زمان کنونی: 2024/11/06, 08:07 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 08:07 AM



نظرسنجی: به نظرتون این داستان چجوریه ؟
این نظرسنجی بسته شده است.
خیلی خوبه 88.89% 8 88.89%
خوبه 11.11% 1 11.11%
میتونه بهتر از این بشه 0% 0 0%
خیلی بده 0% 0 0%
در کل 9 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 4.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازگشت به گذشته

نویسنده پیام
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #1
بازگشت به گذشته
سلام به انیم پارکی های عزیز
توی این تاپیک قراره داستانی نوشته بشه توسط من و Diana2 ...
ما برای اولین باره که میخوایم یه داستان انیمه ای بنویسیم ... پس لطفا نظراتتون و اشکالات داستانو در تاپیک زیر به ما بگین تا بتونیم ازش استفاده کنیم و ادامه ی داستانو بهتر بنویسیم ...

تاپیک نظرات :
https://www.animpark.net/thread-25260.html

اول از همه باید بگم که این داستان از زبون شخصیت اصلی داستانه ...

ژانر داستان ، تخیلی و کمی اکشنه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/12/17 05:44 PM، توسط Dazai.B.)
2016/07/16 07:15 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #2
RE: بازگشت به گذشته
قسمت اول
امروز ، روز خیلی کسل کننده ای بود .دیگه حالم داره از خوردن خون بهم میخوره ...
چرا امروزتموم نمیشه؟دیگه نمیتونم سنگینیه تنمو روی پاهام تحمل کنم .خوابم میاد .خیلی... و یه دفعه همه جا تاریک شد ...
نای باز کردن چشامو ندارم.نورکمرنگ اتاق چشامو میزنه.
سرمومیچرخونم وچشماموباز میکنم.توی اتاقم بودم.توفکرفرورفتم که دیشب چه اتفاقی افتاده بود. باشنیدن صدای برخوردپشه ای به لامپ یه چیزای تاری یادم اومد.
دیشب دوباره تا سرحد ترکیدن داشتم خون میخوردم .ولی خون کی بود؟
صدای بازوبسته شدن در اتاق منو به خودم آورد. سایوری بود.تنهادوستم وهمینطور همخونه ام.
مثل همیشه تیشرت سبز و شلوارلی کوتاهشو پوشیده بود و موهاشو از پشت بسته بود.
ظرف سینی که توش یه لیوان آبو به کاسه سوپ بود روگذاشت روی میزکنارتخت .ابروهاش توهم گره خوردومحکم با کف دستش زد توپیشونیم...
با عصبانیت گفتم :هی چیکارمیکنی؟به سلامتی مختم ایراد پیداکرد؟
یه نیشخندمیزنه و بالحن تمسخرآمیزی میگه:هه هه هه من به این که مخم ایراد داره افتخارمیکنم.هرچی باشه مثل تونیستم که سرخیابون یه زوجو بکشم تا ... (بعدمحکم میزنه به شکمم و ادامه میده)... اینجارو سیرکنم.
مات بهش خیره موندم.چشام داشت درمیومد.من؟یه زوج جوون؟؟کنارخیابون؟؟؟بکشم؟؟؟؟؟
ازنگاهم همه چیزوفهمید و ایندفعه کمی آروم و مهربونتر گفت:ببین میسا ... منوتوازدوتاخواهرم به هم نزدیکتریم.هم من همه چیزتورومیدونم وبهت عادت کردم هم تو.شایدمثل همیشه کمی یادت بیاد ولی بذارراستشوبهت بگم : شب ...خوب میدونی...دیشب دوباره دچاردوگانگی شخصیت شدی و ...
حرفشوقطع کردم وگفتم:و دوباره خون آشام شدم......
چندلحظه سکوت وحشتناکی بینمون بود.
سایوری سکوتوشکست وگفت:الهی من فدات بشم.توکه میدونی چقدربرام مهمیو من هیچوقت بد تورونمیخوام.
گفتم: دیروزچه اتفاقی افتاد؟؟؟؟؟؟؟(صدام میلرزید)
باکمی تردیدگفت: دیروز ...یه دفعه ای غیبت زد...خدامیدونه همه جاروگشتم ...تاشب دنبالت بودم...تااینکه...
-تااینکه چی؟
-تااینکه دیدم گوشه ی خیابون افتادی...شانس آوردی که خیابون خیلی خلوت بود.تمام انگشتات بادور دهنت خونی بود.خیلی ترسیده بودم.فکرکردم اتفاقی برات افتاده ...تااینکه متوجه ی کوچه ی کنارت شدم.اونجا ...اونجا یه زن ومرد جوون بودن که گردنشون خونی بود.وقتی جلوتررفتم تانبضشونوبگیرم متوجه ی دوتا سوراخ روی گردن هردوشون شدم.تندتند اومدم پیشت و کناره ی لبتو بالا دادم ودیدم که دندونای نیش کناریت تیزشده بودن.
شوک بزرگی بهم واردشد.این برای بارچندم بودکه چنین اتفاقی می افتاد.
باکمک سایوری سوپوخوردموبعدازرفتن اون دوباره دراز کشیدم.
اولین بار این اتفاق توی بچگیم افتاده بود.وقتی 10 سالم بود .دقیقا نمیدونم چه اتفاقی ولی یادمه که...یادمه که مادر و پدرمو کشتم.نمیدونم چرا ولی کشتمشون....هردورو....
ازگوشه ی چشمای بستم اشکی پایین اومد. اون موقع من دچاردوگانگی شخصیت شدم.دوگانگی ای که هر سال یکبار رخ میداد.یک شخصیت انسان ویک خون آشام ...
از15 سالگی تا حالا که 18سالمه زیاد تکرارمیشه و هرچه که میگذره بیشتر وبیشتر تمایل به خوردن خون پیدامیکنم...
ای کاش میشد فقط یکبار بتونم به 15سالگیم برگردمو جلوی بیشترشدن خوی خون آشامیمو بگیرم ... فقط یکبار ....

ادامه دارد..........

این قسمت یه جورایی به عنوان مقدمه بود تا شما با شخصیت اصلی داستان یعنی میساکی آشنا بشین ...
2016/07/16 07:25 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Diana2
شاگرداعظم



ارسال‌ها: 1,286
تاریخ عضویت: Jul 2016
ارسال: #3
RE: بازگشت به گذشته
قسمت دوم


کاش میشد فقط یکبار بتونم به 15سالگیم برگردموجلوی پیشرفت خون خوردنمو بگیرم....فقط یک بار.....


گرمای هوا نشون میدادکه ظهر شده بلند شدمواماده شدم تا برم بیرون .جلوی ایینه ایستادم .شلوارک
قرمزوتیشرت زرد بلندم یه جورایی با موهای قهوه ای تیره ام ترکیب قشنگی ساخته بود .حوصله نداشتم
موهاموببندم یه جوراییی از این کار بیزارم فقط شونشون کردم. قبل از رفتن یه نگاهی تو ایینه به صورتم انداختم
چشم های قرمز بالبای سرخ.یه لحظه فکر کردم دندونام تیز شدن ولی فقط یه توهم بود اصلا دوست ندارم خودمو اونجوری ببینم
راستش از خودم میترسم....
_هی میسا....داری چی کار می کنی ؟بیا بریم دیگه
_دارم میام... (بازسایوری اوغاتش تلخه)
قراره به معبد بریمودعا کنیم تا شاید یکم حالم بهتر بشه...پله های معبدو یکی یکی بالا میرفتم..احساس می کنم یکی
مارو زیر نظر داره.. شاید بازم خیالاتی شدم....چرا انقدر تو فکری؟نمی خواد برام اخم کنی...الان موقع فکر کردن نیست!
_از اینجا به بعد باید تنهایی بری...
_واقعا ؟رسیدیم ؟چه زوووود!!!
_ا ه ه ه خانومواز دنیا عقبیا...برو برو حوصلتو ندارم...یکم باز نگاش کردم...
نگاش کن نگاه می کنه برو دیگه.... _اعصاب نداریا فعلا...
اه ه ه ازدست این سایوری نه به مواقعی که خیلی شنگوله نه به الان که انگار ازدماغ فیل افتاده.....وارد معبد شدم چشمامو بستم
داشتم دعا می کردم.. خدایا من نمی خوام ادم بکشم... خوب منم انسانم ... نمی خوام که انسانیتم نابود بشه خدایا....
نگاهی سنگینو رو روی خودم حس کردم چشامو باز کردمو رومو برگردوندم....متوجه یه راهبه شدم..اون بهم زل زده بود لبخند مرموزی
هم به لب داشت....بلند شدم و اروم به طرفش رفتم..باکمی ترس گفتم :ب.. ببخشید..ش..ش..شما بامن کاری دارین؟
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/18 10:12 AM، توسط Diana2.)
2016/07/17 06:27 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #4
RE: بازگشت به گذشته
قسمت سوم

با کمی ترس گفتم :ب...ببخشید. ش...شما بامن کاری دارین ؟
با مهربونی گفت:نیازی نیست بترسی .همونطورکه معلومه من فقط یک راهبه هستم.واقعا خوشحالم که بالاخره به اینجا اومدی...
_ ببخشید منظورتونو نمیفهمم ... شما منو میشناسین؟؟؟
_ البته . من تورو ازبچگیت میشناسم . از زمانی که دچار دوگانگی شخصیت شدی...لطفا نپرس چجوری چون جوابی نمیشنوی...الآنم اومدم تا به تو کمک کنم ...
تو نگاهم تعجب و نگرانی زار میزد . گفت : نگران نباش . برات همه چیزو توضیح میدم. ولی اول بیا بریم یه جای دیگه ....
چاره ای جز موافقت نداشتم ... وارد اتاقک کنار معبد شدیم... بی صبرانه منتظر بودم که جواب همه ی سوالای توی سرمو بدونم ...
زن راهبه صندوقچه ی کوچیکی رو جلوی من گذاشت و گفت : این ماله توئه ...
خیلی کنجکاو بودم ببینم توش چیه ... صندوقچه رو برداشتمو درشو باز کردم ... داخلش یه گردنبند بنفش به شکل پروانه بود که وسطش حرف M نوشته بود... M ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اسم منم که م شروع میشه (میساکی) ... ولی نه . شاید این اتفاقی باشه . گفتم : این چیه ؟
_ این نشانیه که تو 3 سال پیش باید صاحبش میشدی ...
_ 3 سال پیش ؟ منظورتون چیه ؟
_ اگه تو 3 سال پیش مثل الآن این احساسو پیدا میکردی که دوست نداری یه خون آشام باشی ، میتونستی با کمک دوستات بر شخصیت غیر انسانیت غلبه کنی . ولی تو با دستای خودت اون فرصتو کشتی ؟
ها؟؟ منظورش از کشتم چی بود؟؟ دوستااام؟؟ وای خدا دارم دیوونه میشم . هیچ کدوم از حرفاش با عقلم جور در نمیاد...
زن راهبه دستاشو روی شونه هام گذاشتو با لحنی محبت آمیز گفت : اما حالا تو این احساسو داری...پس بهت یه فرصت داده میشه که گذشتتو درست کنی و یک انسان خالص باشی ...
با اینکه هیچی نفهمیدم ولی خندیدم . انگار فهمیده بود مثل دیوونه ها دارم الکی میخندم ، اونم خندش گرفت . بعدش با صورتی جدی که کمی نگران بود گفت : این گردنبند تورو برمیگردونه به دوران دبیرستانت... همون زمانی که تمایلت به خوردن خون شدت گرفت...تو باید کارهایی رو بکنی که قبلا نکردی و درعین حال بعضی از کارهارو که قبلا انجام دادی رو انجام ندی ....ولی ممکنه مشکلاتی هم داشته باشی...
_ مشکل؟؟چه مشکلی؟؟؟ وقتی میدنم چه کاری رو باید انجام بدم و چه کاری رو نباید ، پس چه مشکلی ممکنه وجود داشته باشه ؟
_ درسته که میدونی ولی از اون وقع 3 سال گذشته و خیلی چیزا رو یادت نمیاد و همینطور غریزتم خودبه خود به طرف انجام اون کارها کشیده میشه...
کمی قلبم لرزید. بدجور احساس ترس میکردم ...
ادامه داد : و حالا این گردنبند . این ، نشان و سلاح توئه ...
دست خودم نبود داد زدم : سلاح ؟؟؟؟؟
_ خودت بعدا متوجه ی جزئیاتش میشی . اسم این پروانه نوداچیه ...
_ نوداچی؟؟؟ پس چرا حرف M روشه ؟
_ راستش توضیح دادن برات خیلی سخت تر از اونیه که فکرشو میکردم . م یعنی این نشانه توئه ... میساکی ...
_ آها خودم میدونستما ... فقط شک داشتم ...
("راستش توضیح دادن برات خیلی سخت تر از اونیه که فکرشو میکردم ..." کاملا غیر مستقیم داشت بهم میگفت تو احمقی بیش نیستی ...)
قیافم بدجوری مچاله شده بود ... گفت : این نشانه خودش یه شانسی برای توئه ... اون تورو به گروهی که باید توش باشی میبره ... من واقعا متاسفم چون نمیتونم بیشتر از این برات توضیح بدم . فقط کمی راهنماییت میکنم ... سعی کن اینارو هیچوقت فراموش نکنی :
  • اون پسرو نکش ...
  • اون گروه رو رد نکن ...
  • هر وقت گردنبندت قرمز و داغ شد ، کارتو متوقف کن ...
  • و مهم تر از همه ، هدفتو هیچ وقت فراموش نکن ... هدف تو فقط انسانیته ... انسانیت .
امیدوارم موفق باشی ... میساکی ...
_ میسا؟ میسا؟ چرا اینجا خوابیدی؟ پاشو ... پاشو برو تو اتاقت بخواب ... میسا؟
_هوووووم ؟ چی شده ؟ فهمیدم هدفم فقط انسانیته ...
_ چی داری میگی ؟ میسا؟ پاشو...
چشمامو باز کردمو دیدم توی آشپزخونه کنار میز ناهارخوری نشستم ...سایوری هم با اون چشمای مشکیش بهم نگاه میکرد . گفت : بهتره بری تو اتاقت بخوابی ...
_ ها؟؟؟ آها باشه ... باشه الآن میرم ...
یه خمیازه کشیدمو به طرف اتاق خودم رفتم و محکم خودمو انداختم روی تخت ... یعنی همه ی اونا یه خواب بود؟ امکان نداره ... احساس میکنم واقعی بود . ولی نه . مثل اینکه خواب بود ... برگشتن به سه سال پیش؟ نشونه و سلاح؟ خندیدم و دستامو بالا بردمو گفتم : عجب چرندیاتی !!!!
متوجه ی نخی شدم که از داخل مشتم آویزون شده بود . انگار چیزی توی دستام بود. مشتمو باز کردمو ... چی؟؟؟ یه گردنبند بود. با حرف M وسطش . کلا هنگ کرده بودم . یعنی چی آخه ؟؟؟ اصلا نمیتونم درک کنم .
یه دفعه گردنبند شروع به درخشیدن کرد و نوری بنفش کل اتاقو روشن کرد و بعدش یه دفعه برای لحظه ای همه جا تاریک و خاموش شد ...
وقتی که سرمو بالا آوردم چیزی دیدم که باعث شد از تعجب به زنده بودن خودم شک کنم ... باورم نمیشد ... من ؟؟؟ توی مدرسه ؟؟؟؟ پشت یکی از نیمکتای کلاس؟؟؟؟؟؟

ادامه دارد ....
2016/07/19 06:36 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #5
RE: بازگشت به گذشته
قسمت چهارم

در باز شد و گروهی از دانش آموزا وارد کلاس شدن ... یکی از دخترا به سمتم اومد و گفت : تو باید همون دانش آموز انتقالی باشی. درسته؟
چهره ی خیلی زیبا و مهربونی داشت. موهاشم پشتش بسته بود. کلا محوش شده بودم. اصلا ولش کن. دانش آموز انتقالی؟؟ منظورش چی بود؟؟؟
صداش منو از افکارم بیرون کشید ...
_ببخشید ...
_ها؟؟؟ آه بله بله . به گمونم باید باشم... (چی؟؟؟ به گمونم؟؟؟؟؟)
کمی خندید و گفت: خیلی خوش اومدی. من ریکو هستم. از آشناییت خوشبختم...
_منم همینطور... اسم منم میساکیه ^_^
یعنی واقعا اومدم به گذشته؟ ؟؟ دانش آموزای دیگه ای هم وارد کلاس شدن. ولی هیچ کدومشونو یادم نمیاد. باورم نمیشه که فقط تو سه سال همرو فراموش کردم...
اما ... اون پسره ... همونی که رفت پیش ریکو ... خیلی برام آشنائه. مطمئنم یه جایی دیدمش. ااااه یادم نمیاد دقیقا چطور میشناسمش. شاید چون همکلاسیم بود... نه ... یه چیزی هست ...
انقدر تو خودم بودم که حواسم نبود بدجوری زل زدم بهش ... دقت که کردم دیدم داره با تعجب بهم نگاه میکنه. حق داشت. هرکی بود تعجب میکرد.
سریع سرمو پایین آوردم و دستامو روی زانوهام مشت کردم. یه دفعه یه نفر اومد جلوم. سرمو که بالا آوردم دیدم همون پسره داره با لبخند نگام میکنه.
گفت: سلام... من تتسورو هستم... برادر ریکو... از آشناییت خوشبختم. اگه کمکی خواستی میتونی روم حساب کنی^_^
تازه فهمیدم که ریکو هم کنارش ایستاده.
به زور لبخندی زدم و گفتم : سلام... از لطفت ممنونم... منم میساکی هستم.
حالا که از روبرو میبینمش مطمئنم یه چیزی هست. موهای شکلاتی با چشمای قهوه ای...
_چیزی شده؟؟؟
وااااای میساکی بگم خدا چیکارت نکنه ... ایندفعه جلوشی و همینطور تو چشاش خیره شدی...
_ببخشید... راستش... من قبلا شما رو جایی ندیدم؟؟؟
چی؟؟؟؟چی دارم میگم؟؟؟؟ مثل اینکه فراموش کردی تو اومدی به گذشته... اونوقت از اون میپرسی؟؟؟
گفت: فکر نمیکنم... (بلافاصله چشماشو میبنده و با خنده میگه : ) راستش من برای خیلیا آشنام ...
"برای خیلیا آشنام" ... انگار اینو جایی شنیده بودم. چشمام گرد شده بود. درسته... اینو قبلنم گفته بود.
سه سال پیش. توی حیاط همین دبیرستان. با همین لحن و همین خنده... ولی... ولی یه دفعه همه جا قرمز شد. چرا ؟؟؟ چه اتفاقی افتاد ؟؟؟
"اون پسرو نکش" ... درسته. اون راهبه همینو گفته بود. یعنی منظورش تتسورو بود؟؟؟ یعنی اون... نه نه نه ... من ... من اونو ...
_میساکی... حالت خوبه؟؟؟؟؟
ریکو نگران دستشو روی شونم گذاشته بود... از سردی تنم حس کردم رنگم مثل گچ شده...
تتسورو هم دیگه نمیخندید و نگران بود. چند تا از دانش آموزای دیگه هم دورم جمع شدن...
_حالت خوبه؟؟؟
اون جو شلوغ و پرسروصدا رو دوست نداشتم. مغزم داشت منفجر میشد...
"من برای خیلیا آشنام"
"اون پسرو نکش"
"من برای خیلیا آشنام^_^"
"حالت خوبه میساکی؟؟؟؟"
"اونو نکش"
"حالت خوبه؟؟؟؟؟؟؟"
"برای خیلیا آشنام"
"اون چش شده؟؟؟"
"نکشش ... نکشش ... نکشش ... "
بی اختیار دستامو روی گوشام فشار دادم و سریع از کلاس بیرون اومدم و به طرف حیاط دویدم ...

ادامه دارد...................
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/12/17 05:45 PM، توسط Dazai.B.)
2016/08/07 08:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Diana2
شاگرداعظم



ارسال‌ها: 1,286
تاریخ عضویت: Jul 2016
ارسال: #6
RE: بازگشت به گذشته
قسمت پنجم
چشمامو بسته بودمو میدویدم ... حتی زمانی که به حیاطم رسیده بودم بازم نمی ایستادم ... صداهای توی سرم داشتن دیوونم میکردن .
آیییییی. گردنم ... گردنم داره میسوزه ...
ایستادمو دستمو روی گردنم گذاشتم . آخ این دیگه چیه ؟ یه چیز داغی داشت گردنمو میسوزوند ...
کرواتمو پایین آوردم و دکمه های بالای لباسمو باز کردم . این چیییییه؟؟ چقدر داغهههههههه؟؟؟ نمیتونم بهش دست بزنم ... بعد چند لحظه اون چیز داغ ، سرد شد و تونستم بیارمش جلوی صورتم .
نمیدونم با دیدن گردنبند پروانه خوشحالم یا نه فقط داشتم بهش نگاه میکردم . روشن شده بود و کم کم نورش داشت خاموش میشد. یاد حرف زن راهبه افتادم که گفته بود : هر وقت گردنبندت داغ شد ، کارتو متوقف کن ...
ولی چرا الآن داغ شد ؟؟؟ وای خدایا جاش روی گردنم مونده ... داره خون میاد ...
_ میساکی ... تو کجایی ؟؟؟ تتسورو اوناهاش ... اونجاست ...
صدای ریکو بود . برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم ... ریکو و تتسورو با صورتای نگران به طرفم میومدن....
وقتی بهم رسیدن ، با دیدن تتسورو ترسیدم ... اگه میدونست من یه بار چیکارش کردم مطمئنن اون بود که الآن می ترسید ...
ریکو گفت : حالت خوبه میساکی ؟؟؟ یه دفعه چی شد ؟؟؟ همه نگرانت شدن ...
خودمو جمع و جور کردم و یه لبخند الکی زدم و گفتم: ببخشید نگرانتون کردم و به نشانه ی عذر خواهی خم شدم ...
وقتی سرمو بلند کردم تتسورو با کمی ترس گفت : گ ... گردنت ... داره خون میاد ... بعد از کمی مکث با تعجب میگه : اون....
ریکو هم بهم نگاه میکنه و با ناباوری میگه : امکان نداره .... اون .... اون .... اون گردنبنده سحر آمیزه ....

ادامه دارد ...........
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهببخشیداین قسمت کم شد!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/11 07:34 PM، توسط Diana2.)
2016/08/11 07:15 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Diana2
شاگرداعظم



ارسال‌ها: 1,286
تاریخ عضویت: Jul 2016
ارسال: #7
RE: بازگشت به گذشته
قسمت ششم
_اون ... اون گردنبند سحر آمیزه ...
از تعجب اندازه ی چشام چهار برابر شده بود ... ریکو این گردنبند رو از کجا میشناسه ؟؟؟
چند دقیقه عین مجسمه به همدیگه نگاه میکردیم ... تااینکه تتسورو گفت : عه ... خوب ... بهتره بریم درمانگاه مدرسه تا زخمتو درمان کنیم ...
_نه نیازی نیست ... فقط یه خراش خیلی کوچیکه ... ن...
ریکو حرفمو قطع کرد و گفت : هرچند کوچیک باشه نباید به سادگی ازش بگذری ... ناسلامتی یه دختریا ... باید خیلی به خودت اهمیت بدی ...
تتسورو به ساعتش نگاهی کرد و گفت : به هر حال دیگه نمیتونیم بریم سر کلاس ...
هر سه تامون به طرف درمانگاه راه افتادیم ... توی راه هیچکدوم حرفی نزدیم ...
وقتی ریکو مشغول تمیز کردن خون روی گردنم بود ، تازه خیلی دقیق براندازشون کردم . ریکو کرواتشو به شکل پاپیونی بسته بود و آستینای لباسشم بالا داده بود درست مثل تتسورو ... اونم آستیناشو تا آرنجش بالا برده بود ... چند تا از دکمه های لباسش باز بود و کرواتشو خیلی شل بسته بود ... قبلا انقدر شوکه بودم که زیاد بهشون توجه نکرده بودم .
تتسورو یه شیشه ی کوچیکو به ریکو داد و گفت : از این روی زخمش بزن ...
پرسیدم : این چیه ؟؟؟
_این یه نوع آب جادوییه که قابلیت شفا بخشی هم داره ... ما زیاد از این استفاده میکنیم ... باعث میشه زخمت خوب بشه و حتی جای سوختگیشم از بین بره ...
_آها ... منظورت از اینکه زیاد ازش استفاده میکنین چیه ؟؟؟
ریکو نگاه معنا داری به تتسورو کرد و اون با دست پاچگی گفت : عه راستش زیاد مهم نیست ... بعدم شروع به خندیدن کرد .
معلوم بود که دارن یه چیزی رو مخفی میکنن ... بیخیال ... به ریکو نگاه کردم که داشت با یه پنبه اون آبو روی گردنم میزد ... بلافاصله بعد از اینکه کارش تموم شد یه آینه گرفتم جلومو گردنمو نگاه کردم ...
_واااااااااای خدایا ... واقعا جاش رفته ... اصلا نمیتونم تشخیص بدم کجاش سوخته بود .
ریکو و تتسورو به هم نگاهی انداختن و لبند زدن ... یه چیزی روی گردن ریکو نظرمو جلب کرد ... انگار یه گردنبند بود ... مثل اینکه وقتی خم شد اومد بیرون لباسش ... اما ... اون خیلی شبیه گردنبند من بود .... پروانه ای با همون طرح تنها فرقشون تو رنگاشون بو ... برای من بنفش و برای اون قرمز بود . گفتم : عه ریکو ... گ...
_ریکو ... تتسورو شما اینجایین ؟؟؟ همه جارو دنبالتون گشتم ... آخه اینجا چیکار میکنین ؟؟؟
یه پسر قد بلند با موهای سرمه ای جلوی در ایستاده بود ...
تتسورو گفت : تاکشی ؟؟؟ چی شده ؟؟؟ چرا دنبالمون میگشتی ؟؟؟
اون پسر که اسمش تاکشی بود با چشمای آبیش به من اشاره کرد و با عجله گفت : مومیکو همون جای همیشگی منتظره ... باید زودتر بریم ...
مثل اینکه من تنها کسی بودم که چیزی نمیدونستم چون ریکو و تتسورو بدون هیچ حرفی سریع همراه تاکشی رفتن ...
ولی واقعا چرا گردنبندش شبیه من بود ؟؟؟
*** *** ***
چند روز از اون موقع گذشته و من هنوزم از اتفاقای اون روز چیزی سر در نیاوردم ... ریکو و تتسورو هم خیلی عادی رفتار میکنن و حالا خیلی باهم صمیمی شدیم ... ولی خوب نمیدونم قبلنم اینجوری بود یا نه ... از تنها چیزی که خیلی خوشحالم اینه که تو این چند روزه خون نخوردم ... واقعا چی میشه اگه همیشه همینطوری باشم ...
توی راهروی مدرسه قدم میزدم که متوجه ی صدایی شدم که از لای در نیمه باز آزمایشگاه بیرون میومد ... نزدیکتر رفتمو از لای در داخلو دید زدم ... ریکو و تتسورو داشتن تنهایی با هم بحث میکردن ... کلا آدم فوضولی نیستم اما بعد از شنیدن اسم خودم کنجکاویم گل کرده بود ... ریکو داشت میگفت : ببین تتسورو تو که خودت از نزدیک دیدی ... اون نوداچی بود . ما هم در حال حاضر تنها پروانه ای که نتونستیم پیدا کنیم نوداچیه ... ما مجبوریم در مورد این موضوع به میساکی بگیم .
نوداچی ؟؟ فکرکنم اون راهبه گفته بود اسم گردنبندم نوداچیه ... آره درسته دقیقا همین بود ... الآن موقع فکر کردن نیست دوباره گوشامو تیز کردم ... تتسورو دیگه چهرش خندون نبود و برعکس خیلی جدی و کمی عصبی بود ... گفت : میدونم ... اما نمیتونیم ریسک کنیم ... تاحالا هیچکس متوجه ی کارهای ما نشده ... نباید فقط بخاطر یه شباهت بهش بگیم که ما کی هستیم ... اگه کا اشتباه کره باشیم خیانت حساب میشه چون ما قسم خوردیم فراموش کردی ؟؟؟ فردا رئیس میرسه پس بهتره قبل از اینکه کاری کنیم اول از اون اجازه بگیریم ...
ریکو ناراحت تر از قبل گفت : خواهش میکنم ... فراموش کردی اون روز چی شد ؟ زخمی شدن مومیکو رو فراموش کردی ؟؟ کراس ها حالا یه رئیس دیگه دارن و خیلی قوی تر شدن ... اگه تو به مومیکو کمک نکرده بودی اون میمرد .
یه لحظه هردوتاشون ساکت موندن که یه دفعه ریکو گفت : آهاااااااان درسته ... انقدر فکرمون مشغول بود که فراموش کرده بودیم ... یادته ؟؟؟ گردنبندش داغ شده بود ... این دیگه یه شباهت نبود درسته ؟؟؟
تتسورو اخماش باز شد و با کف دستش محکم زد به پیشونیش بعد با خوشحالی گفت : عه آره ... راست میگیا ... به کل یادم رفته بود ... اااااااااااه ... خوب برو دنبالش و براش توضیح بده ...
ریکو یه لحظه استپ کرد و بعد با خنده های ساختگی گفت : هه هه هه فعلا که شما رئیس و سرور مایین ... شما باید براش توضیح بدین ...
بعدش برای اینکه تتسورو نتونه چیز دیگه ای بگه با سرعت به طرف در اومد ... عه عه عهههه داره میاد ... من اینجا چیکار میکنم ؟ باید زودتر فرار کنم ... تا اومدم یه قدم بردارم ریکو در و باز کرد و خورد بهم ... اولش با دیدن من هر دوشون خیلی تعجب کردن ... منم که خجالتی ، عین لبو شده بودم ... ریکو یه لبخند مرموزی زد و رو به تتسورو گفت : موفق باشی رئیس^_^
مات و مبهوت داشتم تتسورو رو نگاه میکردم ... از طرفی هم مشتاق شنیدن چیزی بودم که قراره بهم بگه ... شاید حرفای اون جواب تمام سوالاتم باشه ...
تتسورو همینجوری نگام میکرد . چند لحظه بعد دستشو پشت گردنش گذاشت و با خنده گفت : مثل اینکه واقعا خودم باید این کارو بکنم ... ^____^


ادامه دارد ..............
2016/08/20 05:20 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #8
RE: بازگشت به گذشته
قسمت هفتم
رفتیم روی پشت بوم مدرسه ... خوشبختانه کسی اونجا نبود ولی بااین حال تتسورو همه جارو دید میزد تا مطمئن بشه ...
گفتم : چیرو میخوای بهم بگی ؟؟
_ یه موضوع خیلی مهم و حیاتی ...
_ خب ؟ بگو دیگه ...
_ هوف باشه ... ببین شاید چیزی که الآن بهت میگم خیلی عجیب باشه ولی ازت میخوام که باور کنی ... خب ... ببینم تاحالا اسم کراس ها به گوشت خورده ؟
_ کراس ها ؟؟ عه یه لحظه صبر کن .... آهااا آره آره فکر کنم یه مانگا درموردشون خوندم ... کراس ها ... موجودات دورگه که شبیه آدمان ولی خیلی بد ذاتن ... دوست دارن همه جارو نابود کنن ... خیلی خفنن ... وای حالا مطمئنم یکی از داستانای مورد علاقم بوده ...
با دیدن ذوق زدگیم شوکه شد ... خودمو جمع و جور کردم : خب ؟؟
_ درسته حالا که میشناسیشون راحت تر میتونم برات توضیح بدم ... متاسفانه اون موجودات به قول خودت خفن واقعیت دارن و بین آدما تو همین شهر میگردن ...
خندم گرفت : چی ؟ شوخیت گرفته ؟؟ اونا فقط تو داستانان ...
_ ازت خواهش کردم حرفامو باور کنی ... میدونم باور کردنش خیلی سخته ولی حقیقت داره ...
از جدیتش به این نتیجه رسیدم که باور کنم ... هیچ چیز عجیب تر از برگشتن به گذشته نیست پس این موضوع قابل هضم تره ...
ادامه داد : درسته ... اونا هستن و فقط و فقط به نابودی فکر میکنن ... اونا دیوونن ... مردمو آزار میدن و آخرش میکشنشون ... زجر کشیدن دیگران براشون لذت بخشه ... تعداد خیلی کمی هستن که از وجودشون باخبرن که اکثرشون از ترس نمیتونن کاری کنن ... ولی ما نتونستیم ساکت بشینیم ... یه گروه سری پنج نفره درست کردیم و به لطف رئیسمون تونستیم نشان هامونو پیدا کنیم ... فقط یکی از نشان ها مونده که موفق به پیدا کردنش نشدیم ...
ناخودآگاه دستمو بردم سمت گردنبندمو گرفتمش : یعنی میخوای بگی که ...
_ آره ... آخرین نشان ، گردنبند توئه ... نوداچی ... میشه بگی از کجا آوردیش ؟؟
_ عه ... خب ... یکی اینو بهم داد ... امممم جزئیاتشو نمیتونم بگم ... البته هیچی درموردش نمیدونم . تنها اطلاعاتی که دارم اسمشه و اینکه یه جور سلاحه ... ولی هیچی سردرنیاوردم که یعنی چی ...
دست راستشو پشت گردنش گذاشت و گفت : واقعا کنجکاوم اینارو از کجا میدونی ... درسته اون در اصل یه سلاحه در قالب یه گردنبند ... یه جور استتار بی نقص براشه ...
دستشو جلو میاره و به ساعتش اشاره میکنه : این سلاحه منه ... یومی ...
با تعجب به ساعتش نگاه کردم .... خیلی عادی بود حالا نه اینکه گردنبند من غیرعادیه ...
گفتم : پس یعنی شکلای دیگه ای هم داره ؟ خب اینارو چجوری پیدا کردین ؟ اصلا از کجا فهمیدین همچین چیزایی وجود دارن ؟ چجوری سلاحو بیرون میارین ؟ از همه مهمتر کی اینارو ساخته ؟
_ خیلی سادست فقط باید رواینکه بیرونش بیاری تمرکز کنی و اسمشو صدا کنی ... اینجوری ...
یه قدم رفت عقب و گفت : یومی ... یدفعه ساعتش درخشید و یه کمان بزرگ توی دستش ظاهر شد ...
دهنم باز موند : واااااااااااااااو ...
_ برای برگردوندن به شکل قبلیشم همینکه بهش فکر نکنی کافیه (کمانش ناپدید میشه و ساعت ظاهر میشه) ... تنها چیزی که مهمه احساسات توئه ... وقتی تو خطر باشی و بهش نیاز داشته باشی راحت تر میتونی بیرون بیاریش ... راستش ما هنوزم که هنوزه داریم درموردشون تحقیق میکنیم ... اینارو رئیسمون پیدا کرده ... اون یه محققه و طی آزمایشی که روی یه شهاب سنگ انجام میداد فهمید بعضی از اونها دارای انرژی خاصی هستن ... یه افسانه هم درمورد شش نشان جادویی وجود داره که خیلی به این موضوع شباهت داره ... برای همین رئیس جاهای مختلف رو گشت و پنج تا از شهاب سنگا رو پیدا کرد و با شکافتنشون تونست اینارو بیرون بیاره ... الآنم رفته مسافرت برای پیدا کردن ششمی ولی بیفایدست ...
_ عه ... یعنی شما فقط به یه افسانه اعتماد کردین و به اینجا رسیدین ؟ راستش این موضوع غیر باورتره ... حالا این رئیس شما کی هست ؟
_ ما هم همه چیزو دقیق نمیدونیم ... اینا چیزایین که فقط و فقط رئیس میدونه ... اون فردا برمیگرده ... فردا میبینیش ... ای بابا خیلی حرف زدما ... ولی همه ی اینارو بهت گفتم که به اینجا برسم ... موضوع اصلی اینه که تو صاحب نوداچی هستی ... ازت میخوام وارد گروه ما بشی ... نظرت چیه ؟
با اینکه حدس میزدم ولی یکم جا خوردم : اممم ... خب .... چیزه ... راستش من زیاد اهل جنگیدن و اینجور چیزا نیستم ... ممکنه فقط مایه ی دردسر براتون باشم ...
_ ماهم اول برامون خیلی سخت بود ... کم کم بهش عادت میکنی ... نباید بگی دردسر . ما الآن بهت نیاز داریم وگرنه انقدر اصرار نمیکردم ... لطفا ...
_ پس ... خیله خوب باشه ... قبول میکنم ... امیدوارم نظرم عوض نشه ...
خوشحال شد و باخنده گفت : وای ممنونم میساکی ... لطف خیلی بزرگی در حقمون میکنی ... هیچ نگران نباش اگرم نظرت عوض شد و خواستی بری ما جلوتو نمیگیریم ....
به زور لبخندی زدم : باشه ...
نفس عمیقی کشید : خب حالا بریم که به ریکو خبر بدم ...
برگشت و به سمت در پشت بوم رفت ... پشت سرش حرکت کردم ... چند قدم نرفته بودم که احساسه بدی بهم دست داد ... انگار سرم داشت منفجر میشد ... یه لحظه چشمام سیاهی رفت و همه جا قرمز شد ... تشنم بود ... میتونستم بفهمم که دندونام تیز شدن ...
تتسورو برگشت و گفت : میساکی ؟؟
بدون اینکه چیزی بگم به طرفش حمله کردم و انداختمش زمین ... محکم دستاشو رو زمین قفل کردم و دهنمو نزدیک گردنش بردم ...

ادامه دارد ...........
2016/12/17 06:30 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  داستان:به زیبایی گذشته Renèe 3 1,266 2020/04/07 01:16 PM
آخرین ارسال: Renèe
  خاطرات بعد از گذشته (アフター過去メモリーズ) انباری پروجکت! Kradness 4 1,178 2016/09/12 04:04 PM
آخرین ارسال: Kradness
  alice madnes return (الیس و جنون بازگشت) my name is alice 121 25,383 2016/07/04 08:32 AM
آخرین ارسال: !Emily
documents پنجره ای به گذشته Mona Lupin 1 1,033 2015/06/08 12:50 PM
آخرین ارسال: Mona Lupin
zتوجه بازگشت حادثه (۱۶-) اسپرینگ ولد 5 1,542 2015/06/04 09:01 PM
آخرین ارسال: اسپرینگ ولد



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان