سلام!
من با کمک ها و راهنمایی های استاد عزیزم*NarcisS*یه داستان نوشتم که خوشحال میشم بخونید
امیدوارم خوشتون بیاد
نظراتتون رو هم اینجابگید لطفا
https://www.animpark.net/thread-25940-po...pid1764233
________________________________________
_ بروو!!
صدای مامور شهرداری بود که از راننده ماشین زباله می خواست حرکت کند و با این کار همه ی غلت خوردن ها و وول خوردن هایم را هدر داده و بیدارم کرده بود.
ساعت 12 شب بود.
کاش مادرم اجازه میداد قبل از خواب گوشی ام دستم باشد و اهنگ گوش کنم و خوابم ببرد اما چیز هایی که این روزها مادرم در مورد گوشی و اشعه ها و مضراتش شنیده بود احتمال این کار را به صفر می رساند.
شمردن گوسفند و عدد و ستاره هایی که وجود نداشتند هم بی فایده بود.غوطه ور شدن در افکارم هم اخرش من را به ترس می کشاند و هر چه بیشتر تلاش می کردم خودم را بخوابانم هشیار تر می شدم.
چرا مادرم الان باید خواب باشد و من بیدار؟چرا من را(با این قدّم!!) نگذاشته بود روی پایش و سانتریفیوژم کند تا خوابم ببرد؟
چرا نصف مردم باید الان همه خواب باشند و من بیدار باشم و حرص بخورم که چرا خواب نیستم در حالی که هر ثانیه از 6 ساعتی که برای خوابیدن وقت دارم دارد کم می شود؟
نق زدن هم نتوانست پلک های مرا روی هم بند کند.
مجبور بودم به غلت زدن و وول خوردن و جابجا کردن خودم ادامه بدم انقدر که سرم خورد به دیوار کنار تختم و تازه فهمیدم که برای دقایقی خواب بوده ام.
چشم هایت را ببند،چشم هایت راببند و به هیچ چیز فکر نکن وگرنه خوابت می پرد.
با این افکار می خواستم دوباره به خواب بروم و خواب برایم شده بود پرنده ای که می خواست ازدستم در برود.
باصدای مادرم بیدار شدم و فهمیدم موفق شدم ساعاتی از شب را در عالم خواب سر کنم ولی انگار فقط برای چند دقیقه خوابیده بودم.
بلند شدم و از پنجره اتاقم بیرون را نگاه کردم.یا خورشیددیر کرده بود یا من خیلی زود بیدار شده بودم.با امیدواری تمام ساعت را نگاه کردم تا شده حتی یک دقیقه دوباره بخوابم.اما عقربه ها با عجله به جلو حرکت می کردند و همین باعث شد مادرم دوباره صدایم کند.با ناتونانی و خواب الودگی تمام جوابش را دادم تا بفهمد بیدار شده ام.اما شاید جسمم بیدارشده بود ولی مغزم هنوز خواب بود.
مغز خوابیده ام به جسمم هم دستور خواب داد و نفهمیدم کی خوابیدم.شیرینی ان خواب را با هیچ چیز عوض نمی کردم.
تاخیرم در رفتن به اشپزخانه مادرم را به اتاقم کشاند و با صدای حیرت زده مادرم پریدم و فهمیدم چقدر دیر شده!!!همان یک ربع خواب به اندازه سه ساعت به من انرژی داده بود و احتمال رسیدنم به سرویس همانقدر بود که معلم فیزیک بیاید و انروز مارا به حال خودمان بگذارد!
با عجله لباس پوشیدم و یک لیوان شیر خوردم و بیرون رفتم با این که میدانستم جا میمانم باز هم میدویدم.
چند متر بیشتر با اتوبوس مدرسه فاصله نداشتم که رفت و مرا با حسرتم و آن خیابان خالی تنها گذاشت!!
ادامه دارد...