زمان کنونی: 2024/11/05, 06:58 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/05, 06:58 PM



نظرسنجی: داستان مورد پسند شما بود؟
بله
خیر
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4.9
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نگهبانان صلح

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #11
RE: نگهبانان صلح
قسمت10 - از زبان هارو

موجود حامل ویرووس که تا چند لحظه پیش انسان بود؛وحشیانه به سمتم حمله ور می شود.کمی فاصله می گیرم و چشم در چشم های جدید و خونی اش می دوزم و.... بنـــــگ!سرش به خاطر قدرت چشمانم متلاشی می شود...
صدایی که چند دقیقه پیش هشدار داده بود که به خانه ام بر گردم دوباره بانگ می زند:«لعنتی!چطوری اون کار رو کردی؟»
بی توجه به صدا به ساعت مچی سیاه رنگم نگاهی می اندازم(13:53)سمت خانه ام بر می گردم تا به خبر ساعت14 برسم.


-لینکلن اسکات؛امروز طی بیانیه ای به عنوان آخرین هشدار،تصاویر اعمال وحشیانه خود را به رخ ارتش کشور کشید.او این گونه بیان کرد که:
الان تمام ایالت دست منه،سی شهر از دیشب تا حالا زیر سلطه من در اومده و من از همینجا باید بگم سعی نکنید با ارتش های مسخره تون جلوی من رو بگیرید وگرنه این بلا سرتون میاد:
نظامیان زیادی که طی مدت زمان کوتاهی توسط ارتش اسکات دستگیر شده بودند،دست بسته روی زمین زانو زده بودند و به پزشکان سفید پوشی که آمپول های عجیبی در دست داشتند،التماس می کردند که آن هارا رها کنند.اما همه افراد اسکات بدون ذره ای دلسوزی و رحم،ماده های درون آمپول هارا به نظامیان تزریق کردند.
طولی نکشید که همه آن ها مانند پسری که دیده بودم،صورت هایشان تکه تکه شد،چشم هایشان از حدقه بیرون زد و بعد هم استخوان های کمر و سرشان؛گوشت شان را شکافت،و همگی با دنیای انسانی شان به بدترین وجه ممکن خداحافظی کردند...

اخم هایم را در هم گره زده ام و با شدت بیشتری از قبل به هدفم مطمئن شده ام،به دلیل آفرینشم،که بی دلیل به وجود نیامده ام،جان گرفته ام تا امثال افرادی مانند«اسکات»را از بین ببرم!
از جلوی تلوزیون بلند می شوم و کوله مخصوص و کوچکم را روی دوش می اندازم.از خانه خارج شده و سوار بر موتور سیکلتم،اگزوز را از فرط فشار گاز دادن خفه می کنم و به سمت مرکز اصلی شهر می روم.

تا چند دقیقه پیش،این شهر در سکوت غرق بود اما حالا،هرچه به مرکز اصلی نزدیک تر می شوم،دود و فریاد هم افزایش می یابد.
به نزدیکی های مرکز تجاری که می رسم صدای نعره موجودات غیر انسان(که همیشه ترجیح می دادم با نام «لاش» یا همان زامبی به زبان هندی صدایشان کنم)به طرز عجیبی بلند و گوش خراش است!غرش تیربار های نظامی هم که برای جلوگیری از لاش ها بی وقفه می کوبند،فضا را اعصاب خرد کن تر کرده اند.به یاد آن روزهایی می افتم که در هند هم همین اتفاقات افتاد اما ارتش بی تجربه در این زمینه فقط نیروهایش را به کشتن می داد...

موتورم را گوشه ای با آرامش پارک می کنم،کلاه کاسکت را روی دسته اش جا می کنم و کلاه ژاکت چرم و مشکی ام را تا روی صورتم جلو می کشم و به سمت ضد هوایی هایی که نابود شده اند حرکت می کنم.
لاش ها از اطراف حرکت می کنند و گاهی هم می دوند اما انگار که مرا نمی بینند به سرعت از کنارم می گذرند.بعضی هایشان هم که توجه بیشتری دارند به سمتم حمله ور می شوند که بدون کوچکترین حرکت و فقط با یک نگاه،مغز هایشان را متلاشی می کنم.

مردم هنوز درون خانه هایشان پنهان شده اند و لاش ها برای رسیدن به طعمه هایشان،خود را به زحمت می اندازند و خود را به در های آهنی می کوبند،اما حفاظ ها محکم تر از آن هستند که لاش های بی فکر و تمرکز بتوانند واردشان شوند.
دختری که لباس نظامی سیاهی به تن دارد و آرم هندسی شکل و عجیب غریبی روی سینه سمت چپ لباسش خود نمایی می کند به سمت لاش ها می رود و در های آهنی را با یک ضربه پا نابود می کند و راه بسته را برایشان باز می کند.

زیبایی خاصی درون چهره اش می بینم اما نمی توان از احساس غریبی که دارد صرف نظر کرد،نمی دانم نامش را چه می توان گذاشت؟غم،درد،تنهایی،افسردگی؟
لاش هایی که به سمت راه باز شده هجوم آورده اند را نابود می کنم و بعد باز نگاهم روی آن دختر می چرخد.موهای بلندش از موج انفجار به حرکت در می آید.به سمت خانه بعدی می رود تا راه آن را هم باز کند که با آرامش همیشگی ام جلویش می ایستم و بدون اینکه سرم را برای آشکار شدن چهره ام بالا بیاورم می گویم:
- فکر می کنم بهت یاد ندادن که کار درست رو انجام بدی!پس چطوره که من بهت یاد بدم؟
دخترک بدون ذره ای احساس مشتی را به سمتم پرتاب می کند که بلافاصله جاخالی می دهم و مچ توانمندش را می گیرم:
-عاعا!یه دختر خوب هیچ وقت معلمش رو اذیت نمی کنه!

انگار دخترک خالی از هر احساس است!چرا که قوی تر از قبل حمله می کند.
مثل اینکه باید اول او را از میان بردارم!کمی فاصله می گیرم و هردو همزمان به سمت هم حمله ور می شویم!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/09/08 09:23 PM، توسط Aisan.)
2016/09/08 09:22 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #12
RE: نگهبانان صلح
به دختری که کلاه مشکی ژاکتش را روی سرش کشیده بود حمله کردم و با هم درگیر شدیم.
دختر حرف هایی میزد که چیزی از آن ها نمیفهمیدم پس بدون توجه به آن ها به مبارزه ام ادامه میدادم ، دستهایمان از هم عبور میکرد و پاهایمان با هم قفل میشد دختر دست راستم را گرفت و با خشونت آن را در جهت مخالف بدنم پیچاند، استخوان های دستم با صدای تق بلندی شکستند سپس پایش را روی شکمم گذاشت و با فشار به عقب پرتم کردم.
برای چند دقیقه در همان حالت ماندم اما بالاخره از روی زمین بلند شدم ؛ با دست چپم وقدرت بازویم دستم را با تقی سر جایش برگرداندم به علت تغییرات ژنتیکی که پیدا کرده بودم زخم وشکستی هایم با سرعت فوق العاده ای بهبود میافتند، بدون هیچ حرفی دشمن ترمینات را دوباره از نظر گذراندم ؛ دختری حدودا هم قد خودم بدون اینکه قیافه اش معلوم باشد، اما هیکل ورزیده ای داشت و بنظر ترسیده نمی آمد -واکنشی که در تمام برخوردم با دشمنان ترمینات در خاطرم داشتم - اما نمیدانستم متعجب شده یا نه چون قیافه اش ناپیدا بود، به هر حال گاردش را محکم تر گرفت و پایش را به عقب برد.
مشت دست راستم را باز کردم ، چاقو های ریزی از نوک دستکش هایم بیرون زدند با تمام سرعتم به دختر حمله کردم عکس العمل هایش سریع بود،خیلی سریع، اما به او اجازه حمله نمیدادم فقط منتظر بودم تا دفاعش ضعیف شود بالاخره زمانی که منتظرش بودم از راه رسید دفاعش بنظر ضعیف تر شده بود با تمام قدرتم به دستش ضربه زدم،دفاع دختر برای لحظه ای باز شد یقه ی ژاکتش را توی دستم مچاله کردم وبا تمام قدرتم به دیواری که نزدیکمان بود کوباندمش دیوار با صدای بلندی ترک برداشت و خاک وآجر روی دختر ریخت.
این ضربه باعث شکستی های اساسی میشد ودختردیگر قادر نبود بلند شود؛ بدون احساس خاصب به سمت تیر بار ها برگشتم اما چند قدم نرفته بودم که صدایی از پشت سرم آمد،برگشتم، دختر ایستاده بود!کلاهش افتاده بود وحالا میتوانستم صورتش را بوضوح ببینم ، موهایی مشکی با موج آبی فام زیبایی مثل آسمان و چشمانی به همان رنگ ، در چهره اش نه ترس دیده میشد نه تردید بلکه بنظر مصمم تر از قبل می آمد، دمای بدنش مثل ربات نبود و بنظر نمیرسید تغییر ژنتیکی داشته باشد پس چه بود؟
دستم را بالا آوردم و از قیافه اش عکس گرفتم عکس فورا به ترمینات ارسال میشد تا دختر روبه روی من بعنوان دشمن شناخته شود و در صورت نزدیک شدن به ترمینات نابود شود.
آرام وبدون حرف گارد حمله گرفتم مطمئنا مبارزه ی آسانی پیش رو نداشتم...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/09/09 01:13 PM، توسط Aisan.)
2016/09/08 10:13 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #13
RE: نگهبانان صلح
قسمت 12 - داستان از زبان هارو

صدای «چریک» دوربینی را شنیدم.فکر می کنم دختر تصویرم را ثبت کرده.هر جور شده باید عکس را از بین ببرم...

اخم هایم را در هم گره می زنم و قدرت چشمانم را به کار می گیرم؛هرچه باشد بالاخره با این نیروی من هیچ گونه مقاومتی نمی تواند داشته باشد!
چیزی در درونم مانع می شود که نابودش کنم پس فقط کنترلش می کنم،با اینکه کنترل کردن افراد و اجسام از طریق چشم هایم برایم زجر آور است اما خب اگر چهره ام را شناسایی کنند کارم دشوار تر خواهد بود!

دختر که در حالت حمله به من بود متوقف می شود و بی حرکت می ماند.جلو می روم و گوشی هوشمندی که با آن از چهره ام عکس گرفته بود را از جیبش خارج می کنم:
-ببخشید،یه چند لحظه این رو غرض می گیرم!
صفحه را لمس می کنم و با سیستم پیچیده ای روبه رو می شوم.فکر نمی کنم فقط یک تلفن همراه ساده باشد.با اینکه از این تکنولوژی ها اصلا خوشم نمی آید اما مدت ها پیش از یک دوست چیزهای زیادی یاد گرفتم که یکی از آن ها هک و دستیابی به اطلاعات بود!

تصویری که از من گرفته بود به سیستم فوق پیشرفته ای فرستاده شده بود.روی آرم سیستم که مانند همان چند ضلعی روی لباس دختر بود کلیک می کنم و تصویر ارسالی ام جلوی چشمانم ظاهر می شود.زیر عکس نوشته شده بود:«سوژه شناخته شده توسط کد سی،عنوان:دشمن،هدف:نابودی ترمینات»

-ترمینات؟چه اسم عجیبی!
برای فکر های اضافه فرصت ندارم،عکس را حذف می کنم و از سیستم مجازی همان«ترمینات»خارج می شوم.فکر میکنم هر کارمند این «ترمینات»برای خود کارتابل شخصی دارد.شانس آوردم که کارتابل دختر باز بود و نیازی به صرف وقت برای هک آن نداشتم!
گوشی را در جیبش می گذارم و می گویم:
-ببخشید یکم طول کشید!راستی یادت باشه بهت عکاسی هم یاد بدم!خیلی بد ازم عکس گرفته بودی!

چشمکی می زنم و به حالت نظامی احترام می گذارم:
-جـــــــــانــــــــــا!(در زبان ژاپنی یعنی به امید دیدار)

با یک پرش روی بالکن یکی از خانه می نشینم و دخترک را از آن حالت خارج می کنم.به سمتم می چرخد و با خشم نگاهم می کند.تا به خود بجنبد و از کرختی بدنش خلاص شود از مکانم دور می شوم و به سمت جلوی خط مقدم مبارزه می روم؛جایی که هدف بعدی این دستگاه مزخرف«تر مینات»نام است!

در دل می گویم:
- می بینمت کد-سی!
2016/09/09 01:50 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #14
RE: نگهبانان صلح
 قسمت 13-داستان از زبان سندرین

با رفتن دختر گوشی را بالا گرفتم و دکمه قرمز رنگ کنار آن را فشار دادم؛ این دکمه، اعلام خطری را برای تمام دستگاه و افراد مربوط به ترمینات ارسال میکرد،یک خطر ناشناخته!
چند دقیقه بعد هلیکوپتر ژنرال به موقعیت من رسید ؛ با نور خاموش اما سر وصدای زیاد ، هلیکوپتر ارتفاعش را کم کرد و پله ای را پایین فرستاد،داخل هلیکوپتر ژنرال و چند سرباز ایستاده بودند .
با دیدن من بدون مقدمه سوال های ژنرال شروع شد:اون آژیر خطر برای چی بود کد-سی؟...اون خطر چیه؟... انسانه؟...چکار کرد؟
و انبوهی از سوالات دیگر وقتی برای گرفتن جواب از پرسیدن دست برداشت به سادگی فقط سرم را تکان دادم،چیزی از آن دختر نمیدانستم.
ژنرال ابهت قبلی اش را بازیافت،کلاهش را صاف کرد:"آهان که اینطور."
هلیکوپتر بعد رد شدن از اقدامات امنیتی ترمینات روی باند فرود سفید وخاکستری ساختمان فرود آمد ، از هلیکوپتر پایین پریدم و به سمت در خروجی قدم برداشتم میدانستم آخر این همه پرسش ها به کجا ختم میشود؛به دستگاه حافظه خوانی!،دستگاهی برای خواندن حافظه انسان.
ویسکر بعد از سوال جواب های زیاد و بی نتیجه من را راهی این دستگاه کرد،محفظه ی سفید رنگی که یک تخت داخل آن قرار داشت و کامپیوتر ترمینات آن را کنترل میکرد فضای محفظه مثل یک کپسول بزرگ بودبا یک پنجره کوچک، روی تخت دراز شدم و دستگاه های عجیب به سرم وصل شدند ؛ ویسکر تمام اطلاعاتم درباره آن دخترو قیافه اش را میخواست ، با شروع به کار کردن دستگاه تمام رویارویی من با دختر برایم مرور میشد نحوه ی مبارزه اش،قیافه اش و حرف هایش.
بعد از تمام شدن کار دستگاه ویسکر تصویر دختر را بازسازی کرده بود و اطلاعات مورد نیازش را بدست آورده بود رو به محفظه کرد و خطاب به کامپیوترترمینات گفت:"کافیه."
دستگاه ها جدا شدند ودر محفظه باز شد؛ویسکر جلوی کامپیوتر ها ایستاده بود ، به تصویر دختر خیره شده بود و به مهندسان دستور های پیاپی میداد:
"مشخصاتشو دربیارید.
اسمشم میخوام.
کجا ساکنه؟
از کجا طریقه نابودی جهش یافته ها رو میدونه؟"
دور ایستاده بودم و تماشا میکردم،ویسکر برگشت و ازم پرسید:"با چشماش اون کارا رو میکرد؟"
سرم را تکان دادم.
ویسکر دستش را جلوی کامپیوتر ها گذاشت و به صفحه های آن ها خیره شد؛ کاملا مشخص بود که غرق در افکار خطرناکش شده؛ بعد از چند ساعت تلاش یکی از کامپیوتر ها عکس کامل دختررا روی صفحه آورد ومسئول آن شروع به صحبت کرد :"قربان پیداش کردیم."
ویسکر به سمت کامپیوتر رفت و منتظر توضیحات مسئول آنجا ماند ؛ مهندس با دستپاچگی شروع به صحبت کرد:"متأسفانه هیچ اطلاعاتی از هویت این دختر در دسترس نیست اطلاعاتش کاملا هک شده."
ویسکر با بی علاقگی گفت:"یعنی یه نفراطلاعاتش رو هک و پاک کرده؟"
مهندس تایید کرد:"بله،اما بر اساس آنالیزهامون بعید نیست دختر توی جریان هند حضور داشته."
ژنرال سان سکوت طولانی اش را شکست:"مگه تمام ساکنین اونجاحافظه شون پاکسازی نشده؟"
ویسکر با بی حوصلگی و لحن سرزنش گرانه ای جواب ژنرال را داد:"ولی هممون میدونیم افراد کمی هم تونستن فرار کنن گرچه پلیس مخفی میگفت همشون رو دستگیر کرده اما من همون موقع هم فکر میکردم عرضه اینکارارو ندارن."
سپس ویسکر رو به من برگشت:"کد-سی تو برو ازاون دختر وکسایی که باهاشون در رابطه هست اطلاعات جمع کن،نیازی به درگیری مستقیم نیست فقط از دورمراقبش باش..."
پس از مکثی ادامه داد:"و به چشم هاشم نگاه نمیکنی،فهمیدی؟"
سرم را تکان دادم وبیرون رفتم ،لباس هایی بدون آرم ترمینات را تنم کردم، موهایم را از عقب بستم و با آســـــــانـــــــســـور به بالاترین طبقه ترمینات رفتم ،آنجا هلیکوپتر آماده پرواز بود ؛داخل هلیکوپتر پریدم و کنار همان شهر مالبن پیاده شدم ،آرام آرام به محل دیدارمان با دختر نزدیک میشدم.
جهش یافته هایی با صداهایی بی معنی و حرکت هایی بدون تعادل این طرف و آن طرف میرفتند و خودشان را به در ودیوار میزدند؛ کنار دیوار ریخته شده ایستادم و روی زمین نشستم دستم را روی جای پای دختر کشیدم سپس خاک نوک انگشتانم را نزدیک بینی ام بردم وبو کشیدم،بویش را واضح حس میکردم اینطور میتوانستم راحت ردش را بگیرم فقط باید مثل یک ببر در حال شکار آرام حرکت میکردم طوری که دختر متوجه حضور من نشود روی دیوار پریدم و در تاریکی ها فرو رفتم...

 
2016/09/17 12:06 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #15
RE: نگهبانان صلح
قسمت 14 - داستان از زبان هارو:

طبقه23آسمان خراش مسکونی جنوب شهر؛مقصدی بود که پس از آشنایی با«کد-سی»،بی وقفه به سمتش خیابان هارا زیر لاستیک های موتورم گذاشته بودم.
رو به روی دری چوبی با طرح های مدرن که عدد 138 رویش کنده کاری شده،می ایستم و در می زنم.پس از چند لحظه صدای گیرا و بَمِ مردی جوان بلند می شود:کیه؟
پاسخ نمی دهم و همین کار باعث می شود مرد دوباره سوالش را تکرار کند:کیه؟
این بار با ریتم خاصی پنج تقه به در می زنم و همین کار باعث می شود صدای قدم های مرد که برای باز کردن راه خانه به سمت در می آید،تند تر شود و با گلایه ای همراه با خنده بگوید:خب یه کلام جواب بده دختر مگه زبون نداری؟!
در با تمام شدن جمله اش باز می شود و به وضوح می بینم که لبخند همیشگی اش با دیدن سر و وضع خاکی ام می خشکد:
-هارو؟چـــ... چه اتفاقی برات افتاده؟
همان طور که دستانم در جیب ژاکت سیاهم جا گرفته،لحظه ای تیپش را از نظر می گذرانم؛تیشرت اسپرت سفید با گرم کن مشکی.
مانند همیشه مرتب و خوش تیپ!لبخند بی رنگی می زنم و با سر به داخل خانه اشاره می کنم:
-میشه بیام تو؟
مرد که تازه متوجه شده هیکل ورزیده اش سد راهم برای ورود به خانه است،از جلوی در کنار می رود:
-البته...بیا تو...
وارد می شوم و روی یکی از کاناپه های راحتی لم می دهم؛با اینکه بار اولم نیست اما نگاهم را طبق عادتم می چرخانم؛خانه ای نسبتا بزرگ با دکوراسیون تمام سفید.همیشه با خود می گفتم:«چنین خانه مرتب و شیکی،آن هم برای یک مرد تنها،از نوع هکر،عجیب است!»اما خب «اِیدِن» با بقیه پسرها فرق داشت...
رو به رویم روی کاناپه می نشیند و به جلو خم می شود تا ساعد هایش ستون بدن تنومندش شود:
- چی شده؟چرا این شکلی شدی؟
با لحن سرد همیشگی می گویم:
-چیز خاصی نیست.اومدم یه سری اطلاعات ازت بگیرم...
اخم می کند و با صدایی نسبتا بلند اما کنترل شده می گوید:
- چیزی نشده؟!لباس هات پر خاک شده!صورت و دستات زخمی ان!چیزی نشده!؟
- بس کن اِیدِن!من بچه نیستم که بخوام جوابگوی اتفاقاتی باشم که برام افتاده!
سکوت می کند؛حرفم را آرام تر ادامه می دهم:
- به یه سری اطلاعات نیاز دارم.کمکم می کنی؟
- تا بهم نگی چی شده نه!
لعنتی!چشم هایم را می چرخانم و خلاصه می گویم:
- با موجودی به اسم «کد-سی» از سازمانی به اسم«ترمینات» درگیر شدم!
در جا می خشکد و چشمانش تا حد ممکن از تعجب باز می شود:
- تو...چی گفتی؟
- مگه کَری؟
- ترمینات؟تو مطمئنی؟
از جا بلند می شوم و خشک می گویم:
- من وقتی برای تکرار دوباره حرف هام؛اگر کمکی نمی کنی برم ...
بلند می شود و دستم را می کشد تا بنشینم:
- نه نه...بشین...کمکت می کنم...
می نشینم و منتظر به چشم هایش خیره می شوم:
- ترمینات یه سازمان خطرناکه؛یه سازمان فوقِ فوقِ فوقِ خطرناک!سازمانی که کارش ساخت اَبَرسلاح های بیوارگانیکه.سلاح هایی که ضعیف ترین هاشون از امروز توی شهر رها شدن و تا جایی که می تونن انسان هارو نابود می کنن...
- خب؟..
- تو با خطرناک ترین شون رو به رو شدی!با هوش مصنوعی تحت کنترل شیطانی به اسم «ویسکر»!
- خب این یعنی چی؟
- با کدسی مبارزه کردی؟
- آره ...
- چه چیزی رو در رابطه باهاش احساس کردی؟
- خب... اون یک انسان بود اما نه یک انسان معمولی بلکه یک جسم قدرتمند و الگو گرفته از موجودات طبیعت با این تفاوت که مثل یک ربات از دستوراتی که گرفته بود پیروی می کرد و هیچ چیزی نمی فهمید!
- درسته...کدسی دختری بود که طی یک سری آزمایشات وحشتناک،میزبان ژن حیوانات شد و همین باعث میشه هیچ چیزی توانایی مقابله باهاش رو نداشته باشه و در اولین روبه رویی نابود بشه؛این که تو چطور زنده موندی یه معجزه اس!به علاوه اون دخترک توسط مواد مخدری که بهش تزریق می کنن فقط دستورات رئیسش رو می شنوه و هیچ چیزی به اسم«احساس»درونش نداره!با بد چیزی درگیر شدی.مطمئن باش به این راحتی ها رهات نمی کنه...
می خندم...سرد و بی روح...:
-پس الان باید همین اطراف باشه!
در،با صدای مهیبی می شکند و حرفم را قطع می کند،اندام آشنای کد سی میان غبار پدیدار می گردد...
از جا بلند می شوم و جلوی ایدن می ایستم:
- تو دخالت نمی کنی ، باشه؟
- چی داری می گی هارو؟
فریاد می کشم:
- همین که شنیدی ! نمی خوام تو هم وارد این بازی بشی!
خاتمه دهنده بحث ما صدای نه چندان متعجب «کدسی»بود:
- ایدن؟تو...ایدن هستی؟...
ایدن شانه به شانه ام می ایستد:
- خیلی وقته که ندیدمت کد سی؛یا بهتره بگم«سندرین»!
این دو یکدیگر را می شناختند!اما چگونه؟!..
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/09/23 12:56 PM، توسط Aisan.)
2016/09/19 12:00 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #16
RE: نگهبانان صلح
قسمت پانزدهم-داستان از زبان سندرین

با بدست آوردن اسم آن دو نفر ویسکر دستور حمله داد:ایدن رو بکش و هارو رو بیار به ترمینات.
من هم اطاعت کردم وسپس وارد آپارتمان پسر شدم برای اطمینان پرسیدم:ایدن؟...ایدن تو هستی؟
پسر جوابی داد که متوجه اش نشدم چون ویسکر از طریق گوشی مستقیما با من صحبت مکرد:"پسر رو بکش کد سی."
چاقوی تیز کوچکی را از غلافش ییرون کشیدم وبا سرعت به سمت پسر حمله کردم اما او چیزی گفت که چاقو را در چند سانتی متری گردنش متوقف کردم، پسر فریاد کشیده بود:نه سندرین!
سندرین؟!
سندرین؟!
سرم را بالا آوردم و به صورتش نگاه کردم موهای روشنش،حالت چهره اش، چیزی را در ذهنم تداعی میکرد؛ بعلاوه او مرا سندرین صدا کرده بود !
دستم را به سمت جیب لباسم بردم که صدای ویسکر‌ خشکم کرد:"بکشش کد-سی نکنه میخوای از دستوراتت سر پیچی کنی؟ بهت میگم بکشش!"
مچ دستم میلرزید هم میخواستم کار پسر را تمام کنم هم نمیتوانستم.
داد وفریاد های ویسکر عصبانیم میکرد.
انگار پسر متوجه حالم شد،به گوش راستم چنگ انداخت و گوشی ارتباطی من و ترمینات را از روی گوشم برداشت و روی زمین انداخت ، با پا لهش کرد، سپس رو به من گفت:سندرین منم ایدن منو یادت نمیاد؟ایدن برایت؟
با حالتی بی احساس به او خیره شدم،ایدن برایت،ایدن برایت، چیزی را بخاطرم می آورد...
ایدن میگفت:اصلا فکر نمیکردم حافظه اش هم دستکاری کرده باشن اونا خیلی بی رحمن.
دختری که اسمش هارو بود در جوابش گفت:صبر کن ببینم مگه تو اینو میشناسی؟...
صداهایشان کم کم برایم مبهم میشد انگار در تونلی از خاطرات فرو میرفتم:
دختر بچه ی شاد و شنگولی به اسم سندرین در حال بازی بود، با پسری هم قد خودش به اسم ایدن دختر با شیطنت به پسر میگفت:"چون خیلی باهوشی بهت میگم ایدن برایت!"
سندرین و ایدن دوست های خوبی بودند وخیل از وقت ها کنارهم بودند و زندگی میکردند، وقتی هم که دختر را دزدیدند پسر آنجا بود و رفتنش را دیده بود.
آن دختر من بودم؟...
کم کم به زمان حال برگشتم هارو و ایدن هنوز مشغول بحث بودند کاغذی را از جیبم درآوردم وآرام به طرف پسر گرفتمش:"سندرین..."
ایدن کاغذ را گرفت و آن را باز کرد لبخند تلخ اما امیدوار کننده ای زد:"آره تو سندرین هستی."
دلم میخواست با آن پسر بیشتر حرف بزنم اما داروها کارشان را خوب بلد بودند ؛ نه توانایی فکر کردن داشتم نه سر پیچی کردن با اکراه دستم را بالا آوردم:"اما...من...باید...تورو...بکشم...واونو...ببرم..."
به هارو بدون اینکه نگاهش بکنم اشاره کردم.
برای انجام دستوراتی که درباره ایدن داده بودند عجله ای نداشتم و دلم نمیخواست آن ها را انجام بدهم پس اول به سمت هارو حمله کردم دستم را به سمت یقه اش بردم تا به زمین بندازمش اما هارو با خشونت دستم را کنار زد و با هم درگیر شدیم مبارزه ای سریع بدون اینکه به چشماشنش نگاه کنم ایدن خودش را درگیر ماجرا کرد به سمت من آمد:"سندرین بس کن اینکارو نکن."
سرم را بالا آوردم تا با خشم اورا کنار بزنم اما هارو را پشت سرش دیدم که با لبخند موذیانه ای به من خیره شده بود،چشمانم درون چشمانش افتاد و خشک شدم درد بدی در تمام بدن و سرم پیچید و حتی نمیتوانستم تکان بخورم اما درد بجای اینکه سر جایم متوقفم کند وحشی ترم میکرد چشمانم را بستم و با تمام وجودم مثل یک شیر خشمگین نعره کشیدم،دیگر نمیتوانستم چیز زیادی بفهمم فقط صدای ایدن را شنیدم که برای متوقف کردن دختر تلاش میکرد:"نه هارو!..."
...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/09/22 11:41 PM، توسط white knight.)
2016/09/22 11:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #17
RE: نگهبانان صلح
قسمت شانزدهم - داستان از زبان هارو

[align=START]ایدن،دخترک را می شناخت اما نمی توانستم درک کنم از کجا و چطور؟برای همین احساس غریبی میان وجودم شعله کشید...
نمی دانم از چه چیزی انقدر عصبانی شده بودم؟از این که ایدن چیزی را از من پنهان کرده بود،یا اینکه میخواستم من تنها کسی باشم که ایدن را به خوبی می شناخت،یا شاید هم ... هرچه بود قیقا از آن اطلاع نداشتم!
مبارزه سریع و گذرایی بین ما رخ داد که ایدن سعی در متوقف کردن آن داشت...
از فرصت استفاده کردم و پشت سر ایدن قرار گرفتم و دختر را مسخ چشمانم کردم که صدای ایدن در گوشم زنگ زد:
"نه هارو ..!"
با دیدن تلاش ایدن برای متوقف کردن من و نجات جان دختر مصمم تر شدم تا دخترک را همان جا بکُشم اما اندام ورزیده ایدن مانع دید من می شد،با این حال هنوز هم کنترل ذهن دختر را داشتم.بازوهای لاغرم را میان دستان پرتوانش گرفت و چند بار با شدت تکان داد و فریاد زد:
- هارو!بسه!تمومش کن!دست از سرش بردار!هااااااارو!
چشم هایم را بستم و کنترل ذهن دخترک را از چشانم گرفتم.آنقدر با چشم هایم به مغزش نیرو وارد کرده بودم که بعد از توقف قدرتم روی زمین افتاد و سرش را میان دست هایش گرفت و نالید...
حالا به چشم های عسلی رنگ و مملو از تمنای ایدن خیره می شوم:
- حالا چی؟
- تو ... چت شده؟
- به تو مربوط نیست...
صدایش را بالاتر برد:
- تو دیوونه شدی!
- ...
- داشتی اون رو می کشتی!
- خیلی وقته کارم کشتنه...
- کشتن همه؟
- هرکسی زورش زده زیر دلش!
- اما اون این جوری نیست!
- من هم اومده بودم تا ببینم اون کیه
- اما نباید این کارو می کردی!
خشم از حماقت این پسر صدایم را بلند کرد:
- احمق تر از تو هیچ کسی رو نمی شناسم که سر ناجیش داد بزنه!اون حیوونه میخواست به تو آسیب بزنه!
- خفه شو!
ابرو هایم از تعجب گرد بالا رفت و بعد از شدت خشم در هم گره خورد.شعله ای که تا چند دقیقه پیش روشن شده بود سراسر تنم را می سوزاند و بدنم را به آتش می کشید.چشم های از جنس سنگم هم قدرت کشنده شان را رها کرده بودند تا جان ایدن را بگیرم؛فقط دو ثانیه دیگر لازم بود تا جوان مرگش کنم که چشم هایم را بستم و محکم روی هم فشار دادم...
او که متوجه رفتار خود و کنترل عصبانیتم شده بود،سعی کرد تا اشتباهش را با کلمات درست کند:
- هارو .. من .. من ..
خودم را از میان دست هایش بیرون کشیدم و به سمت دختر برگشتم و با جای خالی اش مواجه شدم...
برایم اهمیتی نداشت...البته شاید فعلا...
صدایش را با التماس بالا برد:
- هارو من متاسفم!
بی توجه به التماسش،کلاهم را روی سرم کشیدم و آرام به سمت در قدم برداشتم.صدای قدم هایش را می شنیدم که پشت سرم با التماس هایش قاطی شده بود و میخواست جلوی رفتنم را بگیرد اما من بی توجه به سمت خروجی راه می رفتم.آنقدر خشمگین بودم که به هیچ چیزی جز خروج از این خانه لعنتی فکر نمی کردم...
چند قدم بیشتر به در خروجی خانه بزرگش نمانده بود که دستم راستم کشیده شد و تیزی چاقوی برنده ای روی خرخره ام قرار گرفت.
به خوبی می توانستم چشم های خمار دختر را ببینم که حالا پشتم به تنه اش بود و صورتم رو به ایدنِ متعجب و نگران!
- سندرین!..
صدای بی روح دختر در گوشم پیچید:
- تو هم باهام میای وگرنه این دختر رو می کشم...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/02/08 09:25 PM، توسط Aisan.)
2017/02/08 09:24 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #18
RE: نگهبانان صلح
 قسمت هفدهم _داستان از زبان سندرین

چشم های ایدن با دیدن چاقوی تیزی که زیر گلوی دختر بود درشت شد:"صبر کن سندرین ما باید باهم حرف بزنیم به من گوش کن."
اما قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم شئ تیزی بدنم را شکافت و داخل بدنم فرو رفت ، درد ناگهانی تمام بدنم را فرا گرفت؛ ناخودآگاه دختر را به جلو هل دادم و از خودم دور کردم با دور شدنش درد از بین رفت، خم شدم و دستم را روی زخمم گذاشتم خودم را عقب کشیدم و به نرده ی فلزی پلکان آن ساختمان بزرگ تکیه دادم ؛ راهرو تاریک بود و ساختمان ساکت، به زخمم نگاه کردم عمیق بود.
خون زیادی از بین دستم بیرون می آمد سرم را بالا آوردم در دست دختر خنجر آبدیده ای بود که با خون من قرمز رنگ شده بود ایدن با نگرانی جلو آمد:"چکار کردی هارو؟!"
دختر خنجر را به سمتش نشانه گرفت:"کاری که باید میکردم نمیبنی قصد کشتن مارو داره؟...اون یه سلاحه ایدن."
از صدایش عصبانیت میبارید بنظرش کار های پسر احمقانه بود و با حرف زدنش خنجر را تکان میداد شاید این بهترین فرصت برای حمله بود دست راستم را دور چاقو محکم کردم و با فشار دست چپم صاف ایستادم قدمی برداشتم تا حمله کنم اما صدای هلیکوپتری در آن نزدیکی مانع شد سرم را به سمت پنجره های بزرگی که آخر راهرو بودند چرخاندم هلیکوپتر جنگی با رنگ قرمز و مشکی بالا آمد و روبه رو ی پنجره قرار گرفت آرم ترمینات جلوی هلیکوپتر خود نمایی میکرد اما چیزی که توجه من را جلب کرد دو موشک آماده پرتاب هلیکوپتر بودند؛ آن ساختمان تا چند لحظه ی دیگر کاملا فرو میریخت! با وجود آن هلیکوپتر باید برمیگشتم نفس عمیقی کشیدم و خودم را از پله ها پرت کردم آرام اما دردناک روی سرامیک های سفید سالن ورودی ساختمان نشستم درد باعث شد ناله ی ضعیفی بکنم ، اما صدای آن ماشین پرنده که در تمام ساختمان میپیچید به من یادآوری میکرد که فرصت فرارم کم است،شاید کم تر از یک ثانیه پس زمانی برای اهمیت دادن به آن درد نداشتم روی زانوانم بلند شدم و به سمت در ورودی دویدم،اما درست چند قدمی در صدای مهیب انفجار کل ساختمان را فرا گرفت،هلیکوپتر بمب ها را رها کرده بود!

ساختمان شروع به لرزیدن کرد و صدای ریزش دیوار هایش شروع شد در شکسته بود تلاش کردم خودم را به فضای باز برسانم اما ضربه محکمی که به پس سرم خورده بود باعث شد جلوی چشمانم سیاه شود و هوشیاری ام را از دست بدهم...
چند صدای بشکن کنار گوشم بیدارم کرد روی تخت بودم و دکتری که کنارم ایستاده بود دست از بشکن زدن برداشت:"آه به هوش اومدی پاشو پاشو."
دستش را دور بازویم پیچید و روی تخت نشاندم سپس خودش بیرون رفت و اتاق را خالی کرد سرم درد میکرد، حالت گیجی داشتم نمیدانستم چطور از آن انفجار بیرون آمده بودم و داخل اتاق درمانگاه ترمینات بودم دردی از سمت شکمم به مغزم کشیده شد یاد زخمم افتادم دستم را روی زخم گذاشتم اما سالم بود بجز رد صورتی و سفیدی روی پوستم اثری از زخم نبود نا خودآگاه فکرم به سمت ایدن برایت رفت آیااز انفجار جان سالم به در برده بود یا ترمینات دستیگرش کرده بود؟
اگر دستگیر شده احتمالا زیر شکنجه های وحشیانه ویسکر میمرد اما نه، او قوی بود ، هم او هم آن دختربا آن چشمان عجیب وغریبش آن ها قویترین کسانی بودند که من دیده بودم کسانی که جلوی سلاح انسانی ترمینات ایستاده بودند!
دستم را باز کردم و جلوی صورتم گرفتم:سندرین.
احساس سرزندگی و هوشیاری دربدنم موج میزد به شیشه های پر دارو کنار تخت نگاه کردم احتمالا اثرات آن دارو ها کم شده بود.

تصویر هولوگرامی جلوی چشمم کنار اتاق شکل گرفت همان دختر بچه با موهای بهم ریخته بود با دیدنش میتوانستم حدس بزنم چه چیزی میخواهد بگوید:ویسکر را بکش.
حدسم درست بود دختر شروع کرد به گفتن همان حرف ها.
بلند شدم وبه سمتش رفتم قد دختر بچه تا سر زانوانم بود دستم را به سمتش بردم تا لمسش کنم اما تصویر از بین رفت همزمان در اتاق باز شد:چکار میکنی کد سی؟
ژنرال سان بود؛با دستورش لباس هایم را عوض کردم وهمراهش رفتم در راه با من حرف میزد:"دختر و پسر فرار کردن ظاهرا قبل از انفجار خودشونو به بیرون از ساختمان رسوندن اما کامپیوترمرکزی با استفاده از ماهواره ها داره ردشون رو پیدا میکنه بنظر ویسکر دشمنای سرسخت و مشکل سازین وقتی ارتباطت با ویسکر قطع شد هلیکوپترا مأمور به نابود اون ساختمون شدن همونجا تو هم از زیر آوار پیدا کردن،زخمی بودی."
نگرانی خاصی در صدایش موج میزد وارد راهرویی شدیم که شاید تا حالا صد بار از آنجا گذشته بودم راهرویی که به دفتر ویسکر میرسید ژنرال با لحنی خاصی مانند یک دوست آرام پرسید:"اون پسر ایدن بود؟شناختیش سندرین؟"
چشمانم درشت شد و به پشت سر ژنرال خیره شدم کلماتش بیشتر شبیه زمزمه ای بی معنی بودند اما من آن ها را کاملا شنیده بودم طوری نام من و ایدن را گفته بود که انگار کاملا با ما آشنایی داشت ، اما منترجیح دادم حرفی نزنم شاید به او اعتماد نداشتم شاید هم اثرات داروها داشت کم کم شروع میشد.
ژنرالتا وقتی به اتاق ویسکر رسیدیم صحبت دیگری نکرد کنار ایستاد تا وارد اتاق بشوم اما قبل از اینکه در باز شود آرام من را خطاب داد:"کد سی مراقب باش زنده یا مرده ی تو دیگه برای ویسکر فرقی نمیکنه."
این حرف های ژنرال چه معنی میداد؟!
در بازشد و وارد شدم تمام دیوار ها تبدیل به رایانه های شیشه شده بودند که در حال جستجوی مکان هارو وایدن بودند،انعکاس تصویرم روی کف سیاه و سنگی اتاق ویسکر میافتاد.
ویسکر پشت میزش نشسته بود و با عینک دودی همیشگی اش در آن تاریکی برگه هایی که مثل گزارش بودند میخواند ؛ جلوی میز ایستادم ویسکر برگه ها را مرتب کرد و با گیره ی آهنی بزرگی بهم چسباند سپس طبق عادت همیشگی اش آن ها رو میز پرت کرد و بلند شد :"کد-سی این دومین مإموریتته که ناموفق میمونه میدونی این اصلا خوب نیست؟...علاوه بر این خودتم تمایل زیادی برای کشتن اون پسره،ایدن نشون نمیدی و میدونی این یعنی چی؟...خیلی سادست... سرپیچی ، بعلاوه مامورایی که پیدات کردن میگن این توی جیب لباست بوده."
ویسکر عکس کوچکی را روی میز انداخت با دیدنش موهای بدنم راست شدند و جریان خونم شدید شد دستم را به سمت جیب لباسم بردم عکس آن جا نبود بلکه درست رو به رو ی چشمانم روی میز افتاده بود، خواستم چنگ بیندازم و عکس را بردارم اماتصویری روی عکس افتاد تصویر همان دختر بچه نحس ،اینبار انعکاسش روی میز افتاده بود سرم را بالا گرفتم بین تمام پنجره هایی که پشت سر ویسکر باز وبسته میشدند یک پنجره هم با تصویر دختر بود چشمانم رویش قفل شده بود دختر حرف زد اما بی صدا،با این وجود میتوانستم بفهمم چه میگوید:ویسکر رو بکش!
با دیدن تصویر آن دختر و عکس سندرین روی میز عصبانی شدم دستم بدون اینکه از خودم فرمان بگیرد گیره آهنی برگه های ویسکر را قاپید برگه ها در هوا پخش شدند و من با سرعت از پشت سر به سمت شاهرگ ویسکر جهیدم و موقعی به خودم آمدم که مچم در دست ویسکر بود ویسکری که بدون هیچ آسیبی روبه رویم ایستاده بود گیره آهنی فقط عینک ویسکر را شکسته بود و روی زمین انداخته بود ویسکر صورتش را به سمتم برگرداند چشمانش قرمز بودند ؛ درست مانند دو قطره خون میدرخشیدند بدون عینک، لبخندش شیطانی و وحشی بود و قیافه اش ترسناک.
مچم را فشار داد و با پایش زیر پاهایم زد، قدرتش خیلی زیاد بود؛ سرم را محکم به زمین کوباند و با دست ها و زانوانش بدنم را قفل کرد سپس پایش را پشت گردنم فشار داد و دستهایم را پیچاند ناله ای کردم، سعی میکردم دست و پا بزنم اما نمیتوانستم با عجز جیغ کوتاهی کشیدم؛ ویسکر کنار گوشم زمزمه کرد:"میدونی با سگای نافرمان چیکار میکنن سندرین؟...میکشنشون!"
صدای خنده اش با ناله های من یکی شد
خنده هایش نامنظم و زشت بودند تصویر ماهواره ای محلی روی صفحه یکی از کامپیوتر ها ثابت شد و صدای کامپیوتر ترمینات در اتاق پیچید:موقعیت مظنونین پیدا شد.
...
2017/02/11 07:51 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #19
RE: نگهبانان صلح
قسمت هجدهم - داستان از زبان هارو
***************************
بخشی از آن ساختمان لعنتی توسط هلیکوپتر مسلحی نابود شده بود و ماهم شانس آورده بودیم که توانستیم به موقع عکس العمل نشان بدهیم و زیر آوار نمانیم.از آن جایی که من هیچ وقت از پدیده ای به نام «شانس» برخوردار نبودم،این بار هم بی نصیب نماندم!با دیدن هلیکوپتر آماده به شلیک،ایدن مرا به سمت «شوتینگ زباله» کنار اتاق هل داد و خودش هم پشت سرم پرید،با این تفاوت که من روی زباله های شیشه ای افتاده بودم و ساق پایم گوش تا گوش بریده و پر از شیشه شده بود.

بعد از طی کردن مسافتی کوتاه،درد و سوزش پای زخمی ام،امانم را برید و مجبور شدم روی زمین بنشینم.با متوقف شدن من،ایدن هم ایستاد:
- چرا نشستی؟حالا وقت استراحت نیست!بلند شو حتما میان دنبال مون!
بی توجه به حرف ها و هشدار هایی که از دهانش خارج می شد،مشغول بررسی پایم شدم.شلوار اسلش و سیاهم از خون خیس شده بود.تکه های بزرگ و کوچک شیشه بعضا تا چند سانت درون گوشتم فرو رفته بودند،سعی کردم یکی از تکه های بزرگ را که مانع حرکتم شده بود خارج کنم که دادم به هوا رفت.
ایدن که تازه متوجه شده بود،کنارم زانو زد:
- زخمی شدی!
- ...
- بذار ببینم
دستش را پس زدم که اعتراض کرد:
- تو چته
باز هم جوابش را ندادم که نالید:
- شورش رو داری در میاری
اخم هایم را در هم کشیدم:
- مجبور نیستی تحملم کنی!
- چرا چرت می گی؟
- همینه که هست می تونی بری
چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم،دستم را به دیوار گرفتم تا بلند شوم که باز هم درد میان عضله های پایم پیچید اما بی اهمیت سعی کردم که به حرکتم ادامه بدهم که باز هم ایدن جلویم ایستاد و مانع حرکتم شد:
- چیکار می خوای بکنی؟
- می خوام برم
- کجا؟
- هرجا
- بس کن هارو
یک قدم برداشتم که دستش را روی دیوار گذاشت:
- لعنتی با این اوضاعت هیچ کاری نمی تونی بکنی
- لازم نیست تو نگران من باشی،خودم بلدم از خودم محافظت کنم!
- فقط سه تا کوچه راه اومدی و دیگه نتونستی حرکت کنی،چطوری می خوای از خودت مراقبت کنی؟
سرم را که تا حالا پایین بود را بالا آوردم ، به چشم های نگرانش لحظه ای نگاه کردم و چشمانم را بستم تا نیرویم را کنترل کنم،بعد آرام زمزمه کردم:
- همون طور که وقتی به دنیا اومدم،توی سوز سرما ، تنها ، زنده موندم.از اون روز خیلی قوی ترم!
- هارو ... من درکت می کنم اما ...
- لطفا برو کنار
انگار فهمیده بود کوتاه آمدن جلوی من فایده ای ندارد،قدش را که تا حالا خم کرده بود تا به صورت من نزدیک تر باشد،صاف کرد و اخم هایش را در هم کشید:
- تو هیچ جا نمی ری.من نمی ذارم
- مثلا می خوای چیکار کنی؟
- ...
دهان باز کرد تا جوابم را بدهد که دسته ای از موجودات زامبی مانند از خم کوچه پیدا شدند.با صدای خرناس خفه شان هردو به سمت آن ها رو گرداندیم.
ناگهان زیر پاهایم خالی شد و روی زمین سقوط کردم.
ایدن با نگرانی پرسید: حالت خوبه هارو؟
نالیدم و با چهره ای در هم کشیده گفتم: از شدت زخم پام داره بی حس می شه.فکر می کنم عمق زخم ها به عصب پام نزدیک باشه.
- باید بریم دکتر
- توی این موقعیت؟
- آره
- چطور؟من به هیچ وجه نمیام
- با موتورت اومده بودی؟
- آره
- کجاس؟
- کوچه بالایی
- لعنتی باید از بین اونا رد شیم .. دستت رو بده به من
- می خوای چیکار کنی؟
زیر لب غرید و با یک حرکت مرا از روی زمین بلند کرد.داد کشیدم:
- چیکار می کنی؟
با آرامش و جدیت جواب داد: به سمت کوچه میدوم،هروقت رسیدیم،بهشون نگاه کن.
- لعنت به تو ایدن! اونا خیلی زیادن!مغزم می سوزه!
- مجبوریم،باید یکم دردش رو تحمل کنی
دندان قوروچه ای کردم و ایدن با تمام سرعتی که می توانست به سمت موجودات تغییر ژن داده شده حرکت کرد...

***
پ.ن :
شوتینگ زباله : یه قسمت کوچیکی از خونه های خیلی بزرگ یه جایی به اسم شوتینگ زباله داره.برای اینکه افراد نخوان زباله هاشون رو از طبقات خیلی بالا با آس**نس*ر بیارن،کنار یه بخشی از خونه شوتینگ زباله می ذارن که به سمت سطل های زباله،راه داره و ساکنین کیسه های زباله شون رو توی اون محفظه میندازن و کیسه های زباله مستقیما داخل سطل زباله های بزرگ میفتن
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/05/22 12:29 PM، توسط Aisan.)
2017/05/22 12:25 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #20
RE: نگهبانان صلح
 قسمت نوزدهم-داستان از بان سندرین:
ویسکر قهقه ای زد و بلند شد ، من هم با کمی تلاش بلند کرد؛ موهای بلندم را در مچ سمت چپش گرفته بود و دستم را با مچ سمت راستش قفل کرده بود، بی اختیار از درد چشمانم را بسته بودم ونفس نفس میزدم. کمی که به درد عادت کردم چشمانم باز شدند ، تصویر دختر روی مانیتور ها ناپدید شده بود و بجای ان دو نقطه چشمک زن کوچک روی صفحه میدرخشیدند که احتمالا مکان نمای ایدن و هارو بودند؛ ویسکر با لحن مسخره ای زمزمه کرد:"خب میدونی برات فکر بهتری دارم حیفه بدون بازی کردن باهات ولت کنم."
فشارمچش را روی دستم افزایش داد، استخوان های دستم تقی کردند وجیغم هوا رفت ، دست راستم کاملا بی حس شده بود، گرم شده بود و میسوخت، سپس ویسکربا موهایم به سمت در پرتابم کرد و من را بیرون انداخت؛ تلو تلویی خوردم وروی زمین افتادم دستم شل روی زمین بود و درد میکرد، تلاش کردم کنترلش را در اختیار بگیرم اما نتیجه تلاشم چیزی بجز جمع شدن اشک در چشمانم نبود. ویسکر بلافاصله بعد از اینکه من را بیرون انداخت ژنرال را به اتاقش برده بود و من را با ناله ها ، درد و افکار بهم ریخته ام را تنها گذاشت ، دوست داشتم جیغ بکشم اما راه گلویم باز نمیشد، نمیدانم تا چه مدت انجا نشسته بودم و با بغض خودم دست و پنجه نرم میکردم تا دست های گرم کسی روی شانه ام قرار گرفت و انگار خاطره هایی را که بنظر خیلی دور می آمدند را زنده کرد؛ نوازش های مادر و آغوش های پدری که حتی قیافه هایشان هم خوب یادم نمی آمد. سرم را درمقابل عجز و دردم پایین انداختم واشک از گونه هایم جاری شد، احساس عجیبی بود از وقتی که یادم می آمد ابر سلاح انسانی ترمینات شده بودم نه میدانستم گریه چه چیزی است و نه گریه کرده بود اما حالا...
دست هایی که روی شانه هایم بودند کمکم کردند سر پا بایستم:"اون یه هیولائه یه هیولای تمام عیار!تو خوبی؟"
صدا، صدای ژنرال بود بدون اینکه سرم را بالا بیاورم آن را به نشانه بله تکان دادم اینطور مطمئن میشدم موهای روی صورتم نمیگذارد کسی اشک هایم را ببیند ژنرال دستش را دورم انداخت وبه جلو هلم داد ،بدون بالا اوردن سرم هم میتوانستم بفهمم به کجا هدایتم میکرد:آشیانه هواپیماهای ترمیناتور.
وقتی از راهرو های ساختمان اصلی ترمیناتور خارج شدیم شروع به صحبت کرد:حالا که کلون از روی ژنتیکت درست کرده دیگه نمیخوادت میفهمی سندرین؟اگه اثر اون داروهای لعنتی نبود...
ژنرال ساکت شد تا خلبانی که به سمت هلیکوپتر های جنگی میرفت از کنارمان بگذرد سپس دوباره شروع کرد، اما از قصد بود یا نه حرفش را از جای دیگری شروع کرد :من پدرتو میشناختم با هم دوست بودیم نمیتونم بذارم سر دخترش همچین بلاهایی بیاد،نه بعنوان یه سرباز و دوست!، نمیتونم بذارم؛ خیلی وقته دارم روی این موضوع فکر میکنم و منتظر وقت مناسب بودم.
روبه روی من ایستاد و تکانم داد:به من نگاه کن سندرین.
سرم را بالا اوردم و به صورت جدی اش خیره شدم بسته ی کوچکی را از جیب لباسش درآورد و به سمتم گرفت:بگیرش...داریم میریم به موقعیت ایدن؛ ویسکر میخواست سه تاتونو با هم توی یه جا بکشه، بنظرش اینجور سرگرم کننده تره...هیولای کثیف!...این بسته رو بگیر و یادت باشه سندرین...
به چشمانم خیره شد و با لحنی محکم ادامه داد:با ایدن فرار کن!کمکش کن با هم فرار کنید برید خارج از شهر این بسته هم میدی به ایدن...فهمیدی سندرین؟
بدون واکنش خاصی به صورتش خیره شده بودم تا با شدت تکانم داد:باید با ایدن فرار کنی فهمیدی سندرین؟

سرم راتکان دادم ژنرال بسته ای را که به سمتم گرفته بود داخل جیبم چپاند و دست راستم را بالا گرفت، نگاهی به به آن انداخت وبا حرکتی پیچاندش؛ درد ناگهانی، دندان هایم راقفل کرد اما وقتی ژنرال دستم را ول کرد میتوانستم هر چند با درد، تکانش بدهم.

هلیکوپتر با صدای گوش خراشی حرکت میکرد؛ بالای یکی از خیابان ها معلق در هوا ایستادو اسلحه هایش را آرام بیرون داد بلند شدم وپایین را نگاه کردم خیابان ها پر از سرباز های تغییر شکل یافته ویسکر بودند که با خرناس راه میرفتند، شهر تا همان لحظه به یک قبرستان ویران تبدیل شده بود وطولی نمیکشید تا این موجودات کل دنیا را به همان وضع دربیاورند، در ان سمت خیابان ایدن وهارو در میان دسته ای از موجودات تغییر یافته گیر کرده بودند ژنرال دستش را روی شانه ام گذاشت:"موفق باشی،یادت نره کمک ایدن و دختره کن تا فرار کنن باهاشون برو و بسته رو به ایدن بده...بپر!"

ژنرال هلم داد و توی آسمان معلق شدم چرخی زدم و با پا روی زمین فرود امدم، دستم هنوز درد میکرد ونمیتوانستم رویش حساب جدی ای باز کنم؛ صدای بلندی پشت سرم از جا بلندم کرد سه ربات بزرگ و سفید روی زمین فرود آمده بودند، مسلسل های بزرگشان را به سمت مکان ایدن و هارو نشانه گرفتند و همزمان با هلیکوپتر ها شروع به تیراندازی و پیش رفت کردند، خودم را از سر راهشان کنار انداختم و به سمت ایدن وهارو دویدم ؛خوشبختانه سرعت من بسیار بالاتر از آن ها بود!.
هارو و ایدن بین حلقه ی بزرگی از آن موجودات گیر کرده بودند؛ هارو سرش را گرفته بود ویک طرفی به ماشین درب و داغانی که وسط خیابان بود تکیه داده بود ،ایدن با اسلحه کوچکی مشغول از سر راه برداشتن آن موجودات بود هارو متوجه حضورم شده بود وبدون هیچ دلسوزی ای به من خیره شده بود، به محض اینکه تلاش میکردم به آنه ها حمله کنم ذهنم در دست اوبود و احتمالا مرگم فرا میرسید اما این بار هدفم هارو نبود بلکه موجود کنارش بود، جستی زدم و روی موجود پریدم زانوهایم را دور گردنش قفل کردم،چرخیدم و با وزنم خودم را به سمت زمین کشیدم گردنش صدایی داد وروی زمین افتاد مسلما این حرکت باعث مرگ آن موجود جان سخت نمیشد اما حدود یک ساعتی زمین گیرشان میکرد ، روی سقف ماشین پریدم و همان حرکت را سر یکی دیگر در نزدیکی ایدن انجام دادم؛ ایدن با ناباوری داد زد:سندرین؟!
ربات ها وهلیکوپتر حالا به محدوده ی مناسب رسیده بودند جایی که تیر هایشان به ما میرسید ناچار پشت ماشین پناه گرفتیم، دود وبوی باروت و سوختگی همه ی آن میدان را پر کرده بود ایدن با یررسی سریعی از سر و وضع من مطمئن شد که قصد حمله کردن به او وهارو را ندارم اما وقت سوال پرسیدن بیسترنبود به سمتی از خیابان اشاره کرده که به راهی فرعی میخورد و انقدری داد زد که صدایش برای من و هارو واضح باشد:باید بریم اونجا...اما این رباتا نمیتونیم.
هارو با آهی جواب داد:هلیوکپتر رو بسپار به من.
ایدن با تردید نگاهی به من کرد:میتونی کمکمون کنی از شر رباتا خلاص بشیم؟...سندرین.
فقط - مانند اغلب اوقات - سرم را تکان دادم؛ یکی از در های ماشین را با کمی تلاش از جا درآردم و از پناهگاه آهنیمان بیرون پریدم، آن ربات ها برای ابر سلاح انسانی مثل من - حتی با یک دست - مشکل بزرگی به حساب نمی آمدند تنها خطری که تهدیدم میکرد تیرهای آن هلیکوپتر بود ، با دویدن از بین آن زامبی ها به نزدیک ترین ربات رسیدم دست هایم را به در ماشین قفل کردم و با تمام قدرتم آن رادقیقا در محل اتصال پا و بدنه ربات فرو کردم ؛ سیم ها با جرقه های بلندی از هم جدا شدند، ربات تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد اما مسلسل هایش هنوز کار میکردند؛ روی دستش پریدم و با ناله ی خفه ای سعی کردم مسلسل را بلند کنم ؛ کافی بود به سمت دوربات دیگر بچرخانمش...
2017/05/22 05:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان