زمان کنونی: 2024/11/05, 07:04 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/05, 07:04 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 4.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستانِ«عشق روباه» فصل دوم

نویسنده پیام
Sachico.aps
ساچیکو سان!!!

*


ارسال‌ها: 67
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 84.0
ارسال: #11
RE: داستانِ«عشق روباه» فصل دوم
«قسمت دهم»
فرد هنوز نمیتونست باور کنه چه اتفاقی افتاده...حتی توی خواب هم نمیتونست همچین اتفاقی بیفته!!!اینکه همه چیز یکهو تغیر کنه وحشتناکه!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
فرد هنوز هم درحال غرزدن بود...ویل کاملا کلافه شده بود..
فرد:میدونستم مغزت معیوبه!!!عجب خریم من..چرا همراه تو اومدم اینجا..ای بابا..لعنت به این زندگی!!!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
ویل_:فردمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهخفه میشی یا خفت کنم؟!..زود باش این لباسارو بپوش..کلی کار داریم...
فرد که کمی آرام تر شده بود سعی کرد جواب کامل تری برای خودش پیدا کند.....
فرد:صبر کن ویل..باید برام توضیح بدی..داستان چیه؟!
ویل:حالا تو کاریو که میگم بکن..توراه برات تعریف میکنم...مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
ویل لباس های ساده ای که ویلیام به او داده بود را به تن کرد...کمربند چرمی اش رابست و شنل کوتاهی که تقریبا تا زانویش میرسید را روی دوشش انداخت...البته همه ی اینها به کمک ویل انجام شد چون فرد هرگز تابه حال لباسی نپوشیده بود!!!
ویل:اوه...پسر.!!!!عجب تیپی..فکر نمیکردم اینقد خوشتیپ باشی..قدتم که بلنده..خوب شد لباسا اندازت شد..حالا پاشو وایسا..یه باراینکارو کردی..پس دوباره هم میتونی!!!
فرد میترسید..نمیدانست چرا ولی احساس بدی داشت..به زور ایستاد و بعد از چند بار زمین خوردن بالاخره تعادل خود را به دست آورد..برایش عجیب بود..او تا به امروز حتی یک بار هم روی دو پایش نایستاده بود...
فرد:هه..از این بالا چه قدر همه چیز کوچیک تره!!!!
ویل:اونقدراهم ارتفاع پیدا نکردی..فقط به جای اینکه بخزی راه میری!!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهحالا هم راه بیفت..یه ماجرای تازه در پیشه!!!!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/12/07 10:56 PM، توسط Sachico.aps.)
2016/12/07 10:55 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Sachico.aps
ساچیکو سان!!!

*


ارسال‌ها: 67
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 84.0
ارسال: #12
RE: داستانِ«عشق روباه» فصل دوم
«قسمت یازدهم»
برای فرد همه چیز جدید بود..حتی چمن ها و درختا هم با اونایی که تو جنگلشون بود کلی تفاوت داشتن..حتی نسیم خنکی هم که میوزید با نسیم سرزمین خودشون کلی فرق داشت...اونا مدت نسبتا زیادی رو راه رفتن ولی در تمام این مدت حتی کلمه ای بین اونا ردوبدل نشد..
ویل:چرا اینقدر ساکتی؟!..هنوز تو شوکی ..نه؟!
فرد:باور نکردنیه...مگه میشه!!؟..فکر کنم دارم خواب میبینم...یعنی همه اینا بخاطره تمشکاست؟!
ویل:میشه گفت آره..اون تمشکا کلید ورود به اینجا بودن..توهم که زرنگی کردنیو کلیدا رو تهیه کردی!!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/18.gif
فرد:صبر کن بینم!!!اگه اون تمشکا کلید ورود به اینجان..پس تو چجوری اومدی؟!من تمشک خوردم..تو که نخوردی!!!!
ویل:ههتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/11.gifتو هنوز خیلی چیزا رو درمورد من نمیدونی پسر...مگه فقط همون یه بوته تمشک بود؟!
فرد:تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/17.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/17.gifویل...وییلللل...اوه خدای من یعنی بازم بود؟!؟!؟تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/2.gifتو میدونستیو به من نگفتی؟!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/9.gifمن واسه خوردن اون تمشکا رفتم تو دهن شیر...اونوقت تو الان داری بهم میگی؟!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/9.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/9.gif
ویل:عوضش کلی بهت خندیدم ..بهت گفتم اینکارو نکن!!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/14.gifحالا عوضش تنبیه شدی!!!یاد گرفتی خودسر کاری نکنی!
فرد:واقعا که بزیتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/24.gif
فرد و ویلیام کم کم داشتن از جنگل خارج میشدن..همینطور که درختان جنگل اندک اندک کم میشدن از دور دست ها آبادی ای پیدا شد.خونه های بزرگ و کوچکی از دور دست دیده میشد..
ویل:خب رسیدیم..از اینجا به بعد دیگه خودت باید بری....فقط خیلی مراقب باش!!
فرد:تنها برم؟!اصن اونجا کجا هست؟!
ویل:یه شهره...توشم پر از انسانه...عینه خودت!!!باید یه چند روزی اینجا بمونی فقط یادت باشه روز هفتم دوباره بیای اینجا..باید قبل از غروب روز هفتم اینجا باشی..منم میام تا بهت بگم چیکار باید بکنی!!
فرد:گیج شدم..منظورت چیه!!؟تو که نمی خوای منو تنها بذاری؟!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/12.gif
ویل:نترس..اونجا که رفتی یه نفر هست که پیدات میکنه..اون هواتو داره..بهت میگه از طرف ویلمیام اومدم!!..
فرد:ولی ویل..تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/12.gifمن...
ویل:ای بابا..پسره ی ترسو!!!برو..فقط یادت باشه اگه جایی احساس کردی قلبت به شدت میتپه..درنگ نکن!سریع فرار کن..پشت سرتم نگاه نکنتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gif..
فرد:هان؟!؟!قلبم بتپه؟!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/49.gif
ولیام آرام آرام در میان انبوه درختان جنگل ناپدید شدو فرد قدم در تجربه ای تازه گذاشت......
2017/01/15 09:57 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Sachico.aps
ساچیکو سان!!!

*


ارسال‌ها: 67
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 84.0
ارسال: #13
RE: داستانِ«عشق روباه» فصل دوم
«قسمت دوازدهم»
فرد آرام آرام وارد شهر شد.مردم در تکاپو بودند،عده ای با صدای بلند فریاد میزدندوچیزی را تکرار میکردند.
برای فرد جالب بود که زبونشونو میفهمه..انسان ها همه مثله هم بودن اماخب یه تفاوت های فردی ای هم داشتن..
بعضیا بلند و لاغر بودن و بعضیا هم کوتاه و چاق!!!بعضیا موهای بلند داشتنو بعضیا هم کوتاه...فرد میدونست که مسلما اوناهم مثه خودشون جنسیت دارن...نرو ماده!!!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/5.gif
فرد آرام آرام در میان انبوه جمعیت قدم میزد و با تعجب به همه نگاه میکرد...ناگهان صدای بلند و کلفتی شنید و حس کرد که اورا صدا میزند...فرد به سمت چپ خود نگاهی انداخت..مردی چاق و زشت اورا صدا میزد..
مرد چاق :هی پسر جون!!!گشنت نیست!؟چرا مات و مبهوت نگام میکنی؟!بیا اینجا..میدونم که گشنته؟!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/14.gif
فرد آرام به سمت مرد رفت...مردک چاق سینی بزرگی را که چیزی روی آن بود و از آن بخار بلند میشد به فرد نشان داد!!!
فرد حس کرد معده اش در حال مچاله شدنه!!احساس ضعف میکرد...حسابی گشنش شده بود..
فرد :این دقیقا چیه؟!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/33.gif
مرد چاق:هه!!خب گوشته دیگه...یه خرگوش آبدار!!!!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/14.gifدهنت آب افتاد نه؟!
فرد با شنیدن اسم خرگوش حسابی جا خورد!!!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/12.gifخرگوش؟!این انسان ها خرگوش میخورن؟!...تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/26.gif
فرد با اینکه گوشت خوار بود اما اونو خانوادش هیچوقت گوشت نمیخوردن..اونا مردمشونو بی نهایت دوست داشتنو اونارو نمیخوردن..مگر در مواقعی که نیاز داشتن..اونم ماهی یا چندتا موش کوچیک!!!
فرد یه لحظه یاد تینا افتاد...اون یه خرگوش سفید کوچولو بود که خیلیم دوست داشتنی بود!! فرد حتی نمیتونست تصورشو بکنه که اونو بخوره...با اینکه گشنش بود ولی بی سروصدا از اونجا دور شد...فرد پیش خودش فکر میکرد که چقدر این چدما میتونن بی رحم باشن؟!!!!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/2.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/2.gif
همینطور که آروم حرکت میکرد ناگهان حس کرد کسی محکم شالشو از پشت میکشه...فرد آروم برگشت و انسان کوچکی رو پیش روی خودش دید!!
بچه :آقا آقا....میشه زیر شنلتون پنهان شم؟!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/12.gifخواهش میکنم!!!
فرد به چشمای آبی و ملتمسانه اون نگاه کرد..موهای اون کوچولو به درخشانی آفتاب بود!!فرد کاملا جا خورده بود!!
اون انسان کوچک بدون اینکه حرفی بزند زیر شنل فرد پنهان شد و تکان نخورد!.!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/49.gif
فرد هم بی حرکت ایستاد...فرد حس میکرد که قلب اون کوچولو به شدت میتپه...فرد به دقت به اطراف نگاه میکرد تا شاید چیزیو کهاون کوچولو ازش فرار کرده ببینه!!!
همینطور که با دقت نگاه میکرد ناگهان چیزی دید!!!چیزی که با دیدنش نفس به شماره افتاد
.....
.............
....................
2017/03/05 08:54 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Sachico.aps
ساچیکو سان!!!

*


ارسال‌ها: 67
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 84.0
ارسال: #14
RE: داستانِ«عشق روباه» فصل دوم
«قسمت سیزدهم»
موهایش به رنگ چوب درخت بلوط بود و چشم های درشتش به سبزی دشت روبروی خانه اش میمانست...لبخندش آنقدر دلنشین بود که سنگ رو آب میکرد.
چشمان فرد درون چشمانش گره خورده بود....انگار کسی رو میدید که از همه براش آشنا تر بود تصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gifجلو اومد و درست روبروی فرد ایستاد...
تصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gif: ببخشید آقا...شما یه دختر کوچولو این اطراف ندیدین؟!یه دخترک شیطون که احتمالا زیر شنل یه غریبه پنهان شده و مزاحمشون شده!!!...تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/5.gif
فرد نمیتونست از اون چشم بردارهتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/17.gifهمونطور هاج و واج نگاهش میکرد....دختر کوچولو آروم از زیر شنلش در اومد ....
-چطوری پیدام کردی آنجلا؟!؟!!!!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gif
+خودت خودتو لو دادی کوچولو!!!!!
بعد آروم به فرد نزدیک شد...
+ماریا یکم شیطونه..امیدوارم از اینکه مزاحمتون شده ناراحت نشده باشین.....
فرد : بله؟؟؟!؟آها...نه نه به هیچ وجه.....اتفاقا خیلی  با نمکه..تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
+خیالم راحت شد..راستی شما رو تا حالا اینجا ندیدم ...تازه اومدین اینجا؟!
فرد:نه...یعننننیییی...ب بله!....تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/12.gif
+ امیدوارم اینجا بهتون خوش بگذرهتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gif
و...چنان لبخندی زد که فرد حس کرد قلبش داره از جا کنده میشه....فرد صدای تپ تپ قلبشو به وضوح میشنید...یادش اومد که ویلیام بهش گفته بود در اینجور مواقع فرار کنه ولی پاهاش آنچنان خشک شده بودن که توان تکون خوردن نداشت...
+خب...از آشناییتون خوشبخت شدم...بریم ماریاتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gif
و آرام آرام دور شد.....فرد کاملا خشک شده بود و تا زمانی که دختر درمیان جمعیت ناپدید شد به او خیره شده بود...
دختر که ناپدید شد کم کم بدن فرد نرم شد...قلبش آرام گرفت و هوش و حواسش سر جایش برگشت...به خود که آمد ناگهان احساس کرد دستی روی شانه اش است...سرش را که برگرداند مرد تقریبا کوتاهی را دید...
-من از طرف ویلیام اومدم...تو فردی درسته؟!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/14.gif
2017/04/22 08:58 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Sachico.aps
ساچیکو سان!!!

*


ارسال‌ها: 67
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 84.0
ارسال: #15
RE: داستانِ«عشق روباه» فصل دوم
«قسمت چهاردهم»
فرد با تعجب به مرد نگاهی انداخت...چشمای اون مرد کمی عجیب بود...چشماش درشت و غیر عادی بودن...
-دنبالم بیا...کلی کار داریم که باید انحام بدیم...
و بدون هیچ مکسی راه افتاد..فرد هم بدون اینکه تأملی بکنه دنبالش راه افتاد..کمی که از جمعیت دور شدن فرد دیگه طاقت نیاورد.،
فرد :چکاری باید انجام بدیم؟!!!
-فکر میکردم ویلیام بهت گفته باشه...تو باید چیزهایی رو که نداری تو خودت پیدا کنی تا کامل شی...اونوقته که تمشک ها جادوی واقعیشونو آشکار میکنن!!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/18.gif
فرد یاد حرفای ویلیام افتاد..
فرد:تو ویلیامو از کجا میشناسی؟!؟منو از کجا میشناسی؟!چطور از ماجرا با خبر شدی؟!
-میتونی تام صدام کنی..من مدت هاست که با ویلیام دوستم...منو اون از دوستان و خدمتکاران پدرت بودیم...البته حق داری یادت نیاد..آخه تو خیلی کوچیک بودی که اون اتفاق افتاد..
فرد:یعنی تو هم یه....تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/2.gif
تام:جغدمتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/14.gif......ویلیام امروز صبح واسم یه پیام فرستاد...
فرد:من امروز صبح باهاش بودم ..اگه میفرستاد میفهمیدم!!!!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/49.gifآخه چجوری؟!
تام:با یه خفاش برام فرستاد...احتمالا حواست نبوده..خفاش  بیچاره بدجوری خواب آلود بود..
فرد:ولی من نمیدونم چیکار باید بکنم...من حتی نمیدونم چیرو باید پیدا کنم!!!
تام:پس من اینجا چیکاره ام؟!کمکت میکنم.....
2017/04/24 10:34 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Sachico.aps
ساچیکو سان!!!

*


ارسال‌ها: 67
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 84.0
ارسال: #16
RE: داستانِ«عشق روباه» فصل دوم
«قسمت پانزدهم»
فرد تمام مدت به اون دختر فکر میکرد،حتی متوجه نشد که تام یک ساعت تمام داره باهش حرف میزنه...
تام : هی پسرجون!!!!حواست پرته ها!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/9.gifاصن گوش کردی چی گفتم؟!؟آهایییی
فرد :ها؟!چی؟!؟ببخشید...چی میگفتی؟!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/49.gif
تام :بخاطر اون دختره اس نه؟!
فرد: چی؟!؟!!ن..نه...کدوم دختره؟!اصن دختر چیه؟!خل شدی؟!ههتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/12.gif
تام: من همه چیو دیدم...قیافتم اون لحظه دیدم....بعدشم به ماده های جوون انسان میگن دختر!!!واقعا تو انسانا این مدلش تکه تکه!!!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/18.gifولی باید بهت بگم این یکی شوخی بردار نیست...هر دختر دیگه ای بود میشد ولی این یکیو نه!!!!
فرد:ها ؟!منظورت چیه؟!یعنی چی این یکیو نه؟!
تام:مگه عاشقش نشدی؟!میگم این عشق شدنی نیست...
فرد:عشق چیه ؟!تام...واضح تر بگو
تام:عشق؟!نمیدونی چیه؟!چیزی که ساس این دنیاس...چیزی که بین پدرومادرت بود...چیزی که بین تو و اونا بو...عشق یعنی بینهایت دوست داشتن.....♥♥
2017/06/21 09:21 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Sachico.aps
ساچیکو سان!!!

*


ارسال‌ها: 67
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 84.0
ارسال: #17
RE: داستانِ«عشق روباه» فصل دوم
«قسمت شانزدهم»
فرد نسبت به این کلمه احساس خیلی خوبی داشت.....بارها و بارها اونو با خودش تکرار کرد..عشق،عشق...عش..ق،تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/20.gif
تام :هی پسر جون..چیه رفتی تو فکر؟!؟
فرد:ببینم ...این تند تپیدن قلب واسه عشقه؟!
تام:هههههههههه...نگفتم!!!نگفتم عاشق شدی!!!ههههه..آره ماله عشقه...ولی  واسه دفعه اول زیاد بهش توجه نکن....چیزی نیست ...درست میشه....!!!!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/14.gif
فرد و تام بعد یه استراحت حسابی راهی شدن....تام و فرد مدتی رو راه رفتنو ....هوا کم کم داشت تاریک میشد که به یه کلبه چوبی  درب و داغون رسیدن..
تام:اینجا خونمه....زیادی خرابه ولی از یه سوراخ تو تنه درخت هم بزرگتره هم راحت تر...هه هه!!!!
فردبا دقت سرتاسر کلبه رو وارسی کرد...کل خونه پر بود از مجسمه های چوبی که شکل جغد بودن...بعضیاشون بزرگ بودن بعضیاشونم کوچیک...جغد پیر رو یه صندلی راحتی کنار یه شومینه بزرگ نشست...تو شومینه آتش گرمی پیچ و تاب میخورد....فرد با تعجب نگاهی به آتیش انداخت....
فرد:عجیبه ها..آدما حتی آتیشم کنترل میکنن....یادمه پدرمم وقتایی که تو زمستون هوا خیلی سرد میشد اینکارو میکرد...تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/18.gif
تام:درسته...پدرت خیلی چیزا بلد بود...همروهم از اینجا یاد گرفته بود...
فرد:یعنی پدرم قبلا اینجا بوده؟!...تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/12.gif
تام:آره...مدت زمان زیادی رو هم اینجا بوده....ولی الان وقت گفتن اینجور چیزا نیست...بیا بشین و بگو ببینم...تو دقیقا چی کم داری؟!
فرد:دقیقا نمیدونم...شاید زیاد قوی نیستم....
تام:اوه پسر جون....قدرت بدنی چیز زیاد مهمی نیست...خود تمشکا میتونن بهت قدرت بدن...اول باید قدرت ذهنیتو زیاد کنی...ببینم خوندن بلدی؟!
فرد:چی هست؟!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/49.gif
تام:که اینطور ...از فردا خوندن یادت میدم.حالا فعلا باید یه چیزی بدم بخوری؟!حس میکنم خیلی گشنته...
فرد با تکون دادن سرش نهایت گرسنگیشو نشون داد...
تام :ها ها...میدونستم...ببینم موش میخوری؟!منکه خیلی دوست دارم...
فرد:چی؟!؟تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/26.gifنه ممنون....من گیاهخوارم...تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/11.gif
تام:چرت و پرت نگو....ویلیام بهم گفته وانمود میکنی گیهخواری...ولی یواشکی یه چیزایی هم میخوری...وایسا...یکم گوشت اردک برات میارم.........
...
فرد به اردک بیچاره نگاهی کرد...خواست درمورد زندگی ای که اردک بدبخت داشته فکر کنه....ولی قارو قور شکمش اجازه نداد....دستاشو به سمت اردک کباب شده بردو دوتا پاشو کند...بعدم با یه حرکت وحشیانه شروع کرد به خوردن.....هنوز دو لقمه نخورده بود که صدای تام بلند شد..
تام:ااااااا چیکار میکنی؟!چرا مثه وحشیا غذا میخوری؟!برات قاشق چنگال گذاشتم ....باید با اینا غذا بخوری...
فرد نگاهی به قاشق و چنگال چوبی انداخت و گفت:اینا چین دیگه؟!؟!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/49.gif
تام:ای بابا...مثله اینکه کلی کار داریم!!!!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/24.gif
2017/07/06 03:35 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Sachico.aps
ساچیکو سان!!!

*


ارسال‌ها: 67
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 84.0
ارسال: #18
RE: داستانِ«عشق روباه» فصل دوم
«قسمت هفدهم»
فرد باید چیزای زیادی یاد میگرفت.....اون باید مثه انسانها غذا میخورد..مثه انسانها حرف میزد..مثه انسانهافکر میکردو خلاصه اون باید کاملا یه انسان میشد....یاد گرفتن تمام اینا حدود یه هفته طول کشید....روز هفتم تام به فرد گفت:امروز باید از دروازه ردشی..
فرد:یعنی باید برگردم؟!؟!توکه گفتی هنوز کلی کار دارم...!!!
تام:نه احمق....فقط باید عبور کنیو باز برگردی...اگر قبل از غروب از دروازه عبور نکنی روباه میشی...برو،احتمالا ویل کنار دروازه منتظرته...حالا برو
2017/08/02 01:59 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  عشق مجازی (Abol.Devil) !Sultan 0 818 2019/09/27 06:06 PM
آخرین ارسال: !Sultan
zجدید داستان:دوران تبعید-فصل دوم:سیا...بیدار شو! Бѳнёѫїап 2 1,459 2018/09/18 03:17 PM
آخرین ارسال: Бѳнёѫїап
  داستان "طلوع" (فصل 17) Blacksnake 19 4,175 2017/08/01 04:52 PM
آخرین ارسال: story writers company
  انشا نگاری در بوستان عشق !Sultan 6 1,973 2017/02/19 10:17 PM
آخرین ارسال: !Sultan
documents داستان {(10 ترابایت عشق بر ثانیه)} Ender Creeper 8 1,741 2016/09/14 12:38 PM
آخرین ارسال: Ender Creeper



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان