زمان کنونی: 2024/11/05, 07:06 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/05, 07:06 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ماجرا های طنز و نیمه طنز ملیکا و...

نویسنده پیام
ملیکا ایچیزن
کارگردان وارد می شود



ارسال‌ها: 6,035
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 382.0
ارسال: #1
smile ماجرا های طنز و نیمه طنز ملیکا و...
((مقدمه))

مجموعه ماجرا های طنز و نیمه طنز ملیکا و... برگرفته از خاطرات واقعی من با خانواده می باشد.
لطفا از طرز نوشتنم ایراد نگیرید چون طنز است برخی جا هایش را عامیانه یا آمیانه (حالا هرچی) نوشتم.

وامیدوارم که جالب باشد وبتواند مخاطبینی را به سمت خود جذب کند.
وبتواند مایه ی شادی وخنده ی مخطبان وخوانندگانش باشد.
ولحظات شادی را برای آن ها فراهم سازد.
دیگر حرفی برای گفتن ندارم ...
عه صبر کنید چرا مثل این که دارم...
.
.
.
.
خب ولش کنید چون یادم نمی یاد.

اینم آدرس تاپیک نظرات: https://www.animpark.net/thread-24781-lastpost.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/02 06:36 AM، توسط ملیکا ایچیزن.)
2016/07/02 05:51 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ملیکا ایچیزن
کارگردان وارد می شود



ارسال‌ها: 6,035
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 382.0
ارسال: #2
RE: ماجرا های طنز و نیمه طنز ملیکا و...
به نام خدا...

یکی بود یکی دیگه هم بود مـثل اینکه چند نفر دیگه هم بودن وا چرا انقدر زیاد شدن یهو.

خب بگذریم ...

این قسمت گاز فلفل!!!


خاله بزرگ بزرگ بزرگه ی ما فرمانده بسیج می باشد، ربطش چیست؟؟؟
ربطش این است که ما هرسال با اردوی بسیجی که خاله بزرگ بزرگه فرماندشه می رویم مشهد...
خب پارسال هم رفتیم ، مثل همیشه. رفتیم وخیلی خوش گذشت و برگشتیم .
بلیط برگشت قطار مون مال ساعت 4 بعد از ظهر بود ، سوار شدیم وکلی خوش گذارندیم و از تخت سوم قطار اون بالا بالاییه از دیدن مناظر لذت بردیم و گفتیمو وخندیدیمو ...و....
توی کوپه ی ما من بودم و جوجه خروس !؟!؟! نه، من بودم و مامانم و خاله کوچیک کوچیکم و مامان بزرگم و خواهر جان مظلوم و دخـــــتر پــــــــــــسر عــــــــموی بابام مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

ساعت رسید به 9 شب و خب دیگه باید شام می خوردیم (جاتون خالی الویه بود)
خب ما تازه شروع کرده بودیم به خوردن که من یهو دیدم نوک دماغم ازتو می خاره!!
به مامانم گفتم:مامانی من نوک دماغم از تو داره می خاره، چی کنم؟؟؟
مامانم:چه عجیب ؟؟؟ منم چشمام به سوزش افتادن...
مامان بزرگم: وا....منم یه جوریم ..که ...چرا؟؟؟
خواهر جان مظلومم گفت: منم حس عطسه بهم دست داده
خاله کوچیک کوچیکم هم هی عطسه می کرد و از همه بد تر دخـــــتر پــــــــــــسر عــــــــموی بابام بود که چشماش قرمز شده بود وسرفه وعطسه می کرد.
ما هممون از این وضعیت تهجب کرده بودیم ، دقت کنید تهجب (یه چی بالاتر از تعجب)
مامانم رو کرد به ما وپرسید : فکر می کنید برا چیه؟؟؟
خاله کوچیک کوچیکه: یه بویییه...
مامان بزرگم: آب بخورید ....
خواهرجان مظلومم: خیلی تنده ...(هاپیچه)
دخـــــتر پــــــــــــسر عــــــــموی بابام: وای خدایا دارم خفه می شم...
من : عین بوی فلفله...
مامانم: آره راس میگیامطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمن می رم یه لحظه بیرون ببینم چی بوده. چی شده.
همون موقع فهمیدیم دخـــــتر پــــــــــــسر عــــــــموی بابام به فلفل حساسیت داره برای همی خاله کوچیک کوچیکه رفت دکتر قطار رو پیدا کنه و بیاره.
من چشمام خیلی می سوخت خیلی باحال وعجیب بود ، اصلا یه وضعی بود... دلم می خواست بدونم چی شده.
تا بالاخره مامان اومد و بهمون گفت: مثل اینکه توی یـ3 تا واگن عقب تر یکی جیب یکی از مسافرا رو می زنه و مامور های قطار میفتن دنبالش وتوی واگن ما می تونن بگیرنش البته قبلش توی هوا گاز فلفل می زنن تا کارشون راحت ترشه . این بو که این شد.
خلاصه من کلی کلی بعد از فهمیدن این ماجرا خندیدم ویاد اتفاقات سریال پایتخت افتادم .خیلی خوب بود.
دخـــــتر پــــــــــــسر عــــــــموی بابام هم خوشبختانه حالش خوب شدو....


بعدش هم ...که خب دیگر ....بعدش بود دیگر...

پایان
((امیدوارم خوشتان آمده باشدتا روز دیگر وخاطره ای دیگر بای بای بر شما مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه))
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/02 07:27 AM، توسط ملیکا ایچیزن.)
2016/07/02 06:34 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ملیکا ایچیزن
کارگردان وارد می شود



ارسال‌ها: 6,035
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 382.0
ارسال: #3
RE: ماجرا های طنز و نیمه طنز ملیکا و...

به نام خالق هستی....تو چرا اینجا نشستی (خب چرا بیکاری شروع کن بخون)













این قسمت شیطنت های دوران فوق فـــرا خامی....!!!






این قسمت درباره ی شیطنت های دوران فوق فـــــرا خامی من است، لابود از اسمش حسابی تعجب کردید، دوران فوق فــــرا خامی چیه دیگه
حتما دیدید وقتی یه جوونی یه کار اشتباهی رو انجام می ده می گن جوونه و خام پس در نتیجه اگر نوجوونی یه کار اشتباهی رو انجام بده حتما می شه فـرا خام
درنتیجه ی ان نتیجه پس می رسیم به این نتیجه... که اگر کودکی اشتباه کنه باید فوق فراخامی کرده باشه...
بگذریم...

واما داستان

سفری می کنیم به گذشته البته نه گذشته ی هر کسی ....دوران کودکی من و می رویم سراغ دوران فوق فرا خامی وماجرا هایش....
خب اون موقع من کوچیک بودم تقریبا 9 سالم بود (مادر من معلم است) مامان عصر ها کلاس داشت ومن و خواهر م رو توی خونه تنها می گذاشت و می رفت کلاسشم خیییییییییییییییلی دور بود تا برم گشت دیگه شب شده بود.
خب من هر موقع مامانم میرفت بیرون خیییییییییییلی خوشحال می شدم چون هر کاری که دلم می خواست رو می تونستم انجام بدم .
از جمله .... نچ ، نچ ،نچ!!!
خب برای مـثال کار هایی که همیشه انجام می دادم این بود که:

1.ابتدا از رفتن مادر به بیرون و دور شدنش از منزل ممطئن می گشتم.

2.بعد ، فکرهای شیطانی می نمودم که چی کنم که حال کنم.

بعد هم خواهرم رو اذیت می کردم با لیزر ، بالیس زدن ، بافریاد زدن و....
من یه لیزر داشتم ،خیلی دوسش داشتم ، بعد مامانم که می رفت بیرون .
می رفتم لیزرم رو بر می داشتم(اون موقع ها من وخواهرم یه اتاق داشتیم وتختمون دوطبقه بود وطبقه ی دوم مال من بود.) می رفتم بالای تختم و خواهرم (اون موقع 5سالش بود)
صدا می زدم: مزو ، مز ، مزمز ، مز من بیا کارت دارم(اسم خواهرم مرضیه تو خونه ملقب است به مزی و مزمز)
بعد اون میومد توی اتاق ، من لیزرم رو شن می کردم و.... می گفتم : مز من جو جو رو بگیر.
خلاصه هی این رو این ور اون ور می کردم و مز بی چاره هم نمی تونست بگیرتش و الکی هی این ور و اون ور می دوید.
بعد مثلا سرگرمی بعدیم این بود ،
به خاطر این که نتونسته بود جوجو رو بگیره تنبیهش می کردم ،مجبور بود بیاد کف پام رو لیس بزنه تا راضی شم.
اونم لیس می زد اصلا درکش نمی کردم. ونمی کنم.
بعد اخرش خسته می شد التماسم می کرد : اوهو اوهو بسمه.
خیلی موقع ها می بخشیدمش و می رفتم پی کارم
بعضی از مواقع هم می بردمش جلوی پنجره مجبورش می کردم سرش رو از پنجره بکنه بیرون داد بزنه :گابالا گابال.داد ها ش آروم بود برای همین همیشه مجبور بود چندین با ر داد بزنه تامن راضی شم و از خر شیطون پایین بیایم.
حال اینو ول می کنیم.
این بود یک ماجرا از دوران فوق فراخامی من.



پایان



(( نظرتون راجع به این قسمت رو بنویسید ، چطور بود؟؟؟))
2016/07/03 07:31 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ملیکا ایچیزن
کارگردان وارد می شود



ارسال‌ها: 6,035
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 382.0
ارسال: #4
RE: ماجرا های طنز و نیمه طنز ملیکا و...
ای خدایی که خالق خرسی.........چون مرا آفریده ای مرسی

[font=Tahoma]

این قسمت میتی حــــــمید......!!!




عید سال 1394 ما با عمو و عمه ها وکلا وفک فامیل پدری دست جمعی رفتیم توی یه کاروان ثبت نام کردیم و رفتیم به کربلا درطول سفر با ماجرا های گوناگونی روبه رو شدیم که بیشترشون خنده دار بود.

حالا می رویم سراغ باحال ترینش یعنی خاطره ی مــــــیتی محمد.
روز آخری که در کربلا بودیم با پدرم رفتیم که از موزه ی درون حرم دیدن کنیم (من و خواهرم و دختر عمویم و پسر عمویم)
در ابتدای راه شوهر عمه ام عمو حمید هم با ما همراه بود، محمد حسین ( پسرعمویم آن زمان۸ سال داشت) زیادی بالا وپایین می پرید و این ور واون ور می رفت.
برای همین عمو حمید رفت کنارش تا باهاش حرف بزنه: احوال ممد آقای گل؟؟؟
محمد باشیطنت : عالی، احوال عموحمید گل؟؟؟
عمو حمید : الحمدلله منم خوبم، محمد دست عمو تو بگیر(منظورش پدر من بود) گم می شیا، ببینم کارت شناساییت کو؟؟؟


((کارت شناسایی: وقتی با کاروانی برای زیارت به عتبات عالیات می روی در ابتدای راه کارت شناسایی آن کاروان را با مشخصات کامل فردی به شما می دهند وشما باید تا پایان سفر همیشه آن را برای احتیاط که گم نشوی بر گردن داشته باشی، کوچک وبزرگ هم فرقی ندارد.))

محمد یکم به خودش نگاه کرد و: نیوردمش .
برای همین عمو حمید کارت خوش رو از گردنش در اورد و داد به محمد ، محمد هم اون رو سریع گرفت آویزان گردنش کرد.
من وفاطمه(دختر عموم 11سال در آن زمان)تو حال وهوای خودمون بودیم همین طوری باهم حرف می زدیم که ناگهان متوجه خنده های دونفر شدیم ، خنده ی خواهرم مرضیه وپسر عمو محمد!!!
من دست فاطمه رو کشیدم وسمت بچه هارفتم بعد: حالا دیگه بدون من می خندین، بگید ببینم داشتید به چی می خندید؟؟
فاطمه :ملیکا ولشون کن. اینا خیلی خلن الکی تو هوا دارن می خندن.
مرضیه : نخیرم تو هوا نمی خندیدیم. محمد نشونشون بده چی کار کردی.
محمد در جایش ایستاد و: همه خوب گوش کنید (کارت شناسایی عمو حمید را بالا گرفت) این نشان حاکم بزرگ مـــــــــــیتی کومان هست، احترام بگذارید.
مرضیه و فاطمه خندیدند، اما من جلو خندم رو گرفتم وبعد به محمد گفتم: لطفا ادعای الکی نکنید میتی کومان که کارتش این جوری نبود. تو میتی کومان نیستی ، باید بگی که میتی عمو حمید هستی.خلاصه یه چند دقیقه ای رو ی میتی عمو حمید مانور داد ...و خب بعد که هممون یکم فکر کردیم دیدیم واقعا خیلی ناموزونه "مــــــــــــــیتی عــــــــــــــــــــــمو حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمیــــــــــــد"برای همین کردیمش "میتی حمید"

محمد حسین از لقب جدیدش خیلی خوشش اومده بود، بالاخره به بین الحرمین رسیدیم از در کنار حرم حضرت عباس وارد شدیم باید می رفتیم تابرسیم
به حرم امام حسین و بریم موزه.محمد حسین توی بین الحرمین هم ولکن نبود : همین طوری عقبکی راه می رفت ومی گفت : میتی حــــــمید احترام.
ماهم که مجبور بودیم تحملش کنیم حالا یکمم می خندیدم باهم ، یهویی محمد همین طوری که داشت میتی حمید ،میتی حمید می کردو عقبی می رفت رفت توی کمر یک آقایی ، وهنوز احترام احترام احترام می کرد.ما فکر می کردیم آقاهه عربه اما ایرانی بود، مثل اینکه بچه دوست هم بود ، این وری شد باخنده گفت : احترام می گذارم عالی جناب ، چه خطایی از من سرزده.محمد زبونش از کار افتاده بود وفقط می خندید، خلاصه اون روز بعد کلی خنده یه ضد حال هم خوردیم ، موزه اون روز تعطیل بود اما خب عوضش در راه رسید ن به امام حسین کلی خندیدیم.





پایان







(( نظرتون راجع به این قسمت رو بنویسید ، این یکی چطور بود؟؟؟))



2016/07/05 12:20 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ملیکا ایچیزن
کارگردان وارد می شود



ارسال‌ها: 6,035
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 382.0
ارسال: #5
RE: ماجرا های طنز و نیمه طنز ملیکا و...
ببخشید اشتباه شد .
یخورده دیگه صبر کنین این قسمت رو کامل می ذارم شرمنده مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/11 06:31 PM، توسط ملیکا ایچیزن.)
2016/07/11 06:30 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ملیکا ایچیزن
کارگردان وارد می شود



ارسال‌ها: 6,035
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 382.0
ارسال: #6
RE: ماجرا های طنز و نیمه طنز ملیکا و...
به نام خداوند جان آفرین....حکیم نمک در زبان آفرین


تو ...؟؟؟؟، بله جانم خود خود شما که داری می خونی، ینی می خوای که بخونی ، ینی داری آماده می شی که بخونی ولش کن همی خوانندگی واینا دیگه ، از کی خواننده شدی ؟؟؟، خب فعلا این را ول.... چرا معطلی بخون .



این قسمت حوصله... !!!




اون روز، یعنی آن روز که البته روز نبود و تقریبا نزدیکای ساعت 1 و30 دقیقه ی نصفه شب بود(درضمن ماه رمضون بود ، ماه رمضون همین امسال وما با عموم اینا رفته بودیم شمال ینی محمد وفاطمه هم باهامون بودن)خب من رفته بودم حموم و قتی از حموم اومدم بیرون و اماده شدم برم پیش بچه ها بایه صحنه ی مسخره و البته کسل مواجه شدم.
فاطمه جلو تلویزیون خاموش دراز شده بود و تخمه می خورد!!!!!!
محمد هم الکی با انگشت توپش رو روی زمین حل می داد و مزی هم به جلد یه مفاتیح زل زده بود.
من وقتی این صحنه رو دیدم هنگ کردم و بعد به بچه ها گفتم: جمع کنین این بساط رو، چرا این قدر پکرین در ضمن عافیت باشتون کجا رفته، الکی که نیس نا سلامتی من از حموم اومدم.
فاطمه : عافیت ....بیا باهم تخمه بخوریم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
محمد ومزی: مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
من : وا منظورتون چیه چرا همتون این قدر پکرین بیاین یه بازی باحال کنیم تا کمی هم حال کنیم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه همه موافقت کردندمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
شرح بازی :
(مامثلا کارگر های بی سواد یک کارخانه ی لواشک سازی بودیم که برای صرفه جویی در مصرف یرقـ.....)

من 2 پتوی قهوه ای گلبافت از روی تخت برداشتم وروی زمین پهن کردم الکی مثلا مواد لواشک ....بعدپریدم روشون ولگد ، لگد، حالا لگد لگد و لگد....بعدشم به بچه ها گفتم: هوی ، بچیا بیاین کمک ، شـــــــــنبه ، شـــنبه(حالت خوانش :shanba) بیا لگد بزن .بعد مزی فک کرد اسمش شنبس و من دارم اون رو می صدایم برای همین اومد وپرید رو پتو ها ولگد زد.
بعد رو به من: سه شنبه ( کلا شنبه ها را این طوری بخونید shanba)تو چرا پات بوی سوسک کش میده، هاع؟؟؟؟؟ برو از تو دیگ بیرون بچه ها می خورن دل درد می گیرن .
من : نه که پای شما خیلی پاستوریزه وخوشبو است مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مزی:بسه بسه (basaخونده بشه) اوهوی جوموعه (به محمد حسین) تو پات خیلی بد بو وترشه بچه ها مزش رو دوس دارن بیا یه لگدی به ای لواشک بزن بلکه خوشمزه بشه و بوی
گند سوسک کشی پای سه شنبه از بین بره.

بعد محمد حسین اومد و شروع کردیم بالا پایین پریدن.ناگهان تلفن مثلنی زنگ خورد من هم مثلنی بر داشتمش و : الوووو.


(فاطمه در نقش مامور بهداشت اون مثلنی رو زنگ زده بود)فاطمه:من مامور بهداشتم دارم میام کارخونتون رو ببینم ،زود باشید یه گزارش از کاراتون بنویسید.
منم سریع روی کاغذ یه چیزایی نوشتم و ......مامور بهداشت (ینی فاطمه) اومد و مام جلوش الکی مثلا دستگاه ها کارخونه رو کار انداختیم، مثلا همه چی داشت خوب پیش می رفت که مامور بهداشت یهویی یه جوراب توی یکی از دیگ ها پیدا کرد و به ما گیر داد و...
سه شنبه (من) : این مالـــــــــــــــ....... نمی ....دونمه؟؟؟
شنبه (مزی) زد پس کله من و: می دونی این مال صرفه جویییییی در مصارف برقیه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
من(ادای رییس کارخانه هم در می اوردم)رییس کارخانه(خودم) از مثلنی پله ها اومدم پایین ببینم چی شده یهویی مامور بهداشت افتاد دنبالم بالـــــــــــنگه دمپایی.
ینی کلی دویدیم هممون.

بعدشم هم دیگه رو کتک زدیم وبعدترشم رفتیم زامبی بازی از اون بعدتر ترشم معلم بازی وبعدشم از اون بعدترتر ترشم جشن پتو و....خلاصه اون شب همه هم دیگه رو سیاه و کبود کردیم و کلا خیلی خوش گذشت.




پایان




(( نظرتون راجع به این یکی قسمت رو هم بنویسید ، چطور بود؟؟؟))


(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/23 07:41 AM، توسط ملیکا ایچیزن.)
2016/07/23 07:36 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ملیکا ایچیزن
کارگردان وارد می شود



ارسال‌ها: 6,035
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 382.0
ارسال: #7
RE: ماجرا های طنز و نیمه طنز ملیکا و...
بانام خدا ......

مقدمه ای ندارم که براش بچینم ، پس چیزی قبلش نمی نویسم اما خب بی خیال اینا شما خوبید ؟؟؟ خانواده خوبن؟؟؟؟ بسه دیگه .....


تسلیت می گویم!!!


واقعا و دقیقا و خیلی دقیق اندر دقیق نه نه هیچی این خط خطی بشه بریم خط بعدی....
وقتی که یه نفر عزاداره خب قاعدتا نباید بخنده ولی وقتی این شبیه مقدمه شد که خط خطی.....
عصر روز شنبه بود من در حال نقاشی کردن بودم که یهو تلفن زنگ خورد نه تلفن زنگ نخورد گوشی مامانم یه جیرنگی خورد ینی یه پیامک اومد ، مامان به گوشیش نگاه کرد و یهوعین ابر بهار گوله گوله اشک از چشماش جاری شد می شه هم گفت که سرازیر شد .
خلاصه دیگه.....
خبر فوت دختر عمه اش بود، حالا فکرش رو بکنید من ۱۰ دیقه پیش داشتم با آب و تاب در مورد مهران مدیری ونمایش دیشب برنامه ی دورهمی برای بابام حرف می زدم و ادا در می اوردم و اونم می خندید.
خب هنوز تو حس خنده بودم که مامانم زد زیر گریه ، اینا مهم نیست این مهمه که من بالاخره فهمیدم مامان چرا گریه می کنه .
حالا فردا صبح شد و ما باید می رفتیم تشیع جنازه و....و... من کلا زیاد اهل گریه نیستم حتی نمی تونم عین بچه ی ادم ادای گریه کردن عادی در بیارم، خلاصه رفتیم اونجا و خب نسیم ملایمی می وزید و من سرحال گشته بودم . بعد توی این وضعیت فکرش رو بکنید میان ان همه اشک و اه من نا خود اگاه یک لبخند ملیح بر روی صورتم است و یک سینی خرما هم در دستم. بعد همینطور که به فک و فامیل و دوست و اشنا خرما تعارف می کنم هر کی یه چیزی می گه دیگه .مثلا مثل غم اخرتون باشه، خدا بیامرزتشون، خدا رحمتش کنه.و....
خب توی جواب این حرفا خیلی واضحه که جواب ما چیه اما امان از اون کسی که بگه تسلیت می گم.
ینی من که نمی تونم جواب ایشون رو بدنم ، بگم ممنون + لبخند اشانتیون اخه چی کار کنم چی بگم .
خب چشمتون لحظه ی بد نبینه همینطور که خرما تعارف می کردم یه خانمی گفت تسلیت می گم. من تو اون لحظه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه وتو دلم در جواب این حرف چه باید گفت ینی ۱۰ دقیقه محو افق شدم اخرشم مجبور شد یه لبخندی بزنم و به نشانه ی رضایت از تسلیتی که شما گفتید یه سری تکان بدهم و برم و کلا دیگه.
حالا دوستان من از شما می پرسم تسلیت می گم چه جواب خاصی داره اخه که من بلد نیستم اگه بلدید به منم بگید اگه هم نه که اگه کسی دوست و اشنایی از مسئولین داره حالا هر مسئولی دیگه ممکنه طرف مسئولیتش نظافت باشه که اینش مهم مهم اینه که مسئوله خب می گفتم اگه هم بلد نیستید و اشنا در مسئولین دارین بگین رسیدگی کنن.
باسپاس بای بای




پایان
2016/09/22 09:34 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ملیکا ایچیزن
کارگردان وارد می شود



ارسال‌ها: 6,035
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 382.0
ارسال: #8
RE: ماجرا های طنز و نیمه طنز ملیکا و...
به نام حضرت یکتا

چه ((عاغاز)) خلاقانه ای مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه باریکلا ملیکا می بینید همیشه چه قدر خاصه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


اولین مصاحبه ی منــــــ !!!


اولش یه اعترافی بکنم . راستش من توی این ۱۵ سال عمرم تا حالا واقعنی با هام مصاحبه نشده بود و بالاخره برای اولین بار چهارشنبه ی هفته ی پیش این اتفاق برام و افتاد و...

خلاصه دیگه گفتن باید بیای مصاحبه و خب دیگه مام رفتیم.
قبل از اینکه برم خیلی ذوق داشتم رفتم همه ی کار های هنریم کاردستی هایی که خیلی دوستشون داشتم عروسک گونی ایم و ... و طراحی ها و نقاشی ها و همه ی همه رو برداشتم و اماده شدم که با بابام بریم.
بعد دیگه سوار ماشین شدیم و رفتیم، و بالاخره رسیدیم . وارد شدیم، از پله ها رفتیم بالا، رسیدیم به سالنی که توش مصاحبه می کردن و در آخر رفتیم داخل...
خب منتظر نشستیم یه نگاه کردم دیدم اوه اوه مصاحبه عجب فضایی داره چه رسمی چه جدی . نفری که قبل من نوبتش بود خیلی خیلی کاملا جدی روی صندلی نشسته بود و خیلی اروم ازش می پرسیدن خیلی اروم بهشون جواب می داد. گشتم دنبال لبخند ، نه هیچ اثری نبود قیافه ها همه خیلی خیلی جدی تر از اونی بود که من بخوام فکرشو بکنم.
همینطور داشتم نگاشون می کردم که یهو گفتن: (( نفر بعد ...
خیلی با خوشحالی تندی دویدم رفتم نشستم ،با خنده گفتم : ((سلام نفر بعد منم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه ))
مصاحبه کننده ها یهویی قیافشون عوض شد هر دو شون لبخند زدن .
بعد یکیشون که پشت کامپیوتر بود رو به بابام کرد و گفت: (( مدارک لطفا...))
بابام هنگ کرد ، گفتم: (( مدارک دست منه )) و دادم بهشون نگاه کردن یه سری تکون دادن و بعد اون یکی که پشت کامپیوتر نبود رو کرد به من و پرسید : (( خب چرا هنر؟؟؟))
گفتم : (( خب معلومه ، چون یه هدف بزرگ دارم . من می خوام در آینده یه هنرمند موفق بشم.))
سرش رو تکون داد انگار خیلی از جوابم خوشش اومده بود . پرسید : (( بین همه ی این رشته های هنری چرا گرافیک؟؟؟ علاقت فقط به گرافیکه؟؟؟))
گفتم : (( خب می دونید من همه ی هنر ها رو دوست دارم ، ولی این که می خوام برم گرافیک واسه ی علاقم به این رشته نیست . می دونید من می خوام در اینده یک انیمیشن ساز خیلی خیلی موفق بشم و حالا واسه ی اینکه پای هنریم حسابی حسابی قوی تر شه تا بتونم به ارزوم برسم گرافیک رو انتخاب می کنم.))
لبخند هردوشون دیدنی ترشد و این دفعه سرش رو با ذوق برام تکون داد پرسید: (( خب تو فکر می کنی از نظر تصویر سازی خوبی یا از نظر داستان سازی؟؟؟؟))
گفتم : (( خب می دونین ، ام من کلا دختر خیلی با استعدادی هستم و از هر دونظر عالیم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه))
یهو نزدیک بود خندش بگیره اونم با صدای بلند ولی خودش رو کنترل کرد ، بعد پرسید : (( ینی داستان هم می گی؟؟))
گفتم : ((معلومه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه))
گفت: (( یکیش رو برام تعریف می کنی؟؟؟))
گفتم : (( یکمی طولانیه ها...))
گفت: (( عیب نداره یخوردش رو بگو...))
گفتم : (( خب من زیاد چیزای ایرانی باحال نمی بینم بیشترشون خارجی ، مخصوصا انیمیشن های باحال همش مال اوناست برای همین اسم شخصیت هام ایرانی نیست ها، خلاصه ی داستانمم اینه که یه سری بچه اند با یه سری خون اشام رو به رو می شن و...))
گفت: (( خب قهرمانات خون اشامن ؟؟؟؟یا ضد قهرمان ها؟؟؟))
من نمی فهمم معنی این سوال چی بود خواهرمن یعنی مشخص نبود که چی به چیه . اخه به بچه ی دوساله هم بگی می فهمه.
گفتم: (( ضد قهرمانن دیگه...))
گفت: (( خب. قیافه ی یکی از این قهرمانات رو برام توصیف می کنی؟؟))
گفتم: ((خب اون اسمش توماس هست چشمامش ابیه موهای طلایی داره ۸ سالشه و...
گفت: (( خب کافیه، به نظرت یه شخصیت مثبت باید لباسش چه رنگی باشه ؟؟))
فکر نکنین من خیلی غر غرو ام ها ، اما اخه این حرف کاملا خلاف عقاید من بود . نظر واقعی من اینه که یه توی دنیای خیالات یه شخصیت مثبت حتی می تونه قرمز بپوشه .
اما خب گفتم : ((اوم مثلا یه رنگی مثل سبز کمرنگ ورنگ های ملایم .))
گفت : (( خب یه شخصیت بد؟؟؟))
گفتم: ((خب رنگ ها تیره یا جیغ.))
گفت : (( اگه بخوای یه شخصیت رو تصور کنی که توی اسمون پرواز می کنه ؟؟؟))
گفتم: (( قطعا سفید مثل کبوتر )) و دستم رو همان زمان به شکل بال زدن دراوردم . این دفعه دیگه یهویی خندیدن.
بعد پرسید : (( متضاد زرد؟؟؟))
گفتم : (( بنفش))
گفت: (( خب تو چه نوع کتاب می خونی؟؟))
گفتم: ((البته . اما توی سال تحصیلی کمتر وقت می کنم کتاب غیر درسی بخونم اما الان در حال خوندن کتاب استوری برد هستم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه))
قیافش تعجب آمیز شد پرسید: (( خارجیه؟؟؟))
گفتم : (( نه ایرانیه . درمورد ساخته شدن اولین انمیشن ها و اهمیت ساخت استوری برد در فیلمنامه نویسی و کاربرد ها کلی استوری برد هستش...
بعد یهو بابام پرید وسط حرفم که : (( توی دانشگاه به بچه ها برای پروژه هاشون استوری برد و یاد می داد و اینا واسه همین دخترش (یعنی من مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه) به این موضوع علاقه مند شده و توضیح داد که استاد دانشگاه هنر هستش در رشته ی طراحی صنعتی مشغول تدریس هستش ...))
بعد من یهو گفتم: (( کارام نشونتون بدم ؟؟؟))
اونی که داشت باهام مصاحبه می کرد گفت : (( البته مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه ))
کارام رو در اوردم عروسکم رو ، جاسوئیچیم رو ، کار با مسم رو ، یه سری طراحی ها م رو نشون دادم و اونا نگاه کردن و دونفری با لبخند هی تایید می کردن .
بعدش گفتن : (( عالیه ))


بعد یادم اومد نقاشی های اب رنگیم رو نشون ندادم ، سریع در اوردم گفتم: (( اینا رو هم ببینید ))
گرفتن و داشتن نگاه می کزدن یهو رسیدن به نقاشی خرگوش خوشگلم (چشماش رو سبز کرده بودم مو هاش رو طلایی)
یهو برگشت گفت : (( به نظرت بهتر نبود چشم ها و موهاش رو قهوه ای می کردی؟؟؟ ما ایرانی ایم بیشتر این رنگی ایم .))
ابن دفعه دیگه خودم رو نگه نداشتم دست به سینه شدم و با حالت حق به جانب گفتم : (( تو دنیای خیالات همه چیز ممکنه ...))
گفت : (( درسته ، ولی ایرانیا بیشتر چشم ابرو مشکی هستند بهتر نبود که این مدلی رنگ امیزی می کردی؟؟ ))
گفتم : (( نه خیرم، ژاپنی هام توی کارتون هاشون چشم می کشن قد نعلبکی ، واقعا اون همه چشم دارن ؟؟؟ یا مو های زرد فسفری دارن؟؟؟))
گفت : (( ژاپنی ها اون هنرشون بود چشم باریک می کشیدن.))
گفتم: (( ولی ژاپنی الان خیلی طرفدار دارن ها...))
یهویی هردو خندیدن (احتمالا توی دلشون گفتن دختره داغون شرق زدس )
من داشتم کارام رو جمع می کردم ، اون یکیشون یهو پرسید : (( تئوری صبحت رو به نظرت چجوری دادی ؟؟؟قبول می شی؟؟؟))
خب باید بگم صبح همون روز ازمون تئوری از داشتیم که شامل سوالات ریاضی و هوش بود.
من بدون مکث جواب دادم : (( معلومه من هم ریاضیم خیلی خوبه هم خیلی باهوشم ، توی کارنامم هم اگه نگاه کنید می بینید که ریاضیم ۲۰ هستش مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه ))
بعدش پرسید : (( تو که دختر شلوغی نیستی ؟؟؟))
گفتم : ((من به موقع شلوغم به موقع اروممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه))
گفت: (( پس موقعیت شناسی !))
گفتم : ((اره دیگهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه))
حالا یه چیز جالب بگم ؟؟؟
می گم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه بعد از این مصاحب دوهفته بعد جواب ازمون تئوری و عملی و مصاحبم اومد ومن با امتیازات بالایی قبول شدم. بعد چون خیلی ذوق داشتم با مامانم اینا برای ثبت نام رفتم . بعد اخر سرش برای واریز کردن شهریه و از این جور چیز ها رفتیم دفتر همون خانم هایی که باهام مصاحبه کرده بودن اون جا بودن و معاون ها ی مدرسه بودن بعد ما کرفتیم تو اون یکیه (که پشت کامپیوتر نبود ) تا من رو دید با ذوق گفت سلام منم گفتم سلام . بعد تا مامانم کارای شهریه رو انجام بده کلی با معاون مدرسه ی جدید دوست شدم و حرف زدم.
این بود یه ماجرای دیگه از خاطرات ملیکا مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه










پایان
2017/07/22 05:54 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents پرسه های نیمه شب Mona Lupin 1 773 2017/07/06 11:46 PM
آخرین ارسال: Mona Lupin
  داستان طنز XxxhatakeaisoxxX 83 10,200 2015/08/15 03:49 PM
آخرین ارسال: Salmanfz
Anime music داستان(ماجرا) _lady.bird_ 8 3,162 2015/05/01 08:05 PM
آخرین ارسال: _lady.bird_



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان