زمان کنونی: 2024/11/06, 12:24 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 12:24 PM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.55
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازی سرنوشت

نویسنده پیام
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #1
02 بازی سرنوشت
داستان راجع به دختر ۲۰ساله به اسم( اِریسا )هست که با دو برادر دوقلویش ( شاهین) و (شایان) به یکی از جنگل های مازندران میرن تا یه مستند از طبیعت برای شرکت در یه مسابقه بسازن.اما در طی حوادثی ، اریسا به حقایق هولناکی پی میبرد...
بدترین صفحه سرنوشت برای اریسا ورق خورده است.
دراکولا در پی اوست!

من توی این داستان از اسم های ایرانی استفاده کردم و تمام اتفاقات هم توی ایران میفته.
امیدوارم مورد پسند قرار بگیره.

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

فصل اول ... « موجود است »
فصل دوم ... « موجود است »
فصل سوم ... « موجود است »
فصل چهارم ... « موجود است »
فصل پنجم ... « موجود است »
فصل ششم ... « موجود است »
فصل هفتم ... « موجود است »
فصل هشتم ... « موجود است »
فصل نهم ... « موجود است »

به پایان رسید .
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/04 05:46 PM، توسط Sherlock Holmes.)
2016/07/08 01:01 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #2
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل اول-پازل
بخش اول

صبح یک روز گرم تابستانی است.تنها یک جاده دو طرفه که هیچ ماشینی از آن عبور نمیکند و درختان سبز و غول پیکری که از دو طرف آن را احاطه کرده اند به چشم می خورد.و دیگر هیچ چیز.سکوتی مرموز.
یک ماشین از راه میرسد.یک ماشین پلیس با دو سرنشین.راننده٬پلیس قد بلند و توپری است اما آن یکی٬ لاغر و ریزه میزه است.در کل٬جفت جالبی نیستند.
راننده, پره های کولر را کمی به سمت خود می چرخاند و می گوید:
-هوا واقعا گرمه.میگم سروش...عه ؛ سروش خوابی؟
سروش به صندلی لم داده بود و چشمانش را بسته بود.گفت:
-نه بیدارم.
خمیازه ای میکشد و می گوید:
-کِی میرسیم؟
-ما که تازه راه افتادیم.شاید یکی دو ساعت دیگه.
-آها.
-میگم سروش ؛تونستی مرخصی بگیری بری پیش زنت؟
-نه هنوز.مگه به این راحتیا به آدم مرخصی میدن؟
چند ثانیه سکوت برقرار میشود.سروش آرام میخندد و میگوید:
-امروز-فرداست که زنم بره واسه زایمان.هه...دکترا میگن بچه پسره.
-به!به سلامتی!
لبخند سروش عمیق تر میشود.میگوید:
-کاظم؟
-ها؟
چشمهایش را باز میکند و به کاظم نگاه میکند:
-خبرو شنیدی؟
-نه.چه خبری؟
-میگن یه تازه عروس و داماد ، برای ماه عسل میان به همین جنگل و یه کلبه اجاره میکنن. قرار بود بعد یک هفته برگردن ولی ده روز میگذره و ازشون خبری نمیشه.حدس بزن وقتی خانواده عروس و داماد رفتن به اون کلبه ، چی دیدن؟
-آممم...اونا اونجا نبودن؟
-نه ، اتفاقا اونجا بودن.ولی دیگه نفس نمیکشیدن.یکی اونا رو به طرز فجیعی به قتل رسونده وده.شایدم چند نفر بودن.هنوز معلوم نیست.
-چه عجیب.واسه پیدا کردن قاتل اقدامی کردن؟
-آره.یه گروه متخصص و کارآگاه رفتن واسه بررسی خونه و اجساد.
-ولی آخه کی وسط این جنگل رفته سراغ اون بیچاره ها و اونا رو کشته؟
-شاید قاتل خصومت شخصی با اونا داشته.کسی چه میدونه؟
کاظم آهی میکشد.سروش دوباره به صندلی تکیه می دهد و چشمانش را می بندد. هردو به این موضوع عجیب فکر میکنند.قاتل کیست؟
فریاد ضعیفی ، سروش را هشیار میکند.به جاده نگاهی می اندازد.اخمی میکند و میپرسد:
-تو هم شنیدی؟


ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/13 06:21 PM، توسط Sherlock Holmes.)
2016/07/08 01:38 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #3
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل اول-پازل
بخش دوم

فریاد ضعیفی سروش را هشیار میکند.به جاده نگاهی می اندازد.ا خمی می کند و می پرسد:
-تو هم شنیدی؟
-چیو؟
و دوباره صدای فریاد به گوش می رسد.اما اینبار بلندتر و نزدیک تر.سروش به اطراف نگاهی می اندازد.کاظم میپرسد:
-اون چی بود؟
-نمیدونم.
و دیگر صدایی شنیده نمی شود و دوباره همه جا را سکوت فرا میگیرد.سروش مشکوکانه به اطراف نگاه میکند و میگوید:
-حس خوبی ندارم.
-بیخیال.شاید صدای حیوونی چیزی بوده.
-من اینطور فکر نمی کنم.
و ناگهان٬ پسر جوانی که سر تا پا خونین است ، فریاد زنان از میان درختان بیرون میپرد. کاظم شوکه فریاد میزند و ترمز میکند ، اما پسر به ماشین برخورد می کند و روی زمین می افتد.کاظم دستش را روی سرش می گذارد و حیرت زده می گوید:
-خدای من!
سروش از ماشین پیاده می شود و آرام به بدن بی حرکت پسرک نزدیک میشود.به جنگل نگاهی می اندازد.کاظم از ماشین پیاده می شود و می گوید:
-اون...اون داشت از یه چیزی فرار میکرد.
-آره اما از چی؟
با نگاهش دنبال جانداری در جنگل میگردد.اما جنگل ساکت ساکت است و هیچ جنبنده ای به چشم نمی خورد.رویش را برمیگرداند و بالای سر پسرک می نشیند و دو انگشتش را روی گردن پسرک میگذارد و نبض دستش را هم میکرد.کاظم با دلشوره میپرسد:
-زنده س؟
-آره.ولی سرش شکسته.باید آمبولانس خبر کنیم.
شروش بلند میشود و سریع یجسمت ماشین می رود.سوار میشود و با بیسیم به مرکز گزارش میدهد.در همین حین ، کاظم با دقت به پسرک نگاه میکند.سر تا پایش خونین است.صدا میزند:
-سروش!
سروش از ماشین بیرون می آید و می گوید:
-چی شده؟
-خون زیادی روی بدنش هست.و لی زخم کاری نداره!بعید می دونم این خون ها مال خودش باشه.
-پس...خون کیه ؟
نگاه سروش و کاظم به هم گره می خورد.و ناگهان در دلشان ترس ناشناخته ای رشد کرد.
همه چیز کند و ساکت میگذرد.آمبولانس و یک ماشین پلیس از راه میرسند . آمبولانس پسرک را با خود میبرد.(جناب سروان)نگاهی به سروش و کاظم می اندازد :
-خب؟نمیخواید بگید دقیقا چه اتفاقی افتاده؟

ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/08 05:26 PM، توسط Sherlock Holmes.)
2016/07/08 02:42 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #4
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل اول-پازل
بخش سوم

جناب سروان نگاهی به سروش و کاظم می اندازد :
-خب؟نمیخواید بگید دقیقا چه اتفاقی افتاده؟
سروش نگاهی به کاظم می اندازد.او واقعا ترسیده است.پس خودش شروع به صحبت می کند:
-خب حقیقتش...ما داشتیم برای بردن یه سری پرونده به مرکز میرفتیم که یهو این پسره پرید جلوی ماشین.
جناب سروان می گوید:
-بیشتر توضیح بده.
-اون خیلی ترسیده بود.انگار داشت از یه چیزی فرار میکرد.
-از چی؟
-نمیدونم.ما چیزی ندیدیم.
-شایدم فرار نمی کرده.شاید دیوانه شده بوده.
سروش دهنش را باز میکند تا چیزی بگوید، اما جناب سروان دستش را به نشانه سکوت بالا می آورد:
-دیگه کافیه.من خودم شخصا به این موضوع رسیدگی میکنم.شما هم نگران نباشید. شما مقصر نیستید و کسی سرزنشتون نمیکنه.حالا هم برید مرکز و هرچه زودتر اون پرونده هارو تحویل بدید.
جناب سروان سوار ماشین میشوذ و می رود.سروش وقتی دید کاظم چه قدر پریشان و عصبی ست،خودش پشت فرمون مینشیند و راه می افتند.اما...اما آنها ندیدند که یک جفت چشم سرخ و براق ، در لابه لای درختان ، تمام مدت آنها را تماشا می کرده است...

ادامه دارد...  
2016/07/08 03:15 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #5
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل اول-پازل 
بخش چهارم

صدای چلیک چلیک دوربین های عکاسی خبرنگاران ، و پسری که روی صندلی پلاستیکی ، درون اتاق نیمه تاریک و کوچک نشسته است.ت ا مدتی فقط همین. خبرنگاران بی وقفه عکس میگیرند.
ما پسرک به دوربین ها نگاه نمی کند. سرش را کج کرده است و در افکار خودش سیر میکند.افکاری درهم و برهم ، سیاه و تار ، و پر از وحشت.هیچ صدایی را نمی شنود. جز صدای جیغ و فریادی که در مغزش طنین میابند.
دستی را روی شانه اش احساس میکند.به صاحب دست نگاه میکند.مردی با لباس های نظامی ست که از روی  نشانه روی شانه اش میشود فهمید که او یک جناب سروان است. پسرک پوزخند محوی میزند و دوباره رویش را برمیگرداند.صدای آرامی را میشنود. صدایی واقعا دور که نام او را صدا میزند...حسام... حسام!
چشمانش را بی هدف می چرخاند تا صاحب صدا را پیدا کند.و در کمال تعجب ، می فهمد که این صدای همان جناب سروان است.
سرش گیج می رود ، و ناگهان تمامی صداهارا میشنود.خیلی بلند و غیر قابل تحمل. دستانش را روی گوش هایش می گذارد و ناله میکند.
جناب سروان رو به خبرنگاران فریاد می زند و آنها را ساکت میکند.خبرنگاران عکس گرفتن را متوقف میکنند.جناب سروان دوباره روبه روی حسام روی پنجه هایش می نشیند و آرام میگوید:
-حسام؟
-تو اسم منو از کجا میدونی؟
-کارت عضویت کتابخانه.توی جیب پیراهنش بود.
-من کجام؟
-اتاق بازجویی.ما اومدیم اینجا تا تو همه چیزو واسه من تعریف کنی.
-واسه تو؟
جناب سروان سر تکان میدهد .حسام میگوید:
-پس اینا اینجا چیکار میکنن؟
-به خبرنگارا توجه نکن.همه حواست به من باشه.خب حالا همه چیزو تعریف کن.از اول تا آخرش.میخوام همه رو بشنوم.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/08 05:28 PM، توسط Sherlock Holmes.)
2016/07/08 04:03 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #6
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل اول -پازل
بخش پنجم

-نمیدونم از کجا باید شروع کنم.
-اینکه کاری نداره!بذار کمکت کنم.بگو ببینم...تو تنها بودی؟
ناگهان رنگ حسام میپرد.همه چیز هایی که دیده بود و شنیده بود پیش رویش شکل میگیرند.دوباره تمام خاطرات در ذهنش مرور میشوند...نه ؛ او تنها نبود.
اشک در چشمانش حلقه میزند.جناب سروان دوباره میپرسد:
-تو تنها بودی؟
حسام در حالیکه لبهایش میلرزید ، گفت:
-نه.
و قطره اشکی روی گونه اش می افتد.جناب سروان میپرسد:
-چند نفر بودید؟
-پنج نفر.
-اسماشونو یادته؟
-البته!اونا بهترین دوستان من بودن.جواد...امیر...آرتام...طاها.ما هم دانشگاهی بودیم.
-چرا به اون جنگل رفتید؟
-یه پروژه عملی داشتیم.فقط رفته بودیم نمونه برداریم و گزارش بنویسیم.باید اینکارو میکردیم وگرنه رتبه مون پایین میومد.قرار بود دو-سه روزی اونجا بمونیم. واسه همین یه کلبه اجاره کردیم.
-یه کلبه اجاره کردید؟از کی؟صاحبش کی بود؟
-وقتی با اتوبوس گردشگری سر جنگل پیاده شدیم ، یه خونه اونجا بود. اول فکر کردیم متروکه ست ، ولی بعد یه پیرمردو اونجا دیدیم.بهمون گفت که چنتا کلبه تو جنگل داره. ماهم یکیشو ازش اجاره کردیم. پول زیادی ازمون نگرفت.
-خب وقتی به اون کلبه رسیدید چی شد؟

ادامه دارد...
2016/07/08 05:05 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #7
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل اول-پازل 
بخش ششم

حسام به خبرنگارانی که خیلی سریع مکالمه او و جناب سروان را در دفترچه های کوچکشان مینوشتند نگاه کرد.جناب سروان گفت:
-به اونا توجه نکن.راحت باش.فک کن فقط من توی این اتاقم.
حسام سرش را به نشانه منفی تکان میدهد.جناب سروان آهی میکشد و بلند میشود. سمت خبرنگاران میرود و با آنها صحبت میکند.بالاخره آنها قبول میکنند که از اتاق بیرون بروند.اما یک خانم خبرنگار ماند تا ادامه مکالمه حسام و جناب سروان را بنویسد.
حناب سروان صندلی می آورد و روبه روی حسام میگذارد و روی آن مینشیند و میگوید:
-بهتر شد؟
-اوهوم.
-خب حالا ادامه بده.
حسام آهی میکشد و انگشتش را روی دسته صندلی میکشد :
-مسیر طولانی بود.وقتی به کلبه رسیدیم دیگه هوا تاریک شده بود.وارد کلبه شدیم و خیلی زود مستقر شدیم.موقع شام خوردن ، اتفاق عجیبی افتاد. ما صدای قدم زدن کسیو بیرون کلبه میشنیدیم ، اما هربار که بیرونو نگاه میکردیم ، کسیو نمیدیدیم. بالاخره صبح شد و ما از خونه بیرون زدیم.راهی جنگل شدیمو تحقیقاتمونو تکمیل میکردیم.من و جواد باهم بودیم و اون سه تای دیگه هم با هم بودن. هنوز یک ساعت نگذشته بود که هوا یه خورده مه آلود شد....

ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/08 06:17 PM، توسط Sherlock Holmes.)
2016/07/08 06:16 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #8
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت- 
فصل اول-پازل 
بخش هفتم

...هنوز یک ساعت نگذشته بود که هوا یه خورده مه آلود شد.جواد گفت که بهتره برگردیم. منم موافقت کردم و باهم به کلبه برگشتیم. یه ربع منتظر اون سه تای دیگه موندیم ولی ازشون خبری نشد. جواد نگران شده بود و مدام باهاشون تماس می‌گرفت ، ولی آنتن نمیداد.سعی کردم آرومش کنم.گفتم که حتما تا نیم ساعت دیگه مه میره و اونا راهو پیدا میکنن.با این حرفا ، یکم از نگرانیش کم شد.
من یه فانوس روشن کردم و از خونه بیرون اومدم.مه اونقدر زیاد بود که حتی جلوی پاهامو به سختی می دیدم.فانوسو به یکی از درختای نزدیک کلبه آویزون کردم تا بچه ها نورو ببینن و خونه رو پیدا کنن. چند بار هم بلند صداشون کردم اما جوابی نیومد. یه چند دقیقه ای همونجا وایسادم ، بعد بیخیال شدمو اومدم توی خونه. رفتم توی آشپزخونه و در بخچالو باز کردم تا یه لیوان آب بخورم.اما... اما توی یخچال...
حسام با مرور این خاطرات ، به نفس نفس می افتد و شدیدا گریه میکند. جناب سروان بازو های حسام را میگیرد و میگوید:
-حسام آروم باش.توی یخچال چی بود؟حسام؟حسام حرف بزن!
حسام فریاد میزند:
-سرِ جواد !

ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/08 06:34 PM، توسط Sherlock Holmes.)
2016/07/08 06:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #9
RE: بازی سرنوشت
با سلام خدمت دوستان عزیز
∆خوانندگان عزیزی  که از داستان من خوششون اومده و راضی هستند ، لطفا دادن اعتبار و نظر فراموششون نشه!
نظر شما باعث دلگرمی منه و منو برای نوشتن ادامه داستان تشویق میکنه!
خیلی ممنون که وقت میذارین و داستان منو میخونین❤❤
2016/07/08 06:46 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #10
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل اول-پازل 
بخش هشتم 

حسام فریاد میزند:
-سرِ جواد!
و بلند بلند گریه می کند.جناب سروان از جایش بلند میشود و به خبرنگاری که توی اتاق بود نگاه میکند. احتمالا خبرنگاره فکر میکرد اشتباه شنیده چون چشمانش حسابی گرد شده بود! جناب سروان سمت آب سرد کن میرود و یک لیوان آب پر میکند. روبه روی حسام ، روی پنجه های پایش مینشیند و او را مجبور به خوردن آب میکند:
-حسام.خواهش میکنم آروم باش.انقد داد و فریاد نکن.
حسام به سختی آب را میخورد.هنوز نفس نفس می زند.جناب سروان به سختی حسام را آرام میکند .  به او می گوید:
-اگه احساس می کنی نمیتونی ادامه بدی ، میتونیم بذاریمش برای یه روز دیگه.
-نه...
حسام با لحنی بی احساس و خسته ادامه میدهد:
-عکس العملم بعد از دیدن...سری که توی یخچال بود ، واقعا وحشتناک بود.فقط فریاد می کشیدم و از یخچال دور میشدم. سر جواد... انگار که به من زل زده بود.از آشپزخونه بیرون اومدم و جوادو صدا کردم.گفتم اگه این یه شوخیه زودتر تمومش منه.ولی انگار این یه شوخی نبود. اتاقارو میگشتمو همه رو صدا میزدم.هر چهار تاشونو! تا شاید معجزه بشه و یکیشون جواب بده.حقیقتو میدونستم.میدونستم که هیچ کدومشون خونه نیستن و جواد هم...مرده.ولی نمی خواستم قبولش کنم.در آخرین اتاقو که باز کردم...دیدمش....اون گوشه اتاق وایسادم بود و کلاه شنل سیاهشو تا زیر چونه ش پایین کشیده بود. و ....دست قطع شده جواد تو دستش بود.وحشت کرده بودم. تا اینکه... سرشو کم کم بالا آورد و من تونستم دهنشو ببینم.اون داشت لبخند میزد... یه لبخند مرموز.انگار که سعی داشت بدبختیامو به رخم بکشه.ولی فقط این نبود...دندونای اون...عادی نبودن.دندونای نیشش ، بیش از حد بلند و تیز بودن.اونقدر بلند که از دهنش بیرون زده بودن...و از اونا خون میچکید...درست مثل....یه خون آشام.

ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/09 11:40 AM، توسط Sherlock Holmes.)
2016/07/09 11:38 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  داستان سرنوشت Boruto 2 1,091 2018/09/13 10:19 AM
آخرین ارسال: Boruto
  داستان:سرنوشت خوش نوشت! yuichiro 2 975 2016/08/11 01:58 PM
آخرین ارسال: yuichiro
  داستان *سرنوشت بی پایان* !Emily 6 1,403 2016/07/30 11:26 AM
آخرین ارسال: !Emily



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 8 مهمان