زمان کنونی: 2024/11/05, 07:00 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/05, 07:00 PM



نظرسنجی: داستان مورد پسند شما بود؟
بله
خیر
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4.9
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نگهبانان صلح

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #21
RE: نگهبانان صلح
قسمت بیستم - داستان از زبان هارو
***************************
به مدت فقط چند دقیقه،توسط چند ربات غول پیکر،تعداد زیادی لاش و یک هلیکوپتر مجهز دوره شده بودیم...
به اطراف نگاهی می اندازم تا اوضاع را بررسی کنم.
نگاهم سندرین را یافت که با حرکاتی نرم،ربات هارا از پا در میاورد و به سراغ بعدی می رفت.واقعا قدرتش خارق العاده بود!یک لحظه از فکری که از نظرم گذشت،خنده ام گرفت.اینکه اگر باهم دوست بودیم،می توانستیم تیم خوبی باشیم!
بعد از سندرین به دنبال ایدن گشتم و اورا در حالتی دیدم که با سلاح دستی ظریفش که مانند نوعی خنجر بود،هوشمندانه لاش ها را از بین می برد.می دانستم ورزیده و توانمند است اما باور نمی کردم در این حد بتواند خشن باشد و به راحتی از پس آن موجودات بیوارگانیک بر بیاید!

هردو حرفه ای بودند اما هلیکوپتر مزاحم،کارشان را کند می کرد و آن ها ناخودآگاه عقب تر می آمدند.پس حالا نوبت من بود که وارد عمل بشوم.سرم از شدت انرژی چشمانم از درون شعله می کشید،طوری که احساس می کردم هر لحظه مغزم متلاشی می شود و میمیرم.اما مجبور بودم که کاری بکنم تا راه را برای آن دو هموار کنم.
اطرافم را نگاه کردم،ما در حال فرو رفتن در کوچه فرعی ای بودیم و راه مان به جلو توسط لاش ها و ربات ها مسدود شده بود.راه عقب رفتن درون کوچه فرعی هم توسط هلیکوپتر مسدود شده بود که مدام جا عوض می کرد و منتظر موقعیتی برای شلیک خمپاره بزرگش بود،هر دفعه هم شخصی از داخلش چند تیر به سمت ما میزد اما به دلیل ارتفاع زیادش و برد کم گلوله ها،موفق نمی شد.درون کوچه یک ماشین منفجر شده،وجود داشت که سنگر خوبی برای من بود.از کنار ماشین بیرون کوچه به سختی بلند شدم و به سمت داخل کوچه با یک پا و با تمام سرعت و توانم لِی زدم و در آخر با یک شیرجه روی دست هایم فرود آمدم و به پشت ماشین داخل کوچه رسیدم.
خوشبختانه آنقدر سرگرم بودند که متوجه من نشدند.

به دیوار تکیه دادم و ایستادم.چشمانم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم.آتش درون وجودم با هر نفس شعله ور تر می شد و فقط راه خروجی به بیرون را جستجو می کرد.تمام نیروهایم را به پشت چشمان بسته ام رساندم.آنقدر سر و صورتم داغ کرده بود که موی رگ های بینی و دهانم پاره می شد و خون از میان لب ها و دهانم بیرون می چکید.همه انرژی ام که جمع شد،سمت هلیکوپتر را توسط گوش هایم که با صدای حرکت سریع ملخ هایش جایش را نشان می داد یافتم.سرم را آن سمت چرخاندم و چشمانم را باز کردم.تمام انرژی های درونی ام به سمت هلیکوپتر منتقل شد و در ثانیه ای،بالگرد فلزی منفجر شد و تکه های فولادی اش به ربات ها و لاش ها برخورد کرد.انگار که ایدن و سندرین متوجه شده بودند،قبلا سریع به سمت ماشینی که من پشتش پناه گرفته بودم پناه آوردند.

تکه بزرگی از ملخ هلیکوپتر،لاش هارا جارو کرده بود و تنها ربات باقی مانده هم به دلیل برخورد تکه ای از دم عقب،از کار افتاد و نابود شده بود.
حالا هرسه کنار هم پشت ماشین و در کوچه فرعی بودیم و نفس می زدیم.از گوش ها و بینی و لب هایم خون جاری بود و کم کم چشمانم رو به تاری می رفت.ایدن کنارم زانو زد و با نگرانی صدایم زد:
- هارو!
نای پاسخ دادن نداشتم.سندرین را تار می دیدم که پشت سر ایدن به ما چشم دوخته بود.احساس کردم جسمی پشت سرش حرکت می کند.اما چون تار می دیدم نمی توانستم تشخیص بدم که چیست.تا اینکه لاش خوش شانسی که از انفجار هلیکوپتر جان سالم به در برده بود را با نزدیک تر شدنش به قامت سندرین تشخیص دادم.اگر می خواستم اشاره کنم دیر می شد پس با ذره ای جان که در بدنم مانده بود،به لاش چشم دوختم و اورا هم به درک واصل کردم ...

با افتادن لاش روی زمین،از ته دل بی صدا نالیدم و روی زمین افتادم...
آخرین چیزی که متوجهش شدم،فریاد زدن اسمم توسط ایدن و چشمان متعجب سندرین بود.شاید از اینکه من نجاتش داده بودم شوک زده بود ...
و بعد همه چیز ساکت و تاریک شد..
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/05/23 02:01 PM، توسط Aisan.)
2017/05/23 01:55 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #22
RE: نگهبانان صلح
 قسمت بیست و یکم-داستان از زبان سندرین

هارو روی زمین افتاده بود ایدن جیغی کشید وبه سمتش دوید, چشمانش تا وقتی یکی از آن موجودات را پشت سر من از بین برد نیمه باز بودند،سپس کاملا ناهشیار شد؛ایدن چند بار اسمش را صدا کرد وتکانش اما فایده ای نداشت؛هارو را بلند کرد و به طرف سمت دیگر خیابان راه افتاد:"حتما الآن موج دوم حمله ی ترمینات میرسه نمیتونیم بریم سمت موتورسیکلت هارو باید قبلش به بیمارستان برسونیمیش قبل از اینکه دوباره بهمون حمله کنن؛بدو سندرین." خودش شروع به دویدن کرد ومن هم باسرعت یکسانی کنارش میدویدم, در ها و شیشه های اکثر خانه ها شکسته بودند , ویترین مغازه ها بهم ریخته بود و کف خیابان پر از خرده شیشه های لامپ های روشنایی خیابان شده بود , تا ورودی بیمارستان شهر مثل شهر ارواح بود نه صدایی بود نه نشانی از زندگی; و علاوه بر این ها هوای سنگین وخفه ای شهر را پر کرده بود, کمی دور تر از ورودی بیمارستان صدای آژیر و جیغ و تیراندازی به گوش میرسید,جمعیت نسبتا بزرگی از آن موجودات تغییر یافته آمبولانس بیمارستان را محاصره کرده بودند; در های ورودی بیمارستان هم بخاطرتجمع لاش ها باز نمیشد ,ایدن در چند قدمی آن ها ایستاد،کمی نفس نفس میزد اما از پا نیافتاده بود, با نگرانی نگاهی به آمبولانس و در بیمارستان انداخت از ﭺشمانش معلوم بود ﭺه ﭺیزی از من میخواست:"سندرین...کمک میکنی از این لاشا بگذریم؟راهو برای آمبولانس باز کنی؟"
"آره" ی بدون صدایی گفتم و دویدم بین جمعیت لاش ها, کنار زدنشان کار سختی نبود با کم شدن تعدادشان در های بیمارستان باز شدند و ایدن و امبولانس وارد محوطه پشت در ها شدند اما من باید اول کار لاش ها را تمام میکردم؛
اولی،دومی،سومی،چهارمی و...حدود پانزده یا شانزده لاش را روی زمین انداختم و وقتی مطمئن شدم لاش دیگری در آن اطراف نیست به سمت در رفتم برای ورود من یکبار دیگر در ها را باز و بسته کردند ,کنار در داخلی بیمارستان چند سرباز با تفنگ های بلند ایستاده بودند،بانگاه های متعجبشان دنبالم میکردند اما وقتی نزدیک تر رفتم اسلحه ها را پایین آوردند ; مردی که بنظر میرسید رهبرشان باشد با لحن مودبی از من تشکر کرد؛مدت ها بود کسی با آن لحن و احترام ازمن تشکر نکرده بود،مطمئن نبودم چه جوابی بدهم ،سرم را پایین انداختم و "اوهوم"ی گفتم.
داخل بیمارستان شلوغ بود, دکتر ها,پرستارها و کارکنان بیمارستان با عجله این طرف،آن طرف میدویدند و به زخمی ها مجروحان کمک میکردند ,مردم گوشه و کنار بیمارستان نشسته بودند،بعضی از آن ها ناله میکردند،بعضی ها گریه میکردند و بعضی ها غمگین بودند کنار در ورودی ایستادم؛با تعجب به دختر جوانی که کنار یک پیرزن زخمی نشسته بود خیره شده بودم؛دختر سعی میکرد علاوه بر اینکه زخم پیرزن را مداوا کند،به او امید وآرامش بدهد و با لبخند تشویقش میکرد با خودم زمزمه کردم:"عجیبن! سفیدپوشای اینجا برعکس ترمینات آدما رو آروم میکنن اما تو ترمینات کاری میکنن جیغ بکشن."دختر بعد از تمام کردن کارش متوجه گاه خیره من شد:"کمک میخواین خانم؟"
با صدای آرامی زمزمه کردم:"ایدن..."
دختر قیافه متفکری به خودش گرفت و پس از بررسی ظاهر من پرسید:"همون پسره که الآن اومد یه دخترم باهاش بود؟"
-اوم
-وضعیت دختره اورژانسی بودبردنش اتاق عمل؛ طبقه سومه.
اشاره اش به سمت پلکان را دنبال کردم و از بین توده ی مردم مجروح رد شدم هر چه بالاتر میرفتم نفرات کم تری گوشه کنار بیمارستان نشسته بودند.
وارد راهروی طبقه سوم شدم همه جای راهرو سفید بود بجز در های اتاق های داخل راهرو.
ایدن آخرراهرو کنار درهای شیشه ای ایستاده بود; بجز ایدن،چند صندلی و یک جعبه بزرگ شیشه ای چیز دیگری آنجا نبود بدون توجه به درها یا صندلی وجعبه به طرف ایدن رفتم و کنارش ایستادم, به سمتم برگشت:"تو خوبی؟"
با اینکه این سوال را پرسیده بود اما من نگرانی خاصی در چهره اش که به خوب بودن یا خوب نبودن من مربوط باشد نمیدیدم بیشتر نگران کسی بود که تا بیمارستان حملش کرده بود.
-خوبم،خوبه؟
ایدن سریع متوجه منظورم شد; دوباره به سمت در شیشه ای رفت:"دکترا گفتن وضعیتش اورژانسی, بردنش اتاق عمل."
بالای در شیشه ای بزرگ نوشته بودند"اتاق عمل".
آرام روی یکی از صندلی ها نشستم و به زمین خیره شدم بنظر نمی آمد ایدن تمرکز کافی داشته باشد اما ژنرال گفته بود آن بسته ای را باید به ایدن بدهم بسته را از جیبم درآوردم و به سمش گرفتم:"ژنرال گفت اینو بدم به تو."
ایدن با شک و تردید بسته را واررسی کرد،از دستم گرفتش چندبار تکانش داد و چرخاندش:"ژنراال؟!کدوم ژنرال؟"
بدون اینکه منتظر جوابم بماند در بسته را با احتیاط باز کرد, با دیدن محتویات بسته اخم هایش درهم رفت،کاغذی را از بسته درآورد و باقی محتویاتش را در دستش ریخت،تعدادی قرص کوچک زرد!؛کاغذ را باز کرد،چشم هایش روی سطر ها حرکت میکردند:"هووومم...که اینطور...جالبه...آره یادمه..."وقتی به آخرکاغذ رسید آن را دوباره تا کرد و داخل پاکت گذاشت قرص ها هم داخل پاکت برگرداند:"یه قسمتی از این کاغذ اشاره کرده که تو رو به داروهایی که باعث فراموشی و فرمانبرداری موقت میشه معتاد کردن بخاطر همینم رفتارت طبیعی نیست و فکر و احساساتت از کار افتاده؛ظاهرا باید با این قرصا از شراعتیادت به اون داروهاخلاصت کنیم تا بشی خودت،سندرین شیطون همیشگی."لبخند کم رنگ و تلخی تحویلم داد:"حالا..."
حرف ایدن تمام نشده بود که پرستاری با لباس سبز کم رنگ از اتاق عمل خارج شد ایدن جلوی پرستار را گرفت:"چی شد؟حالش خوبه؟" پرستار با صدایی گرفته از پشت ماسکش صحبت کرد:شما کی بیمار میشین؟"و به من اشاره کرد.
ایدن با دستپاچگی جواب داد:"هارو دوست و همکارمه،حالش خوبه؟"
پرستار سری تکان داد و به سمت در خروجی راهرو رفت ایدن هم که با حالتی نگران پشت سرش راه میرفت وسوال میپرسید را نادیده گرفت:"همه تلاشمون رو میکنیم."
ایدن با درماندگی رفتن پرستار را نگاه کرد و به سمت من برگشت اما قیافه اش گرفته بود و صحبت درباره بسته و داروها را ناتمام رها کرد; چند دقیقه بعد همان پرستار با چهار مرد که بنظر دکتر میرسیدند وارد راهرو شدو ادن دوباره با همان سوال ها جلوی راهشان را سد کرد؛دکتری که مسن تر از بقیه بود بدون توقف جواب ایدن را داد و وارد اتاق عمل شد؛جوابش همان حرف های پرستار بودند:"ما همه تلاشمون رو میکنیم آقا."اما این جواب بنظر ایدن را عصبانی و بی قرار تر کرده بود درست مثل پسر بچه ای که مادرش را گم کرده باشد بدون توقف طول راهرو را میپیمود وبا پاهایش بدون توقف و پشت سر هم به زمین ضربه میزد،حدود یک ساعت دیگر هم همانجا نشستیم تا بالآخره در ها یکبار دیگر باز شدند, اول دکتر ها بیرون ,آمدند ایدن وسط راهرو با آن ها صحبت میکرد بعد از آن ها هارو را که روی تخت خوابیده بود بیرون آوردند; صورتش رنگ پریده بود وچشمانش بسته،سرم های مختلفی به بدنش وصل بود ; پرستار ها تخت راخل یکی از آن اتاق ها بادر چوبی بردندهل دادند.
-چی گفتی؟!
داد ایدن از جا پراندم؛با صورتی رنگ پریده و عصبانی به دکتر ها چشم غره میرفت دکتر, مسن چیزی گفت و چندبار به شانه ایدن زد سپس با صدای بلند اورا متوقف کرد و من وایدن را بار دیگر در راهرو تنها گذاشت و همرا با پرستار ها و همکارانش از درخارج شدند دکتر بلند گفت:"مریضای بد حال دیگه هم اون پایین هستن،باید بریم."
کنار ایدن ایستادم ;با عصبانیت مشتش را به دیوار کوبید و سرش را پایین انداخت:"همش تقصیر منه!..."
-چیزی شده ایـدن؟
-دکترا هارو رو جواب کردن میگن فشار زیادی به مویرگا مغزش اومده،میگن رفته تو کما،میگن فقط معجزه میتونه نجاتش بده!"
حرفش را سریع قطع کرد؛چشم ها و دندان هایش را روی هم فشار داد و دوباره سرش را پایین انداخت،انگار بغض کرده بود.
کمی فکر کردم نمیدانستم چه چیزی اما دوست داشتم چیزی بگویم که ایدن از ناراحتی دربیاید ،آرام گفتم:"اما اون قویه."
ایدن با درماندگی نگاهم کرد:"سندرین..." انگار میخواست زمزمه کند :تو که چیزی نمیفهمی.اما حرفش را خورد , آن تلاش کودکانه را در نگاهم خوانده بود ,ایستاد وآهی کشید،حالا تمام عصبانیت صورتش جای خود را به اندوه داده بود.
-من میرم پایین با دکترا حرف بزنم.
بعد از رفتن ایدن روی پنجه های پایم ایستادم تا اتاق هارو را خوب ببینم;هارو روی تخت بیهوش بود سمت راستش پنجره اتاق بود و سمت چپش دستگاه های مختلفی که با مانیتور های روشن چیزهایی نشان میدادند ; کمی با فاصله از آن ها شیر دستشویی بود،میزی کوچک وصندلی فلزی ; تقریبا پایین تخت هارو کنار دیوار یک کمد آهنی کوﭺک به دیوار ﭺشبیده بود،با دقت به چشمان هارو خیره شدم؛بسته بودند.
2017/06/14 12:57 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #23
RE: نگهبانان صلح
قسمت بیست و دوم - داستان از زبان هارو
***********************************
پاهایم را با وجودی که دیگر توانی برای دویدن نداشتند به دنبالم می کشیدم اما وقتی به در بسته یکی از راهرو های تاریک ساختمان میرسم،دیگر برای دویدن تلاش نمیکنم.
نفس هایم از شدت ترس می سوزد؛انگار هرچه هوا را می بلعم،کمتر اکسیژن مورد نیازم را به ریه هایم می فرستم.تمام تنم از ترس به رعشه افتاده و از کنترلش ناتوانم.
خیلی ترسیده ام.آنقدر که احساس می کنم خون درون رگ هایم دارد منجمد می شود.با این حال سعی می کنم نشانه های این ترس را به چهره ام راه ندهم.
صدای پاهایش را می شنوم و این ترسم را چند برابر می کند.با اینکه نسبت به همسالانم قد بلندم اما در برابر واتسون فقط یک جوجه به حساب می آیم.واتسون همان مردک پست فطرتی است که حتی از شیطان هم ترسناک تر است!از همان روزی که به بخش تحت نظارتش منتقل شدم،منتظر فرصتی بود تا نجاستش را به رخم بکشد.حالا هم فرصتش را پیدا کرده بود.حتی فکر اینکه قرار بود چه بلایی به سرم بیاورد هم قلبم را از حرکت نگه می داشت.شاید بی پدر و مادر بودم اماپست تر از حیوان نبودم که پاکی وجودم را به راحتی از دست بدهم!
درحالی که در ابتدای راهرو ایستاده بود و چشم های طوسی اش را به من دوخته بود،لبخندی زد و با صدای بم و خماری که داشت گفت:
- گفته بودم به این بخش نزدیک نشو اما خیلی هم بد نشد چون بالاخره ... من ... تو ... تنها !
از حرفش که نشان گر فکر کثیفش بود یک لحظه نتوانستم جلوی لرزشم را بگیرم.لرزشم را که دید بیشتر خندید و در حالی که دست هایش را از هم باز کرده بود گفت:
- نترس ! من کاری باهات ندارم ! ببین ! حداقل خیلی بهتر از اون مردک کچل خشنم ! تمام دخترای این شهر آرزوشونه فقط نگاشون کنم ! بیا ! نترس ! می برمت یه جای خوب !
آهسته شروع به قدم برداشتن کرد.دکمه های آستینش را باز کرد و بعد کروات مشکی رنگی که خیلی هم محکم بسته نشده بود را رها تر کرد.با هر قدمش یک قدم عقب می رفتم:
- ای بابا ! من که گفتم کاریت ندارم ! برای چی ازم دوری می کنی ؟ کاری نکن که دیگه مهربون نباشم ! از وقتی به این بخش منتقل شدی فقط سرکشی کردی میدونی که راحت می تونم کارت رو بسازم و بفرستم بخش ممنوعه ! اگر دوست نداری چنین اتفاقی بیفته بهتره که باهام راه بیای ! حداقل پیشنهاد من قابل تحمل تر از اون بخش کوفتیه !
+ به ... من ... نزدیک ... نشو
این بار قهقه زد:
- چی ؟! دختر احمق !! برای چی ؟! خوب میدونی که بهتر از من کسی نیست که به دختر سرکش و خرابکاری مثل تو اهمیت بده ! بیا ! بیا ببرمت یه جای خوب ! مطمئنم خوشت میاد !
اخم هایم را در هم کشیدم و با صدایی که از میان دندان هایم بیرون می آمد گفتم :
+ خفه شو!
بیشتر لبخند زد و بیشتر نزدیک شد.آنقدر که فقط چهار قدم بامن فاصله داشت.دو دکمه اول پیراهنش را باز کرد و کمی خم شد و زمزمه وار گفت :
- همین اخلاقت رو دوست دارم !
فاصله به سه قدم کاهش یافت.پشت سرم را نگاه کردم.به در بسته رسیده بودم.هشدار دادم:
+ اگر بهم دست بزنی ...
- چیکار می کنی؟ جیغ می زنی؟ فرار می کنی؟
به در رسیده بودم و فقط دو قدم با آن تن کثیف فاصله داشتم.ایستادم و او فاصله مان را به یک قدم رساند.دستش را به سمتم آورد تا موهایم را لمس کند که با شدت دستش را پس زدم.لبخندش را محو نکرد و گفت :
- اولش همه تون همین طورین ولی من خوب بلدم امثال تو رو چجوری رام کنم !
این بار دو دستش را دو طرفم به دیوار تکیه داد و خم شد تا هم قدم شود.
- چیه چرا نگام نمی کنی ؟ اصلا تا حالا ندیدم که به کسی نگاه کنی !
چشم هایم را بستم و محکم روی هم فشار دادم
- چشمای مشکی قشنگی داری ! دوست ندارم از من پنهونشون کنی !
با خودم در جنگ بودم تا کاری که فکرش از ذهنم می گذشت را انجام ندهم اما مجبور بودم.اگر از قدرتم استفاده نمی کردم توان دیگری برای مقابله با او نداشتم.زور اینکه بزنمش را نداشتم.بالاخره بعد از کلنجار رفتن با خودم به او گفتم:
+ تا حالا از خودت پرسیدی برای چی توی این سازمانم؟
- کسایی که قدرت های غیرعادی دارن رو میارن اینجا...
+ می دونی قدرت من چیه؟
- این یکی از قوانین سازمانه که قدرت افراد رو کسی جز رئیس ندونه اما مهم نیست ! توی چشمات چیز عجیبی می بینم!منو به خودشون جذب می کنن!
+ فکر نمی کردم انقدر باهوش باشی!
نگاهم را به چشمانش دوختم و بعد از چند ثانیه هیکل تنومند واتسون را که مانند صرعی ها روی زمین افتاده بود و می لرزید را مقابل خود دیدم.دست توی جیب شلوارش کردم و کلید هارا در آوردم.در را باز کردم و دوباره به سمت واتسون بر گشتم:
+ درست فکر می کردم.اونقدرا هم باهوش نیستی!
کلید را به سمتش پرت کردم و در حالی که جان میداد،از در خارج شدم و از آن سازمان مخوف سری فرار کردم...

*-*-*-*-*-*
این تصاویر مانند یک رویا در ذهنم پخش می شوند.میدانم که خوابم و دارم خواب می بینم اما هرکاری که می کنم نمی توانم بیدار شوم.
کلنجار رفتن جز خسته کردن خودم نتیجه دیگری ندارد پس ذهنم را به دست زمان می دهم تا بلکه این سریال ترسناک زودتر تمام شود.
*-*-*-*-*-*

در خیابان ها و در میان مردمی که هرکدام به سمتی می روند،بی هدف می دوم.
هجوم سیل اشک هایم غیرقابل توقف است.به چند لحظه پیش فکر می کنم که هیکل تنومند واتسون پیش پایم افتاده و بود و میلرزید.
- من اونو کشتم ! من یه آدم رو کشتم !
این فکر مانند یک اکو دائم در مغزم می پیچد.اگر مسئولین سازمان بفهمند که من او را کشتم از فردا عکسم را در روزنامه ها چاپ میکنند و پلیس را به سراغم می فرستند!
« دختر 16 ساله فراری از یتیم خانه ، یکی از مسئولین را به قتل رساند »
این متن می شود تیتر روزنامه ها اما نمی نویسند که آن مردک قصد تعرض داشت!نمی نویسند که دخترک چرا فرار کرد!نمی نویسند که دخترک از بدو تولد بی پدر و مادر بود!نمی نویسند که او تنها و میان گرگ های دنیا با چنگ و دندان از خود مراقبت کرد!نمی نویسند که هیچ پشتوانه ای نداشت!نمی نویسند که با دستان ظریفش هر سختی را به جان خرید تا بتواند شب را زیر سقفی هرچند نمور و مخروبه بگذراند!هیچ کدام نمی نویسند اما فقط بدی اش را می نویسند!

آنقدر دویده ام که رمقی برای ادامه دادن ندارم.اصلا به کجا می روم؟کجا را دارم که بروم؟..
در کوچه ای می نشینم و به دیوار تکیه می دهم،بلکه کمی فکر کنم و راه چاره ای برای سر کردن امشب بیابم.
آفتاب در حال غروب است.خورشید که میرود سرمای زمستان هم بیشتر می شود.قطره ای روی بینی ام می افتد.آسمان را نگاه می کنم؛ابرها قصد باریدن دارند،آن هم برف!
اشک در چشمانم حلقه می زند.خودم را بیشتر مچاله می کنم بلکه گرمای ناچیز تنم را بیشتر حفظ کنم.
- هی ! چرا اینجا نشستی؟
از جایم می پرم و می ایستم.دستانم را مشت می کنم و اخم هایم را در هم گره می زنم.پسر 19-20 ساله ای با قد و هیکلی مانند واتسون رو به رویم ایستاده:
- نترس کاریت ندارم
+ تو کی هستی؟
- خودت کی هستی؟
+ من ..
- تو چی؟
جوابی نمی دهم.یک قدم جلو می آید.تصویر واتسون در ذهنم تداعی می شود.یک قدم عقب می روم اطرافم را نگاهی میکنم.کوچه به خیابان فرعی راه دارد.با تمام سرعت به سمت خیابان فرعی می دوم.پسر از پشت سرم فریاد می زند:
- صبر کن!
بی توجه می دوم.چند قدمی بیشتر تا خیابان ندارم که دستی از پشت شانه ام را می گیرد و متوقفم می کند.جیغی میکشم که دست دیگری دهانم را می پوشاند.حالا در حصار دستان قوی پسر گیر افتاده ام.
- برای چی فرار می کنی ؟ من که گفتم باهات کاری ندارم !
از تقلا می ایستم.رهایم می کند.میخواهم دوباره بدوم که بازوی یخ کرده ام را در دستش می گیرد.
- از چی فرار می کنی؟ ازت می خوام آروم باشی.من باهات کار ندارم.خب؟
دستم را رها می کند.چهره اش آرام است.کت سیاهش را از تن خود در می آورد و روی دوش من می اندازد.
- حدس می زنم از اون یتیم خونه فرار کرده باشی . 
چشمانم گرد می شود.حتما می داند که من کیستم!
- نگران نباش من هم تقریبا مثل توام.می تونم امشب رو بهت یه جایی برای خواب بدم.دنبالم بیا
به راه می افتد اما من قدم از قدم بر نمی دارم.متوجه که می شود،می ایستد:
- اگر دوست نداری که دوباره برگردی یتیم خونه بهتره بهم اعتماد کنی...
کت را به خود نزدیک تر می کنم.چیزی باعث می شود که به او اطمینان داشته باشم.به دنبالش راه می افتم و بیشتر به او نزدیک می شوم.
- اسمت چیه؟
+ ...
- بلدی حرف بزنی؟
+ ها..هارو
- هارو ؟ یعنی چی؟
+ بهار ...
- اسم قشنگی داری
+ اسم تو چیه؟
به چهره ام نگاه می کند و لبخند می زند:
- ایدن
*-*-*-*-*-*-*
ادامه دارد...
2017/06/16 09:05 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #24
RE: نگهبانان صلح
قسمت بیست وسوم-داستان از زبان سندرین
 
 
 
 
عرض سالن را برای چندمین بار طی کردم ،دوباره روی پنجه پا ایستادم ولی هارو هنوز همانطور بیهوش بود و خبری از ایدن هم نشده بود،از بیکاری به سمت در اتاق عمل قدم زدم ؛ نیمه بالایی در از شیشه شفاف درست شده بود. سرکی کشیدم تا داخلش را ببینم فضای سرامیکی خالی و بعد از آن یک در دیگر،در را هل دادم و وارد شدم روی در بعدی هم "اتاق عمل "بزرگی نوشته بوداما فلزی بود، آرام در را هل دادم ،باز شد، عجیب بود! عادت داشتم درها را با قفل امنیتی ببینم اما اینجا انگار قفل وسیله ای بدون استفاده بود.
 وارد اتاق عمل شدم، دیدن همان صحنه کافی بود تا خاطرات گذشته مثل مته به مغزم حمله ور شوند؛ تمام آن دستگاه و لامپ و کپسول های اکسیژن مرا به زمانی نامعلوم در گذشته بردند، جایی که به تخت بسته شده بودم ،مته های ژنتیکی پوست واستخوانم را شکاف میدادند تا به مغز استخوانم برسند؛ بعد از آن آمپول های ژنتیکی بزرگ وارد مغز استخوانم میشدند و فقط درد بسیار زیادی حس میکرد؛ علاوه بر صدای وحشتناک مته ها یک چیز را میتوانستم بشنوم صدای جیغ خودم که مانند آهنگ پس زمینه پخش میشد،وقتی این فیلم ترسناک از جلوی چشمم رد شد فهمیدم خم شده ام سرم را گرفتم و ناله میکنم، تمام دردی که قبلا کشیده بودم در بدنم پیچید،فقط دوست داشتم از آن اتاق عمل فرار کنم در حالی که سرم را گرفته بودم عقب عقب رفتم،در اول روبه رویم بسته شد اما پاشنه پایم به آهن در دوم گیر کرد و با جیغ کوتاهی روی زمین افتادم، خودم را عقب کشیدم تا از آن اتاق عمل کذایی دور شوم،به دیوار تکیه دادم و سرم را بین دستانم گذاشتم،درد هنوز در بدنم بود اما کمتر،نفس نفس میزدم و موهایم از عرق سردی که روی صورت وگردنم نشسته بود خیس شده بودند،هر چه تاثیرات داروها کمتر میشد هجوم خاطرات زیادتر میشدند انگار فقط یک نور امید در گذشته ام وجود داشت، لبخند وشیطنت های پسری که ایدن برایت میخواندمش؛آهی کشیدم و چشمانم را بستم، گذشته چیزی برایم نداشت که فکرم رامشغول کنم،زمان حال مهم بود،دختری که با اعتیاد دست و پنجه نرم میکرد اما نور امیدی کنارش داشت؛نمیدانم چقدر آنجا نشستم فقط وقتی دردم از بین رفت بلند شدم و برای صدمین بار در آن روز به سمت اتاق هارو رفتم وروی پنجه های پایم بلند شدم،عجیب بود چشمان هارو باز بودند!
دستگیره برنجی در را چرخاندم وبا تردید وارد اتاق شدم،هارو با نگاهش تعقیبم میکرد تا کنار تختش ایستادم،سکوت طولانی بینمان برقرار بود تا هارو تصمیم به شکستن آن گرفت صدایش آرام اما قوی بود:بعد ازاینکه بیهوش شدم چه اتفاقی افتاد؟
تنها چیزی را گفتم که بنظرم مهم بود:اون نگرانته.
-از بین لاشا فرار کردیم؟
-اون نگرانته.
-ایدن حالش خوبه؟زندست؟
-اون نگرانته.
بنظر میرسید هارو از دستم کلافه شده بود با لحن عصبانی غرید:کی نگرانمه؟
-ایدن
 پس از سکوت نسبتا طولانی دیگری آه بلندی کشید:سندرین میتونی کمی برام آب بیاری؟
احساس کردم هارواین حرف را زد تا فقط از آن اتاق بیرون بروم،سرم را تکان دادم و بیرون رفتم.
از کجا آب برایش میبردم؟، به سمت جعبه ی شیشه ای وسط سالن رفتم،در ترمینات همچین چیز هایی نصب کرده بودند و وقتی کسی آب یا قهوه میخواست ،جلوی یکی از آن ها می ایستاد، دستش را روی اسکنر اثر انگشت میگذاشت و نام نوشیدنی مورد نیازش را میگفت،دستگاه هم با گفتن"نوش جان"ی نوشیدنی را به دستشان میداد،حدسم درست بود،حالا پشت شیشه جعبه، بطری های آب را میدیدم ، اما خبری از اسکنر اثر انگشت نبود، فقط یک شیار باریک و چندتا دکمه آن جا بودند، دستکش سیاه رنگم را درآوردم و با قیافه ی کج و کوله ای دستم را روی شیار گذاشتم،احتمالا آنجا اسکنر اثر انگشت بود!
-آب بده!
هیچ اتفاقی نیافتاد،دوباره دستم را روی شیار گذاشتم:
-اب بده!
به بطری ها نگاه کردم اما حتی کوچکترین تکانی نخوردند.
-آب بده!
-آب بده!
-آب بده!
 برای هفتمین بار دستم را گذاشتم وجمله "آب بده!"را گفتم اما جعبه هبچ صدایی نداد و بطری ها هم ثابت ایستاده بودند،اخم هایم درهم رفت و به جعبه زل زدم ، شاید خراب بود؟!،کمی عقب رفتم پای راستم را در هوا کمان کردم و به جعبه کوبیدم:آب بده!،جعبه تکانی خورد و لرزید جای پنجه پایم روی بدنه فلزی جعبه داخل رفته بود،اگر لازم بود آن جعبه را خرد میکرد پایم را برای ضربه اب دیگر بالا بردم.
-چکار میکنی سندرین؟!
به سمت صدای ایدن برگشتم، با تعجب بهم خیره شده بود،با صدای آرامی اعتراض کردم:این جعبه بهم آب نمیده!
ایدن از روی حیرت لبخند کجی بهم زد و به سمتم آمد:حدس میزنم پول نداری.
سکه ای از جیبش درآورد و به سمت شیار برد:ببین پول رو میندازی داخل این شیار...بعد دکمه آب رو میزنی...حالا دستگاه بهت آب میده.
یکی از بطری های آب با صدای تلق تلوقی پایین افتاد،ایدن بطری را گرفت و به سمتم گرفت] بطری را گرفتم و در کنارش راه افتادم،چه قدرهمه چیز آن جا با ترمینات فرق داشت!
سوال ایدن از افکارم بیرون کشیدم:راستی بهتر نبود آب میوه میگرفتی؟آب میوه هاشون خوشمزن.
آرام جواب دادم:هارو آب میخواد.
ایدن ناگهان ایستاد چشمانش از تعجب گرد شده بودند:چــــی؟مگه هارو به هوش اومده؟
بدون اینکه جوابی از من بگیرد به سمت اتاق هارو دوید و داخل پرید، من هم آرام آرام قدم برداشتم و داخل اتاق شدم،ایدن بالای سر هارو ایستاده بود وبدون وقه حرف میزد،بطری را صاف نگه داشتم و بدون حرفی پایین تخت هارو ایستادم.
خوشحالی کاملا در صورت ایدن پیدا بود اما غرغر میکرد:چرا اینقدر به خودت فشار آوردی؟دکترا میگفتن معجزه باید بشه که بیدار بشی،مویرگا مغزت خونریزی کرده بود میفهمی؟نمیگفتی اگه میمردی من باید چکار میکردم؟خدارو شکر معجزه شد اما تا حالا شده یبار به حرفم گوش کنی؟هاررررو!
هارو دست به سینه نشسته بود،چشمانش را بسته بود ودر کمال آرامش به حرف های ایدن گوش میداد،وقتی ایدن با حرص و عصبانیت اسمش را داد زد؛هارو باشیطنت و خونسردی تمام پاسخ داد:یادت رفته کی اصرار داشت با نیروم جلو لاشا رو بگیرم؟فکرمیکنم من گفتم سرم درد میگیره!
ایدن با حرص و عصبانیت بیشتری اسمش را فریاد زد:هاااارررررو!
هارو چشمانش را باز کرد ونگاهش به من افتاد خونسردی وشیطنت از صورتش ناپدید شد و با احساسی که نمیفهمیدم چه بود نگاهم کرد:اُ برام آب آوردی؟ممنونم.
آب را دستش دادم و کنارش ایستادم؛ایدن اجازه نداد قبل از معاینه دکتر ها چیزی بنوشد؛ آرام تر شده بود؛هارو با نارضایتی بطری آب را کنار گذاشت:حالا کجا میریم؟مطمئنا ترمینات دست بردار نیست.
ایدن با ناراحتی دست هایش را بهم قفل کرد:نمیدونم با وضع تو وسندرین باید جایی بریم که هم قابل ردیابی نباشه هم شما بتونین استراحت کنید،اما نمیدونم کجا.
هارو مدتی فکر کرد و آرام وشمرده ایدن را خطاب قرار داد:ایدن،میریم سازمان صلح جهانی.
ابروهای ایدن درهم رفت:سازمان صلح جهانی؟فکرکردم بعد از قضیه هند دیگه نمیخوای باهاشون همکاری کنی.
-دقیقا همینطوره اما تنها جایی که الآن برای ما امنه همونجاست.
ایدن راه حل هارو را ارزیابی کرد، ظاهرا رفتن به سازمان صلح جهانی در آن موقعیت بهترین راه بود،ایدن تایید مختصری کرد و گوشی همراهی را جیب عقب شلوارش بیرون کشید:بیا هارو بهشون زنگ بزن مختصاتمون رو بگو .
هارو گوشی را گرفت و ایدن شروع کرد به توضیح دادن مختصات بیمارستان تا هارو آن را به یاد پسبرد.
سازمان صلح جهانی؟ا چقدر برایم آشنا بود!
در یک لحظه یادم افتاد!؛ چند ماه پیش مراکز حیاطی عملیاتی مربوط به آن سازمان را نابود کرده بودم بخاطر جلوگیری از دسترسی به اطلاعات ترمینات!
 
2017/06/21 02:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #25
RE: نگهبانان صلح
قسمت بیست و چهارم - داستان از زبان هارو
***********************************
- خانم محترم شما حداقل تا یک هفته باید استراحت مطلق داشته باشید!
+ بله متوجه هستم
- استراحت مطلق زیر نظر پزشک متخصص!
+ بله بله کاملا متوجه هستم
- استراحت مطلق زیر نظر پزشک متخصص توی بیمارستان!
+ بله متوجه صحبت شما هستم
- متوجه هستم متوجه هستم!خانم دارم میگم شما باید تا یک هفته توی بیمارستان تحت مراقبت باشید تا بهبود کامل تون رو بدست بیارید!
+ خب می گم که متوجه هستم
- چی چی رو متوجه هستم!؟شما متوجه نیستید!دارم میگم نباید از روی تخت تون تکون بخورید بعد دارید لباس هاتون رو می پوشید که برید!
+ متوجه نگرانی تون هستم ولی ترجیح میدم خودم روند درمانیم رو به عهده بگیرم
- مگه شما پزشک هستید که خودتون روند درمان رو به عهده بگیرید؟!مویرگ های مغز شما هنوز بهبود پیدا نکرده!پاتون هم که از هفت ناحیه مختلف به طور عمیق بریده شده!با حرکت کردن ممکنه عصب هاتون مشکل پیدا کنه!مهم تر از اون سرتون که با کوچک ترین تحریکی ممکنه ..
+ آقای دکتر!شما وظیفه تون نجات دادن من بود و من از این بابت از شما ممنونم!لطفا از این جا به بعد رو به خودم بسپارید.
- ما مسئول حفظ سلامت مردم هستیم!
+ بله بله میدونم ! هر اتفاقی افتاد خودم به گردن میگیرم.شما وظیفه تون رو انجام دادید
دکتر که متوجه شده بود نمی تواند مانع من شود،آهی کشید و گفت:
- باشه ؛ هرطور مایلید.این وظیفه من بود که بهتون هشدار بدم اصلا و ابدا از نظر جسمانی در وضعیت خوبی نیستید!لطفا فرم ترخیص رو پر کنید و ذکر کنید که به رضایت خودتون زودتر مرخص شدید.درضمن حداقل این توصیه رو قبول کنید؛بهتره با عصا راه برید تا کمتر به پاتون فشار بیاد!
+ ممنونم

بالاخره از شر اصرار های دکتر خلاص شدم.دکتر که بیرون رفت،لباس هایم را پوشیدم.
حالا موقع راه رفتن بود؛به آرامی سعی کردم که پاهایم را از تخت آویزان کنم،اما وقتی پای مجروحم را آویزان کردم،درد تا مغز استخوانم نفوذ کرد و باعث شد چهره ام را در هم بکشم.در یک لحظه حالت تهوع،دل پیچه و سرگیجه شدیدی سراغم آمد که مجبور شدم روی شکم خم شوم و سرم را با دو دست بگیرم تا درد و حالت تهوع کمتر شود.همان موقع در اتاق باز شد و کسی به اتاق آمد اما بلافاصله دوباره از اتاق خارج شد.احساس کردم محتویات معده خالی ام به دهانم راه باز میکند.خودم را از روی تخت به زمین و سطل زباله کنار تخت رساندم.
- هارو! 
صدای ایدن بود.از شدت ضعف و دردی که در تمام بدنم مخصوصا سرم پیچیده بود،توان عکس العمل نداشتم.حالت تهوع و دل درد به خاطر اثر داروهای بیهوشی بود اما درد پا و سرم نشانه خوبی برای من آن هم در این موقعیت نبود.
ایدن نزدیک تر شد،احساس کردم میخواهد کمک کند تا بلند شوم،برای همین یکی از دست هایم را بالا آوردم و اشاره کردم که از اتاق خارج شود اما او توجهی نکرد.نالیدم:
- لطفا برو بیرون ...
و بعد صدای پا و بسته شدن در.دلم نمی خواست در حالت ضعف کسی مرا ببیند.کمی که حالم بهتر شد،میله تخت را گرفتم و از جایم بلند شدم.باز هم دردها به بدنم هجوم آوردند اما هرطور بود خودم را سرپا نگه داشتم.لنگ لنگان به سمت روشویی رفتم و شیر آب را باز کرده و صورتم را شستم.به چهره رنگ پریده ام نگاه کردم.باند سفید رنگی دور سرم پیچیده شده بود و موهایم را اذیت میکرد.
نفس عمیقی کشیدم و در اتاق به دنبال عصا گشتم.یک جفت عصا کنار در گذاشته شده بود.آن ها را برداشتم و از در خارج شدم.

سندرین و ایدن کنارهم روی صندلی نشسته بودند و صحبت می کردند.سندرین زودتر از ایدن متوجه حضورم شد و از جایش بلند شد.ایدن هم رد نگاه سندرین را گرفت و به من رسید.دست پاچه از جایش بلند شد و خواست به سمتم بیاید اما با جمله (من خوبم) من متوقف شد.با صدای آرام گفتم:
- یه هلیکوپتر تا چند دقیقه دیگه روی پشت بوم فرود میاد.باید بریم بالا.

همزمان با رسیدن ما به پشت بام،هلیکوپتر هم رسید.اول ایدن سوار شد و من هم با کمک سندرین به دنبالش وارد اتاقک هواپیما شدم.هلیکوپتر بدون کشتن وقت،ملخ ها و موتورش را به کار انداخت و به سمت مرکز اصلی ساختمان صلح جهانی به راه افتاد.

در طول راه به این فکر میکردم که چطور می شود زودتر بهبودی ام را بدست بیاورم.افرادی که میتوانستند کمکی کنند را مرور کردم و در میان ذهن آشفته ام به یکی از همکاران ایدن رسیدم.مردی هم سن و سال ایدن به نام "تاد" که در ماجراهای هند با او آشنا شدم.او پزشک جراح و متخصص مغز و اعصاب بود که در آن زمان روی تغییرات ژنی سلول های لاش ها و موجودات تراژن کار میکرد.
نا خداگاه نگاهم به سمت ایدن که زیر چشمی همه چیز را زیر نظر داشت،کشیده شد و او بلافاصله نگاهم را حس کرد:
- چیه؟
اخم هایم را کمی در هم کشیدم و نگاهم را ریز کردم که دوباره پرسید:
- چی شده هارو؟
وقتی باز جوابی ندادم،از جایش بلند شد و کنار من نشست و دوباره پرسید:
- هارو؟حالت خوبه؟به چی فکر میکنی؟
+ تاد رو یادت میاد؟
با شنیدن نام تاد اخم هایش در هم رفت:
- که چی؟
+ عضو سازمان بود درسته؟
- خب که چی؟
+ اون راه حل منه
- یعنی چی؟
+ اون سلول های DNA من رو برای آزمایش روی تراژن ها گرفت.فعلا سریع ترین و بهترین راه حل برای من اونه.
غرید: حتی فکرش رو هم نکن!
- برای چی؟
+ اون قابل اعتماد نیست.یادت رفته دفعه قبل باهات چیکار کرد؟!
- خیلی هم بد نشد
ایدن در حالی که سعی میکرد صدایش را کنترل کند با غیض گفت:
+ من اجازه نمی دم این کارو بکنی!
با تمام آرامشی که داشتم،سرم را به سمتش برگرداندم ولی به چشمانش نگاه نکردم-کاش میتوانستم نگاهش کنم تا بیشتر مصمم بودنم را درک کند- و گفتم:
- من باید خوب بشم تا بتونیم ترمینات رو نابود کنیم.
+ تو خوب میشی!من مطمئنم!
- چطوری؟با روی تخت افتادن و کمپوت خوردن؟
+ هرطوری که نیاز باشه من خوبت میکنم!
- تو چطور میخوای من رو خوب کنی؟
+ یه کاریش میکنم!
- من یکی از تنها مهره هایی هستم که میتونه با این امثال ترمینات مبارزه کنه!حتی اگر خوب بشم ولی دنیایی نباشه که توش زندگی کنم پس بهتر شدنم چه فایده ای داره؟؟
+ تو آدم خودخواهی هستی!
اخم هایم در هم کشیده می شود و ناخن هایم دسته صندلی را می فشارد:
- چون میخوام دنیا رو از موجودات پست فطرت پاک کنم خودخواهم؟
از جایش بلند می شود و با صدای بلندی که توان کنترلش را ندارد میغرد:
+ چون برای کسایی که نگرانتن ارزش قائل نیستی!
به چشم هایش که احساس نامعلومی در آن موج میزند خیره می شوم.انرژی ای که در جمجمه ام فعال می شود و چشم هایم را گرم میکند را حس میکنم.وقتی انرژی آماده منتقل شدن به چشم های ایدن می شود،چشم هایم را میبندم و سرم را میگیرم و به جلو خم می شوم که قطرات خون روی زمین می چکد.
سرم را بالا می آورم که قامت سندرین را در حالی که دستمالی به سمتم گرفته می بینم.دستمال را میگیرم و تشکر کوتاهی میکنم و خون بینی ام را با آن پاک میکنم.

سندرین کنارم می نشیند و کوتاه میگوید:
- اون نگرانته.
طوری که ایدن بشنود،مثلا رو به سندرین می گویم:
+ قراره یه دوست قدیمی به اسم "تاد"رو ملاقات کنیم
حرف خلبان،جلوی واکنش ایدن را میگیرد:
- به سازمان صلح جهانی رسیدیم

****
ادامه دارد

 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/21 07:49 PM، توسط Aisan.)
2017/06/21 07:41 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #26
RE: نگهبانان صلح
قسمت بیست وپنجم_داستان از زبان سندرین.


صدای هلیکوپتر فضای باند فرود را پر کرده بود اما با وجود آن هارو وایدن هنوز هم با صدای بلند با همدیگر بحث میکردند،بحثشان درباره فردی به نام تاد بود؛ ایدن جلوتر از من حرکت میکرد وهارو پشت سرم ،آس**نس*ر بزرگی که در انتهای باند فرود هلیکوپتر بود با علامت سبز رنگی باز شد، چندین سرباز همراه با پسر جوانی وارد فرودگاه شدند،موهای مشکی پسر تا سر شانه هایش میرسیدند و مثل لبه ی پر های یک پرنده کوتاه و بلند بودند،کت وشلوار مشکی که به تن کرده بود،بلند قد تر از ایدن نشانش میداد.
صدای هلیکوپتر کم کم در حال کم شدن بود پسر با دیدن ایدن لبخند پهنی زد و با قدم های تند به سمتش آمد ،درست وقتی کنار ایدن رسید توانست من را ببیند،لبخندش محو شد و برای چند لحظه با قیافه ای گنگ به من خیره شد،سپس انگار چیزی را بخاطر آورد،اخم هایش در هم رفت و بین و من ایدن ایستاد، تفنگی را از زیر کتش بیرون کشید و با تمام توانش فریاد زد:"همگی کد سی وهفت" ، تمام این اتفاقات در کمتر یک دقیقه افتادند.
سربازان دور من حلقه تشکیل داشتند و تفنگ های آبی رنگ عجیبی را به سمتم نشانه گرفتند،ایدن و هارو خارج از حلقه بودند،با دیدن تفنگ ها بطور نا خودآگاه بدنم را خم کردم تا برای حمله خیز بردارم اما ایدن حرکتم را خوانده بود، داد زد:"سندرین حرکت نکن."
سپس به زور دست پسر را گرفت و تفنگ را پایین آورد:"آلبرت،نه،تو نمیدونی چه خبره."
اما آلبرت با خشونت مچ دستش را بیرون کشید:"نه ، تو نمیدونی چه خبره ایدن،این دختری که اینجا وایساده سلاح اصلی ترمیناته،همون سازمانی که پشت جریان لاش هاست،این دختر توی یه روز سه تا از پایگاهامون رو نابود کرده"
سپس با لحن سرزنشگرانه ای ادامه داد:"نمیدونستم یه هم چین موجودی رو میاری اینجا"
و دوباره تفنگش را سمتم گرفت؛ایدن این بار بنظر عصبانی می آمد:"منم نمیدونستم که اطلاعات مربوط به موجودیت ترمینات رو در اخیارم نمیذارین؛گفتم اون تفنگو بیار پایین،سندرین ناخواسته اون کارارو کرده."
آلبرت غرید:" وضمانتی هم هست که الآن اون کارا رو نکنه؟"
صدای محکم هارو از پشت سرم بلند شد:"من ضمانتش میکنم."
در حالیکه به سختی با کمک عصایی که در دستش بود حلقه سربازان را باز میکرد ادامه داد:"منم مثل تو آلبرت نمیدونم قضیه این دختر وایدن چیه،البته هنوز وقتشو پیدا نکردم پرسم اما ضمانتش با منه!اگه دست از پا خطا کنه کلشو منفجر میکنم."
و دستش را روی شانه ام گذاشت،با اخم نگاهش کردم واقعا پیش خودش فکر کرده بود من یک جا می ایستم تا منفجرم کند؟
هارو بلند پرسید:"تو که مخالفتی نداری ایدن؟"
ایدن با لحن آرامی پاسخ داد:"نه،مخالف نیستم."
نگاه عصبانیم از هارو به سمت ایدن چرخید ؛ با وجود این آلبرت هنوز مردد بود کمی از جایش تکان خورد وبا حالت معذبی به هارو خیره شد کاملا آشکار بود که برای مدت طولانی هارو وایدن را میشناسد:"اگه بذارین تو زندان مخصوص زندانیش کنیم،همه راحت تر نیستیم؟"
هارو آرام سرش را تکان داد:"اگه میخواین جلوی ترمینات وایسین این دختر بهترین منبع اطلاعاتیتونه و اگر من بجاش بودم با تجربه کردن فضای اون زندانای وحشتناکتون،اطلاعاتی نمیدادم."
تمام شد؛هارو آلبرت را خلع سلاح کرده بود؛ آلبرت با گردن کجی حرف هایش را پذیرفت و مارا به داخل ساختمان هدایت کرد،بحثشان زود تر چیزی که فکر میکردم تمام شده بود، البته یک شرط برایم گذاشته بودند"از کنار هارو وایدن تکان نخورم"هنگامی بین هارو وایدن راه میرفتم به قیافه ی کشیده و جذاب هارو خیره شدم موهای مشکی اش با بی نظمی کنار گونه هایش ریخته بود و موج آبی رنگی که روی موهایش بود آن ها مثل چشمانش اسرار آمیز میکرد با خودم فکرکردم "چرا هارو از من دفاع کرد؟"و به سمت در ورودی گام برداشتم.
آس**نس*ر سازمان صلح جهانی با اسکنر های صدا کار میکرد آلبرت با وارد شدن به فضای داخل آس**نس*ر شماره طبقه ای را گفت و آس**نس*ر حرکت کرد،لحظه ی اول حرکت آس**نس*رحالت عجیبی داخل شکمم ایجاد میشد اما بانمک بود همیشه این حالت را دوست داشتم،تکنولوژی پیش زفته ای داشتند اما سیستم امنیتی سازمان صلح جهانی ضعیف بوپ با خودم فکر کردم شاید بخاطر همین سیستم امنیتی ضعیف به راحتی پایگاه هایشان را نابود کرده بودم،آلبرت با ایدن سخت مشغول صحبت بود،صحبتشان درباره کامپیوتر بود و اصطلاحاتی بکار میبردند که من متوجه معنیشان نمیشدم اما قیافه هارو نشان میداد که از حرف هایشان سر در میاورد و حتی نظر هم میداد،بعد از آس**نس*ر از چندین طبقه وراهرو مختلف گذشتیم و آلبرت مدام چیزهایی را برای هارو وایدن توضیح میداد البته زیر چشمی من را هم زیر نظر داشت،وقتی به لابی کوچکی رسیدیم آلبرت ما را متوقف کرد:"اعضا الآن توی یه جلسه مهم درباره ترمینات هستن،شما بهتره برین استراحت کنین بعد از جلسه خبرتون میکنم،اتاقتون..." هارو اجازه نداد آلبرت حرفش را تمام کند:"منتظر میمونیم تا جلسه تموم بشه." آلبرت آهی کشید:"هارو فکر نمیکنم مقامات از دیدن کد-سی اینجا خوشحال بشن..." اینبار ایدن حرفش را قطع کرد: "سندرین" ،آلبرت آهی محکم تر از قبل کشید وچشمانش را تاب داد انگار از دست هارو وایدن کلافه شده بود:" باشه...سندرین!...من باید یه مقدمه چینی کنم که وقتی دیدنتون با شمشیری چیزی بهتون حمله نکنن...به هر حال،اتاقتون همون همیشگیه."
آلبرت با گفتن حرفش با عجله در یکی از راهروها ناپدید شد،خنده ام گرفته بود انگار آلبرت از دست ایدن و هارو فرار میکرد،ایدن با رفتن آلبرت یکی از ابروهایش را بالا انداخت،دست هایش را در هم قفل کرد و به سمت یکی از راهرو ها برگشت، هارو هم پشت سرش راه میرفت و من کنار هارو،هارو برای مدت کوتهای ایدن را زیر نظر داشت سپس پورخند موذیانه ای زد و به من نگاهی انداخت :"سندرین فکر کنم تنها کسی که اینجا از دیدنت خوشحال بشه دکتر تاااد هست."
با آمدن اسم تاد ایدن ایستاد و با دست های مشت شده و قیافه ی عصبانی برگشت وتقریبا فریاد زد:"هاااااااارو!"
اما هارو قیافه ی خونسرد همیشگی اش را به خودش گرفت و بی تفاوت از کنار ایدن رد شد:"راست میگم دیگه."
یکی از ابروهایم را بالا انداختم،دستانم را در هم قفل کردم و راه افتادم رفتار آن دو نفر برایم جالب بود و باعث میشد لبخند بزنم،اتاق همیشگی ایدن وهارو یک پا سیون دو اتاقه بود؛یک آشپرخانه کوچک ، سرویس بهداشتی و سالن مبله ی دونفره به محض ورود ایدن و هارو دو نفر شروع به زنده کردن خاطرات مشترک گذشته شان کردند،من هم با کم رویی روی یکی از مبل های کرمی راحتی نشستم و به آن ها خیره شدمکاملا مشخص بود با وجود دعواهای سطحی ؛پیوند عمیقی بین آن دو نفر برقرار بود ؛ ایدن با ذوق زدگی لپ تاپی را نشان هارو میداد:ببین حتی وسایلمون هم دست نخوردست،این همون لب تاپیه که باهاش ارتش رو هک کردم."
هارو لبخندی زد:"آره منم یبار قهوه ریختم روش بلکه حرصتو دربیارم."
-اما اون موقعی گفتی تصادفی بوده!
-آره خب...دنبال یه راه میشگتم که حرصتو دربیارم بعد خیلی تصادفی لیوان قهوه ام از دستم سر خورد ریخت رو لب تاپت
-هارو!
-من که دروغ نمیگم!هی ببین کتابا منم دست نخوردست!
-آره،از خونه خودمونم بهتر نگه داریش کردن.
-تو نذاشتی کتابارو باخودم بیارم هند ایدن!
-تو هنوز اون قضیه یادته ه..هارو؟
-مگه میشه چیزی که مربوط به کتابای عزیزم بشه یادم بره؟
-هه هه هه،خب این بجای قهوه!
-ایدن!
-چیه؟
-جرئت داری نگام کن!
-اوووو ببین یه چیزی...اممم یه کلاغ اومده تو اتاقم!
ایدن با آوردن بهانه بچگانه کلاغ خندان از هارو دور شد،هارو با قیافه ی سرزنشگری تماشایش کرد و وارد اتاق خودش شد،چند دقیقه بعد با یک دست لباس بیرون آمد و جلوی صورتم تکانشان داد:"اینا رو بپوش اون لباسای ترمینات رو دربیارخوشم نمیاد یاد اولین برخوردمون بیافتم،بعلاوه مقامای اینجا با اون لباسا نبیننت بهتره."
حس کردم صورتم دوباره قرمز شده بود،فکر نمیکردم هارو به فکر من یا لباس هایم باشد سرم را پایین انداختم و دنبال واژه ی مناسبی گشتم تا چیزی بگویم بالآخره بعد از تلاش طاقت فرسایی زمزمه کردم:" ممنونم."
هارو سری تکان داد:"باشه حالا پاشو اینارو بپوش."
تی شرت سورمه ای با نوشته های مشکی،شلوار کتانی خاکستریو جوراب های سبز وسفید،لباس های هارو قیافه ام را برای خودم عجیب کرده بودند چند بار دست وسرم را جلوی آینه تکان دادم تا مطمئن شوم خودم آن جا ایستاده بودم، لباس های هارو کاملا اندازه ام نبودند اما هر چه بود از آن لباس های ترمینات که بوی فضای داخل ترمینات را میداد راحتم کرده بودند،صدای حرف زدن هارو وایدن از سالن می آمد،بطور نا خودآگاه موهایم را کنار زدم واز اتاق هارو بیرون رفتم.
هارو بادیدنم لبخند زد:"خوبه،مثل دلقکا نشدی!"
جلو رفتم وکنار آن دو نفر نشستم،ایدن هم بنظر خوشحال می آمد:"اینا خیلی بیشتر از لباسای ترمینات بهت میان."
در جوابشان سرم را پایین انداختم دوست نداشتم بحثشان را بخاطر من متوقف کنند،اما بنظر می آمد آن ها با حالتی دوستانه به من توجه میکردند؛احساس دوست داشتنی ای بود،هارو رو به ایدن کرد:"خب..فکر میکنم حق دارم من قبل از بقیه بدونم شما دو تا از کجا همدیگه رو میشناسین."
ایدن انگاراز نگاهم خوانده بود که چیز زیادی یادم نمی آمد پس شروع کرد به توضیح دادن و با تعریف هایش خاطراتم برایم زنده میشدند انگار خودم را دوباره پیدا میکردم...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/07/10 12:15 PM، توسط white knight.)
2017/07/10 12:14 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #27
RE: نگهبانان صلح
قسمت بیست و ششم - داستان از زبان هارو 
***********************************
     اولین شب ماندن مان در سازمان بعد از سال ها برایم حس عجیبی دارد. خاطرات قبل در ذهنم رژه می روند و خون دوستانی که از دست دادیم دوباره می جوشد. نمی توانم فضای بسته اتاق را تحمل کنم؛ پس طوری که ایدن و سندرین بیدار نشوند، از اتاقم خارج می شوم و به پشت بام میروم. روی لبه دیوار می نشینم و پاهایم را آویزان میکنم -  هنوز هم پایم درد میکند - دست هایم را میان موهایم میبرم و آن ها را اطرافم رها میکنم - همیشه دوست داشتم که نسیم نیمه شب موهایم را نوازش کند - به ماه خیره می شوم و به صدای سکوت شب گوش می سپارم.
آن روز ها که دختربچه تنهایی به حساب می آمدم، آرزو می کردم که ای کاش هیچ وقت خورشید غروب نمی کرد و پدیده ای به نام «شب» وجود نداشت. آن روزها، شب برایم بزرگترین کابوس بود. وجودم مانند قبیله ای بود که با فرا رسیدن شب باید یکی از اعضایش را قربانی می کرد تا فردایی دوباره را ببیند. اما از وقتی توانستم قدرتم را کنترل کنم دیگر از شب نترسیدم، دیگر از هیچ چیز نترسیدم. تنها نگرانی ام بچه های یتیم خیابان فیتز بودند. یک مشت کودک بی خانمان و بی کَسی که مثل من، موهبت الهی داشتند اما انسان های طماع و گرسنه قدرت این دنیا، این موهبت را برایشان به عذاب تبدیل کرده بودند.
وقتی که خبر انتقال چند کودک را به آن سازمان مخوف که پشت اسم یتیم خانه، چهره خبیثش را پنهان کرده بود، شنیدم؛ دل را به دریا زدم و یکبار دیگر با ترس دوران نوجوانی ام رو به رو شدم. شبی وارد آن آزمایشگاه شدم و بچه هارا فراری دادم. با پول کمی که داشتم، آلونک کوچکی برایشان فراهم کردم و آن ها را به دست یک دوست سپردم. خودم هم هر از چندگاهی به آن ها سر میزدم. حس لذت بخشی بود وقتی که مرا خواهر صدا می زدند! حتی الان هم که به یاد می آورم، گرمای لبخند را حس میکنم.
- خیلی وقت بود لبخند زدنت رو ندیده بودم
صاحب صدا را به سرعت تشخیص میدهم؛ این صدای خش دار فقط میتواند متعلق به آلبرت باشد.بدون آنکه نگاهم را از آسمان بگیرم، پاسخ میدهم:
+ پس جزو آدمای خوشبخت این دنیایی!
پوزخندی صدا دار تحویلم میدهد و من میتوانم حس کنم که دست های قفل شده به سینه اش از هم باز شده و داخل جیب های شلوارش فرو میرود.
- برای مبارزه آماده ای بچه؟
+ آره پیرمرد، فقط...
- فقط چی؟
+ به کمک یه دوست قدیمی نیاز دارم. تو میتونی اون دوست رو خبر کنی؟
- دوست؟
+ تاد ...
- تاد؟ تو ... مطمئنی؟
+ آره
- هنوز جای اون آزمایش ها روی دستت هست. خوب فکر کردی؟
+ آره
نفس عمیقی می کشد:
- بسیار خب ... همین الان ترتیب این کار رو میدم تو هم برگرد توی اتاقت
+ به من دستور نده پیر مرد
- این جا محوطه نظامیه، به لطف دوست تازه واردتون بخشی از دیواره دفاعی از بین رفته. پس خیلی نباید با اطمینان توی محوطه خارجی قدم بزنی
+ به اندازه کافی حرف زدی، برو به کارت برس
- دختره لجباز!
 + آلبرت؟
- بله؟
+ تاد رو تا فردا میاری اینجا درسته؟
- درسته
+ ممنون
- امیدوارم پشیمون نشی!

*-*-*-*-* صبح روز بعد *-*-*-*-*

صدای بشاش تاد، یاد آور جیغ های گوش خراشم می شود و روحم را چنگ میزند:
- هی! اینجا رو ببین! چهره های آشنا و دوست داشتنی می بینم!
به سمت من می آید و شاخه گلی که در گلدان روی میز ورودی است را به من میدهد:
- بانوی زیبا ! ببخشید که نتونستم چیزی برای شما به ارمغان بیارم، گفتن که دوشیزه محترمی این جا منتظر من هستن و بنده خودم رو با سریع ترین شیوه ممکن به اینجا رسوندم! امیدوارم عفو کنید و دعوت من رو به یک عصرانه زیبا بپذیرید!
آلبرت جلو می آید:
+ به نفعته که اون دهن گندت رو ببندی تاد! ما اینجا علاف تو نیستیم! 
و بعد با اشاره دست مارا به داخل اتاق پزشکی که مقابل درش ایستاده بودیم هدایت کرد. 
تاد به اتاق مخصوصی رفت تا آماده شود و من توسط دو پرستار که داخل اتاق بودند، مهیای آزمایشات تاد شدم. هر لحظه، آن صحنه های ترسناک و زجر آور آزمایشات قبل جلو چشم هایم ظاهر می شدند و مانند انسان دیوانه ای که قصد کشتم را داشته باشد، راه تنفسم را می بستند.عرق روی پیشانی ام روان می شود.روی تخت دراز میکشم و در انتظار تاد نفس هایم را می شمارم.
تاد در حالی که دستکش های سفیدی دستش میکند، وارد می شود و بی درنگ و با جدیت به پرستار دستور آماده کردن سرنگی را میدهد.بالای سرم که میرسد، سرنگ آماده را به دستش می دهند.رگ روی دستم را پیدا میکند و ماده بیهوشی را طزریق میکند.هنوز سوزن از دستم خارج نشده که در به شدت باز میشود و هیکل ایدن میان چارچوب ظاهر میشود.دارو بیهوشی که دارد اثر میکند مانع می شود که درست متوجه شوم  چه اتفاقی می افتد.چشم هایم کم کم روی هم می رود و من تنها چیزی که میبینم درگیر شدن ایدن با سرباز هاست و تکرار این جمله:« من نمیذارم»

****
ادامه دارد...
2018/03/11 10:46 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #28
RE: نگهبانان صلح
 
ایدن جلوی در اتاق عمل داد میکشید اما نمیتوانست از سد نگهبان ها بگذرد:"تاد!فقط اگر دستم بهت برسه!". بدون توجه به نگهبان ها تهدیداتش را ادامه میداد تا خنده تاد بلند:"حدس میزدم تو هم به مهمونی بیای بخاطر همین این نگهبان ها رو مسئول گذاشتم. متاسفم ایدن اما این دوشیزه گرامی خودش خواست عمل رو انجام بدم."
لحنش باعث میشد تمام موهای بدنم سیخ بایستند،صدایش زیر و مواج بود مثل صدای برخی از در های ترمیناتور.نه تحمل لحن مسخره آن به اصطلاح دکتر را داشتم نه دیدن تلاش بی نتیجه ایدن. از بین هیکل بزرگ نگهبان ها چیز درست و حسابی نمیدیدم اما آنقدر هیکل بزرگی نداشتند که نشود از بینشان رد شد؛ اگر ایدن نمیتواسنت از آن ها رد شود من برایش رد میشدم. گامی به عقب برداشتم،سرعت گرفتم و بالا پریدم ضربه پاشنه پایم کلاه یکی از نگهبان ها را پرت کرد و دو تای دیگر را روی زمین انداخت،اما نتیجه قابل قبول بود. بین جیغ پرستار ها و نعره تاد روی زمین اتاق افتادم وغلط خوردم. هارو روی تخت بود با لباس و ملحفه سفید،چشمانش بسته بود،دو تا دورش پر از تیغه جراحی،سرم و چاقو بود همان چیز هایی که تن من را به لرزه در می آوردند با دیدن نور سفید اتاق عمل که داخل تیغه ها منعکس میشد،عرق سرد تمام تنم را گرفت.
صدای جیغ های خودم را میشنیدم و درد دوباره تک تک استخوان هایم را در برگرفت،به صورت نامنظم حرف های شب گذشته ایدن همراه تصاویری وحشتناک در ذهنم مرور میشد:
ترمینات خانواده سندرین رو جلوی چشمم کشتن...
قبل ازاینکه من بتونم کاری کنم از اونجا بردنش...
آزمایشات ژنتیکی...
سلاح انسانی...
سندرین...
اونا رو کشتن...
احساس میکردم بدنم در حال متلاشی شدن است که فریاد ایدن بار دیگر من را به فضای اطراف برگرداند:"سندریــــن!ولش کن!"
چشم هایم راضی شدند آن تصاویر را رها کنند. دستم دور گردن تاد حلقه زده بود و فشاری که به گردنش وارد میکرد لحظه به لحظه بیشتر میشد،تاد را بالای زمین نگه داشته بودم،داشت کبود میشد ونفس هایش به خس خس تبدیل شده بودند،با حرف ایدن دستم را شل کردم و تاد روی زمین افتاد. عینک دایره ای شکلش و سرنگ توی دستش کنارش افتاده بودند. صدای سرفه هایش در سالن میپیچید،پیراهنم خیس عرق شده بود و بدنم میلرزید،نمیدانم از خشم بود یا ترس،صدای پای ایدن بهم نزدیک شد:"خوبی؟"
سرم را که بالا آوردم صف نگهبان ها را دیدم که اسلحه به دست من را نشانه گرفته بودند،تنها دلیلی که ماشه هایشان را رویم خالی نکرده بودند حضور ایدن بود پشت آن ها پرستار ها با ترس بهم چسبیده بودند،مگر من چه کاری کرده بودم؟
حالا علاوه بر درد بدنم اشک هایم هم جاری شده بودند،به ایدن خیره شدم:"اون دارو هارو بهم بده!نمیخوام دیگه چیزی ببینم!نمیخوام..." حرف ها جای خودشان را به اشک دادند همزمان با پایین آمدم اشک هایم نشستم ،مچاله شدم و زانو هایم را بغل کردم.برای چند دقیقه همانجا نشستم،هق هقم احساسی عجیبی مثل سبک داشت.
بالاخره با کمک ایدن از اتاق عمل بیرون آمدم وداخل یکی از لابی های ساختمان نشستم،درد بدنم کمی آرام شده بود اما سرم گیج میرفت.
طوری که آلبرت پیش ما آمده بود معلوم بود که دردسر درست کردم اما عذاب آور تر از آن ها، نگاه درنده تاد بود که روی من ثابت شده بود سرم را بالا آوردم تا با چشم غره ای جوابش را بدهم اما انگار تاثیری نداشت:"اگر بخاطر تو نبود الآن وسط عمل جراحیم بودم نه اینجا،اما اصلا متاسف نیستم که با شاهکاری مثل تو روبه رو شدم،حرکاتت،قدرتت،تو تحت یه آزمایش انسانی بودی اما جالب تر اینکه نشانه های اعتیاد هم داری اگر فقط میتونستم کمی از لحاظ آزمایشگاهی زیر نظرت بگیرم!"
اخم هایم غلیظ تر شد شک نداشتم که حالم از آن دکتر بهم میخورد! با چشمانی سرد به قیافه ی کج و کوله اش خیره شدم:" اگر فقط ایدن نگفته بود که کاری بهت نداشته باشم الآن خودت نیاز به آزمایشگاه و عمل داشتی."
تاد حساب کار دستش آمد. خنده عصبی کرد و صاف نشست،تا یک ربع بعدی در سکوت کامل آن جا نشستیم و دکتر خوشبختانه حتی نگاهی دیگر به من نیانداخت بعد از یک ربع ساعت ایدن وارد لابی شد،پشت سرش آلبرت داخل شد؛از اینکه نشانی از دعوا توی لابی نمیدید مسرور بود. ایدن با حالتی جدی به تاد نزدیک شد:"اجازه عمل رو میدم اما اگر فقط بفهمم یک تار مو!یک تار مو از سر هارو کم شده باشه یا دردی احساس کرده باشه،قسم میخورم با یکی از اون تفنگا بهت شلیک میکنم!"
تاد دستانش را بالا آورد:"اوهو!خیلی خب خیلی خب لازم نیست اینقدر تند بری!"
دکتر با احتیاط از کنار من وایدن رد شد و همراه آلبرت بیرون رفت.ایدن به سمت من برگشت و مایعی به سفیدی قیافه رنگ پریده ام،وسط دستم گذاشت.شیشه اش خنک بود.
-این کمکت میکنه که با دوران ترکت کنار بیای...از اون حرکتت توی اتاق عمل خوشم اومد...درست مثل قدیما بود.
لبخند روی صورتش هم شاد بود هم غمگین،مایع را سر کشیدم درست مثل گیر سری عمل میکرد که موهای آشفته ام را بالای سرم نگه داشته بود،کمی که حالم بهتر شد؛ دنبال ایدن داخل راهرو ها افتادم:"باید تا بعد از عمل هارو منتظر بمونیم،منم گفتم بهتره این اطرافو نشونت بدم." ایدن راه میرفت و توضیحاتی طولانی را در مورد بخض های مختلف ساختمان میگفت بیشتر از اینکه به توضیحات ایدن گوش بدهم در افکار خودم غرق بودم،ایدن گفته بود درست مثل قدیم! تعریف کرده بود که وقتی کوچک تر بودیم من مثل یک خواهر مراقب و مشوقش بودم،نمیگذاشتم که کسی سر به سرش بگذارم با اذیتش کند و او را تضویق میکردم که با کامپوتر های مختلف کار کند وهک و برنامه نویسی یاد بگیرد ، چیزهایی کم کم به خاطرم می آمد اما از آن سندرین گذشته چیزی در "من" حال هم بود؟همان دختر شادابی که ایدن تعریف میکرد؟آن دختر زیر درد ورنج این سال ها مدفون نشده بود؟
تــــق!صدایی در راهروی ورودی ساختمان اداری پیچید.نتیجه افکارم این بود که با سر شیرجه رفتم داخل دری شیشه ای!
ایدن آن طرف در متعجب برگشت:"گفتم درو بگیر نخوره بهت!"
سرم را مالیدم و در را هل دادم اما همزمان ایدن هم پیش قدم شده بود که در را باز کند و در داخل دماغش نشست!"اوخ"ی گفت،دماغش را گرفت و خم شد.
چیزی در شکم و گلویم منفجر شد و قهقه هایم بلند شد،خودم هم مثل ایدن متعجب بودم اما نمیتوانستم جلوی قهقه ام را بگیرم،آن صحنه برایم خیلی خنده دار بود!

 
2018/07/30 02:10 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان