زمان کنونی: 2024/11/06, 04:57 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 04:57 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان خیلی دوست دارم

نویسنده پیام
.Nona.
Korean love



ارسال‌ها: 323
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 129.0
ارسال: #1
داستان خیلی دوست دارم
سلام من هیونا .سال سومی دبیرستان هستم صبح بودکه احساس کردم

یک نفر داره پاهامو قلقلک میده اول اهمیت ندادم ولی چند ثانیه بعد که

چشمامو باز کردم دیدم داداش جونگمین عین جن بالاسرمه وداره کرم

میریزه(ببخشیدا) بعد بلندشدم نشستمو بالشو به سمتش پرت کردم وگفتم

برو گمشو از اتاق من بیرون .بعد جونگ مین خندیدورفت بیرون اومدم باز

بگیرم بخوابم که نگاهی به ساعت انداختم بعد زود پاشدم و جیغ زدم جونگ

مین میکشمت چرامنو بلند نکردی اونم فقط خونسرد وایساده

بودومیخندیدگفتم ولش کن جرو بحث بااین فایده نداره بهتره زود تر

حاضربشم اونیفورم سفید دبیرستانمون رو که خیلی خوشگل بود

مخصوصامال پسراش رو پوشیدم وموهاموازپشت بستموجلوشوچتری ریختم

تو صورتم رفتم به جونگی گفتم حالا که دیرم شده حداقل تو منو برسون اونم

گفت خودم جایی کاردارم باید زودتربرم .اه سردی کشیدمو زود رفتم بیرون

وکتونیامو پوشیدم انقدر هل بودم که بنداشو بدبستم و شروع کردم به

دویدن درحال دویدن یادم افتادکه کلیدرو جا گذاشتم خواستم برگردم ولی

گفتم ولش کن فوقش چند ساعتی میرم خونه ی یکی از دوستام .ازدور

مدرسه معلوم میشد کمی خیالم راحت شد واروم تر دویدم بالاخره وارد

حیاط مدرسه شدم وگفتم هوووووووووووف هنوز زنگ نخورده هنوز حرفم

تموم نشده بودکه یهو زنگ خورد گفتم امروز مثل اینکه تموم عالموادم بامن

لجن بعد دوباره شروع کردم به دویدن که بندکفشم گیر کردزیر پام وشترخ

خوردم زمین داد زدم اخ . بعدیه نفردستشوبه سمت من دراز کردوباصدای

قشنگی گفت خوبی؟

 
من که دردداشتم بالارونگاه کردم وای چه پسرخوشگلی بود همینطوربهش

خیره شده بودم که دیدم هی داره میگه خانوم خانوم به خودم

اومدموخودموجمع کردم وباصدای ارومی گفتم بله ؟ منرو ازروی زمین بلند

کردوبازم گفت خوبی؟ گفتم بله ممنون .

داشت میرفت که گفت اهان راستی اسم من کیم هیون جونگه اگه کارم

داشتی بیا دم کلاس 3/1گفتم بله خیلی ممنون .

دوستش که قیافه ی خوبی هم مثل خودش داشت گفت زودباش بیا بریم

ولش کن بعددوتایی باهم رفتن همینجوروایساده بودم که دوستم زدبهم

گفت سلام حواست کجاست مثل اینکه زنگ خورده ها بدوبیا سریع گفتم

اهان باشه الان میام .کلاس من اسمش 3/3 بود .سرکلاس که نشسته

بودیم مدیراومدگفت بیایدتوحیاط اونوقت گفت اسمایی روکه میخونم باید

انتقال داده بشن به کلاس های دیگه . من به دوستم گفتم قطعاماروکه

صدانمیکنن. دوستم گفت نمیدونم

همه داشتن باهم حرف میزدن وتعجب کرده بودن که مدیرازپشت بلندگو

گفت ساکت میخوام اسمارواعلام کنم . همه ی بچه های کلاس ساکت

شدند .

مدیرگفت ماپنج نفررومیخوایم به کلاس 3/1 انتقال بدیم من دادزدم 3/1

وهمه ومدیربه من نگاه کردندبعدگفتم ببخشید.

مدیرگفت خب نفراول/یون هارا

وای اسم دوستم روخوند حالادیگه ازهم جدامیشیم .دوستم باعصبانیت

گفت میشه دیگه حدس نزنی

مدیرگفت نفردوم/..............

نفرسوم/...........

نفرچهارم/...........

داشتم ازش خداحافظی میکردم که مدیرگفت ونفرپنجم/پارک هیونا

من ودوستم خوشحال شدیم ودوستم گفت البته زیادهم حدست بدنبود .

بعددوستم گفت راستی اون پسرخوشگله بااون دوستش مگه توکلاس 3/1

نبودن ؟بعدخنده ی شیطانی ای کردوگفت پس توبرای اون خوشحال

بودی .نه؟نه؟

گفتم نه بابا. بعدیهومدیرگفت خوب زودباشین بریدسرکلاستون رفتیم دم در

کلاس ونفس عمیقی کشیدم

مدیردرکلاس روباز کرد وماروفرستاد داخل وگفت اینا انتقال داده شدند به

کلاس شما.بعدتاواردشدم دیدم که ........

خب خوب بود؟ نظرهم یادتون نره راستی اگه خواستیدبگیدتوداستان

بیارمتون . عیب های داستان هم بگید مرسی بای بای


 

 
2016/08/02 09:53 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
.Nona.
Korean love



ارسال‌ها: 323
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 129.0
ارسال: #2
RE: داستان خیلی دوست دارم
دیدم که از بین جمعیت کلاس 2 تاپسرمغرورکه سرشون روحتی بالا نکردن روی

نیمکت هانشستند کمی که دقت کردم دیدم که اره درسته اون دوتاهیون ودوستشن

زدم به هاراوگفتم ایناچرااینجورین .


بعددیدم که هارامحو هیونگ شده دوباره محکم بهش زدم وگفتم چته تو؟ مثلادارم

باهات صحبت میکنما . مشغول همین کارابودم که مدیرگفت خب برید بشینید دیگه

گفتم بله ورفتم که بشینم بغل هیون یک جای خالی بود رفتم وگفتم من میتونم اینجا

بشینم ؟


اونوقت سرش رو بلند کرد وتعجب کرد سریع گفت . تو تو؟


گفتم حالا میتونم بشینم ؟ گفت هرطور مایلی منم نشستم . هراهم رفت پیش یه

دختر به اسم سوریانگ دخترزیباوجذابی بود به نظر خوب میومد .


سردرس بود من هم یاداشتم به هیون نگاه میکردم یافکرمیکردم که یهو دبیر گفت

هیونا توجواب منو بده . منم که از عالم وادم بی خبر بودم اومدم بگم که ببخشیدومن

بلد نیستم . کمی من ومون کردم که یهو هیون جواب سوال روبهم رسوند وگفتم .


خدارحم کردوگرنه ابروم میرفت


زنگ خوردتوی حیاط دنبال هیون میگشتم که ازش تشکرکنم که یه نفرازپشت بهم

زد .وقتی برگشتم دیدم دوست هیونه گفتم بله؟


گفت من امشب یه مهمونی دارم که فقط بچه های کلاس خودمون رودعوت کردم

اگرخواستید بیاید...بعدسریع داشت میرفت که گفتم ببخشید راستی اسمتون.....؟


کمی مکث کردوگفت من هیونگم .کیم هیونگ جون


گفتم اهان بله ازاشنایی باشما خوشحالم بعدهیچی نگفت ورفت.


هاراگفت پس بعداز مدرسه بریم خرید لباس . بعد من رفتم یه تونیک حلقه ای صورتی

خریدم باکفش پاشنه 10سانتی خریدم .هاراهم لباس خوشگلی خرید بعد به

هاراگفتم اونا خیلی پولدارن نباید جلوشون کم بیاریم .


اون گفت پس بایدچی کار کنیم؟


گفتم من امروز ماشین داداشمو بزور میگیرم .اون گفت اخه توکه گواهی نامه نداری.

گفتم نگران نباش .


شب شدبالاخره ماشین رو از جونگی گرفتمو رفتم دنبال هارا هارا گفت پس بالاخره

ازش گرفتی گفتم بلهههههههه.


باهاراداشتیم میرفتیم تقریبا نزدیک بودیم که یهو بومممممممممممممم زدم به

ماشین جلویی . هارا گفت بدبخت شدیم گواهینامه هم نداری ماشینشم از اون

گروناست . راننده ی ماشین پیاده شد منم همینطور وقتی دیدمش دیدم که

 دیدم که اون جانگ سوریانگ هم کلاسی جدید ماست . اونم گفت چی شماها من

گفتم ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد بعدنگاهی به ماشین هامون انداختم ماشین

اون فقط یه ذره سپرش با پشتش فرورفته بودولی ماشین داداش جونگی .... ای وای

داغون شده بود.

گفت مابایدزنگ بزنیم پلی ...

هنوزنگفته بودحرفشو قطع کردم وداستان روبراش تعریف کردم وگفتم که گواهینامه

ندارم .

به اون گفتم که من حاظرم تمام خسارت اون روبدم فقط به پلیس زنگ نزنه .

اون هم گفت که باشه .انقدرخوشحال شدم که نگوولی نمیدونستم از اون طرف جواب

داداشموچی بدم توفکربودم که سوریانگ گفت خب بریم دیگه مهمونی دیر میشه.

بعدهم من وهارادوباره سوارماشین شدیم . هاراپرسید : حالاجواب داداشتو چی

میدی؟

گفتم:نمیدونم حالاخوب شدکه پلیس خبر نکرد .

هاراگفت به نظرم دخترخیلی مهربونی هست . منم گفتم اره فکرکنم.

دیگه رسیدیم .

وقتی رفتیم توهیونگ دم در بایه دختروایساده بودند وخوش امدگویی میکردن .

من ودوستم رفتیم وسلام کردیم . هیونگ گفت سلام شمایید. فکرمیکردم نمیاید.

بعدروبه اون دختره کردوگفت : ایناهم کلاسی های جدید من هستن

بعددختره گفت ازاشناییتون خوشبختم .بعدهیونگ روبه ماکردوگفت:این دوست دختر

من هست اسمش هانیه. حالابفرمایید داخل

اولین باربودهیونگ اینقدر خوب باما حرف میزد خیلی هم خوشتیپ شده بود.

وقتی رفتیم داخل دیدیم که هیون هم نشسته ویه عالمه دختردوروبرشن .سوریانگ

هم پیشش بود

ولی هیون زیاد بهشون محل نمیداد .داشت باسوریانگ حرف میزد

هاراگفت :حتما سوریانگ دوست دخترشه من که عصبانی شده بودم خواستم

دعواش کنم ولی چون زایه نباشم گفتم نه بابا .

بعدهیون مارودیدوبلندشدوگفت:ا شما هم اومدید بفرمایید اینجاجا هست شما هم

بیاید

بعدیهووو.......

 
2016/08/03 11:20 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
.Nona.
Korean love



ارسال‌ها: 323
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 129.0
ارسال: #3
RE: داستان خیلی دوست دارم
یهوسوریانگ سریع گفت :بهتره اول بریدوبابقیه اشنابشیداینطوری بهتره .

من و هاراهم تعجب کردیم که سوریانگ چرا اینجوری کرد . هاراگفت:البته بدهم که

نمیگه راست میگه بیا بریم بابقیه هم اشنابشیم ومن رو بزورباخودش برد.

هیون هم ازرفتارسوریانگ تعجب کرده بودولی هیچی نگفت .

من وهاراهم رفتیم وبابقیه یه ذره اشناشدیم .هاراگفت :بیااینجابشینیم ولی من زود

گفتم : وقتی خودهیون گفته بیایداینجاماهم بایدبریم . بعدباهم رفتیم وازدور دیدیم که

دوستای سوریانگ نشستند ودیگه برای ما جانیست ودوباره برگشتیم همونجایی که

هاراگفته بود حالم گرفته شدکه یهو هاراگفت: دیدی جا نبود. منم بهش گفتم همش

تغصیرتوهست اگه زودترمیومدی اینطورنمیشد

(ولی ما اینونمیدونستیم که هارا ازقصدبه دوستاش گفته بودبرن اونجا که دیگه برای

ماجانباشه )

بالاخره مهمونی تموم شدوماهم دیگه داشتیم میرفتیم که هارااز پشت صدامون کرد

ما هم برگشتیم وباهم گفتیم بله . اون گفت:پس خسارت منوفردامیدید البته اگه

فردانداریدنمیخواد بدید .

بعدمن گفتم : نه نه این طورنیست من فردابهتون میدم .اونم گفت باشه وازهم

خداحافظی کردیم .

دم درهیون وهیونگ وایساده بودن وازمهموناخداحافظی میکردند . ماکه داشتیم

میرفتیم هیون گفت چرانیومدیدوپیش مابشینید .

من هم گفتم ببخشیددیگه جاپرشده بود . بعدازهردوشون خداحافظی کردیم و رفتیم

توی ماشین هاراگفت : ای وای الان میرسی خونتون جواب داداشتوچی میخوای بدی

من گفتم اره خدابه خیربگذرونه .

بعدهارارورسوندم خونشون وبه سمت خونه حرکت کردم .

وقتی واردشدم جونگ مین عصبانی وایساده بود . گفتم حتماواسه یه چیز دیگه

ناراحته . که یهوتامنودیدبه جای سلام هرچی فحش بودبهم داد . بهش گفتم چی

شده گفت خودتوبه اون راه نزن دوستت هارازنگ زدوهمه چیز روبه من گفت بعدمن

اروم گفتم هارای کارخراب کن.

اومدجلوکه بزنه درگوش من که یهو مامانم گفت اشکال نداره بابات پول خسارتتو میده.

بعدجونگ مین دستشواوردپایین وگفت : اه شماهم که همش طرفداری این

رومیکنید.بعدزودرفت تواتاقشودررومحکم بست .

بابام گفت : اخه اگه میگرفتنت چی ؟ منم گفتم ببخشید و رفتم توی اتاقم که

یهوهارااس دادوگفت حالت خوبه؟ منم گفتم کوفت حالت خوبه همیشه کاراروخراب

میکنی بعدزنگ زدوگفت حالا ببخشیدواقعاحالت خوبه؟گفتم به لطف مامانم اره بعداون

گفت :میای فردابریم خرید البته این دفعه بدون ماشین اخه فرداتعطیله .یه ذره

فکرکردم وبعدش گفتم :باشه میام

فرداشدماهم رفتیم خری ولی من زیادخریدنکردم هارابیشترخریدکرد.داشتیم

برمیگشتیم که هاراگفتمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهگه راهمون جدامیشه .

من گفتم اره ولی من دیگه ازخیابون نمیرم ازاون یکی کوچه باریکه میرم.هاراگفت اون

کوچه خیلی خطرناکه ازخیابون نرو.

گفتم نه بابا من میرم دیگه بعدباهم خداحافظی کردیم ورفتیم اون کوچه خیلی خلوت

بود که یهو چندتاپسرترسناک محاصرم کردن

من جیغ زدم وگفتم جلونیایدوگرنه به پلیس زنگ میزنم.

اوناهمین جورمیومدن جلوکه من چشاموبستموجیغ زدم نههههههههه که یهو........
یهویک پسرازپشت دادزدولش کنید وهمه برگشتن من کمکم چشاموبازکردم وبه اون سمت نگاه کردم . ولی

باورم نمیشداون هیون بود. بعداون پسراندیدن وگفتن:اوه اوه شماکی باشید . که هیون اومدسمت من

ودستشوگذاشت دورشونه ی من وگفت من دوست پسراین خانوم هستم .دراون حال من چشام گردشدوفقط

باتعجب به هیون نگاه میکردم

اون هاهم گفتن:چه رمانتیک ورییسشون گفت :پس منتظرچی هستین احمقابریدوکارهردوتاشون روبسازیدکه هیون یه سوت زدوچندتامردقدبلنداومدن و همه روزدن وهمه فرارکردن بعدهیون روبه من کردومنوکه تمام بدنم مثل بیدمیلرزیدوتعجب کرده بودم رودیدواروم گفت خوبی من جوابشونمیتونستم بدم وفقط سرم روبه علامت اره پایین کردم .

هیون هم گفت:الان حالت خوب نیست بیاومن باماشینم برسونمت خونتون ومنوکشون کشون برد وقتی رفتم

دیدم که چه ماشین باحالی داره وحتی راننده شخصی هم داشت وخودش پیش من نشسته بود من روبه اون کردم

وگفتم :راستی توی کوچه چرااون حرفاروزدی که دوست پسرمی واینا..مگه سوریانگ دوست دخترت نیست ؟

که یهوزدزیرخنده وگفت چی دوست دخترم کی همچین حرفی روزده ؟ دوست دخترم نه بابا مافقط یه دوست

عادی هستیم واون حرفاهم برای این گفتم چون مجبوربودم .منم گفتم اهان که یهوراننده گفت :کدوم وربپیچم ؟گفتم

لطفابه راست بپیچید .

بعدسکوت ماشین روبرداشت داخل قلبم احساس خوشحالی داشتم هم به خاطراین که هیون نجاتم داده بود.هم به

خاطرحرفش وهم به خاطراین که گفت که سوریانگ دوست دخترش نیست .

تواین فکرهابودم که هیون گفت بیااین ابمیوه روبخور فشارت بیادسرجاش منم تشکرکردم وازش گرفتم وخردم که یهو ماشین از خونمون رد شد زود جیغ زدم وگفتم ای وای ببخشیداز خونمون گذشتیم .خونه ی مااون درسفیده بودبعدهیون گفت:بروعقب بعدمن گفتم:نه نیازی به این کارنیست خودم میرم که راننده گفت چشم خانم

که یهوهیون باعصبانیت گفت :توبایدبه حرف کی گوش کنی؟ کاری روکه گفتم انجام بده ومن تشکرکردم

بعدرسیدیم ومن گفتم خیلی ممنون اگه شمانبودید ....اونم گفت من که کاره ای نبودم وداشتم ردمیشدم که یهو

تورودیدم وبایدیک دخترروحالاهرکی که بودنجات میدادم وخداحافظی کردیم ومن از پشت داد زدم

مممممممنننننووووون.

وداشتم میرفتم داخل که یهو کیم هانا دوست قدیمیم ازپشت صدام زدوگفت :هیونا هیونا من که برگشتم خیلی

خوشحال شدم وبه اون گفتم:چه عجب اینجاچی کارمیکنی اونم گفت:اومدم دوست پسرم روببینم .منم گفتم اهان .

که یهوجونگ مین ازخونه دراومدکه تااومدم معرفیش کنم هانا گفت:اوپاوپریدبغل جونگ مین .

جونگی هم زودگفت:اهم ام معرفی میکنم خواهرم هیونا که هانابرگشت وگفت :اااااااا م ببخشیدنفهمیدم پس چرا ن

ن نگفتی که برادرت جونگ مینه من که تعجب کرده بودم به جونگ مین پوزخندزدم وگفتم اخه شمابه من محلت

ندادیدپس من شماروتنهامیذارم وبایه تنه وخنده ازبغل جونگی ردشدم .

بعدجونگ مین به هاناگفت :اه ابروم روبردی چرااینطوری کردی وهانا خندید.

من که خوشحال بودم تاشب تواتاقم بودم داشتم دیوونه میشدم حتی به هارا هم این خبرروندادم بالاخره هرطوری

بودخوابیدم وفرداساعت 5ازخواب بلندشدم رفتم حموم وموهاموشونه زدم وبازگذاشتمشون بعدهم لباس مدرسمون

روپوشیدم ویه رژلب صورتی ویک خطچشم ساده وریمل زدم وحسابی خودم رو خوشگل ومامانم گفت:واااااااااا

چه عجب توکه همیشه دیرپامیشدی وخندیدم وبدون صبحونه وهیچ حرفی به سمت مدرسه حرکت کردم وقتی

رسیدم دیدم که.......

 
2016/08/04 10:44 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
.Nona.
Korean love



ارسال‌ها: 323
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 129.0
ارسال: #4
RE: داستان خیلی دوست دارم
دیدم تمام دوستایی که میشناختم 4چشمی دارن به من گاه میکنن هم به خاطراین که اینقدرزودبه مدرسه اومدم

وهم به خاطراین که اینقدرمرتب ومنظمم .

بعدهارااومدجلووگفت:سلام توامروزچت شده تواین ساعت .تو.مدرسه . وای اصلاباورم نمیشه حالااین به

کناراینقدرهم به خودت رسیدی من که به این قضیه مشکوکم اصلاباورم نمیشه من هم گفتم یعنی انقدرعجیبم

؟اونم گفت نه اصلاعجیب نیستی شگفت انگیزی . منم گفتم اه بس کن دیگه .

میخواستم حرف بزنم که یهوهاراگفت اهان اون روز که ازاون کوچه باریکه رفتی سالم رسیدی؟منم گفتم خفه

شومن هروقت باتوام یه دردسربرام درست میشه (البته ببخشید)

اونم گفت چیه مگه چی شدمنم گفتم: هیچی باباتوکلاس بهت میگم .

بعدگفتم خب بیابریم توکلاس دیرشد.بعداون گفت :وایساوایسا .ببینم پس توبرای این انقدربه خودت رسیدی واقعا

که ورفت منم دادزدم نه باباچی میگی ؟اه

وبه سمت کلاس راه افتادم توی راهروهاهرکس منومیدیدبه دوستش منوبادست نشون میدادومیخندیدن . البته یه

ذره یاخیلییییییی هم حق داشتن چون تواین 3سال اولین بارم بودکه اینقدرمنظم بودم وسرموقع رسیده بودم .که

یهوسوریانگ منودیدوگفت:ااااااا سلام تویی چرازوداومدی؟چه طور؟ بعدگفتم همینطوری وزودگفتم اهان راستی

خسارتتوالان میدم بعددستاموتوی جیبای کیفم کردم نگران شدم وتوی دلم گفتم اوه اوه نباشه ابروم میره که

یهویادم اومدکه لای کتابم گذاشته بودم وازش دراوردم وهارا دادم اونم تشکرکردورفت.

منم رفتم وواردکلاس شدم باواردشدن من همه ساکت شدن به جزهیونگ که داشت باهیون حرف میزدکه بادیدن

چهره ی بهت زده ی اون برگشت وچشمش به من خورد همه ساکت شده بودن که من سکوت روشکوندم وگفتم :

س س س سلام ورفتم وسرجای همیشگیم نشستم .یعنی بغل هیون اون هم باچشماش به من خیره شده

بودوهیچی نمیگفت که یهوهیونگ به من تیکه انداخت وگفت :خیلی دیراومدی وروبه هیون کردوگفت :میگم

افتاب ازکدوم طرف دراومده .که هیون به هیونگ به علامت اینکه ساکت بشه نگاه کردوبه من گفت :امروز

زوداومدی اتفاقی افتاده؟

منم باخنده وترس گفتم اتفاق نه نه چه اتفاقی فقط یه ذره زودتراومدم حالانمیدونم چی شده که همه تعجب کردن

که هیونگ باحرص گفت:یه ذره هههههههههه

که منوهیون باهم برگشتیم وگفتیم :کی باتوبود؟ که بعدش به هم نگاه کردیم وخندیدیم.

خلاصه توکلاس حسابی صحبت کردیم وهاراوسوریانگ هم که همیشه باهم حرف میزدن امروزاصلا یک کلمه

هم باهم حرف نزدن وسوریانگ دایم به منوهیون نگاه میکردوحرص میخورد که توی دلش گفت میخوای بامن

رقابت کنی؟ میدونم چی کارت کنم.

وقتی زنگ تفریح بود باخوشحالی داشتم جریان نجات هیونوتعریف میکردم که یهوسوریانگ اومدوگفت من یه

مهمونی امشب گرفتم .حتما حتما بیاید

هارازودگفت :باشه میایم ولی من گفتم شایدنتونیم بیایم که یهوسوریانگ گفت:اگه نیایدخیلی ازدستتون ناراحت

میشم وباخنده رفت منوهاراهم نمیدونستیم که بریم یانریم داشتیم فکرمیکردیم که یهو هاراگفت:............
هارا گفت :هیونا بیا بریم دیگه اه چقدرناز میکنی .من بهش گفتم اولندش ناز نمیکنم .دومندش ماکه اونجا به جز

سوریانگ کسی رونمیشناسیم تازه نمیدونم که هیون وهیونگ هم میان یا نه ؟

هارا باشنیدن این جمله خندید وگفت: توخیلی کلکی پس منظورت اینه که بریم ببینیم میان یا نه ؟ من باخنده

شیطانی گفتم : من اینم دیگه مثلا به من میگن هیونا خانوم . ها ها ها

هارا گفت پس هیونا خااااااانوم حالا پاشو بریم تحقیق وجستجو وهردومون باخنده پاشدیم ورفتیم.

من هیون رو از دور دیدم وداد زدم کیم هیون جونگ که برگشت وگفت :ااااا شمایید سلام .هیونگ بی ادبم حتی

سلام هم نکرد که بهش گفتم به بعضیا مثل اینکه سلام یاد ندادن که هیونگ گفت اولا سلام نکردی دوما توهیون

رو صدا کردی نه منو . بعدمنم گفتم بالاخره. که هارا زد بهم وگفت بس کننننننننننننننننننن . که روبه هیونگ

کرد وگفت : ببخشیداین دوست من یه کمی قاطی داره که هیونگ باپوزخندگفت:ازقیافش معلومه .

که من با دادوعصبانیت گفتم :مگه چشه ؟ که هیونگ گفت چش نیست ؟ وزیر لب گفت روانی خدا به داد

شوهرش برسه.

من که کلم جوش اورده بود وخیلی عصبانی بودم رفتم جلو بامشت بکوبونم تو کله هیونگ که هیون دست منو

گرفت گفت : میشه لطفا ارامش خودتو حفظ کنی .

که هیونگ گفت : روانی ها نمیدونن ارامش یعنی چی چه برسه به این که بخوان حفظش کنن.

که هیون در حالی که منو گرفته بود تابلایی سرهیونگ نیارم سریع برگشت وگفت میشه توهم خفه شی .

با گفتن این حرف هیونگ زایه شدومن با حرص گفتم : زایه شدی

بعد محکم دستامو از دستای هیون ازاد کردم وبا یه چشم غره از بغلشون رد شدم هارا هم گفت : ببخشید واز

کنار اونا اینور اومد وبه من گفت :چرا مثل بچه ها دعوا راه میندازی .

هیون هم به هیونگ گفت:چرااینقدرباهاش لجی ؟هیونگ هم گفت :خودش قاطی داره به من چه؟هیون هم گفت

اره مثل اینکه یه کم قاطی داره وباهم خندیدن.

منم گفتم تغصیر خودش بود .پسره ی احمق .دیوونه ی.روانی . بی تربیت مغرور.بوغغغغغغغغغغغغغ .........

همینطور داشتم بدوبیرا میگفتم که یهو هارا گفت :میشه بس کنی دیدی چی شد؟

منم گفتم ؟چی شد هان چی شد ؟

که گفت مامیخواستیم چی از اونا بپرسیم که یهو گفتم:ایییییییی وای

که یهو زنگ خورد من وهاراهم رفتیم سر کلاس .

هارا گفت خب من میرم ومیپرسم به شرط این که توخفه شی فهمیدی؟ من گفتم سعیمو میکنم که هارا سریع گفت

: من سعیمو میکنم نه باید ساکت باشی قیافه هم نمیگیری فهمیدی؟

منم هیچی نگفتم. به سمت اونا که نشسته بودن رفتیم هارا اروم گفت: ببخشید ما یه سوال داشتیم. که هیونگ گفت

:من به دیوونه هاجواب نمیدم .گفته باشم

هیون سریع گفت:بفرمایید

هاراگفت:ببخشیدشما به مهمونی ای که سوریانگ دعوت کرده میرید ؟هیون گفت :اهان من دوست داشتم برم

ولی جایی کاردارم اما فکر کنم هیونگ بیاد .

هیونگ گفت:چی مگه این دیوونه هم دعوته اگه این بیاد من نمیرم .

که دبیراومد من سریع نشستم کنارهیون وهاراهم رفت کنارسوریانگ بشینه که اون گفت:ببخشیدهارا ولی

امروز دوستم میخواد کنارم بشینه میشه امروز رویک جای دیگه بشینی که هاراهم گفت :باشه ودیدکه فقط

کنارهیونگ جا هست ورفت وازخداخواسته بغلش نشست.

هیونگ بهش گفت:توچطوردوست این شدی این...

اومدحرفشوادامه بده گفتم این اسم داره اسمش هم پارک هیوناست.

هیونگ گفت:نخیر اسم تو قاطیه من این اسمو برات گذاشتم دوستش داری .

که ادامه داد:داشتم میگفتم هاراتوباشخصیتی ولی این قاطی ...که برگشتموباچشمای گردشده گفتم:یعنی من بی

شخصیتم ؟

اونم گفت:نمیدونم والا

هیون گفت: هیونا خب بهش اهمیت نده چرااینقدر بهش محل میدی؟من گفتم:اصلاتوچراهیچی بهش نمیگی ؟ اه

همتون مثل همید

داشتم حرف میزدم که هیونگ گفت:راستی این قاطی خواهربرادر داره ؟ هاراگفت اره یه برادر داره که یک

سال ازش بزرگتره واسمش جونگ مینه پارک جونگ مین باشنیدن این اسم هیون وهیونگ باهم

گفتن:چیییییییی؟



 
2016/08/05 10:12 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,667 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,327 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,014 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,161 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  توصیف تیکه های دوست داشتنی انیمه ای heraa 3 1,124 2021/02/24 04:58 PM
آخرین ارسال: niloo...far



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان