صدای چیه ؟

- داره دیوانم می کنه . بزار یه خورده دیگه بخوابم .

- آخ گوشم درد گرفت داری چی کار می کنی ؟

- بیدار شو دیگه چقدر می خوابی اینطوری دیر به مدرسه میرسیم .

- اه باز مدرسه از مدرسه متنفرم .

اسم من هایاکو 14 سالمه و کلاس نهم هستم دوستار انیمه و از درس خوندن متنفرم خانواده ما چهار نفرست من یک برادر دارم که دو سال ازم کوچک تره

بسیار مغرور و خبرچین با هم به یک مدرسه می ریم وهیچ وقت با هم نمی سازیم همیشه با هم در حال دعوا کردنیم . خونمون هم زیاد تعریف نداره و تنها

خوبیش اینه که دو طبقست . بعد از اینکه برادرم با کتک بیدارم کرد لباسای مدرسه رو پوشیدم , تختم رو مرتب کردم و رفتم پایین مادرم داشت صبحانه رو

درست می کرد و پدرم هم منتظر صبحانه بود . بعد از خوردن صبحانه من و برادرم خداحافظی کردیم و رفتیم سمت مدرسه , مدرسه ما نزدیک بود فقط باید

چهار تا کوچه رو رد می کردیم و وارد کوچه پنجم می شدیم . برادرم به جز اینکه مغرور و خبرچینه , خیلی پرحرف هم هست در بین راه تمام کارهایی که می

خواست بکنه رو برام گفت من که زیاد به حرفاش محل نمیزارم ولی حرفاش خیلی رو اعصابه تا این که به مدرسه رسیدیم . مدرسه ما جز مدارس درجه 2

استانه از نظر امکانات خیلی عالیه برای مثال دو طبقست , حیاط بزرگی داره , زمین چمن والیبال و ... فقط یه خورده معلماش بدن .


بعد از اینکه به مدرسه رسیدیم از هم جدا شدیم و هرکس رفت تو کلاس خودش برادرم طبقه اوله و من طبقه دوم کلا هیچ وقت تو کلاس من نمیاد نمیدونم

چرا انگار از هم کلاسیام خوشش نمیاد خوب بگذریم وارد کلاس که شدم به بچه ها سلام کردم امروز امتحان ریاضی داشتیم و همه داشتن درس می خوندن

بعد از زنگ اول که امتحان ریاضی داشتیم هیوری و یامادو پیشم آمدن این دو نفر بهترین دوستام هستن هیوری جسه ی بزگی داره ولی خجالتیه و یامادو

دقیقا برعکس اونه جسه ی کوچیکی داره ولی بسیار پرو من موندم که اینا چطوری با هم میسازن من این دو نفر رو سه ساله می شناسم برای همین با هم

خیلی صمیمی هستیم ازم خواستند باهاشون برم تو حیاط و یه خورده چی بخریم و حرف بزنیم منم قبول کردم رفتیم پایین هیوری و یامادو رفتن سمت مغازه

دور تر از اونا کنار زمین چمن وایسادم داشتم زمین چمن رو نگاه می کردم که نگام به یه کتاب سیاه افتاد که گوشه ی زمین افتاده بود . زمین چمن ما دور تا

دورش با حفاظ توری بسته شده بود و فقط یک راه برای ورود بود کتاب به نظر نو می آمد خیلی کنجکاو شدم که برم ببینم کتاب چیه یا حداقل شاید یه نشونه

داخلش باشه برم بدم دست صاحبش . دیگه حوصلم سر رفت , وارد زمین چمن شدم کتاب رو برداشتم جلش کاملا سیاه بود و تمامی برگه هاش سفید بود ,

به نظر نو می آمد که ناگهان صدایی از پشت سرم امد هایاکو داری چیکار می کنی بیا بیرون منم برای اینکه دردسر برام درست نشه کتاب رو انداختم همونجا و

انگار نه انگار که چیزی پیدا کرده باشم روم رو برگردوندم و از زمین امدم بیرون به نظرم کتاب خیلی عجیبی بود تا وقتی که مدرسه تمام بشه تمام فکر و ذهنم

کتاب بود زنگ اخر که خورد با بچه ها خداحافظی کردم و از کلاس زدم بیرون وقتی داشتم از حیاط رد میشدم حواسم رفت به زمین چمن یعنی کتاب هنوز

اونجاس ؟ امروز دو تا کلاس ورزش داشتن مطمعانن یکی پیداش کرده ولی رفتم یه نگاهی بندازم دیدم کتاب هنوز هست و اصلا دست نخورده و انگار چند تا از

برگاش کنده شده وارد زمین چمن شدم و کتاب رو برداشتم نگاش کردم باورم نمیشد صفحه اولش پر شده بود ولی تعجبم به خاطر این نبود بیشتر تعجبم به

خاطر این بود که تمامی چیز هایی که توش نوشته شده بود به صورت چاپی بود یعنی نه با مداد یا خودکار یا چیز دیگه یی انگار کتاب رو خریده باشی .

خیلی تعجب کردم یه خورده از متن رو خوندم

امروز برادرم من را بیدار کرد . بعد از پوشیدن لباس و تمیز کردن تختم به طبقه پایین رفتم مادرم در حال درست کرد صبحانه بود ............

این اتفاق ها خیلی برام اشناست اره درسته امروز همین اتفاق برام افتاده ترسیدم اول فکر کردم یه شوخیه رفتم اخرین خط رو خوندم نوشته شده بود بعد از

دیدن کتاب ناگهان برادرم کیفش را زد تو سرم و گفت چرا نمیای خیلی وقته منتظرتم یه خورده رفتم تو فکر گفتم امکان نداره ولی از اونجایی که نوشته چاپ

شدست نمی تونه الکی باشه که نا گهان برادرم محکم با کیف زد تو سرم گفت بیا بریم دیگه خیلی وقته منتظرتم اون موقع بود که داشتم از ترس می لرزیدم .

الو هایاکووووو کجاییی من گرسنمه می خوام برم خونه اگه نمای تنهایی برم من کتاب رو سریع گزاشتم تو کیفم و به سمت خونه حرکت کردیم در بین راه .....


امید وارم خوشتون امده باشه لطفا نظر یادتون نره
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/10 04:37 PM، توسط asha3f.)
2016/08/09 02:51 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
asha3f
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 215
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 329.0
ارسال: #3
documents RE: دفتر زندگی
سلام قبل از اینکه قسمت دوم رو نگاه کنید این متن رو بخونید .مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

تو قسمت جدید از نظرات دوستان استفاده کردم و یسری از مشکلاتم رو رفع کردم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

سعی کردم شخصیت ها رو بیشتر توصیف کنم . سعی کردم حس شخصیت اول رو بیشتر کنم . سعی کردم جا افتادگی نداشته باشه و بین گفتاری و نوشتاری یکی رو انتخاب کردم

و... لطفا نظراتتون رو درباره ی قسمت دوم بزارید و ممنون بابت کسانی که درباره ی قسمت اول نظر دادن خیلی به دردم خورد مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


قسمت دوم


کتاب رو سریع گذاشتم تو کیف و با برادرم از مدرسه خارج شدیم و به سمت خانه حرکت کردیم تا سرکوچه هیچ حرفی نزدیم فقط راه می رفتیم . جو,

خیلی بد بود با خودم گفتم نکنه برادرم به کتاب شک کرده باشه اگه به پدر و مادر بگه چی میشه ؟ دلم می خواست خودم همه چیز رو به برادرم بگم

مطمعا بودم برای اونم خیلی عجیبه ولی می ترسیدم . برادرم خیلی خبرچینه و هیچ وقت یه حرف رو نمی تون نگه داره و سریع همه چیز رو به پدر و

مادرم میگه ولی اگه پدر و مادر بفهمند چی میشه ؟ نمی دونستم فقط می ترسیدم یه حس بدی نسبت به این موضوع داشتم تا اینکه به سر کوچه

رسیدیم برادرم شروع کرد به حرف زدن و تمامی اتفاقات مدرسش رو برام بازگو کرد . اولین بار بود که از حرف زدنش خوش حال شدم از این کارش مطمعا

شدم که به کتاب شک نکرده یا اصلا براش مهم نبوده در بین راه نگامون به اون طرف خیابان افتاد یک مرد با پیراهن سفید و کت و شلوار خاکستری

داشت برامون دست تکان می داد و منتظر بود که خیابان خلوط شه و به طرف ما بیاید اول فکر کردم که با کس دیگه یی است دور و برم را نگاه کردم هیچ

کس حواسش نبود همه داشتن بدون هیچ توجهی از کنارمون رد می شدن که برادر گفت : نگاه کن نگاه کن باباست . با تعجب ازش پرسیدم مگه بابا

قرار نبود امروز بره ماموریت و گفت دیر میاد ؟!؟ فکر کردم داره مسخرم می کنه ولی وقتی دیدم داره براش دست تکان میده دوباره مرد رو نگاه کردم ,

داشت از خیابان رد میشد گفتم اره باباست . پدر من یه فرد خوش اخلاق و مهربانه و از نظر ظاهری هم میشه گفت قد متوسطی داره و لاغره وعینکیه و

تنها مشکلش اینه که یه خورده زیادی زن ذلیله تو خونه حرف حرف مادرمه هر چی مادرم بگه سریع انجام میده همون طور که گفتم بابم کارمنده و در

بانک کار میکنه محل کارش هم نزدیک خونست فکر کنم به خاطر همین این خونه رو گرف که بتونه راحت رفت وآمد کنه . پدرم از جاده رد شد و آمد طرف

ما بهش سلام کردیم اونم جواب سلام مارو با خمیازه داد و با هم به طرف خانه حرکت کردیم در بین راه از پدرم پرسیدم : بابا مگه نگفتی قراره امروز بری

ماموریت دیر میای خونه ؟ جواب داد اره قرار بود من وچند نفر دیگه برای بازرسی بریم یه بانک دیگه ولی ریس نظرش عوض شد و به جای من یک نفر

دیگه رو فرستاد بعد از جواب دادن به سوال من از برادرم پرسید : خوب مدرسه امروز چطور بود ؟ برادرم هم که انگار منتظر این سوال بود سریع شروع کرد

به گفتن اتفاقات امروزش . واقعا نمی دونم پدر چطوری به حرفاش گوش میده فقط می گفت : خوب خوب خوبه وقت حرف های برادرم تمام شد به کوچه

خودمون رسیده بودیم . کوچه ما بن بسته و فقط از یک ظرف راه داره برای همین زیاد رفت و امد توش نیست و یه مشکل دیگه که داره جادش خیلی بده

تا خونه ما بخوای با ماشین بری هفت تا چاله رو باید رد کنید خیلی بده . دیگه داشتیم به خونه نزدیک میشدیم که پدرم ازم پرسید : خوب هایاکو امروز

مدرسه چطور بود ؟ دوباره ترس برم داشت نمی خواستم کسی در این باره ی کتاب چیزی بفهمه با کمی مکث گفتم : بد نبود . پدرم متوجه نگرانیم شد

ازم پرسید : اتفاقی افتاده ؟ با کسی دعوا کردی ؟ دیدم داره بهم شک میکنه سریع جوابش رو دادم گفتم : نه چه دعوایی من سریع تر میرم خونه .

دوییدم و به سمت خونه حرکت کردم مادرم در رو باز کرد و بعدش به هم سلام کردیم رفتم تو اتاقم کیف رو گذاشتم رو میز و لباسام رو عوض کردم .

صدای در خونه امد متوجه شدم پدر و برادرم رسیدن چون نمی خواستم شکشون نسبت به من زیاد تر بشه رفتم پایین و به مادرم در چیندن وسایل

روی سفره کمک کردم . بعد از خوردن ناهار دیگه ساعت 2:45 شده بود پدر و مادرم رفتن بخوابن برادرم هم رفت تو اتاقش و شروع کرد به نوشتن مشق

های امروزش . یه نفس تازه کشیدم و رفتم تو اتاقم تمام وسایل هام رو از میز انداختم بیرون , چراغ مطالعه رو روشن کردم و کتاب رو در اوردم دیدم یک

برگ دیگش کنده شده توجهی بهش نکردم و شروع کردم به خوندن دوباره صفحه اول باورم نمیشد تمام اتفاق ها دقیقا همونه از اونجایی که کتاب از

کلمه ( من ) استفاده می کنه یعنی اینکه من خودم این کتاب رو نوشتم ولی کی ؟ من اصلا کی اینده رو فهمیدم که همچین کتابی بنویسم ؟ کلی فکر

کردم , ولی به خاطر خستگی سر میزخوابم برد دیروز تا ساعت 2 شب داشتم برای امتحان می خوندم خیلی خسته بودم .

وقتی بیدار شدم ساعت 6:15 بود یه دقیقه خوش حال شدم فکر کردم همش خواب بوده ولی کتاب هنوز جلوم بود . بلند شدم که برم پایین که متوجه

یه تغییر جدید در کتاب شدم صفحه اول باز بود ولی نوشته های کم رنگ بین خط ها بود کتاب رو برداشتم و برگه رو چرخاندم دیدم نصف صفحه ی دوم پر

شده بود دوباره ترس برم داشت و کتاب از دستم افتاد و صدای عجیبی داد . تمام مدت فقط من تو این اتاق بودم چطور امکان داره کتاب نوشته شده

باشه که ناگهان صدای مادرم امد گفت : هایاکو چی شده صدای چی بود ؟ جواب ندادم هنوز متعجب بودم که دوباره پرسید به خودم امدم و جواب دادم (

هیچی کتاب از دستم افتاد ) گفتم سریع تر برم پایین بهتره کتاب رو ورداشتم صفحه ی دوم رو شروع کردم به خوندن تمام اتفاقا دقیق نوشته شده بود :


از شدت خستگی روی میز خوابم برد بعد از اینکه از خواب بیدار شدم کتاب رو برداشتم ولی از دستم افتاد مادرم نگرانم شد و صدام زد.


یکی زدم تو سرم و گفتم امکان نداره رفتم پایین همه بیدار بودم داشتن میوه می خوردن و تلوزیون نگاه می کردن سعی کردم خودم رو تمام مدت عادی

نشون بدم در حال خوردن شام بودیم که یاد یه چیز عجیب افتادف تو کتاب نوشته بود ( ناگهان صدای مادرم امد ) این اتفاق همون موقع برام اتفاق

افتاده بود !!! قاشوق از دستم افتاد ترسیدم . یعنی کتاب داره اتفاقات آینده رو می نویسه ! یا همراه با اون اتفاق نوشته شده ! غذا رو تند تند خوردم

رفتم بالا تو اتاقم و کتاب رو برداشتم و صفحه دوم رو دیدم بارم نمی شد کامل شده بود دوباره اتفاقات امروز رو نوشته بود همشون راست بودن دستام

داشتن میلرزیدن رفتم چند خط اخر رو خوندم نوشته بود :


......بعد از خوردن شام ساعت دیگه 10:15 شده بود احساس خستگی کردم برای همین رفتم بخوابم فردا که بیدار شدم خبری از برادرم نبود رفتم پایین و از مادرم پرسیدم گفت : دیشب بد جوری تب کرد و خیلی حالش بد شد الانم خوابه.


داشتم شاخ در می اورد یعنی این اتفاقات ایندست ؟ با خودم گفتم اخرش باید بفهمم این کتاب چطور کار میکنه دیگه نگاه به ساعت کردم دیدم 10:12

دقیقست تعجب کردم کتاب رو دوباره نگاه کردم اینجا نوشته 10:15 چطور امکان داره ؟ چرا من 3 دقیقه جلو ترم ؟ دیگه مغزمم به جایی نمی کشید رفتم

تو تختم و سعی کردم بخوابم .

صبح بیدار شدم خبری از برادرمنبود سریع رفتم پایین پیش مادرم ازش پرسیدم و گفت : دیشب بد جوری تب کرد الانم خوابه باورم نشود رفتم تو اتاقشم

خواب بود بدجوری هم تب داشت دیگه داشتم مطمعا میشدم کتاب داره اتفاقات اینده رو میگه رفتم تو اتاقم و کتاب رو باز کردم می خواستم بدونم باز

اتفاقات آینده رو نوشتهیا نه .


صفحه سوم نوشته شده بود خوش حال شدم ولی زیاد طول نکشید که خوشحالیم تبدیل به ناراحتی شد

داشت گریم می گرفت

نه این امکان نداره

کتاب رو انداختم

نه نه باورم نمیشه مادرمممم



مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه ممنون که این قسمت رو خوندین مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

لطفا نظراتتون رو درباره ی قسمت دوم و داستان در تاپیک نظرات قرار بدید
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/10 05:03 PM، توسط asha3f.)
2016/08/10 12:17 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
asha3f
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 215
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 329.0
ارسال: #4
documents RE: دفتر زندگی
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه   قسمت سوم   مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

 این قسمت : نجات مادر


 دستام می لرزیدن , اشک توی چشام جمع شده بود فقط داشتم به مادرم فکر می کردم صفحه سوم رو چندین بار خوندم ولی بازم نمی تونستم خودم رو قانع کنم صفحه سوم که تا

نصفه نوشته شده بود این طور آینده رو می گفت :


بعد ازاینکه به مدرسه رفتیم در زنگ دوم مدیر مدرسه من را صدا کرد و بهم گفت : مادرت الان تو نزدیک ترین بیمارستان این طور که بهم گفتن تو کوچه زمرد مورد حمله قرار گرفته و بهش

شلیک شده .


اشکام رو از روی صورتم پاک کردم دیگه جدی شده بودم گفتم الان وقت این کارها نیست هنوز وقت دارم می تونم جلوی این حادثه رو بگیرم و آینده رو تغییر بدم . باید تمام اتفاقات رو جز

به جز برسی کنم الان ساعت 6:35 مدرسم ساعت 7:15 شروع میشه . ما چهار تا زنگ دارم و هر زنگ 1:30 و سه تا زنگ تفریح که هر زنگ تفریح 15 دقیقست . مدیر من رو در زنگ دوم

صدا میکنه یعنی بین ساعت  9 - 10:30  این اتفاق می افته یعنی مادرم قبل از ساعت 9 تو کوچه زمرد تیر می خوره ولی کوچه زمرد میشه کدوم کوچه ؟؟ اسمش رو یادمه قبلا شنیدم

ولی دقیقا نمی دونم کدومه کوچه بعد مدرسه بود یا کوچه قبل از مدرسه شک داشتم . تو هر دو کوچه احتمال رفتن مادرم بود کوچه بعد از مدرسم بیشتر شبیه خیابان بود تا کوچه رفت

و آمد تو این کوچه خیلی زیاد بود مردم برای خرید دارو و بیشتر وسایلشون به اینجا می آمدن تو این کوچه یک فروشگاه زنجیره یی بود که یه داروخانه کوچیک هم توش بود . کوچه قبل

مدرسم مغازه خانم جانیت بود خانم جانیت یک زن بسیار مهربان و با اخلاق بود من خیلی دوسش داشتم با این که خیلی ازم بزرگ تره ولی همیشه باهام با احترام حرف میزنه تازه

جدیدم بهم آقا هم میگه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

 بگذریم مادرم هر روز بعد از خروج ما ظرف هارو می شست و از خونه خارج می شد تا بره پیش خانوم جانیت . یه  دو-سه  ساعتی با هم حرف می زنن مامانم هم تو کارهایش کمکش

می کند اخه همین چند ماه پیشبود که شوهرش تو یه تصادف فوت کردن . دیگه تمام اتفاقات رو برسی کردم و تنها کاری که باید می کردم این بود که نزارم مادرم تا ساعت 9 از خونه

بیرون برود.  چی میشد اگه یه خورده اطلاعات کتاب بیشتر بود مثلا ساعت دقیق رو بهم می داد یا مشخصات کسی که به مادرم حمله می کنه ولی همین اصلاعاتی که دارم خیلی

خوبه بهتر از هیچی هست با همین اطلاعات هم میتونم مادرم رو نجات بدم و آینده رو تغییر بدم . ناگهان صدای مادرم امد گفت : هایاکوووووو بیا صبحانه بخور دیر به مدرسه میرسیا .

تازه فهمیدم قبل از این کارها باید دنبال یه راهی بگردم که مدرسه نرم . بلند جواب دادم : الااااان میام . اگه از مادرم بخوام که امروز هیچ جا نره چی ؟ نه امکان نداره باید براش دلیل

خوب داشته باشم تا به حرفم گوش بده . هیچی به ذهنم نرسید نه نه این طوری نمیشه باید یه راه دیگه پیدا کنم . رفتم پایین تو راه همش فکرم درگیر بود . سر میز نشتم مامانم جلوم

نشته بود و پدرم سمت راستم خیلی گیج بودم که یه فکری به سرم زد با خودم گفتم درسته اره باید از موقعیت برادرم سو استفاده کنم همون موقع پدرم پرسید : هایاکو اتفاقی افتاده

؟! با لبخند گفتم نه نه هیچی نشده بعد رو پدرم کردم و گفتم بابا من امروز نمی خوام برم مدرسه نفهمیدم چرا ولی یهو آمپر بابام زد بالا بلند گفت : نهههه امکان نداره می خوای از

درس فرار کنی؟ گفتم : نه امروز کار خاصی نداریم . برای تمام زنگای امروزم دلیل اوردم ولی قانع نمی شد که یهو از دهنم پرید گفتم مامان که نمی تونه هم حواسم به برادرم باشه هم

بره بیرون می خوام کمکش بدم . مامانم خوشحال شد گفت نه مثل اینکه داری برای خودت مردی میشی اشکال نداره می تونی امروز رو مدرسه نری و به من کمک کنی . نمی

خواستم این رو بگم اخه کسی که تاحالا تو عمرش آّب دست برادرش نداده الان بیاد ازش مراقبت کنه!! ( کی باورش میشه ) پدرم حرف مادرم رو تایید کرد باید از همون اول روی مادرم

کار می کردم اگه مادرم رو راضی می کردم پدرم خودش خود به خود راضی میشد ( زن ذلیلی چه می کنه با مرد ) خیالم راحت شد یه نفس راحت کشیدم و صبحانه رو با انرژی خوردم

صبحانه تمام شد پدرم خداحافظی کرد و به سمت بانک حرکت کرد مادرم هم توی آشبزخانه داشت ظرف ها رو می شست . مادرم صدام کرد رفتم پیشش با خنده گفت : خوب حالا که

مدرسه نرفتی باید به قولت هم عمل کنی یه ظرف آب با یه دستمال سفید داد دستم و گفت : برو حواست به برادرت باشه

 ( زندگی رو نگاه کن ما می خوایم جونش رو نجات بدیم اون داره از ما کار میکشه )

راهی جز قبول کردن نداشتم رفتم تو اتاق برادرم تبش داشت پایین می آمد دستمال رو گذاشتم روی پیشانیش و هر چند وقت عوضش می کردم نیم ساعت که گذشت صدای مادرم امد

می گفت می خواد بره بیرون . سریع با تمام سرعت رفتم پیشش می دونستم اگه بره بیرون مطمعانن اتفاق براش می افته مادرم تعجب کرده بود گفت : چی شده ؟ چرا اینقدر نگرانی

نکنه برادرت .. حرفش رو قطع کردم  گفتم نه مامان  بگو من  اره بگو به من خودم میرم می خرم مادرم هول کرده بود یه نفس عمیق کشید و گفت : باش خوشحالم که داری برای خودت

مردی میشی . با خودم گفتم مرد !! کدوم مرد؟ ( نکنه داره در باره ی من فکر می کنه ؟ ) نه الان جای این فکر و خیال الکی نیست لیست وسایلی که می خواست بگیره رو ازش سریع

قاپیدم و گفتم : مامان پول پول بده . مامانم دیگه داشت بال در می اورد خیلی خوش حال بود پول بهم داد و از خونه خارج شدم سعی کردم با کمترین سرعتم حرکت کنم جوری که

حدودای ساعت 9 برسم خونه از اونجایی که مادرم الان تنهاست احتمال اینکه از خونه بزنه بیرون با وجود برادرم خیلی کمه همین که داشتم می رفتم به کوچه سوم رسیدم نگاه به

اسمش کردم و گفتم : اره خودشه خیابان زمرد همون کوچه یی که مغازه خانم جانیت هست حتما مادرم برای دیدن اون رفته بوده که بهش حمله میشه به راه رفتم ادامه دادم به کوچه

بعد مدرسه رسیدمو واردش شدم واقعا فروشگاه بزرگی بود . من با اینکه خیلی وقته اینجا زندگی می کنم چند بار بیشتر نیومده بودم و هر دفعه که می امدم یه تغیرات بهش داده بودن .

وارد فروشگاه شدم گفتم اگه دیر هم برم ممکنه مادرم نگران بشه و بیاد دنبالم وسایل رو سریع پیدا کردم رفتم و دارو های برادرم رو هم خریدم خیلی شلوغ بود بود فروشگاه . همه چی

رو دیگه گرفته بودم با لبخند از فروشگاه زدم بیرون داشتم همین طور می خندیدم و راه میرفتم و به خودم افتخار می کردم اونایی که از کنارم رد می شدم یه طوری نگام میکردن انگار

مجرم تحت تعقیبم خوب دیگه تعجب هم داره تو مهرماه , سه شنبه صبح , همه بچه هایی که هم قد منم الان مدرسن  ولی من دارم تو خیابان ها ول می چرخم . توجهی بهشون نمی

کردم به کوچه زمرد رسیدم نگاه به ساعتم کردم 8:15 بود گفتم هنوز وقت هست برم سمت مغازه خانم جانیت و یه سلامی بکنم و بگم بهش چرا مادرم نتونست امروز بیاد . مغازه خانم

جانیت نزدیک بود میشه گفت بعد از پنج تا خونه مغازه خانم جانیت هست . همیشه موقع هایی که مغازه رو باز میکنه چند تا گل جلوی ویترین مغازش می گذارد به سمت مغازه حرکت

کردم , می خواستم وارد مغازه بشم که صدای مادرم امد ( هایاکوووو , هایاکوووو ) روم رو برگردوندم دیدم مادرم داره با یه ظرف سیاه  میاد سمت من . اول داشت می دوید ولی وقتی من

روم رو به طرفش چرخوندم سرعتش رو کم کرد .

 گفتم نه این امکان نداره من تمام تلاشم رو دارم میکنم که آینده تغییر کنه چرامادرم اینجاااااااااست ؟!!؟  نگاه به ساعتم کردم 8:20 خیلی زمان بدی بود سریع حواسم رقت پیش مادرم

 دور و بر مادرم رو نگاه کردم 3 نفر رو دیدم دوتاشون پشت مادرم بودم خیلی ازش دور بودن و یه پسر حدودا 19 ساله با شلوار و کاپشن کاملا سیاه داشت به سمت مادرم حرکت می

کرد سرش رو انداخته بود پایین خیلی مشکوک بود برای اطمینان به سمت مادرم حرکت کردم یهو سرعتش رو زیاد کرد منم دویدم مادرم ایستاده بود هول شده بود به مادرم که رسید

دستش رو برد پشت کمرش , کاپشنش رو بالا زد من تفنگ رو از پشت دیدم درش اورد دیگه به مادرم خیلی نزدیک شده بود تا خواست تفنگ رو روی مادرم بگیره از پشت گرفتمش

تعادلش به هم خورد دستاش رو تکان می داد تا بتونه فرار کنه سفت بهش چسبیده بودم مادرم تفنگ رو دید و جیغ زد همه داشتن از خونه هاشون می آمدن بیرون خانم جانیت هم

امده بود من رو محکم عقبی زدم تو دیوار خیلی دردم گرفت ولی ولش نکردم گفتم : کمکککک یهو تفنگ رو برد پشتش و تیر زد

تق صدای خیلی بلندی داشت بعد یه ثانیه جیغم رفت هوا  آخخخخخخخخخخ داشتم از درد داشتم میمردم دیگه چشمام به زور باز و بسته می شدن پسره می گفت نه نه نه من نمی

خواستم شلیک کنم واقعا منو ببخش بعد از گفتن این جمله سریع فلگ رو بست و فرار کرد چند نفر افتادن دنبالش دیگه بقیش رو نمیدونم هیچی رو احساس نمی کردم چشمام کم کم

داشتن بسته می شدن صدا های زیادی رو میشنیدم

مادرم هنوز داره جیغ میزنه و خانم جانیت و خیلی های دیگه به سختی می تونستم تسخیص بدم ولی هنوز خوش حال بودم چون تونستم آینده رو تغییر بدم الان دیگه میدونم باید

چیکار کنم خیلی اروم زمزمه کردم
خدایا خدایا
فقط یه بار دیگه  کمکم ک... نه ...  ( که از هوش رفتم )



پایان قسمت سوم

قسمت چهارم رو فردا میزارم  اسمش رو گذاشتم :  شروعی دوباره


مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه  منتظر نظراتتون  درباره ی این قسمت تو تاپیک نظرات هستم  مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2016/08/11 04:08 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
asha3f
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 215
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 329.0
ارسال: #5
documents RE: دفتر زندگی
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه قسمت چهارم  مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
 
چشمانم به سختی باز می شد یک دیوار سفید می دیدم , سقف بود . دور و برم را نگاه کردم هیچ کس نبود نمی دونستم کجا هستم . بعد از کمی فکر کردم همه ی اتفاقات رو بیاد

آوردم  (کتاب , مادرم  و آینده و ... ) دلیل آمدنم به اینجا رو هم که دیگه معلوم بود خواستم آینده مادرم رو تغییر بدم  . چشمانم دیگه به راحتی باز و بسته می شد اطرافم را نگاه کردم

هیچ چیز خاصی نبود . داخل اتاق بیمارستان بودم و تنها تخت تو اتاق مال بود و روش دراز کشیده بود . یک سرم بهم وصل کرده بودن دیگه آخراش بود . خودم را بالا کشیدم سعی کردم

بلند بشم و حرکت کنم به سمت در خروجی اتاق ببینم بیرون چه خبره , که پام بدجوری درد گرفت تازه یادم امد تیر خوردم دردش زیاد نبود انگار تیر به جای زیاد حساسی نخورده بود  

پتو رو کنار زدم و نگاهی به پام انداختم از مچ تا بالای رانم رو باند پیچی کرده بودن جای تیر معلوم بود اون قسمت یه تیکه خون هم داشت . سعی کردم پام رو تکان بدم اره خوبه , تمام

پام رو حس می کنم و می تونم تکانش بدم خیلی عالی بود فکر می کردم شاید دیگه نتونم حرکت کنم . خیالم راحت شد بعد از چند دقیقه انتظار هیچ کس وارد اتاق نشد دیگه حوصم

داشت سر می رفت داد زدم ( الوو کسی بیرون هست من به هوش ام ) حرفتم تمام نشده بود که صدای پا امد دیگه حرف نزدم . ناگهان در باز شد یک پرستار پیر با یه اخم خیلی بد وارد

اتاقم شد بعد گفت ( چته , چی می خوای ) مو به تنم سیخ شد یعنی بابام پول بهشون نداده ؟ چرا اینطوری با من حرف می زنن ؟؟ پرستار رفت بیرون و شماره اتاقم رو دید بعد گفت 

اها تو همونی هستی که تیر خورده بود . چه عجب بیدار شدی نمی دونستم تا کی می خوای بخوابی . من هنوز ترسیده بودم نمی تونستم اصلا حرف بزنم . تمام پرستارا تو فیلما

خشگل و مهربان هستن چرا مال من اینطوریه ؟؟ امد تو اتاق و بهم نزدیک شد گفتم می خواد بزنه تو گوشم که دیگه تا عمر دارم داد نزنم . گفتم ازش درباره ی مادرم بپرسم شاید یه

چیزایی بدونه . ازش پرسیدم ( من چند وقته اینجام مادرم چی شد ؟ , اون کسی که بهم تیر زده بو... ) حرفم رو قطع کرد و گفت : من زیاد نمی دونم چه بلایی سرت امده فقط دیروز

ظهر که اوردنت پات تیر خورده بود خیلی خون ریزی داشتی ولی دکتر تونست تیر رو از پات در بیاره از دیروز شب هم که عمل رو انجام دادیم تا الان همش خواب بودی . سرم رو در اورد و

از اتاق زد بیرون . خیلی بد اخلاق بود , اصلا ازش خوشم نیومد  مگه من باهاش چیکار کرده بودم ?!? ولی با حرفاش فهمیدم که برای مادرم هیچ اتفاقی نیوفتاده خوشحال شدم آخرش

تونستم آینده رو تغییر بدم  . دیگه نزدیک های ظهر بود خانم اخمو برام ناهار اورد اصلا نفهمیدم چیه اولین بارم بود همچین چیزی می دیدم ولی شبیه سوپ بود فقط رنگش کرمی بود

باورم نمیشد باید این رو بخورم قاشق اول رو خوردم هیچی احساس نکردم مزش شبیه آب بود (مزه نداشت ) به هر حال خوردمش دیگه داش باورم می شد که این بیمارستان فقط یه

پرستار داره و تنها مریضشم منم . این حرفارو بیخیال شدم ذهنم رو درگیر کتاب کردم . الان دیگه مصمم شده بودم که می تونم با این کتاب آینده رو تغییر بدم خیلی خوشحال بودم

همش داشتم می خندیدم با خودم فکر می کردم یعنی می شه با این کتاب جون چند نفر رو نجات داد ؟؟ از اونجایی کتاب داره داستان من رو میگه حوادثی که قراره برام اتفاف بیوفته 

رو می تونم بفهمم . نه نمیشه من برای نجات مادرم نزدیک بود بمیرم حالا برم بقیه رو نجات بدم !! خیلی فکرای مسخره به ذهنم خطور کرد . این که می خوام چیکار کنم چطوری بقیه

رو نجات بدم و کلی دیگه . ولی تنها چیزی که می خواستم نجات دادن خانوادم بود . دیگه الان باید می امدن تا غذام رو ببرن چرا نیومدن ؟؟ بلند صدا زدم (  خانوم پیرههه هستییید ) که

در باز شد داشتم میموردم فکر نمی کردم صدام رو بشنو و بیاد با اخم گفت ( چیهه , چی می خوای ؟ ) گفتم : ( نا ناهارم رو ت تمام کردم . )  اومد نزدیکم ناهار رو ورداشت و رفت اصلا

بهم محل نذاشت خیلی ترسیده بودم قیافش خیلی خشن بود . شاید هم نباید این طوری صداش می کردم ولی تقصیر خودشه دیگه باهام مهربان نیست . یه چند دقیقه بعد صدای در

امد  ( تق تق ) تکون خوردم یعنی امکان داره خانوم پیره باشه ؟ نه نه امکان نداره گفتم بفرمایید . گفتم امکان ندارها مامان و بابام بودن . مامانم داشت از خوشحالی بال در می اورد هر

چی نباشه پسرش برای نجاتش جونش رو به خطر انداخته بود  مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

سریع امد سمتم و بغلم کرد داشت گریه می کرد منم گریم داشت می گرفت به این فکر می کردم اگه من آینده رو تغییر نمی دادم الان چی مشد .مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

پدرم هم انگار نه انگار که اتفاقی برام افتاده از در که امده داخل سریع رفت سر صندلی نشت و فقط منو نگاه می کرد .مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

بابام گفت ( سعی کن از تختت بیرون نیای , فعالیت هم نکنی دکتور گفته شب می تونیم ببریمت . ) خیلی خوشحال شدم مادرم پیشم موند و پدرم رفت خونه تا حواسش به برادرم

کوچیکم باشه . مامانم دستم رو گرفته بود و داشت بهم لبخند میزد , نمی دونم چطوری شد که خوابم برد . این طور که اون پیرزنه گفته بود الان باید کلی خوابیده باشم . صدای مامانم

رو می شنیدم داره صدام میزنه به خودم امدم دیدم داره کیفش رو جمع می کنه بهم گفت ( آماده شو دکتور گفته می تونیم ببریمت خونه سریع ) بلند شدم دردم خیلی کمتر شده بود

لباسام رو با کمک مادرم پوشیدم و از اتاق زدیم بیرون.  پرستار اخمو رو دیدم با لبخند بهش گفتم ( ممنون که مراقبم بودید ) بهم لبخند زد و رفت گفتم این دم آخری خوشحالش کنم

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه  . بیمارستان به خونه خیلی نزدیک بود برای همین سریع رسیدیم توی خونه تمام فکر و ذکرم کتاب بود . می خواستم ببینم تا الان چی نوشته شده , شب قراره چه اتفاقی بیفته و

.... رسیدیم خونه سریع رفتم بالا سراغ کتاب . کتاب رو پیدا کردم بازش کردم خیلی خوشحال بودم ولی بعد از دیدن کتاب تمام اشتیاقم کور شد نه اینکه باز کسی قراره میمیرها , کتاب

دیگه هیچی ننوشته بود ادامه داستان سفید بود همه ورقه ها رو دونه به دونه گشتم ولی هیچی نبود .


ناراحت شدم تمام آرزو هام بر باد رفت . یعنی دوباره باید به زندگی بدرد نخور قبلیم ادامه بدم ؟ چرا ؟ کتاب رو بلند کردم محکم زدمش زمین هزار تا دری بری بهش گفتم . چرا الان که

بهش احتیاج دارم کار نمی کنه !! دوباره بلندش کردم می خواستم تمام ورقه هاش رو بکنم که وقتی تکونش دادم متوجه یه سیاهی تو یکی از ورقه هاش شدم فکر کردم توهم زدم ولی

رفتم برگه هارو یک بار دیگه با دقت گشتم درسته یه ورقه بود که چهار خط مونده به اخر نوشته شده بود . نوشته بود :

از بیمارستتن  خارج شدم و رفتم خونه


فقط همین بود. به برگه های قبلیش نگاه کردم . چرا ایناها پر نشدن ؟؟ دیدم فقط 6 صفحه به پایان کتاب مونده که ناگهان مامانم صدام کرد می گفت برای خوردن شام برم پایین . چهرم

غمگین شده بود , تازه طرز کارش رو فهمیده بودم . رفتم پایین سر شام مادرم همش قربون صدقم می رفت منم فقط بهش لبخند میزدم که یاد یه چیزی افتادم با صدای بلند از مادرم

پرسیدم ( مامانننن فردا چند شنبست ؟؟؟ )   متاسفانه جواب خوبی بهم نداد . فردا امتحان هماهنگ داشتم اگه این رو خراب کنم دیگه رسما از مدرسه اخراج می شدم که یاد کتاب

افتادم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه باخره نجات دادن بقیه خرج داره دیگه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه  مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه  مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

این قسمت ادامه دارد .......
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه امیدوارم خوشتون امده باشه نظر یادتون نره لطفا مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
 
 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/12 02:19 PM، توسط asha3f.)
2016/08/12 02:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
asha3f
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 215
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 329.0
ارسال: #6
documents RE: دفتر زندگی
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه قسمت پنجم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


پدر و مادرم بد جوری تعجب کرده بودن خوب دیگه پسرشون فردا امتحان هماهنگ داره , بد نشسته جلوشون داره خیلی ریلکس غذا می خوره و لبخند

می زنه . فکر می کردن دیوانه شدم . به هر حال شام تمام شد و مادرم به آشپزخانه رفت تا ظرف هارو بشوره برادرم هم مثل همیشه رفت تو اتاقش ,

پدرم هم مبایلش رو دراورده بود و داشت می خندید . دیگه همه اتفاق چند روز پیش من رو فراموش کرده بودن خیالم راحت شده بود . سریع رفتم

سمت اتاقم پله هارو دو تا دو تا می رفتم خیلی هیجان داشتم . وارد اتاق شدم و در رو قفل کردم , نمی خواستم کسی مزاحمم بشه روی صندلی

نشستم کتاب رو باز کردم همش داشتم دعا می کردم که یه چیزی نوشته باشه , یه چیزی که فردا به دردم بخوره هزارتا دعا کردم . فکر می کردم به

خاطر عوض کردن آینده کتاب دیگه اطلاعات درست نده ودیگه کار نکنه ولی اگه مادرم رو نجات نمی دادم پس کتاب به چه دردم می خورد ؟ کتاب رو باز

کردم با دقت برگه ها رو ورق می زدم نمی خواستم چیزی رو از قلم بندازم تا رسیدم به اخرین برگه این چنین نوشته شده بود :



امروز بسیار سرحال بودم . برای امتحان هماهنگ
آمادگی کاملا داشتم ( الکی میگه ) بعد از پوشیدن لباس هایم از اتاق زدم بیرون . بعد از خوردن

صبحانه با برادرم به سمت مدرسه حرکت کردیم . امروز برادرم اصلا باهام حرف نزد تعجب کرده بودم به مدرسه که رسیدیم هر کدوم رفتیم سراغ کلاس

خودمون وقتی وارد کلاس شدم همه داشتن درس می خوندن منم نشستم سرجام و کتاب رو باز کردم معلم وارد کلاس شد . اهی کشید و گفت:

دیگه همه کتاباتون رو بزارید تو کیف امروز امتحان کنسل شده و .....




یه خنده بلند کشیدم و کتاب رو گذاشتم کنار اینقدر صدام بلند بود که مادرم متوجه شد و گفت چی شده . جلوی دهنم و گرفتم و با خنده گفتم هیچی

نشده . یه خورده آروم خندیدم و رفتم پایین مامان بابام جلوی تلوزیون داشتن جومونگ می دیدن . رفتم کنارشون نشستم و تلوزیون نگاه کردم که یهو

بابام بلند شد و سرم داد زد مگه تو فردا امتحان هماهنگ نداری ؟ یه نیم نگاه بهش کردم و گفتم : بسپارش به من مشکلی نیستمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه . نمی دونم چرا

ولی بلند شد گوشم و گرفت و پرتم کرد تو اتاق و گفت اگه فکر کردی فردا میزارم مدرسه نری کور خوندی . گوشم بد جوری درد گرفت . از بابام تاحالا

سابقه نداشت این قدر خشونت به کار ببره . یه خورده وایسادم تا بابام بره پایین از اتاق زدم بیرون و رفتم پیش برادرم بدون در زدن وارد اتاق شدم و

بهش سلام کردم کتاب داشت می خوند سریع کتاب رو قایم کرد و گفت چی می خوای ؟؟ منم گفتم یه خورده حوصلم سر رفته بود امدم پیشت یه

خورده حرف بزنیم تا خاستم بثیش رو بگم به خودش اخم گرفت و داد زد باباااااااا بیا اینو از اینجا ببررر , بابام هم که از دست من ناراحت بود از پایین سرم

داد زد سریع فلنگو بستم و فرار کردم دیگه واقعا حوصلم سر رفته بود . رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم چشمام رو بستم و به فردا فکر کردم هنوز یه خورده

به خاطر کم بودن برگه ها ناراحت بودم ولی می خواستم از تمامی روز هایی که کتاب رو دارم لذت ببرم . ( خوابم برد ) . یکی داشت هی تکونم می داد

منم می گفتم توروخدا بزار یه خورده دیگه بخوابم . بابام بود چون نمی خواست امروز از مدرسه فرار کنم شخصا امده بود بیدارم کنه چند بار تکونم داد

ولی من بیدار نمی شدم . یهو داد زدم آخخخخخخخخخخ مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهبدجوری دردم گرفت باورم نمیشد بابام اینقدر خشن شده محکم با مشت زده بود تو

جای تیر روی پام و بدون هیچ حرفی رفت پایین . تا یه ربع پام هنوز درد می کرد هر جوری بود لباسام و پوشیدم رفتم سراغ کتاب ببینم چیزی نوشته

شده یا نه کتاب رو وقتی در اوردم ترسیدم یه چیز عجیب دیدم جلد کتاب قبلا کاملا سیاه بود ولی الان , الان بالای جلد کتاب نوشته شده بود ( کتاب

زندگی ) نمی دونم با چی نوشته شده بود ولی رنگش مثل خون قرمز بود . چند دقیقه بعد که ترسم خوابید کتاب رو ورق زدم هیچ چیز جدیدی نبود .

رفتم پایین برای خوردن صبحانه بعد از خوردن صبحانه با برادرم به سمت مدرسه حرکت کردیم در بین راه برادرم هیچ حرفی نمی زد نمی دونم چرا ولی یه

خورده عذاب وجدان داشتم احساس می کردم از من ناراحته . اصلا به درک نمی خواد حرف نزنه چه بهتر . بعد از ورود به مدرسه رفتیم سر کلاس های

خودمون می خواستم وارد کلاس بشم که مدیر جلوم سبز شد ازم درباره ی اتفاق چند روز پیش پرسید گفتم چیزیم نشده و الان حالم خیلی خوبه . روم

رو به طرف کلاس کردم و به راه رفتنم ادامه دادم که مدیر دوباره صدام کرد و گفت : حواست باشه این امتحان رو گند بزنی کارت تمامه منم . برگشتم و

با یه لبخند توهین آمیز گفتم : می دونم کاملا براش امادممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه ( وای چه حالی میده ) واقعا داشتم حالم می کردم اولین بارم بود که از امتحان نمی

ترسیدم . وارد کلاس شدم همه جا سکوت بود همه داشتن خودشون رو به آب و آتیش می زدن تا نمره خوب بگیرن یه خورده دلم براشون سوخت گناه

داشتن حتی یامادو هم داشت درس می خوند آروم بدون سر و صدا رفتم سر جام نشستم و بقیه رو نگاه می کردم . معلم وارد کلاس شد . لبخند زدم

و چشمام رو بستم فقط می خواستم صدای معلم رو بشنوم . معلم می خواست بگه سلام که یکی از بچه ها بلند شد و گفت اقا توروووو خدا چند

دقیقه وقت بدید . معلم گفت : باش یه ربع بهتون وقت میدم سریع بخونید . چشمام رو باز کردم این امکان نداره نه نباید این اتفاق بیوفته نباید امتحان

بگیره الان باید بگه کنسل شده . من که کاری نکردم که آینده نغییر کنه! سریع کتاب رو در اوردم شروع کردم به خوندم هیچییییی بلد نبودم یه ربع که

گذشت معلم گفت: دیگه بسه همه کتابا رو بزارید کنار داشتم از ترس می موردم یعنی اخراج شدم رفت ؟؟؟ که معلم گفت امروز امتحان کنسله .

داشتم میمردم . می خواستم همین الان برم معلم رو خفه کنم اینقدر خفش کنم تا دیگه منو نترسونه همه بچه ها صداشون در امده بود. چرا ؟؟ چی

شده ؟؟ ما این قدر خونده بودیم و... البته اینا رو صف های اول می گفتن ما که ته کلاس بودم فقط دری بری بهش می گفتیم امروز مدرسه خیلی

کسل کننده بود . در راه برگشتن خانم جانیت رو دیدم با لباس های کاملا کرمی با یه سبد داشت می رفت به سمت فروشگاه . بهم سلام کرد و حالم

رو پرسید اون روز خانم جانیت هم خیلی ترسیده بود بهش گفتم حالم خوبه و به خیر گذشته و.... و به راهمون ادامه دادیم به خونه که رسیدیم من و

برادرم خیلی تعجب کردیم بابام خونه بود ولی لباسای بانک تنش نبود لباسایی بیرونش رو پوشیده بود ( پیراهن ابی و شلوار خرمایی ) مادرم هم داشت

با تلفن حرف می زد انگار اتفاقی افتاده بود خواستم بپرسم چی شده که تلفن مادرم تمام شد . رو به برادرم کرد و گفت یه خبر خیلی خوب برات دارم .

دختر خالت داره برای مسافرت میاد اینجا . برادرام خیلی خوشحال شد , کیف از دستش افتاد منم دهنم اندازه یه کف دست باز مونده بود اخه چرااا؟؟

هنوز دو ما از مدارس هم گذشته چرا دارن میرن مسافرت ؟!؟ و نمی دونم چرا بین این همه دختری که تو مدرسه و فامیلمون هست برادر خنگ من باید

عاشق همچین دختری بشه . دختر خالم از نظر ظاهری خیلی خوشگله جوریه که وقتی از دور می بینیش عاشقش میشی ولی از درون یه جادوگر به

تمام معناست خیلی بد اخلاق و کینه یی همش هم درسشو می زنه تو سر من , از همین الان معلوم بود برادرم به کی رفته و قراره چی بشه . مامانم

گفت غذاتون رو آماده کردم بخورید و ظرف هارو بزارید تو آشپزخانه خودم وقتی امدم میرم می شورمشون . برادرم بدون اینکه لباساش رو عوض کنه رفت

سمت غذا , سریع غذاش رو خورد و رفت تو اتاقش منم که تمام خوشحالیم به خاطر امتحان امروز نابود شده بوده و الان باید به غرغر های دختر خالم

گوش بدم . ناهار رو خوردم و رفتم سراغ کتاب . خدایا چی میشه اگه دختر خالم قرار باشه بمیرهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه ؟؟( به شوخی ) رفتم کتاب رو باز کردم هنوز

جلدش برام عجیب بود کتاب رو روق زدم و رفتم سراغ برگه امروز

.

.

.
دوباره مرگ
.

نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت قرار بود ایندفعه 2 نفر بمیرن نفر اول مشکی نداره بمیره برای من بهتره مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

ولی نفر دوم ...


این قسمت ادامه دارد
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه امیدوارم خوشتون امده باشه نظر یادتون نره لطفا مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/13 03:21 PM، توسط asha3f.)
2016/08/13 02:55 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
asha3f
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 215
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 329.0
ارسال: #7
RE: دفتر زندگی
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه  قسمت ششم  مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
  
نمی دونستم چرا ولی کتاب این دفع ناقص بود . کل این برگ پرشده بود و یه سریع جاها سفید بودن به سختی می تونستم بخونم ولی چند تا جاها که کامل بودن رو با دقت خوندم .

مادرم در حال گریه کردن بود

شوهر خالم داشت با پلیس حرف می زد

همه چیز ریخته بود به هم

پدرم برای گشتن رفته بود بیرون 

تنها چیزی که می دونستم این بود که تو این صفحه به هیچ وجه اسمی از برادر و دختر خالم نوشته نشده بود . با کمی فکر کردن مطمعن شدم که قراره اتفاقی برای برادر و دختر خالم

بیفته , اگه فقط دختر خالم بود که هیچ  می گذاشتم بمیره اصلا برام مهم نبود ولی ایندفعه پای برادرم هم گیر بود . با اینکه این چند روز  زیاد باهم  حرف نمی زدیم و باهم خوب هم

نبودیم ولی نمی تونستم بزارم برادرم بمیره اصلا خودم به کنار پدر و مادرم خیلی ناراحت و غمگین می شدن . نه اصلا این رو دوست نداشتم . دیگه تصمیمم برای نجات برادرم قطعی

بود فقط نیاز به یه سری اطلاعات دقیق داشتم ولی اصلا نمی شد کتاب رو خوند بجز یه قسمتیش بقیش کاملا ناقص بود . با این که چندین بار سعی کردم بفهمم چیه ولی نتونستم .

یه خورده فکر کردم اولین باری که کتاب رو پیدا کردم صبح بود و نصف صفحه پر شده بود , وقتی به خانه رفتم بعد از یه خواب کوچیک نصف دیگه پر شده بود و شب یه صفحه کامل دیگه .

از این چه نتیجه یی می تونم بگیرم ؟ با کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که اره الان ظهره و یک صفحه پر شده اگه بخوایم فکر کنیم کتاب می خواد آینده دور تر هم نشونم بده یعنی

این اتفاق قراره تا امشب بیوفته پس تنها کاری که باید بکنم اینه که تا شب چهار چشمی حواسم به برادرم باشه , ببینم چیکار می کنه , کجا می خواد بره و.... کتاب رو بستم و لباسام

رو عوض کردم یه نفس عمیق کشیدم . باید رابطم رو با برادرم بهتر می کردم اگه اینطوری بخوام حواسم بهش باشه حتما بهم شک می کنه و برام دردسر می شه رفتم سمت اتاق

برادرم آروم در زدم ولی هیچ جوابی نشنیدم این دفع یه خورده محکم تر در زدم ولی بازم هیچی .داشت اعصابم خورد می شد یه خورده چشمام رو بستم و با صدای نازی گفتم : داداش

هستی می خوام یه خورده باهات صحبت کنم . الان بود که در رو بشکونم و برم داخل و هر چی از دهنم در میاد بهش بگم . خوب دیگه باید چیکار کنم هر چی تونستم گفتم خواستم

در رو باز کنم که یکی دستش رو گذاشت رو شونم پریدم هوا و جیق زدم برادرم بود دهنم باز مونده بود در رو باز کردم دیدم هیچ کس داخل نیست برادرم که پشتم بود بهم گفت : داری

چیکار میکنی ؟؟ اهی کشیدم و گفتم داداش می خوام باهات یه خورده حرف بزنم چرا از دست من ناراحتی ؟ منو از اتاق اورد بیرون و رفتیم تو پذیرایی نشستیم بهش گفتم چرا این

چند روزه باهام حرف نمی زنی ؟ باهام قهری ؟ خواستم یه سوال دیگه هم بپرسم که حرفم رو قطع کرد گفت : نه اشتباه نکن این چند روزه حالم یه خورده بد بود ببخشید اشتباه از

طرف من بود نمی خواستم تورو ناراحت کنم برای همین چیزی بهت نگفتم . دهنم باز موند , تاحالا برادرم رو اینقدر مهربان و دوست داشتنی ندیده بودم , نمی دونستم این قدر می تونه

مهربان باشه . دیگه کاملا آماده بودم تا آینده برادرم رو تغییر بدم . می خواستم بلند شم برم تو اتاقم که دستم رو گرفت و گفت : داداش می خوام امروز عصر با دختر خاله برم بیرون تورو

خدا  یه امروز رو باهاش دعوا نکنی که با خیال راحت برم . تازه داره شروع می شه حتما وقتی بیرونن این اتفاق قراره براشون بیوفته  ولی من که نمی تونم کاری کنم که منصرف بشه 

فقط یه کار می تونم بکنم . که اگه بکنم دیگه تا عمر داره باهام حرف نمی زنه . نه ولش کن . بهش گفتم باشه به خاطر تو امروز رو بی خیال می شم خوشحال شد و سریع رفت تو

اتاقش . دوباره نشستم سر مبل و تو فکر رفتم تنها راه ممکن اینه که بعد از رفتن از خونه تعقیب شون کنم و ببینم چه اتفاقی براشون می افته  ولی باید یه دلیل خوب برای فرار داشته

باشم  که یاد هیوری افتادم با اون می تونم از این خونه فرار کنم . اره رفتم تو اتاقم و بهش زنگ زدم

- الو سلام هیوری هستی ؟

- اره هستم

- می خوام امروز عصر بریم یه نفر رو تعقیب کنیم میای ؟

- اه بابا اصلا شوخی خوبی نبود.

- نه بابا چه شوخی می خوام برادرم رو تعقیب کنم ببینم کجا میره امروز میای ؟

هر طوری که بود هیوری رو قانع کردم که بیاد بهش گفتم عصر اماده باشه تا بهش زنگ زدم سریع بیاد در خونه . باید سریع باشیم وگرنه از دستمون در میرن بهش گفتم وقتی در خونه رو

زد بگه می خواییم با بچه ها بریم پارک امدم دنبال هایاکو . خوب اینم از این الان همه چیز تحت کنترله فقط این می مونه که دیر بهشون نرسیم . صدای در خونه امد پدر و مادرم امده

بودن رفتم پایین تا بهشون کمک کنم وای اه اه اینا رو هم که با خودشون اوردن خواستم یه تیکه خوشگل بندازم به دختر خاله که یاد برادرم افتادم با این که اصلا دوست ندارم ولی این یه

دفع رو باید باهاش می ساختم کار زیاد سختی نبود فقط نباید باهاش رو برو می شدم رفتم جلو و به دختر خالم و ... سلام کردم وسایلاشون رو گرفتم و گذاشتم تو اتاق برادرم چون قرار

بود جند روز بمونن . دختر خالم رو به مادرم کرد و گفت خاله من امروز ناهار خوب نخوردم می شه بهم ناهار بدید ؟ باورم نمی شد , امروز چقدر می تونستم مسخرش کنم خدااا ولی

حیف حیف که نمی شه باید با برادرم خوب می شدم . مادرم از قبل فکر کرده بود که اونا گرسنه باشن برای همین یه خورده غذا کنار گذاشته بود . رفت و غذا رو براش اورد , خالم و

شوهر خالم نشستن سر مبل و شروع کردن به حرف زدن با پدرم منم یه گوشه نشسته بودم و فقط به کاری که قرار بود بکنم فکر می کردم خالم رو به من کرد و گفت شنیدم چند روز

پیش قهرمان بازی در اوردی ؟ خواستم یه خورده به خودم قیافه بگیرم که , دختر خالم که پشت سر ما داشت ناهار می خورد پوز خند زد . می خواستم برم خفش کنم ولی برادرم یه

شونه بهم زد . جواب دادم نه کار خواصی نکردم و.... برادرم رفت تو اتاقش و با لباس بیرون در امد مادرم پرسید کجا می خوای بری ؟ گفت با دختر خاله می خوایم بریم بیرون مامانم گفت

تازه امدن و... ولی برادرم تصمیمش رو گرفته بود و می خواست بره , منم مبایل رو از دستم در اوردم و رفتم تو اتاق سریع زنگ زدم به هیوری گفتم بدو بیا . مبایل رو بستم و لباس

پوشیدم  سریع رفتم پایین , هنوز تو خونه بودن داشتن از در می زدن بیرون یه خورده پیش پله ها موندم تا برن تا رفتن امدم بیرون مادرم گفت تو دیگه می خوای کجا بری گفتم با بچه

ها می خوایم بریم پارک . تا خواست باهام مخالفت کنه صدای زنگ امد . گفتم مامان هیوریه منتظرم برم ؟ مجبورش کردم قبول کنه سریع از خونه زدم بیرون از هیوری پرسیدم از کدوم

طرف رفتن رو به سر خیابان کرد و گفت اونجان . برادرم هنوز سر کوچه بود تعجب کردم فکر نمی کردم اینقدر سریع کار کرده باشیم آروم پشت سرشون حرکت کردیم هیچ چیز خواصی

ندیدم , بدون اینکه با هم حرف بزنن داشتن حرکت می کردن واقعا تعجب کرده بودم نیم ساعت شده بود که داشتن بدون هیچ توقفی حرکت می کردن اصلا نفهمیدم کجا دارن میرن .

هیوری نگاه به ساعتش کرد و گفت هایاکو من باید برم . گفتم دستت درد نکنه کمک بزرگی بهم کردی و سر یکی از کوچه ها رفت داخل  یه خورده که جلو تر رفتیم برادر و دختر خالم

روشون رو برگردوندن سریع پشت دیوار قایم شد داشتن بر می گشتن اول فکر کردم که دیدنم ولی نه بدون هیچ توجهی از کنارم گذشتن شاید باورتون نشه ولی یه راست رفتن خونه

اصلا نفهمیدم چی شد امکان نداره . اینطور که کتاب نوشته باید یه اتفاقی براشون می افتاد رفتن تو خونه منم یه یربع وایسادم و بعد رفتم تو خونه همه چیز ساکت بود خالم با

همشرش رفته بودن رو اتاق من و برادرم خوابیده بودن برادرم هم داشت مشق هایش رو می نوشت و دختر خالم هم کنارش بود . مامان و بابام هم رفته بودن بیرون رو به برادرم کردم و

گفتم داداش کجا ها رفتید خوش گذشت ؟ رو بهم کرد و گفت خواستیم بریم کافه که بسته بود برا همین برگشتیم رفتم تو اتاق پدر و مادرم و لباسام رو عوض کردم یه خورده فکر کردم .

خیلی مشکوک بود تو راه رفتنشون هیچی احساس نکردم فقط کنار هم داشتن راه می رفتن راستی اصلا تو محله ما که کافه یی وجود نداره !! مطمعن بودم یه جای کار می لنگه داره

یه چیزی رو از من مخفی می کنن ولی چی ؟؟ رفتم تو اتاقم ببینم کتاب چی شده . شوهر خالم مثل خرس رفته بود رو تختم و داشت حال می کرد کتاب رو از زیر تختم در اوردم صفحه

امروز رو باز کردم تمام اتفاقاتی که برام اتفاق افتاد نوشته شده بود . خیلی شک کردم هنوز گیر برادرم بودم تازه دیگه فقط یه برگ مونده بود داشتم کلافه می شدم , کاش یه چندتا برگ

دیگه هم بود کتاب رو بستم و گذاشتم سر جاش خواستم از در اتاق بزنم بیرون که تمام بدنم ترسید به یه چیز دقت نکرده بودم جلد کتاب اره جلد کتاب . روی جلدش یه چیز دیگه هم

نوشته شده بود سریع رفتم سمت تخت , کتاب رو دوباره در اورد جلد رو خوندم باورم نمی شد

داشت گریم می گرفت همش داشتم افسوس می خوردم نه خدایا چرا ؟ چرا من ؟ چرا اصلا این کتاب رو سمت من انداختی ؟؟
 
جلد کتاب نوشته بود  . . . . . . . . . . . { کتاب زندگی من ( مرگ من ) }
 
نه .  تورو خدا نه . این امکان نداره یعنی تو یه برگه آخر . تو این برگ آخر قراره من من .........ب م ی ر م ؟؟

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه   ادامه دارد

قسمت بعد قسمت آخر .......مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه  امیدوارم خوشتون امده باشه نظر یادتون نره لطفا  مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2016/08/14 01:56 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
asha3f
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 215
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 329.0
ارسال: #8
documents RE: دفتر زندگی
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه قسمت هفتم ( پایانی ) مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

 
  چند دقیقه همون جا خشکم زده بود . دیگه هیچ امیدی به زندگی نداشتم . چشمام رو بستم . دیگه این آخرش بود . نصف کتاب با نجات مادرم بی استفاده مونده بود یعنی اگه من

مادرم رو نجات نمی دادم شاید یه ماه , نه دوم یا شایدم بیشتر زنده می موندم . نمی دونستم کار درست رو کردم یا نه از ته قلبم خیلی ناراحت بودم , هیچ وقت کاری نکردم که

خانوادم خوشحال بشن همش باعث دردسر و ناراحتیشون بودم . حتی برادرم هم ازم بیزار بود همیشه با دیدن من سعی می کرد ازم فرار کنه . چرا من این قدر بد بودم . دیگه گریه ام

داشت در می امد که شوهر خالم از خواب پرید نمی تونستم جلوی صدای گریه ام رو بگیرم تعجب کرده بود داشت همین طور نگام می کرد گفت : اتفاقی افتاده ؟ منم با سر جوابش رو

دادم (نه) کتاب رو گذاشتم سر جاش و از اتاق زدم بیرون یه راست از خونه بیرون رفتم با همون لباس خونگیم جلوی در خونه نشستم و به کار های مفید عمرم فکر کردم واقعا به هیچ

نتیچه یی نرسیدم فقط تنها کار خوبم نجات مادرم بود حداقل با یه خاطر خوب برای مادرم قرار بود بمیرم چند بار فکر این که هرطوری که شده کاری کنم که آینده تغییر کنه ولی همش

منصرف می شدم با خودم گفتم : حالا گیریم نجات پیدا کردم سرنوشت چیزی نیست که بیخیال آدم بشه وآینده چیزی نیست که بشه الکی تغییرش داد . من با اون کارم فقط از زندگی

خودم به مادرم دادم شاید نباید این کار رو می کردم هر کس باید آینده خودش رو داشته باشه و کسی حق نداره اونو تغییر بده .اشکام رو پاک کردم چند تا نفس عمیق کشیدم و رفتم تو

خونه , خالم هم دیگه بیدار شده بود همه تو اتاق پذیرایی بودن من بدون اینکه کمترین شکی بهم بشه از کنارشون رد شدم و وارد اتاقم شدم کتاب رو از زیر تخت در اوردم دیگه حتی

نمی تونستم نگاش کنم نمی خواستم دیگه با کارام اینده رو تغییر بدم . لباسام رو عوض کردم و کتاب رو گذاشتم تو کاپشنم از اتاق رفتم بیرون وقتی که می خواستم از خونه بیرون برم

خالم ازم پرسید : کجا می خوای بری ؟ پدر و مادرم باید دیگه کم کم می رسیدن برای همین گفتم می خوام یه خورده قدم بزنم بهم گفت : تو این وقت شب بیرون خیلی سرده .

جوابش رو ندادم سریع از خونه رفتم بیرون هوا سرد بود . تاحالا  هیچ وقت این موقع از خونه نزده بودم بیرون رفتم سر کوچه چند نفر با اتیشی که درست کرده بودم داشتن خودشون رو

گرم می کردن رفت و کنار اونا وایسادم . چشمام رو بستم و به کتاب فکر کردم نه من این کتاب رو نمی خوام دیگه دوست ندارم آینده رو عوض کنم می خوام دنیا همین طوری که هست

باشه و هر کس سرنوشت خودش رو پیش ببره کتاب رو در اوردم و انداختمش تو اتیش , تا اخرین لحظه وایسادم که تمام کتاب آتیش بگیره اشک تو چشمام جمع شده بود دیگه نمی

تونستم تحمل کنم روم رو برگردوندم و به طرف خونه حرکت کردم تا خونه داشتم با صدای بلند گریه می کردم کسی هم تو کوچه نبود که منو ببینه اگه هم می دیدن , زیاد برام فرقی

نداشت من که فردا ...


ولش کن به حرکت ادامه دادم به خونه که رسید تا خواستم در خونه رو باز کنم پدر و مادرم با ماشین رسیدن قرار بود شام بخرن . سریع اشکام رو پاک کردم یه خورده لبخند زدم و

بهشون سلام کردم با هم رفتیم داخل همه منتظر شام بودن رفتم تو اتاق لباسام رو عوض کردم و رفتیم سر میز شام . تمام مدت تو فکر بودم یعنی این اخرین غذایی هست که می

خورم ؟؟ که یک دفعه یه چیزی زد تو سرم ( چرا این قدر فازت منفیه تو که فردا قراره بمیرم هیچ امیدی هم برای نجات خودت ندارم پس بهتر نیست از آخرین لحظات زندگیم لذت ببری ؟؟)

یه خورده فکر کردم بعد به بابام گفتم : بابا چطوره فردا صبح بریم پارک . برادر و دختر خالم خوشحال شدم . بابام خواست مخالفت کنه که التماسش رو کردم اخرش قبول کرد خیلی

خوشحال شدم امشب تا ساعت 3 بیدار بودم اصلا خوابم نمی برد . ( شما هم اگه می دونستید فردا قراره بمیرید یه حس خیلی بدی بهتون دست می داد که نمی گذاشت بخوابی )

اخرش به خاطر خستگی زیاد خوابم برد . صبح برادرم بیدارم کرد وقتی دیدمش خیلی خوش حال شدم و بقلش کردم تعجب کرده بود گفت : چیکار داری می کنی ؟؟ گفتم داداش از من

که ناراحت نیستی گفت : نه من هیچ وقت ازت ناراحت نبودم . اهی کشیدم و ولش کردم گفتم دختر خاله بیدار شده ؟ ساعت چند؟ دیر نشه ؟ یه خورده حرف زیم و همه رو بیدار کردیم

امروز خیلی سرحال بودم می خواستم از امروز تمام لذتم رو ببرم . بعد از خوردن صبحانه مادر و خالم وسایل  رو آماده کردن , وسایل رو گذاشتیم تو ماشین و حرکت کردیم رفتیم به بزرگ

ترین پارک شهر یه خورده زود رفته بودیم هنوز شلوغ نشده بود من و برادرم از بابام پول گرفیم و با دختر خاله رفتیم وسایل رو سوار شیم سر هر وسیله ده تا دعا می کردم و از همه

حلالیت می خواستم . پنج تا وسیله سوار شدیم ولی همش سالم برگشتم . دیگه داشتم خسته می شدم . اه چرا این طوری می شه برادرم داشت با دختر خاله درباره ی سینما 5

بعدی حرف می زد که نگام به یه ترن هوایی توپ افتاد گفتم : چطوره بریم اونجا ؟ دختر خاله یه خورده ترسید ولی هر طوری بود بردیمش . زیاد شلوغ نبود به جز ما فقط پنج نفر دیگه

بودن به خاطر دختر خاله رفتیم ته ته نشستیم جاهاش دو تایی بود برای همین برادر و دختر خالم رفتن عقب منم جلو شون بودم. کم کم می خواست حرکت کنه من چشمام رو بستم

و دعا می کردم دیگه داشت شماره حرکن رو می گفت : 9 . 8 .7 .6 .5.... چشمام رو باز کردم باورم نمی شد خیلی خوشحال بودم تونستم از آخرین لحظات عمرم لذب ببرم خواستم به

برادرم لبخند بزنم و ببینم چقدر هیجان زدست ؟


ولی.............................................کسی نبود !! دور و برم رو نگاه کردم . برادر و دختر خالم بیرون وسیله داشتن نگام می کردن . دختر خالم روش رو انداخته بود پایین نمی تونستم

قیافش رو ببینم برادرم بهم خیره شده بود اول نفهمیدم چی شده ولی  وقتی دختر خالم صورتش رو اورد بالا همه چی برام معلوم شد دختر خالم داشت گریه می کرد یه نگاه دیگه به

برادرم انداخت اشک تو چشماش جمع شده بود یعنی می دونستن ؟؟ شماره به 1 رسید . رو به برادرم کردم می خواستم از دور ازش حلالیت بخوام که نگام  رفت سمت دستاش .....

باورم نمی شد ..... دقیقا همون کتاب من دستش بود امکان نداشت من این کتاب رو دیشب اتیش زدم برادرم هم تمام مدت خونه بود !! دختر خالم افتاد رو زمین دیگه ترن هوایی

داشت حرکت می کرد دیگه فهمیده بودم اینجا آخرش چشمام رو بستم دیگه گریم گرفته بود . برای برادرم دعا کردم ......... من که نتونستم از کتاب درست استفاده کنم شاید حداقل اون

بتونه . ترن هوایی حرکت کرد داشت به شیپ اول نزدیک می شدیم دیگه نمی تونستم کاری کنم فقط می تونستم بگم :   بابا ,  مامان منو ببخشید  مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


                        پایان
واقعا ببخشید کم بود و غمگین تمام شد  مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

همه داستانا که نباید خوب تمام شن مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهلطفا نظر کلی تون رو درباره ی داستان بگید مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

تاپیک نظرات

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه اگه هم از داستانم خوشتون امد تشکر و اعتبار بدید مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
 
منتظر داستانای بعدیم هم باشید مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه داستان بعدیم رو 2-3 روز دیگه میزارم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2016/08/15 02:25 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  زندگی زیبا نیست؟ Boruto 1 883 2017/09/21 06:36 AM
آخرین ارسال: Boruto
  حق زندگی... Lelouch.B 3 995 2017/07/04 04:18 PM
آخرین ارسال: Lelouch.B
One Piece-10 داستان "زندگی در آتش" Heisenberg 11 3,148 2017/06/28 08:06 PM
آخرین ارسال: Heisenberg
  داستان " زندگی زیباست!! " Dazai.B 16 4,227 2017/06/18 08:16 PM
آخرین ارسال: Dazai.B
  داستان:نبرد زندگی ❤Ereɴ Yeαɢer❤ 37 8,442 2017/02/18 04:29 PM
آخرین ارسال: ❤Ereɴ Yeαɢer❤



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان