زمان کنونی: 2024/11/06, 04:55 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 04:55 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.55
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

پنجره ای به گذشته

نویسنده پیام
Mona Lupin
Potterhead forever



ارسال‌ها: 872
تاریخ عضویت: Nov 2014
اعتبار: 200.0
ارسال: #1
documents پنجره ای به گذشته
_درزمان های قدیم به فرزندقبل یا بعد از خوداگردختربود خواهر واگرپسربودبرادرمی گفتند.آنها به خواهرپدرعومه...
_عومه نه عزیزم، عمه.
_به خواهرپدرعمه وبه برادرپدرعمووبه خواهرمادرخاله وبه برادرمادر دایی می گفتند.دران زمان همه خانه هامودم وwi-fiنداشتندووقتی تلفن زنگ میخورد بایدخودشان به سمت تلفن می رفتندوتلفن به سمت انهانمی رفت.آنهاحتی باماشین های خودروی زمین سیرمی کردند.......
زییییییییییینگگگگگ.
معلم اجتماعی گفت:عزیزان دلم اگه دوست داشتین فرق زندگی درگذشته وحال روتوتبلتاتون سیوکنین وبیارین.البته اگه دوست داشتین...
سارا:وای من یه دوستی دارم میگه بابابزرگش عمه داشته..
من :هععییی!!!راست می گی؟بابابزرگش چندسالش بوده؟راستی عمه چی می شد؟خواهرمامان؟
سارا:نه ،خواهربابا.
من:ولش کن.بریم بایدبه خدمتکارسفارش ناهاربدیم. توامروز چی می خوری؟
ساررا:شایدمن برای امروزسوشی سفارش دادم .نمی دونم.بایدمنوروببینم.
زنگ خورد.دوباره معلمی امددرس داد ودرس دادو زنگ خورد ودوباره زنگ خوردو همین طورتازنگ آخر...اون روزهمش ذهنم مشغول زنگ اجتماعی بود.زنگ اخربه بهانه ی شارز نداشتن لپ تاپم اونوبستم وبه حرفای معلم گوش نکردم.
تااینکه صدای دلنشین زنگ آخرمنوبه خودم اورد.ازساراخداحافظی کردم و رفتم سوارسرویس شدم توسرویس تبلتمودراوردم و درموردگذشته جستجو کردم واونقدمحوشدم که نزدیک بودجابمونم.
ازسرویس پیاده شدم و رفتم خونه. توچشمی درنگاه کردم ودربازشد.مامانم خونه نبود.برام یادداشت هم نذاشته بود.خب فرصت خوبی بودکه هرکاری دلم می خوادبکنم.ناهارم گرم بود خوردمش و ربات مامانم ظرفاروگذاشت توماشین ظرفشویی.ربات مامانم بااینکه خیلی بهش کمک می کردولی حسابی فضول بود براهمین خاموشش کردم تاازدستش راحت شم
.رفتم و pdfدرس اجتماعی امروزرواوردم.هی خوندم و خوندم وخوندم تااینکه روتبلتم خوابم برد.
وقتی بیدارشدم چیزی روکه می دیدم باور نمی کردم.....
ادامه دارد.............................
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/11/22 10:54 PM، توسط Mona Lupin.)
2015/05/06 04:09 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Mona Lupin
Potterhead forever



ارسال‌ها: 872
تاریخ عضویت: Nov 2014
اعتبار: 200.0
ارسال: #2
documents RE: پنجره ای به گذشته
سلام...
قسمت جدید ببخشیدخیلی تاخیرداشت....
ازخواب بلندشدم.چیزی روکه می دیدم باورنمی کردم.......
همه چی سرجاش بودنه من به گذشته رفته بودم نه گذشته جاش باحال عوض شده بود.تنها چیزعجیب این بودکه ساعت 8 بود من هنوزهیچ کاری نکرده بودم تازه نمازم هم قضا شده بود....مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مامانم هم برگشته بودوداشت باتلفن صحبت می کرد وهرکاری کردم نتونستم باایماواشاره بفهمم باکی صحبت می کنه...
طبق عادت همیشگیم رفتم تواشپزخونه نه واسه شکم .پرده روزدم کنار وبه بیرون نگاه کردم.همه چی خوب بودوماشین ها توهواپروازمی کردن و طبق معمول دوباره یه ماشین بایه آسمون خراش تصادف کرده بود .به خودم جرات دادم وبه پایین نگاه کردم یه هویی دلم ریخت وسرم گیج رفت.مامانم همیشه بهم می گفت به پایین نگاه نکن.
آخه چی کارکنم وقتی طبقه 149یه ساختمون باشی همینه دیگه...دوباره به پایین نگاه کردم یه نقطه سیاه دیدم که شبیه ماشین بود...چی؟؟؟؟؟یه ماشین روزمین ؟؟؟؟همین جوری بهت زده بودم که یهو آیفون زنگ خورد..
اونقدرهول شده بودم که ایفونو ورداشتم گفتم:« الو؟؟؟؟؟؟؟؟؟»وای خداابروم حسابی رفته بود... چی کارکنم هول شده بودم دیگه....یه خانم لاغروقدبلندبود که واسه چندلحظه دورشد حتما رفته بودبه سوتی من بخنده ......منم محکم زدم روپیشونیم البته اون حقم داشت....آخه مگه تلفن بودکه اینو گفتم زودخودمو جمع وجورکردم وگفتم:«ببخشید بله؟؟؟»
اون خانم بالبخند برگشت وگفت:«بازکنین»
مامانم پرسید:«کیه؟؟»
گفتم:«نمی دونم »
مامانم اومد ایفونو ازدستم گرفت وگفت:«بروکنار!»
باخودم گفتم:«خدایااصلا باما کاری نداشته باشه.وگرنه آبروم می ره...فک کن اشنای مامانم باشه .........وای نه..!!!!»
توهمین فکرابودم که مامانم کفت:«منا،میدونی کی بود؟؟»
گفتم:«نه» وبه خودم جرات پرسیدن ندادم.
مامانم گفت:«همسایه جدیدمونه»
گفتم:«چی؟؟؟؟همسایه جدید؟؟؟یعنی یکی پیداشده که بخوادتوطبقه 150 زندگی کنه ؟؟؟وای نه مامان من جلوی اون خانوم ابروم رفته!!من آیفونو برداشتم وگفتم الو!!!
آخه بدشانسی از این بدتر؟»
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مامانم خندیدوگفت:«اشکال نداره همه یادشون میره، توهم انقدر فکروخیالبی خود نکن.بروکاراتوانجام بده.»
داشتم می رفتم به دستورمامانم عمل کنم که یه هو زنگ خونمون روزدند.
من گفتم:«مامان ،من درروبازنمی کنم .حتمااین همسایه جدیده است.»
مامانم گفت: «توبرو ازچشمی در نگاه کن اگه اون بودمن بازمی کنم.»
ازچشمی نگاه کردم ودیدم هیچکی نیست.دروبازکردم .درست دیده بودم کسی نبود.
مامانم پرسید:«کیه؟»
قبل ازاینکه بخوام چیزی بگم،یه صدایی گفت :بگوهیچکی ودروببندومنم بااین خیال که صدای درونمه.درروبستموگفتم هیچکی.
بعدرفتم سمت اتاقم که یهو.....
.
.
.
دیدم همسایه جدید تواتاقمه.سیستم خودکارم روشن شدو همین که دهنمو بازکردم که یه جیغ بنفش بکشم خیلی سریع جلوی دهنمو گرفت وگفت:«خواهش می کنم جیغ نزن هیچی نگو ..هیچی...خواهش می کنم.»


ادامه دارد.......


امیدوارم خوشتون اومده باشه لطفا نظراتون رو اینجا یذارین http://animpark.net/thread-18759.html
خواهش می کنم توای ن تاپیک نظرنذارین
اعتباروتشکرهم یادتون نره ممنون^_____^
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/06/08 12:51 PM، توسط Mona Lupin.)
2015/06/08 12:50 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  داستان:به زیبایی گذشته Renèe 3 1,263 2020/04/07 01:16 PM
آخرین ارسال: Renèe
  بازگشت به گذشته Dazai.B 7 1,629 2016/12/17 06:30 PM
آخرین ارسال: Dazai.B
  خاطرات بعد از گذشته (アフター過去メモリーズ) انباری پروجکت! Kradness 4 1,166 2016/09/12 04:04 PM
آخرین ارسال: Kradness



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان