Sherlock Holmes
ارسالها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
|
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل پنجم - دروغگو
بخش ششم
با دیدن اون چاقو ، همه با بدگمانی نگاهم کردن... حتی شاهین و شایان. شاهین پرسید:
- اون چاقو مال توئه ؟
-... آ...آره ولی...خدای من...
دستامو روی چشمام گذاشتم و با تموم وجود از خدا کمک خواستم. تنم می لرزید. حتی برادرامم حرفمو باور نمیکردن. اما... این انصاف نیست... من دروغگو نیستم !
شاهین از جاش بلند شد و گفت:
- اینجوری به جایی نمیرسیم. فعلا بخوابیم . فردا صبح همه چی روشن میشه.
هیراد سریع بلند شد و گفت:
- منظورت از اینکه بخوابیم چیه ؟ یه قاتل بین ماست ! اون وقت تو ازمون میخوای بخوابیم ؟
- هیراد ... از کجا انقد مطمئنی اون قاتله ؟
- ولی اون چاقو داشته ! همین کافی نیست ؟
- شاهدی هم داری ؟
- آها... فهمیدم... داری ازش دفاع میکنی فقط چون خواهرته !
شاهین داد زد :
- بخدا قسم که برام مهم نیست اون کیه ! اگه بهم ثابت شه که قاتله ، خودم با دستای خودم دارش میزنم !
با این حرف شاهین ، قلبم تیر کشید. هیراد هم دیگه چیزی نگفت . همه خیلی سریع چادراشونو برپا کردن که بخوابن. من چادرمو دور از همه برپا کردم و خوابیدم... اما خوابم نمی برد.
به فردا فکر میکردم. معلوم نبود فردا قراره چه بلایی سرم بیارن. فکر میکردم شاهین حمایتم کنه . اما خودش گفت که دارم میزنه. مغزم داشت سوت میکشید . حرفاشون تو گوشم تکرار میشد...« دروغگو!»...« اون پگاهو کشته»...« یه قاتل بین ماست»...
گریه م گرفت. دستمو روی دهنم گذاشتم تا نتونم گریه کنم . من نباید ضعیف باشم. باید... باید یه راهی باشه که نجاتم بده.
چشمامو بستم و از ته قلب آرزو کردم یه معجزه بشه.
وقتی چشمامو باز کردم ، فهمیدم اون معجزه به بدترین شکل ممکن اتفاق افتاده.
یک نفر کاملا بی حرکت بیرون چادرم وایساده بود و به من خیره شده بود.
پایان فصل پنجم. ممنون که داستانو دنبال میکنید . بابت اعتبار و تشکر هم خیلی ممنونم.
|
|
2016/07/21 09:06 PM |
|
Sherlock Holmes
ارسالها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
|
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل ششم- هیولای غمگین
بخش اول
چشمان سرخش از پشت چادر هم دیده میشد. بدون اینکه حتی پلک بزند ، به من خیره شده بود. مدت زیادی همانجا ایستاد ، سپس آهسته آهسته دور شد و من دیگه ندیدمش.
شکی ندارم که اون همون « ارمیا » ، خانم دراکولا ست. ترس تموم وجودم پر کرده بود. آما چیزی تو مغزم وادارم کرد که از جام بلند شم ، وسایلمو جمع کنم و آرام و بی صدا از چادر بیرون برم.
بله ، من اینکارو کردم. درحالیکه اشک میریختم ، از چادر بیرون اومدم ، برای آخرین بار به برادرانم که غرق خواب بودند نگاه کردم ؛ و بعد دنبال دراکولا رفتم و همه چیزمو پشت سر گذاشتم. از همون مسیری که تصور میکردم دراکولا رفته است ، میروم. وقتی به اندازه کافی از بقیه دور شدم ، شروع به دویدن کردم.
میدونم ته این انتخابم چیه. دارم دنبال دراکولایی میروم که کافیست اراده کند تا جانم را بگیرد. پس چرا دارم اینکارو می کنم؟ عقل میگه که برگردم اما قلبم... مانع میشود.
هوا خیلی تاریک بود.فقط میتونستم جلوی پاهامو ببینم. ماه کامل بود و قاعدتا باید جنگلو روشن میکرد. اما همه جا مه بود و نمیذاشت نور ماه به زمین برسه.
صدایی که میشنیدیم ، فقط زوزه بود. زوزه گرگ ها که مثل سوزن تو گوشم فرو میرفت و منو میلرزوند.
احساس کردم این مسیرو میشناسم. جلوتر که رفتم ، همون غاریو دیدم که پگاه داخلش کشته شد . ایستادم و به دهانه غار نگاه کردم. خیلی تاریک بود. چیزی اونجا تکون خورد. چشمامو تنگ کردم و با دقت نگاه کردم. درست پایین غار ، پیکر زنانه ای رو دیدم که خم شده بود و با دستاش زمینو می کند.
بعد متوجه چیز وحشتناکی شدم. اون دختر ... پگاه بود !
ادامه دارد...
|
|
2016/07/21 10:01 PM |
|
Sherlock Holmes
ارسالها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
|
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل ششم - هیولای غمگین
بخش دوم
گیج شده بودم. مطمئن بودم که اون خود پگاه بود . لباساش پاره بود. رنگ تو صورتش باقی نمونده بود. اونقدر خون از دست داده بود که امکان نداشت زنده باشه ! ولی... اون سرپا وایساده بود و زمینو میکند. چطور ممکنه؟پگاه که مرده بود!
یه لحظه منو یاد زامبی ها انداخت . مرده های متحرک. آدمایی که میمردن و دوباره زنده میشدن.
از پشت سرم ، صدای باوقار و آشنای یک زن رو شنیدم :
- صحنه غم انگیزیه ، مگه نه ؟ مرده ای که داره قبر خودشو با دستای خودش می کنه.
دراکولا اومد و کنارم وایساد و مثل من پگاهو تماشا کرد. آه بلندی کشید و گفت:
- اینجوری بهتره . اگه توی غار میموند ، بوی بدی میگرفت.
- اون چطور زنده شده؟
- زنده نشده.
- پس چجوری داره حرکت می کنه؟
- مرده که حرکت نمیکنه نادون ! من دارم حرکتش میدم ! مثل یه عروسک خیمه شب بازی. تا حالا عروسک خیمه شب بازی دیدی ؟ حرکت دادنش خیلی آسونه . چنتا نخ بهش وصله که اگه تکونشون بدی ، عروسک هم تکون میخوره.
- ولی به پگاه هیچ نخی وصل نیست.
- چرا وصله. ولی خب تو نمی تونی ببینیشون.
- تو می بینیشون؟
- البته. اونا بنفش رنگن و نور میدن. زیباست.
- میشه برم پیشش؟
- آره. اون کاملا بی آزاره.
آهسته گام برداشتم و به پگاه رسیدم. اون با حرکات خشن و نا متعادل ، به زمین چنگ میزد و خاک هارو عقب میریخت. بوی وحشتناکی میداد... بوی جسد .
دستمو سمتش بردم و روی شانه اش گذاشتم. ناگهان دست از کندن برداشت و به من نگاه کرد. سیاهی چشم نداشت. لباش خشک و ارغوانی شده بود . به سختی روی پاهاش وایساده بود و دستاش دو طرف بدنش آویزون بود. گویا منو نمی دید ، چون مدام سرشو به این ور و اون ور تکون میداد. احساس گناه کردم. گفتم:
- پگاه ؟ صدامو میشنوی ؟
صدای زشت و خرخر مانندی از گلوش بیرون اومد. دراکولا اومد کنارم و گفت:
- راحتش بذار. باید هرچی زودتر کارشو تموم کنه.
پگاه دوباره مشغول کندن زمین شد. با عذاب وجدان وایسادم و تماشایش کردم. ثانیه ها کند میگذشتند. به کندی حلزون.
ادامه داد...
|
|
2016/07/21 10:15 PM |
|
Sherlock Holmes
ارسالها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
|
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل ششم - هیولای غمگین
بخش سوم
دراکولا گفت:
- بایدم احساس گناه کنی.
- چرا؟
- باعث مرگش تویی.
- من؟
دراکولا دیگه چیزی نگفت. گفتم:
- تقصیر من نبود که اون مرد . تو کشتیش !
دراکولا بازم چیزی نگفت. منم دیگه بحث نکردم. میترسیدم عصبانیش کنم.
بالاخره تموم شد. پگاه یه قبر عمیق کنده بود. سپس ، خودش با پاهای خودش داخل قبر رفت و کف آن خوابید. چشماشو بست و دیگه تکون نخورد. دراکولا گفت:
- خب؟ نمیخوای روش خاک بریزی؟
دراکولا رفت و روی یک تکه سنگ بزرگ نشست و منو تماشا کرد. با حقارت تمام روی زمین نشستم و روی پگاه خاک ریختم و همزمان براش عزاداری کردم.
یک ساعت بعد کارم تموم شد. دلم می خواست دورش سنگ بچینم و روش گل بذارم. اما شرایط ، اجازه این کارو بهم نمیداد. امیدوارم خدا روحشو قرین آرامش کنه.
دراکولا سمتم اومد و گفت:
- میخوای برگردی؟
- نه.
- پس باید ادامه بدی.
- ادامه چیه؟
- خودت میفهمی.
- اگه..برگردم چی میشه؟
- فک نکنم خیلی ازت استقبال بشه! به نظرت اونا چی فک میکنن وقتی ببینن تو برگشتی اینجا و پگاهو خاک کردی؟
- مطمئن میشن که من کشتمش. حالا هم برگشتم تا نیست و نابودش کنم.
- دقیقا. و توهم هیچ دفاعی از خودت نخواهی داشت.
دراکولا درست می گفت. از الان باید خودمو بازنده بدونم . من باختم. همه چیزمو باختم.
دراکولا شنلشو با زیبایی تمام چرخوند و گفت:
- دنبالم بیا . اینجا وایسادن فقط وقت تلف کردنه.
دنبالش رفتم. اون دو متر جلوتر از من حرکت می کرد.خسته بودم . پاهامو رو زمین میکشیدم و چشمامو به دراکولا دوخته بودم.
کمی بعد، چشمام سیاهی رفت ، سرم گیج رفت و دل و روده م بهم پیچید. سمت درختی رفتم و بالا آوردم. پاهام لرزید و روی زمین افتادم و دیگه هیچی نفهمیدم.
ادامه داد...
|
|
2016/07/21 10:16 PM |
|
Sherlock Holmes
ارسالها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
|
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل ششم - هیولای غمگین
بخش چهارم
وقتی بیدار شدم ، روی یه تخت مجلل ، داخل یه اتاق بزرگ بودم. روی تخت نشستم و به دورو برم نگاه کردم. بیشتر وسایل قرمز رنگ بودن. همه اثاثیه قدیمی بودند و طرح از مد افتاده ای داشتن.
اتاق یه پنجره بزرگ داشت. ساعت تقریبا چهار صبح بود. بوی خون همه جارو پر کرده بود ، به نظر میومد کسی اینجا کشته شده.
روی میز کنار تخت یه دست لباس نو و تمیز بود. از تخت پایین اومدم و متوجه شدم اتاق دوتا در داره. روی دستگیره به در ، حوله قرار داشت ، احتمالا در حمام بود. پس... اون یکی در حتما در خروجه.
فورا سمت همون در رفتم و دستگیره رو چرخوندم ، اما قفل بود. ناگهان صدای مردانه ایو شنیدم:
- اشتباه نکن ، اون در حموم نیست.
رومو برگردوندم و یه شبح سبز رنگ داخل اتاق دیدم. با اینکه سبز بود ، اما راحت میشد تشخیص داد که خوش قیافه ست. پرسیدم:
- تو دیگه « چی » هستی؟
- « چی » نه « کی » . درسته یه روحم ، ولی یه زمانی آدم بودم.
- آها پس یه روحی . خب ؛ محض اطلاع بگم من دنبال در حموم نیستم.
- پس اگه دنبال در خروجی هستی ، متاسفانه ارمیا قفلش کرده.
- آره خودم فهمیدم.
سمت پنجره رفتم و بیرونو نگاه کردم. زیادی بلند بود ! درواقع این اتاق در بلند ترین برج این قلعه قرار داشت. اطراف هم تا چشم کار می کرد ، درخت بود. خب ، پس از پنجره نمیشه فرار کرد ! گفتم:
- پس واقعیه ؟
- چی ؟
- این قلعه.
- آره واقعیه. اینجا هم اتاق ارمیاست.
- چجوری میتونم برم بیرون؟
- نمیدونم.
- جدی؟
- اگه میدونستم هزار سال پیش رفته بودم بیرون !
- اصلا بگو ببینم ، تو کی هستی ؟ اینجا چیکار می کنی ؟
- من سهرابم . یه روح بدبخت که اینجا زندونی شده.
- ارمیا زندانیت کرده ؟ آخه چرا ؟
- شرمنده ، نمیتونم بگم.
- خیله خب ، منم اریسام. یه دختر بی نوا که به قتل متهم شده.
سهراب تعظیم کوچکی کرد و گفت:
- از آشنایی با شما بسی خرسندم دوشیزه.
- منم همین طور آقا سهراب. با این حال ، من هنوزم توی این اتاقم .
- خیلی طول نمی کشه. شاید دو روز ، یا کمتر از یه هفته . بیشتر از این نگهت نمیداره .
- از کجا میدونی ؟
- چون قبلیا هم همین قدر موندن.
- قبلیا ؟
سهراب با اخم به در نگاه کرد و گفت:
- اون داره میاد . من باید برم .
- هی صبر کن ! حالا من باید چیکار کنم ؟
- هیچی . فقط نترس ، حتی یه ذره.
سهراب ناپدید شد و منو تنها گذاشت. چند ثانیه بعد ، ارمیا اومد. نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم:« چیزی نیست...هل نکن دختر ، اون کاریت نداره.»
ادامه دارد...
|
|
2016/07/21 10:16 PM |
|
Sherlock Holmes
ارسالها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
|
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل ششم - هیولای غمگین
بخش پنجم
نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم:« چیزی نیست...هل نکن دختر ، اون کاریت نداره.» ارمیا که گویا افکار منو شنیده بود ، گفت:
- از کجا انقد مطمئنی ؟
- اگه می خواستی منو بکشی ، زودتر از اینا اینکارو میکردی.
- -اوم ، شاید. و یه سوال دیگه ، چرا حموم نرفتی؟!
جا خوردم:
- آممم...خب...
- عجله کن ! همین الان برو حموم . سهراب بهت نگفت که من از کثیفی متنفرم ؟!
- تو از کجا فهمیدی سهراب اینجا بوده ؟
- اوه عزیزم...من از همه چی خبر دارم !
ارمیا با لبخند چشمک زد. با تردید نگاش کردم. میشه بهش اعتماد کرد؟ البته که نه ، حتی یه درصد.
به لبخندش نگاه کردم. لبخندش...یه مشکلی داشت. واقعی نبود. کوچک و مصنوعی بود. پر از حرف بود ، پر از غم و اندوه. اعتراف میکنم غمگین ترین لبخندی بود که تاحالا تو عمرم دیده بودم.
دیگه معطل نکردم و به حموم رفتم. ساخت و ساز حمام هم قدیمی بود. درست به شیوه عهد دقیانوس ساخته شده بود ! دوش و شیر آب نداشت. تنها چیزی که اونجا بود ، یه بشکه آب و یه سطل بود. خوشبختانه یه صابون هم توی حموم بود !
حمامم یک ساعت طول کشید ، آخه من تا حالا با این امکانات کم حموم نکرده بودم ، چون زندگی اشرافی داشتم.
وقتی کارم تموم شد ، درو باز کردم و حوله رو از روی دستگیره ش برداشتم و دور خودم پیچیدم و اومدم بیرون. دراکولا مقابل پنجره وایساده بود و بیرونو نگاه می کرد. سمت میز رفتم و لباسارو برداشتم و پوشیدم. شامل یه شلوار مشکی و یه پیرهن بلند سفید میشد. دراکولا برگشت و گفت:
- خوشت اومد ؟
- اینا رو از کجا آوردی ؟
- قرض گرفتم.
- منظورت اینه که دزدیدی ؟
- اسمشو هرچی دلت میخواد بذار.
سمت آینه رفتم و خودمو برانداز کردم :
- به هر حال ، چیز خوبی دزدیدی.
ادامه دارد....
|
|
2016/07/21 10:20 PM |
|
Sherlock Holmes
ارسالها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
|
|
2016/07/21 10:21 PM |
|
Sherlock Holmes
ارسالها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
|
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل ششم - هیولای غمگین
بخش ششم
دراکولا اومد و کنارم وایساد و به آینه نگاه کرد. آینه قدی بود و من محو وقار و شکوه دراکولا شدم. نمیدونم چطور اینهمه غرور و متانت تو خودش داشت ! انقد زیاد بود که فقط با نگاه کردن بهش میشد فهمید.
ارمیا خیلی به آینه نگاه کرد ، و بعد آهی کشید و نگاهشو از آینه گرفت. پرسیدم:
- با آینه مشکلی داری ؟
- آره. نمیتونم خودمو توش ببینم.
- ولی من دارم تورو میبینم.
- همه دراکولا ها همین جورین . گرچه دیگران میتونن اونارو توی آینه ببینن ، اما خودشون نمیتونن . و این منو میترسونه.
درک نکردم که چرا این موضوع اونو میترسونه. واقعا چرا ؟
دراکولا لرزید و از جلوی آینه کنار رفت و گفت:
- خب ! وقت زیادیو با تو تلف کردم. آفتاب داره طلوع میکنه و من باید بخوابم. پس لطفا برو بیرون.
- یعنی میتونم آزادانه تو قلعه بگردم ؟
- البته .ولی حتی فکر فرارم به سرت نزنه. باشه ؟
- باشه...
از اتاق بیرون رفتم و درو پشت سرم بستم . و برام سوال شد که چرا ارمیا روی تخت میخوابه ؟ مگه دراکولا ها توی تابوت نمیخوابن ؟ البته اگه منم دراکولا بودم ، هرگز توی تابوت نمیخوابیدم ! آدم خفه میشه !
بیرون اتاق یه پلکان سنگی بود. ازش پایین رفتم و به یه سالن بزرگ رسیدم . درهای زیادی به اینجا ختم میشد ، پس این سالن باید سالن اصلی قلعه باشه . شانسی یه درو باز کردم. تاریک بود اما از قابلمه هایی که روی میزها بودن ، میشد فهمید که اینجا آشپزخونه ست. داخل شدم و یه صندلی برداشتم و زیر یکی از مشعل ها گذاشتم. رفتم روی صندلی و کنار مشعل یه جعبه کبریت خیس پیدا کردم. به سختی از توش یه کبریت خشک پیدا کردمو آتشش زدم. کبریتو سمت مشعل بردم تا روشنش کنم... اما ناگهان هیولایی سیاه و زشت با دندان هایی تیز و وحشتناک ، جیغ کشان به سمت صورتم هجوم برد.
پایان فصل ششم. امیدوارم لذت برده باشید ^-^
|
|
2016/07/21 10:24 PM |
|
Sherlock Holmes
ارسالها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
|
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل هفتم - جانشین
بخش اول
جیغ کوتاهی کشیدم و با ساعد دستم هیولارو پس زدم . هیولا روی زمین افتاد و با خشم دندوناشو بهم نشون داد . البته لازم به ذکره که اون هیولا ، چیزی جز یه موش کثیف و بی خاصیت نبود .
آهی کشیدم و به خودم تشر زدم :« دختره احمق !» . سریع مشعلو روشن کردم و از روی صندلی پایین اومدم . حالا که فضا کمی روشن تر شده بود ، تونستم بهتر اطرافو ببینم . این آشپزخونه واقعا قدیمیه ! حتی شیر آبم نداره ! خدای من مگه این قلعه چقد قدمت داره ؟!
وقتی چرخی اطراف میز و کمد ها زدم و چیز جالبی پیدا نکردم ، اونجا رو ترک کردم . بعد به نشیمنگاه رفتم . اونجا یه شومینه قدیمی و خاموش با هیزم های خیس ، چنتا مبل کهنه و تعدادی تابلوی خاک گرفته وجود داشت و مثل آشپزخونه تاریک بود . البته اینبار دیگه زحمت روشن کردم مشعلو به خودم ندادم !
یه کتاب خونه بزرگ ، آب انبار و زیر زمین رو هم پیدا کردم . سالن غذاخوری برخلاف اتاق های دیگه تمیز و مرتب بود . همین . هیچ چیز جالبی پیدا نکردم .
وقتی داشتم از وسط یکی از راهرو ها عبور میکردم ، با سهراب مواجه شدم . اون روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود . گفتم :
- سلام سهراب ! چه جالب که دوباره دیدمت !
- کجاش جالبه ؟
- آممم ... نمیدونم .
کنارش نشستم و گفتم :
- حوصله م سر رفته. اینجا چیزی برای سرگرم شدن وجود نداره ؟!
- همه اتاقارو گشتی ؟
- بله .
- کتابخونه رو چی ؟ اونجا کلی کتاب برای خوندن هست .
- چی ؟ اون کتابای خسته کننده و قدیمیو میگی ؟ عمرا !
- پس ... برو قبرستون !
- ببخشید ؟!
- نه ! منظورم یه قبرستون واقعی بود ! ارمیا یه قبرستون پشت قلعه داره . مرده هاشو اونجا دفن میکنه .
ادامه دارد....
|
|
2016/07/29 10:39 PM |
|
Sherlock Holmes
ارسالها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
|
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل هفتم - جانشین
بخش دوم
- جدا ؟ آممم ... تنهایی برم ؟
- اوهوم .
- آخه میترسم . میشه توام باهام بیای ؟
- آه ... خیله خب .
سهراب بلند شد و راه افتاد . دنبالش رفتم . سهراب به یه راهرو رسید و بعد ، از دیوار عبور کرد و ناپدید شد . خودمو به دیوار رسوندم و گفتم :
- هی سهراب برگرد ! من که نمیتونم از توی دیوار رد شم !
جوابی نیومد . آروم گفتم :« لعنتی .» به اطرافم نگاه کردم . مطمئنا هیچ کدوم از این درها ، در خروجی قلعه نیستند . از اون راهرو بیرون اومدم و به سالن اصلی رفتم . چنتا از درهارو باز و بسته کردم تا در نهایت ، در خروجیو پیدا کردم . خورشید وسط آسمون بود . چه زود ظهر شد ! قلعه رو دور زدم تا به پشتش برسم . قلعه خیلی بزرگ و قدیمی بود . پیچک ها از همه جای قلعه بالا رفته بودن و یه جورایی اونو مخفی کرده بودن . اگه هوا تاریک باشه ، نمیشه به آسونی دیدش .
پشت قلعه ، به طرز عجیبی تاریک بود ! انگار که این طرف همیشه شب بود . درخت های غول پیکر همه جا سایه انداخته بودند و مه نسبتا غلیظی اونجا وجود داشت .
روی زمین قبرهای زیادی وجود داشت . البته همشون بی نام و نشون بودن و سنگ قبر هم نداشتند . تعدادشون خیلی زیاد بود ، خیلی زیاد .
چشم چرخوندم و سهرابو پیدا کردم . بالای سر یکی از قبرهای قدیمی وایساده بود . خودمو بهش رسوندم . سهراب بدون اینکه نگاهم کنه ، گفت :
- چقد دیر کردی !
- آخه در خروجیو بلد نبودم . این قبر مال کیه ؟
- این قبر و قبر کناری ، متعلق به اولین قربانی های ارمیاست .
- تو می شناسیشون ؟
- بله . قبر کناری ، مادرشه . این قبر ، منم .
- یعنی ... الان ... جسد تو توی این قبره ؟!
- بله .
چند لحظه به اون قبر نگاه کردم . از اینکه مرده ای زیر اون خاکها بود و روحش کنار من وایساده بود ، به خودم لرزیدم . پرسیدم :
- چرا ارمیا روح تو رو نگه داشت ؟ تا حالا بهش فکر کردی ؟
- آره ، هزاران بار .
- پس میدونی چرا .
- البته که میدونم . ولی ... این کارش اصلا درست نبود .
- وای اون عاشقت بود . هنوزم هست .
- اینجوری می خواست عشقشو ثابت کنه ؟ با نابود کردن زندگی من ؟
ناخودآگاه صداشو بالا برد :
- اون خیلی خودخواه بود ! تمام این سالها منو عذاب داد ، فقط به خاطر یه عشق مزخرف که همیشه یه طرفه بود !
یکم مکث کردم تا آروم بشه . بعد گفتم :
- اگه تو جای اون بودی چیکار میکردی ؟ قبل از اینکه جواب بدی خوب بهش فکر کن .
سهراب بهم خیره شد و سخت فکر کرد . بعد سرشو تکون داد و گفت :
- نمیدونم .
- درسته . ارمیا هم نمیدونست . و مجبور شد توی یه لحظه کوتاه ، یه تصمیم مهم بگیره ؛ یه انتخاب بزرگ و سرنوشت ساز . پس شاید این بهترین تصمیمی بوده که میتونسته بگیره .
ادامه دادم :
- عشق آدمو کور میکنه . باعث میشه آدم نتونه درست تصمیم بگیره . تو نباید اونو سرزنش کنی . اون به اندازه کافی پشیمون هست . اونم در تمام این سالها به اندازه تو زجر کشیده . درک می کنی ؟
سهراب سرشو تکون داد . گفتم :
- حالا .... واقعا این عشق یک طرفه ست ؟!
سهراب به چشمام نگاه کرد ، سپس آروم محو شد و سوالمو بدون جواب گذاشت .
ادامه دارد ...
|
|
2016/07/30 11:47 AM |
|