قسمت شانزدهم - داستان از زبان هارو
[align=START]ایدن،دخترک را می شناخت اما نمی توانستم درک کنم از کجا و چطور؟برای همین احساس غریبی میان وجودم شعله کشید...
نمی دانم از چه چیزی انقدر عصبانی شده بودم؟از این که ایدن چیزی را از من پنهان کرده بود،یا اینکه میخواستم من تنها کسی باشم که ایدن را به خوبی می شناخت،یا شاید هم ... هرچه بود قیقا از آن اطلاع نداشتم!
مبارزه سریع و گذرایی بین ما رخ داد که ایدن سعی در متوقف کردن آن داشت...
از فرصت استفاده کردم و پشت سر ایدن قرار گرفتم و دختر را مسخ چشمانم کردم که صدای ایدن در گوشم زنگ زد:
"نه هارو ..!"
با دیدن تلاش ایدن برای متوقف کردن من و نجات جان دختر مصمم تر شدم تا دخترک را همان جا بکُشم اما اندام ورزیده ایدن مانع دید من می شد،با این حال هنوز هم کنترل ذهن دختر را داشتم.بازوهای لاغرم را میان دستان پرتوانش گرفت و چند بار با شدت تکان داد و فریاد زد:
- هارو!بسه!تمومش کن!دست از سرش بردار!هااااااارو!
چشم هایم را بستم و کنترل ذهن دخترک را از چشانم گرفتم.آنقدر با چشم هایم به مغزش نیرو وارد کرده بودم که بعد از توقف قدرتم روی زمین افتاد و سرش را میان دست هایش گرفت و نالید...
حالا به چشم های عسلی رنگ و مملو از تمنای ایدن خیره می شوم:
- حالا چی؟
- تو ... چت شده؟
- به تو مربوط نیست...
صدایش را بالاتر برد:
- تو دیوونه شدی!
- ...
- داشتی اون رو می کشتی!
- خیلی وقته کارم کشتنه...
- کشتن همه؟
- هرکسی زورش زده زیر دلش!
- اما اون این جوری نیست!
- من هم اومده بودم تا ببینم اون کیه
- اما نباید این کارو می کردی!
خشم از حماقت این پسر صدایم را بلند کرد:
- احمق تر از تو هیچ کسی رو نمی شناسم که سر ناجیش داد بزنه!اون حیوونه میخواست به تو آسیب بزنه!
- خفه شو!
ابرو هایم از تعجب گرد بالا رفت و بعد از شدت خشم در هم گره خورد.شعله ای که تا چند دقیقه پیش روشن شده بود سراسر تنم را می سوزاند و بدنم را به آتش می کشید.چشم های از جنس سنگم هم قدرت کشنده شان را رها کرده بودند تا جان ایدن را بگیرم؛فقط دو ثانیه دیگر لازم بود تا جوان مرگش کنم که چشم هایم را بستم و محکم روی هم فشار دادم...
او که متوجه رفتار خود و کنترل عصبانیتم شده بود،سعی کرد تا اشتباهش را با کلمات درست کند:
- هارو .. من .. من ..
خودم را از میان دست هایش بیرون کشیدم و به سمت دختر برگشتم و با جای خالی اش مواجه شدم...
برایم اهمیتی نداشت...البته شاید فعلا...
صدایش را با التماس بالا برد:
- هارو من متاسفم!
بی توجه به التماسش،کلاهم را روی سرم کشیدم و آرام به سمت در قدم برداشتم.صدای قدم هایش را می شنیدم که پشت سرم با التماس هایش قاطی شده بود و میخواست جلوی رفتنم را بگیرد اما من بی توجه به سمت خروجی راه می رفتم.آنقدر خشمگین بودم که به هیچ چیزی جز خروج از این خانه لعنتی فکر نمی کردم...
چند قدم بیشتر به در خروجی خانه بزرگش نمانده بود که دستم راستم کشیده شد و تیزی چاقوی برنده ای روی خرخره ام قرار گرفت.
به خوبی می توانستم چشم های خمار دختر را ببینم که حالا پشتم به تنه اش بود و صورتم رو به ایدنِ متعجب و نگران!
- سندرین!..
صدای بی روح دختر در گوشم پیچید:
- تو هم باهام میای وگرنه این دختر رو می کشم...