زمان کنونی: 2024/11/05, 07:00 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/05, 07:00 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

پرسه های نیمه شب

نویسنده پیام
Mona Lupin
Potterhead forever



ارسال‌ها: 872
تاریخ عضویت: Nov 2014
اعتبار: 200.0
ارسال: #1
documents پرسه های نیمه شب
سلام!
من با کمک ها و راهنمایی های استاد عزیزم*NarcisS*یه داستان نوشتم که خوشحال میشم بخونید
امیدوارم خوشتون بیاد
نظراتتون رو هم اینجابگید لطفا
https://www.animpark.net/thread-25940-po...pid1764233
________________________________________
_ بروو!!
صدای مامور شهرداری بود که از راننده ماشین زباله می خواست حرکت کند و با این کار همه ی غلت خوردن ها و وول خوردن هایم را هدر داده و بیدارم کرده بود.
ساعت 12 شب بود.
کاش مادرم اجازه میداد قبل از خواب گوشی ام دستم باشد و اهنگ گوش کنم و خوابم ببرد اما چیز هایی که این روزها مادرم در مورد گوشی و اشعه ها و مضراتش شنیده بود احتمال این کار را به صفر می رساند.
شمردن گوسفند و عدد و ستاره هایی که وجود نداشتند هم بی فایده بود.غوطه ور شدن در افکارم هم اخرش من را به ترس می کشاند و هر چه بیشتر تلاش می کردم خودم را بخوابانم هشیار تر می شدم.
چرا مادرم الان باید خواب باشد و من بیدار؟چرا من را(با این قدّم!!) نگذاشته بود روی پایش و سانتریفیوژم کند تا خوابم ببرد؟
چرا نصف مردم باید الان همه خواب باشند و من بیدار باشم و حرص بخورم که چرا خواب نیستم در حالی که هر ثانیه از 6 ساعتی که برای خوابیدن وقت دارم دارد کم می شود؟
نق زدن هم نتوانست پلک های مرا روی هم بند کند.
مجبور بودم به غلت زدن و وول خوردن و جابجا کردن خودم ادامه بدم انقدر که سرم خورد به دیوار کنار تختم و تازه فهمیدم که برای دقایقی خواب بوده ام.
چشم هایت را ببند،چشم هایت راببند و به هیچ چیز فکر نکن وگرنه خوابت می پرد.
با این افکار می خواستم دوباره به خواب بروم و خواب برایم شده بود پرنده ای که می خواست ازدستم در برود.
باصدای مادرم بیدار شدم و فهمیدم موفق شدم ساعاتی از شب را در عالم خواب سر کنم ولی انگار فقط برای چند دقیقه خوابیده بودم.
بلند شدم و از پنجره اتاقم بیرون را نگاه کردم.یا خورشیددیر کرده بود یا من خیلی زود بیدار شده بودم.با امیدواری تمام ساعت را نگاه کردم تا شده حتی یک دقیقه دوباره بخوابم.اما عقربه ها با عجله به جلو حرکت می کردند و همین باعث شد مادرم دوباره صدایم کند.با ناتونانی و خواب الودگی تمام جوابش را دادم تا بفهمد بیدار شده ام.اما شاید جسمم بیدارشده بود ولی مغزم هنوز خواب بود.
مغز خوابیده ام به جسمم هم دستور خواب داد و نفهمیدم کی خوابیدم.شیرینی ان خواب را با هیچ چیز عوض نمی کردم.
تاخیرم در رفتن به اشپزخانه مادرم را به اتاقم کشاند و با صدای حیرت زده مادرم پریدم و فهمیدم چقدر دیر شده!!!همان یک ربع خواب به اندازه سه ساعت به من انرژی داده بود و احتمال رسیدنم به سرویس همانقدر بود که معلم فیزیک بیاید و انروز مارا به حال خودمان بگذارد!
با عجله لباس پوشیدم و یک لیوان شیر خوردم و بیرون رفتم با این که میدانستم جا میمانم باز هم میدویدم.
چند متر بیشتر با اتوبوس مدرسه فاصله نداشتم که رفت و مرا با حسرتم و آن خیابان خالی تنها گذاشت!!
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/07/07 12:42 PM، توسط Mona Lupin.)
2016/08/14 10:25 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Mona Lupin
Potterhead forever



ارسال‌ها: 872
تاریخ عضویت: Nov 2014
اعتبار: 200.0
ارسال: #2
RE: پرسه های نیمه شب
قسمت دوم ...( نظر فراموش نشه لطفا ^_^)
مسیر نچندان طولانی‌ خانه را در پیش گرفتم . اگر خیلی شانس می اوردم پدرم هنوز نرفته بود و می توانستم با او بروم اما این شانس را نداشتم و با برادران زحمت کش اژانس راهی مدرسه شدم .
.
.
.
- همینجاست ممنون.
سرایدار مدرسه با همان نگاه مرموز همیشگی اش از‌من استقبال گرمی کرد و گفت: نگفته بودم ماشین چه شخصی باشه چه اژانس نباید بیاد داخل حیاط پشتی مدرسه ؟؟؟
-بلههه گفته بودین اما اون پارسال بود و منم فکر نمی کردم مدرسه انقدر ثبات قانونی داشته باشه که قوانین عوض نشده باشن ببخشید باید برم تا از صف جا نمونم.
و در یک آن صف و برنامه مزخرف صبحگاهی که مزه ی اسفناج ابپز را به انها ترجیح میدادم فرشته نجات من شدند و از دست سرایدار قسر در رفتم .در هر صورت به عنوان روز اول مهر ، روز خیلی عادی نبود.
با قدم های سنگین به صف کلاسمان پیوستم و دوستان نه چندان صمیمی ام را دیدم و بعضی را به آغوش کشیدم و همزمان با نگاهم به دنبال دوست صمیمی ام می گشتم. چند قدم جلو تر ایستاده بود و با دیدن همدیگر از همان جیغ های دخترانه ی حاکی از دلتنگی را سر دادیم.ورزش صبحگاهی را هم با بالاو پایین رفتن های مکرر بدون کوچک ترین توجهی نسبت به آنچه دبیر ورزش انجام می داد گذراندیم.همانطور که در راهروی طبقه دوم به سمت کلاسمان پیش می رفتیم پرسیدم:
- خب دیگه چه خبر ؟؟
- خبر کههه، کتابدار جدید اومده .
- چی ؟؟؟
تک تک کلمات جملاتش پتکی شد و خورد به سرم . و این به آن دلیل بود که در سال گذشته تمام امور کتابخانه پس از رفتن کتابدار از مدرسه مان ،به گردن من و یلدا بود و هردو می دانستیم که در کنار تمام زحمت هایش ، در اختیار داشتن آن مکان شادی هایی را هم برایمان به همراه آورده بود که با آمدن این کتابدار گرفته می شد‌‌‌‌‌.
.- می دونم که این خبر خوشحالت نکرد اما چی کار کنیم دیگه .دست ما که نیست
- خوشحالم نکرد؟ یه جورایی داغونم کرد‌ .حالا کی هست طرف ؟؟ از اون هاس
که....
-یلدا منا...بیاین دفتر من کارتون دارم .احضار به دفتر معاون ،آنهم پس از گذشتن تنها چند ساعت از سال تحصیلی، بسیار عجیب بود پس از نگاه هایی که با هم رد و بدل کردیم ،به سمت دفتر راه افتادیم.
.
.
.
.
.
.
.
اینم از قسمت دوم .امیدوارم خوشتون اومده باشه .ببخشید که خیلی دیر گذاشتم .لطفا با نظراتتون تو این تاپیک کمکم کنید داستانم رو بهتر کنم
https://www.animpark.net/thread-25940.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/07/07 11:03 AM، توسط Mona Lupin.)
2017/07/06 11:46 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
smile ماجرا های طنز و نیمه طنز ملیکا و... ملیکا ایچیزن 7 1,427 2017/07/22 05:54 PM
آخرین ارسال: ملیکا ایچیزن



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان