زمان کنونی: 2024/11/05, 07:05 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/05, 07:05 PM



نظرسنجی: داستان مورد پسند شما بود؟
بله
خیر
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4.9
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نگهبانان صلح

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #1
نگهبانان صلح
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهنگهبـــــــــــــانان صلـــــــــــحمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
افسانه ای کهن ؛ که ریشه در رویا دارد

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/06/11 09:17 PM، توسط Aisan.)
2016/06/11 01:37 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #2
RE: گاردین
قسمت اول-داستان از زبان سِندرین

چشمانم را باز کردم مهتابی سفید رنگی بالای سرم بود و سقف خالی و بی روح،بلند شدم روی یک تخت سفید فلزی خوابیده بودم تمام اتاق هم مانند سقفش بی روح وخالی بود موهای مشکی بلندم روی لباس شیری که تنم بود ریخته بودند یک طرف تخت اتاق خالی بود و طرف دیگر آن دیواری که سرتاسر آن آینه کاری بود دستم را به آینه سرد تکیه دادم و به تصویر خودم خیره شدم بازدم نفس هایم روی آینه را کدر میکرد دختری با صورتی رنگ پریده چشمانی سبز و بی روح و موهای مشکی بلند این چیزی بود که در آینه میدیدم اما اسمم چه بود؟
در فلزی اتاق باز شد و زنی که روپوش سفید به تن داشت وارد اتاق شد کفشهایش روی زمین سرد وسرامیکی صدا میداد روبه من گفت :صبح بخیر کدِ سی امروز چطوری؟داروهات رو برات آوردم .زن جلوی من ایستاد با نگاهی خیره و دهانی باز نگاهش میکردم موهایش مانند من مشکی بود اما برخلاف موهای من منظم و مرتب بالای سرش جمع شده بود در چشمان خاکستری و از حدقه بیرون زده اش نشانی از احساس نبود انگار وظیفه داشت هر روز صبح آن کلمات را طوطی وار به من بگوید حالا یادم می آمد اسم من کدِ سی بود دختری که میگفتند تحت آزمایشات بسیار قوی ترین انسان روی زمین است من باید به حرف مافوق هایم گوش میدادم و هر روز صبح از آن قرص های تلخ و بدمزه میخوردم تا زنده بمانم گرچه قاعدتا من نباید به این موضوع اهمیت میدادم چون میگفتند من احساس خاصی ندارم تنها وظیفه ی من محافظت از سیستم ترمینات و اجرای دستور های آن بود.
به قرص های کف سینی نگاه کردم و آن ها را خوردم یکبار که تصمیم داشتم قرص نخورم درد بدی سراغم آمده بود و ویسکر به من گفته بود اگر آن قرص ها را نخورم مردنم حتمیست و من تا زمانی که اوتصمیم میگرفت حق مردن نداشتم ویسکر رئیس آنجا بود رئیس سیستم ترمینات و رئیس ساختمان اصلی آن که در منطقه ممنوعه برپا شده بود با اقدامات امنیتی فوق العاده،کسی توانایی نزدیک شدن به ترمینات را نداشت.
لباس هایم را پوشیدم ،زن من را به بیرون هدایت کرد،در رابست و خودش در یکی از راهرو ها ناپدید شد.
راهروهای آنجا فلزی بودند ونورشان از لامپ های ضعیفی تامین میشد آخر راهرو در ضد گلوله وقطوری بود که بالایش تابلوی خروج نصب کرده بودند دستم راروی صفحه لیزری کناردر گذاشتم صفحه شروع به اسکن کرد وهمزمان نور لیزری به چشمم تابید ونور شروع به اسکن صورتم کرد بعد از چند دقیقه صدای رباتی بلند شد:کد_سی هویت تأیید شد

،در با صدای تقی باز شد و من به راهروی روشن و پرنوری قدم گذاشتم آنجا خیلی شلوغ بود راهرو به پلی تبدیل میشد که یک طرف آن اتاقک های شیشه ای ود وطرف دیگرش فضایی باز ولی محصور در دیوار های ترمینات کف آن فضای باز دستگاه های عظیمی قرار داشتند که انگار ربات میساختند و پنجره ی صد ها طبقه از آن جا معلوم بود لخ لخ کنان در راهرو قدم میزدم و به اتاقک های شیشه ای نگاه میکردم همه آن پر از دانشمندان بودند بعضی از آن ها با چند حیوان درگیر بودند بعضی ها روی کامپیوتر ها خم شده بودند و بعضی ها هم انسانی را بسته بودند وروی آن انسان ها کارهایی میکردند که باعث میشد انسان ها جیغ های وحشتناکی بکشندبعضی هم با عجله داخل اتاق ها میدویدند و چیزهایی را یادداشت میکردند چند سرباز هم داخل راهرو ها قدم میزدند ولی قیافه ی همه آن ها یک شکل بود شکل پسری مو قرمز با چشمهای عسلی. درآنجا به آن ها کلون میگفتند گرچه من مطمئن نبودم چیستند.

با دهان باز به چهار نفر از آن هاکه از کنارم با رژه رد میشدند نگاه کردم و سپس راه افتادم در آخر راهرو نقشه هولوگرامی از ساختمان گذاشته بودند ایستادم و به نقشه خیره شدم بدون اینکه هدف خاصی داشته باشم مدت زیادی به نقشه خیره ماندم تا صدای بلند گوهای سرتاسر آن سالن درآمد:کد سی تا نیم ساعت دیگر به اتاق رئیس ویسکر مراجعه کنند،تکرار میکنم کد سی تا سی دقیقه دیگر به اتاق رئیس مراجعه کنند.
آن ها من را صدا میکردند!به تصویر هولوگرام نگاه کردم اتاق رئیس چندین کیلومتر پایین تر از سطح زمین بود و افراد معدودی اجازه ملاقات بااو را داشتندمن در طبقه اول بخش دی بودم ،ترمینات پنج ساختمان متصل بهم داشت که پنج بخش اصلی را تشکیل میدادند محل اقامت من ورئیس در بخش دی یا امن ترین بخش ترمینات بود برای رسیدن به اتاقش کافی بود به طبقه اول -که باغی سرپوشیده بود-بروم ،بعد با آس**نس*ر های مخصوص خودم را به طبقه نهمی که زیر زمین بودبرسانم،پس راه افتادم.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/06/14 12:03 AM، توسط white knight.)
2016/06/11 02:08 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #3
RE: نگهبانان صلح
قسمت دوم - داستان از زبان هارو

غبار غلیظ،امشب هم چهره ماه شهرم را پوشانده و من باز بی نصیب می مانم از دیدن چهره زیبای آسمان...
آسمانی که تا به یاد دارم شاهد تمام بی کسی های کودکی ام و زخم خوردن های نوجوانی ام بود.اما باد هنوز هم گیسوان بلندم را به جای مادرم نوازش میکند و اشک هایی را که هیچ کس ندیده را پاک می کند...

زانوهایم را بیشتر درون خود جمع میکنم تا سوز پاییز کمتر به وجودم نفوذ کند؛چانه ام را روی زانوهایم می گذارم و دستانم را که بازوهای برهنه شان را در آغوش گرفته اند،بالا و پایین میکشم تا کمی گرم تر شوم؛همان طور که در خود فرو رفته ام،دختر و پسر های کوچک و بانمکی را که با وجود تمام سختی های فقر و بیماری باهم بازی می کنند تماشا می کنم...
بی اختیار با دیدن خنده های بی ریا و از ته دلشان لبخند می زنم.این کار برای من لذت بخش ترین سرگرمی دنیاست؛این که از بالای این ناقوس خرابه به شادی کودکان نگاه کنم که شاد کردن شان ساده ترین کار دنیاست!
امروز هم مانند همیشه،در آخرین روز ماه برایشان غذا و پول و لباس آورده بودم و آن ها به همین سادگی خوشحال بودند..!

از جایم بلند می شوم و به راه می افتم.باید تا قبل از طلوع آفتاب به سراغ چند حیوان پست که مدتی است قاتل خنده های این کودکان شده اند بروم.تازمانی که من زنده ام؛هیچ کس و هیچ چیز نباید و نمی تواند مایه غم و ناراحتی شان شود.
به راه می افتم.ژاکت چرم مشکی رنگم را روی سرم می کشم و صورت و موهای بلندم را زیرش پنهان می کنم.دستانم را در جیب شلوار چرم مشکی رنگم فرو می برم و سرم را تاجایی که می شود به زیر می اندازم و نفس داغم را در سوز هوای شهر آزاد میکنم و بخار تنها چیزی است که در خلوت کوچه های بی روح شهر می بینم...

به سمت آسمان خراش تجاری مرکز شهر،سنگفرش های رنگ و رو رفته را زیر پا می گذارم که در پیچ یکی از کوچه ها،پنج هیکل تنومند روبه رویم ظاهر می شوند و باعث می شوند که لحظه ای بایستم.بدون اینکه سرم را بالا بیاورم یا تغییری در حالتم ایجاد کنم،با صدایی آرام می گویم:«برو کنار...»
یکی از مرد ها که زنجیر بلندی در دست دارد،با پوزخندی چندش آور می گوید:«کجا می ری جیـــــــــــگر؟!»
خواستم حرکت کنم که مرد دیگری که به خاطر فاصله کمش میتوانم بوی گند و تهوع آور مشروب را از دهانش حس کنم،چاقویی به سمتم نشانه میرود و با لحنی حال بهم زن میگوید:«کجا با این عجله؟!عمرا اگه بذارم جوجویی مثل تورو به این سادگی از دست بدم!»و همه باهم قهقهه می زنند.این بار پسری که از بقیه کم سن و سال تر است و مدل مو و لباس عجیبی دارد،باصدایی که بیشتر باعث خنده ام می شود تا ترس حرف آخر را می زند:
«یالا هرچی داری ردکن بیاد!»
نفس عمیقی می کشم و چشمانم را روی هم میگذارم:«من هیچی ندارم.»
- «عههه!پس اون گردنبند ننه منه؟!»
همزمان با حرف توهین آمیزش،دستش را جلو می آورد تا گردنبد را از گردنم جدا کند؛بدون اینکه ذره از جایم تکان بخورم،با یک ضربه نرم دست راستم،مچش را می شکنم و دوباره دستم را در جیبم فرو می برم و این بار با صدایی بلندتر می گویم:«گفتم برید کنار.»
دو نفری که تا آن موقع ساکت بودند،با قداره به سمتم حمله ور می شوند؛آهی می کشم و بدون اینکه دستانم را از جیب هایم بیرون بیاورم،در هوا بلند می شوم و پاهایم را از دو طرف باز می کنم و ضربه ای مرگبار به جمجمه هردو فرود می آورم.
چشمان داغ و پرحرارتم را که آتش گرفته اند به دو نفر باقی مانده می دوزم که از ترس یواش یواش عقب می روند،وقتی حرارت نگاهم را روی خود حس می کنند،پابه فرار می گذارند...

-«ابلـــــه!حیف اسم مرد که روی شما اراذل باشه...»
سری تکان می دهم و به راه خود ادامه می دهم...
2016/06/14 01:04 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #4
RE: نگهبانان صلح
قسمت سوم - داستان از زبان سندرین

ویسکر با وجود نور کم اتاق مثل همیشه عینک دودی به چشم داشت و موهای مشکی-قهوه ای اش را بالا زده بود پشت سرش آکواریوم بزرگی قرار داشت که با فضای تاریک آنجا هماهنگ نبود ویسکر با دیدن من اشاره ای کرد که داخل بروم جلوی میزش ایستادم و بدون هیچ حرفی به قیافه اش خیره شدم چند برگه را روی میز پرت کرد و گفت:یه مهمونی کوچیک داریم کد سی تو هم دنبال من میای.
سپس بلند شد و به سمت در فلزی بزرگ اتاقش رفت من هم پشت سرش بودم کت مشکی چرم بلندش را پوشید و داخل آســـــــانـــــــســـوررفت ، بی هیچ حرفی کنارش ایستاده بودم. دکمه ی طبقه پنجم را فشار داد طبقه، پنجم مانند سیلویی بزرگ بود با یک اتاق کنترل کوچک که نمونه ها آنجا آزمایش میشدند ؛چند دقیقه در سکوت گذشت،آســـــــانـــــــســـور ایستاد و در ها باز شدند ، در راهرویی که به اتاق کنترل ختم میشد قدم گذاشتیم راهرو پنجره ای نداشت و سقفش کوتاه بود دستگاه های تهویه پر سر وصدایی هوای آنجا را عوض میکردند چند کلون و سرباز جلوی در اتاق کنترل نگهبانی میدادندکه با دیدن ویسکر کنار رفتند ویسکر وارد اتاق شدو به من اشاره کرد که پشت سرش بروم اتاق روشن بود وپنجره ی بزرگی به سمت محفظه سیلو مانند داشت وسط اتاق میزی با پوشش مخمل قرمز گذاشته بودند وافرادی با لباس های رسمی دور آن نشسته بودند ویسکر رو به مهمانانش گفت:به ترمینات خوش اومدید دوستان.
چند نفر آن ها با شنیدن کلمه دوست پوزخند توهین آمیزی زدند .
ویسکر رو به مرد چاق ونسبتا بلند قدی که آن طرف میز نشسته بود تعظیم ساختگی کرد:رئیس جمهور .
رئیس جمهور که کت وشلوار خاکستری بدرنگ و براقی پوشیده بود و کلاه گیس مسخره ای گذاشته بود خودش را کمی در صندلی راحتی قرمز رنگ جابه جا کرد:ویسکر میدونی مقامات دولت مسخره تو نیستن و وقتشون با ارزشه پس برو سر اصل مطلب.
ویسکر سرش را با بی احترامی تکان داد و با لحنی طعنه آمیز حرف رئیس جمهور را تایید کرد:بله البته وقت شما خیلی ارزش داره.
سپس به سمت من اشاره کرد وبا لحنی حماسی شروع به صحبت کرد :خانم ها ، آقایان بهتون معرفی میکنم "کد سی"نتیجه آزمایشات سری ترمینات برای ساخت ابر سلاح انسانی.
نگاه حاضران در آن جمع روی من چرخید چند لحظه بانگاه هایشان اطراف من را جستجو کردند و وقتی مطمئن شدند منظور ویسکر من بودم شروع کردند به خندیدن ،سپس زن لاغری که موهای بلوند خود را بالای سرش بسته بود وچشمانی خاکستری داشت رو به ویسکرکرد :ماشیش سال بهت وقت ندادیم که یه دختر معتاد تحویلمون بدی.
اینبار نوبت ویسکر بود که بخندد:بخاطر همین بهتون گفتم قوی ترین سلاح های کشور رو بیارین.
روبه من کرد:کد سی برو داخل محفظه ...الآن میبینید قویترین سلاح هاتون دربرار یه دختر معتاد هیچه.
سپس به سمت دستگاه های کنترل رفت،من هم دستوری را که داده بود انجام دادم از در کوچک کنار رئیس جمهور از اتاق خارج شدم و داخل اتاقک بزرگ رفتم که تماما سفید رنگ بود و ارتفاعی حدود بیست متر داشت وسط اتاق رفتم ومنتظر دستورات بعدی ماندم.
صدای بوقی در محفظه پیچید و درهای اطراف محفظه مانند کرکره های عظیم بالا رفتند از پشت آن ها ربات های بزرگی بیرون آمدند که ارتفاع هرکدام از آن ها به چند متر میرسید دستورات ویسکر از بلندگو اعلام شد:نابودشون کن کد سی.
یکی از ربات ها دستش را بالا آور موشک کوچکی از دستش بیرون آمد و به سمت من شلیک شد قبل از این که موشک به من اصابت کند از مسیرش پریدم وروی بدن ربات دیگر فرود آمدم ژنتیک حیوان های مختلف که در بدن من بکار رفته بود این توانایی را به من میدادند که کارهایی فراتر از توانایی انسان های عادی انجام بدهم مانند سرعت بالا،قدرت بالا و عکس العمل های سریع.
رباتی که به سمتم موشک پرتاب کرده بود دوباره نشانه ام گرفت اینبار موشکش به رباتی که رویش نشسته بودم اصابت کرد که دوباره پریدم و روی شانه ی موشک انداز نشستم و سرش را با خشونت چرخاندم ،سیم هایش بیرون ریخت و سر روی زمین افتاد کمی بعد بدن هم سرنگون شد .
حساب زمان از دستم خارج شده بود،
یکی پس از دیگری ربات ها را نابود میکردم به قیافه ی عجیب یکی از آن ها نگاه کردم که بدنش مانند شعله جوشکاری عمل میکرد و باشعله ای که از دستانش بیرون می آمد دیوار ها را میسوزاند خودم را زیر پاهای ربات رساندم قطعه ای را که از بدن ربات قبلی برداشته بودم محکم درون پایش -جایی که سیم های اصلی سازنده اش بهم اتصال پیدا میکردند-فرو کردم سیستم برقی ربات جرقه ای زد وسوخت و چشمانش خاموش شد ،ربات با صدای بلندی افتاد ومن به موقع خودم را کنار کشیدم اما صدای گیوتین آخرین ربات هوای پشت سرم را شکاف می داد ،به من نزدیک شده بود برگشتم و با تمام قدرتم با پنجه به سینه اش ضربه زدم درست مانند ضربه ای که خرس های نر به رقیبانشان میزنند جلوی سینه ی ربات فرو رفت وسیم و مدار ها و تراشه ها از پشت ربات بیرون زدند.
صدای بوق دوباره، پایان آن مبارزه را اعلام کرد .احساس خستگی نمیکردم با قامت صاف ایستادم وبه اتاق کنترل نگاه کردم جایی که ویسکر با پوزخندی پیروزمندانه به قیافه ی وحشت زده و متعجب مقامات دولتی نگاه میکرد.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/06/20 08:05 PM، توسط Aisan.)
2016/06/20 07:37 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #5
RE: نگهبانان صلح
قسمت چهارم - داستان از زبان هارو

یکی دو کوچه را پشت سر می گذارم و به موتور مشکی رنگی می رسم. کلیدش را از جیب ژاکتم در می آورم ، قفلش را باز می کنم و سوارش میشوم. سوئیچ را در حفره مخصوص روی صفحه کیلومتر فرو می کنم و با بک نیم چرخش موتور به غرش در می آید . همیشه عاشق این صدای خشن موتور بودم! چند بار گازی می دهم و نفس موتور را می سوزانم وقتی از قسمت های مختلفش مطمئن می شوم، کلاه سیاه رنگی را بر سر می گذارم، دستانم را روی دسته های موتور ثابت می کنم و اجازه میدهم سرعت در وجود موتور قدرتی و سرعتی آزاد شود،و این کار باعث می شود چرخ عقب ، بی هدف جا به جا و بعد از جا کنده شود.

با سرعت به سمت مقصدم می رانم و با وجود ترافیک سنگین بالاشهر ، در کمتر از ده دقیقه خود را رو به روی در بزرگ و گران قیمت آسمان خراش تجاری مرکز شهر پیدا می کنم. موتور را خاموش می کنم، کلاه را از سرم در می آورم و اجازه میدهم موهایم آزادانه روی شانه هایم جا بگیرند. بعد از قفل کردن موتور با حالت همیشگی ام (دست در جیب، کلاه ژاکت توی صورت)وارد ساختمان می شوم و روبه روی یکی از آســـــــانـــــــســـورها می ایستم و به نرمی دکمه اش را لمس می کنم. طولی نمی کشد که در آهنی بزرگ باز می شود و تعدادی زن و مرد که از لباس هایشان کاملا مشخص است که واحد میلیارد برایشان پول خرد است، با وضع ناجوری و در حالی که قهقهه می زنند از آســـــــانـــــــســـور خارج میشود می شوند.وارد آســـــــانـــــــســـور می شوم و دکمه ای که شماره 26روی آن حک شده را فشار می دهم و بعد از یک دقیقه معطلی در باز می شود.

وارد راهروی طولانی و زیبایی می شوم که کف اش از سنگ مرمر و دیوارهایش تماما دیوارکوب اند. انتهای راهرو به در چوبی زیبایی ختم می شود. به سمت در می روم. دوربین های مدار بسته در تمام پیچ و خم های راهرو به چشم می خورند. به در که میرسم کمی مکث می کنم، تقه ای به در میزنم و بلافاصله وارد اتاق می شوم. گذرا به اتاق نگاهی می اندازم. اولین نکته ای که چشم را به خود جلب میکند، دیوار روبه رویی است که به خاطر شیشه ای بودنش می توان کل شهر را از نظر گذراند. میز گرد نسبتا بزرگی که یک بطری و چند جام رویش قرار دارد میزبان سه مرد هیکلی و خوش تیپ است. همان سه نفری که من تمام این راه را به خاطرشان طی کرده بودم!

یکی از سه مرد که چشمانی آبی و صدای گیرایی دارد با دیدن من چشمانش برق می زند و می گوید : اووه! وینستون انقدر خوش سلیقه نبود! فکر نمی کردم ژاپنی ها هم جذابیت داشته باشن! مرد جوان دیگری که سیگار گران قیمتی میان دو انگشت شست و اشاره اش داشت، با پوزخندی مرا از نظر می گذراند و می گوید : استثنائا تو این مورد باهات موافقم. میدونستم شرقی ها چهره جذابی دارن اما فکر نمی کردم ژاپنی ها هم اینطور باشن!

فرد سوم که دکمه پیرهن اش تا پایین قفسه سینه اش باز بود و جامی نیمه پر را در دست داشت اخمی کرد و گفت : خفه شید ببینم این کیه؟

همان طور که دستانم را از جیب هایم در میاوردم با پوزخندی گفتم : شنیده بودم آمریکایی ها پست فطرت زیاد دارن!

مرد سوم با فریاد حرفم را قطع کرد: گنده تر از دهنت حرف میزنی بچه !

مرد هنوز یخچال عمیق چشمانم را ندیده که این اینطور داد میزند. یک قدم به جلو میروم و در را می بندم و با صدایی آرام می گویم : فقط هیکل گنده کردین که ضعیف ها رو اذیت کنید ؟

بی وقفه می غریدم و هر لحظه صدایم را که سردی و خشونت داشت را بالاتر می بردم:

-شما انسان های پستی هستید که زندگی ضعیف تر از خودتون رو نابود کردید چرا که طبیعتتون گند و خرابه. اما تا وقتی من نفس می کشم، شما حق تنفس توی این دنیا رو ندارید.

مرد سوم که واقعا بدن ورزیده ای داشت، از جا بلند شد و فریاد زد : دخترک گستاخ، دهنتو ببند و گمشو بیرون و گرنه ...---

کمی سرم را بالا می آورم و چشمانم را به چشمانش می دوزم که حرفش ناخود آگاه قطع می شود. تمام نفرتی که دارم را در چشمان خود می ریزم ، مرد بی وقفه فریاد می زند و همان طور که با دو دستش سرش را می فشارد به سمت دیوار شیشه ای می دود و خود را به آن می کوبد.

دوباره!

دوباره!

و دوباره!

تا این که شیشه خرد می شود و مرد از ساختمان به بیرون پرت می شود.
2016/08/19 06:27 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #6
RE: نگهبانان صلح
قسمت پنجم _ داستان از زبان سندربن

داخل سالن پذیرایی مجلل ترمینات ایستاده بودم وبه حرف های بی معنی ویسکر و ژنرال سان گوش میدادم، ژنرال سان برای همکاری در جنگ ویسکر از طرف مقامات دولتی آن جا حاضر بود پوست آفتاب سوخته و هیکلی درشت داشت یک ساعت تمام از ویسکر درباره شرایط اقامت وامنیت خانواد ه اش در ترمینات پرسید و در تمام مدتی که حدس میزد ویسکر اورا نگاه نمیکند به من چشم میدوخت بالاخره رئیس ترمینات من رامرخص کرد از در سفید سالن بیرون آمدم بیرون از سالن روی صندلی اشرافی زنی با پیراهن مشکی نشسته بود موهای بلوند-خاکستری اش را بالا زده بود وبا متانت چای مینوشید حتما همسر ژنرال بود و انتظار پایان جلسه را میکشید وقتی فنجانش را روی میز کوچک شیری گذاشت متوجه حضور من شد برای مدتی خیره به من نگاه کرد،سپس چشمان رنگ پریده اش گشاد شد و با تعجب زیادی به طرف من آمد:سِندرین؟!سندرین تویی؟
معنی حرفایش را نمیدانستم اما سندرین چیز آشنایی را در ذهنم تداعی میکرد همین که جلو می آمد غم واندوه در چهره اش جای تعجب را میگرفت اشک از چشمانش جاری شد و مرا در آغوش کشید هق هق میزد و دستش را بین موهایم میبرد:چه بلایی سرت اومده دخترم تو که اینجوری نبودی،منو نمیشناسی؟منم الیزابت همکار پدرت...
اورا نمیشناختم واشکهایش برایم اهمیت نداشت گرچه واژه ی سندرین زنگ عجیبی را در ذهنم به صدا درآورده بود در باز شد،ویسکر و ژنرال سان بیرون آمدند ویسکر با دیدن الیزابت بی حوصله شد:ولش کن الیزابت.
زن من را رها کرد و با چشمان اشکبارش نگاهی پر از نفرت به رئیس ترمینات انداخت:تو اینکارو باهاش کردی نه؟چه بلایی سر سندرین آوردی؟
ویسکر پوزخندی زد:پدرش دِینی که بهم داشت رو پرداخت نکرد منم بعد از اینکه از دستشون خللص شدم این دختر رو بعنوان قرضش برداشتم.
سپس با صدایی جدی ادامه داد :اون الآن یکی از کُد های آزمایشگاهی منه الیزابت!،کُد سی و دلم نمیخواد به اسم دیگه ای صداش کنی مگر اینکه بخوای بلایی که سر خانواده ی این دختراومده سر توهم بیاد.
بدن الیزابت لحظه ای لرزید خواست با عصبانیت حرفی بزند که شوهرش اورا متوقف کرد:بیا بریم الیزابت.
و اورا دنبال خودش برد کار عاقلانه ای انجام داد چون در افتادن با ویسکر اصلا عاقبت خوشی ندارد گرچه در آن زمان من اصلا نمیدانستم خانواده یعنی چه،پس از آن جلسه کوتاه دوباره به قدم زنی در راهروهای ترمینات مشغول شدم وظیفه ی من محافظت از آنجا بود و با قدم زدن میتوانستم از امنیت آن مکان اطمینان حاصل کنم اگرچه اجازه ی رفتن به قلب ترمینات را نداشتم،قلب ترمینات هوش مصنوعی ابر انسانی در قالب یک کامپیوتر بود اگرچه تمام آن ساختمان با قدرت همان کامپیوتر مزکزی سر پا بود اما کسی جزویسکر تا به حال اورا ندیده بود.
به سمت محل قرار گیری کامپیوتر مرکزی رفتم طبقه ی مرکزی ترمینات از شش جهت راه داشت اما تنها کسانی که اجازه رفتن به آن طبقه را داشتند من و ویسکر بودیم، از در ورودی جنوبی وارد شدم از آنجاسه راهرو جدا میشد یکی به سمت راست یکی به سمت چپ و یکی به جلو راه های باریک سمت راست وچپ به پنج ورودی دیگر میرسیدند راهروی روبه جلو مستقیم به سمت کامپیوتر میرفت در آن راهرو همیشه بسته بود و من اجازه رد شدن از آن را نداشتم اما آن موقع در نیمه باز بود برای چند دقیقه به در نیمه باز خیره شدم اگر ویسکر پایین بود پس آن در نباید باز میبود مگر اینکه آدم خرابکاری وارد ساختمان شده بود دستم را روی چاقوی کمریم گذاشتم وبا احتیاط وارد راهرو شدم.
راهرو، مربع شکل و خالی بود حدود صد متر درازا داشت و در مشکی بزرگی در آخر آن تعبیه شده بود دیوار ها و کف و سقف راهرو نقره ای بودند و نور لامپ های آبی وسفید رنگ را منعکس میکردند راهرو هیچ منفذ یا تهویه ای نداشت جنس مصالحش عجیب بود و صدای پا را منعکس نمیکرد همه چیز آن جا مرده بنظر می آمد ، جلو رفتم وبه در مشکی نزدیک شدم حتما پشت آن در کامپیوتر ترمینات قرار داشت اما در بسته بود و کسی داخل راهرو نبود به همین کفایت کردم به سمت در ورودی برگشتم تا از آن فضای مرده خارج شوم اما صدای نازک و بچه گانه ای مرا متوقف کرد:منو نجات بده سندرین.
سریع برگشتم، جایی که تا چند دقیقه پیش خالی بود تصویر هولوگرامی از یک دختر کوچک قرار داشت موهای مشکی بلندش نامنظم روی صورتش ریخته بود کفشی به پاهای نحیفش نداشت از کجا آمده بود نمیدانستم اما اسم سندرین برایم جالب بود با کنجکاوی به دختربچه خیره شدم سرش را بالا آورد گه گاهی تصویرش میلرزید:اسم تو سندرین هست، سندرین براون،دختر کوچک و با استعداد خانواده ی براون.
لحنش حالت تهاجمی گرفته بود :اما اون همشون رو کشت ویسکر همه رو کشت...
دیگر حرف هایش را نمیشنیدم چون عکس های متعددی از مرگ آدم هایی که بنظرم آشنا می آمدند بصورت هولوگرام آن جا ظاهر میشدند کم کم میتوانستم حس کنم شاید اثرات دارو ها از بین رفته بود حس وحشت،ترس و ناامیدی آن افراد مرده شبیه من بودند با دیدن قیافه ی مردی غرق درخون دیگر تحمل دیدن نداشتم جیغ کشیدم وبه سمت در دویدم صدای دختر از پشت سرم طنین انداز میشد:انتقام بگیر،ویسکرو بکش و من رو نجات بده.
قلبم به شدت میتپید عرق کرده بودم و پاهایم سست شده بود خودم را از آن راهروی جهنمی بیرون انداختم اما حالم اصلا خوب نبود دستم را به دیوار تکیه دادم صدای نفس هایم خیلی بلند تر شده بود چشمانم کم کم سیاهی رفت و روی زمین افتادم...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/21 09:23 AM، توسط white knight.)
2016/08/21 09:22 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #7
RE: نگهبانان صلح
قسمت ششم - داستان از زبان هارو

از ساختمان خارج می شوم و دوباره سوار بر موتور،راهی خانه می شوم.
در طول راه به کسانی فکر می کنم که در طول این سال ها حکم قاتل شان را داشتم و امشب هم سه نفر دیگر به آن ها اضافه شد...
از طرفی خشنودم که می توانم به کسانی که قدرت دفاع از خود و حق شان را ندارند کمک کنم،از طرفی هم نمی دانم که آیا فقط برای همین کار آفریده شده ام؟یعنی هیچ هدف دیگری برای آفرینش من وجود نداشته؟!اگر نه؛پس چرا به این دنیا آمدم؟؟..
غرق در افکارم به خانه کوچک خود در قسمت آرامی از مرکز شهر می رسم.کلافه از سر خستگی و فشار روز؛دستی میان موهای بلندم می کشم و آن ها را از زیر کلاه و لباسم آزاد می کنم و در همین حین وارد خانه می شوم؛خانه ای ساده با دکور و چیدمان سفید مشکی.
کلاه کاسکت و ژاکتم را روی یکی از مبل ها رها می کنم و بعد از برداشتن یک نوشیدنی خنک از یخچال،به سمت مبلی می روم که رو به رویLCDکوچک قرار دارد و به معنای واقعی کلمه؛روی آن "ولو" می شوم!
تلوزیون را روشن می کنم و میان انبوه کانال های موجود،کانال خبر را انتخاب می کنم:

-به خبر مهمی که اکنون به دستم رسید توجه کنید:
«شخصی که خود را نام لینکلن اسکات معرفی کرده بود،امروز سازمان امنیت جهانی را پس از رد شدن پیشنهادش،تهدید به حمله بیوارگانیک کرد.این مرد مرموز که در زمینه ساخت سلاح های فناناپذیر نوین به سازمان امنیت جهانی پیشنهاد همکاری داد،پس از رد صلاحیت شدن سلاح هایش برای سلامت روح و جسم مردم توسط سازمان،دنیا را تهدید به حمله بیوارگانیک کرد.این شخص؛24ساعت فرصت تفکر برای تجدید نظر به سازمان امنیت جهانی داد که فقط 9 دقیقه دیگر از این مهلت باقی است.قابل ذگر است که هنوز این سازمان؛واکنش یا خبری در این زمینه منتشر نکرده است!لذا از شما شهروندان عزیز تقاضا مندیم تا اطلاع ثانویاز دستورات زیر پیروی کنید:
1از محل سکونت خود خارج نشوید
2تمام در ها و پنجره ها را با حفاظ های محکم یا اقلام مستحکم،ایمن و غیر قابل تردد سازید
3مصرف مواد غذایی را به کمترین حد برسانید
4مخازن خود را از آب آشامیدنی پر کرده و تا یک ساعت دیگر به هیچ وجه از آب متصل به لوله کشی شهری استفاده نکنید
5در حالت آمده باش بوده و برای هر فرد خانواده سلاح مناسبی در نظر بگیرید
6کوله ای از مواد غذایی،آب،دارو،لباس،کفش،تلفن همراه(مجهز به دوربین،رادیو،چراغ قوه و...)،کمک های اولیه و مواد ضروری مورد نیاز را آماده کنید.سعی کنید حدالامکان کوله سبک و قابل حمل آسان باشد
7استفاده از برق و گاز را به کمترین میزان برسانید
8در صورت وقوع هرگونه لرزه یا برخورد با هر صدا و تصویر عجیب آرامش خود را حفظ کنید
به محض اینکه اطلاعات جدیدی دریافت شد؛به اطلاع تان خواهیم رساند

نوعی موقعیت فوق العاده!درست مثل هند!
از جایم بلند می شوم تا دوش بگیرم؛مثل اینکه مبارزه بزرگی در راه است،باید آماده شوم!...
2016/09/06 10:56 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #8
RE: نگهبانان صلح
قسمت هفتم _داستان از زبان سندرین

چشمانم را باز کردم ، نور سفیدی مجبورم کرد آن ها را دوباره ببندم صدای آرام وزوز چیزی در گوشم میپیچید داخل محفظه سفیدی بودم ،لباس هایم سفید بود ومحفظه در حال چرخش .
چشمانم که کامل باز شد چرخش هم متوقف شد:ریکاوری انجام شد.
صدای ربات داخل محفظه پیچید در محفظه با صدای تقی باز شد پاهایم را بیرون گذاشتم چند دکتر،ویسکر وژنرال سان بیرون ایستاده بودند، بلند شدم و مقابلشان ایستادم یکی از دکتر ها که صورتش را با ماسک پزشکی پوشانده بود رو به ویسکر کرد:هیچ آسیبی مشاهده نکردیم کاملا سالمه.
اخم های ویسکر در هم رفت ، روبه من گفت:چه اتفاقی افتاده بود؟کسی به ترمینات نفوذ کرده ؟
برای یک لحظه جرقه ای ذهنم را روشن کرد وتمام اتفاقاتی که افتاده بود یادم آمد،اسم سندرین،آن عکس های وحشتناک و حرف های آن دختر بچه؛ با چشمانی گشاد به زمین خیره شده بودم قسمتی از وجودم که تحت تاثیر داروها بود هنوز فرمانبردار بود اما قسمتی هم تحت تاثیر شوک آن اتفاق بود...به ویسکر نگاه کردم من باید میکشتمش؟
اما انگار ویسکر هم چیزی حس کرده بود به من خیره شده بود وچیزی نمیگفت اما از طرز ایستادنش میتوانستم بفهمم که آمادگی جلوگیری هر گونه حمله را دارد جو سنگین وخفه اتاق لحظه به لحظه بیشتر میشد تا صدای زنگ کامپیوتر جیبی ژنرال سان بلند شد ، ژنرال با خوشحالی گفت: ویسکر دیدی چی بهت گفتم اینم نتایج آنالیزها ،ترمینات اشتباهی کد سی رو بعنوان عامل مهاجم شناخته و سعی کرده نابودش کنه.
ویسکر کامپیوتر را از دست ژنرال قاپید ونتایج را نگاه کرد سپس رو به یکی از دکتر ها گفت:بدنش به این دزمواد عادت کرده دز بیشتری بهش تزریق کنین.
با خشونت بیرون رفت میخواستم پشت سرش بروم اما دست های هیکلی نگهبان های آنجا بدنم راقفل کردند و یکی از دکتر ها آمپول بد رنگی را به بدنم تزریق کرد تلاش کردم خودم را نجات بدهم اما تاثیر دارو سریع تر بود بی حال شدم و روی زمین افتادم میدانستم تا چند ساعت دیگر هیچ چیز یادم نمی آید ، با دانستن این موضوع احساس بدبختی و بغضی عجیب بدنم را فرا گرفت دست ژنرال دور بازویم حلقه زد وبلندم کرد، از آن جا بیرون بردم، کمکم میکرد تا راه بروم ، بعد از مدت کوتاهی پیاده روی چیزی از جیبش در آورد و بدون اینکه دوربین ها حرکتش را بگیرند آن را درون دستم گذاشت:این یه هدیه از طرف الیزابته.
به چشمانش نگاه کردم مستقیم به جلو نگاه میکرد اما افسوس در آن ها موج میزد یاد الیزابت افتادم و گرمایی وجودم را پر کرد آن زن مهربان بود و حالا که تاثیرات داروها کم شده بود میتوانستم مهربانیش را حس کنم ،در اتاقم باز شد ، وارد اتاق شدم و به گوشه ای خزیدم ،خودم را جمع کردم قبل از اینکه دوباره همه چیز فراموش شود باید آن هدیه را میدیدم موهایم را روی صورتم ریختم و دستم را زیر آن ها باز کردم کاغذی درون دستم بود ،عکس دختری با موهای مشکی و چشمانی سبز ، با اینکه آن دختر من بودم اما انگار زمین تا آسمان با هم فرق داشتیم الیزابت کنار عکس با خودکار نوشته بود سِندرین...

(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/09/09 12:38 PM، توسط white knight.)
2016/09/06 11:52 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #9
RE: نگهبانان صلح
قسمت هشتم - داستان از زبان هارو

10دقیقه از مهلت "اسکات"گذشته و من آماده آماده ام!
روی یکی از مبل ها نشسته و ساعد دست های در هم گره خورده ام را روی پاهایم گذاشته ام.غرق در افکار خود و اتفاقاتی که قرار است بیفتد،صدای زجه گوش خراش مردی را می شنوم.به سمت پنجره خیز بر می دارم و بیرون را نگاه می کنم،پسری20-25ساله وسط خیابان خالی از هر موجود زنده ای،در حالی که به طرز فجیعی صورتش تکه تکه شده و لباس هایش پاره پاره شده اند،خود را به جلو می کشد.پسر هر چند ثانیه از شدت عجز و درد نعره می زند،اما به خاطر ترسی که مردم پیدا کرده اند،هیچ کس به فریادش نمی رسد.

به سرعت از خانه خارج می شوم و به سمتش می دوم.کسی از ساختمان رو به رو صدا می زند:«برگرد تو خونه ات!مگه اخبار رو نشنیدی؟از جونت سیر شدی؟»اما من بی توجه به هشدار هایش،کنار پسر بیچاره زانو می زنم و سرش را با دستانم بالا می آورم.

حال بهم زن است!چشم هایش از حدقه در آمده و صورتش عمیق برش های مختلف خورده.وقتی دست هایم را احساس می کند،قسمتی که دیگر برای او نمی شود نامش را «دهن» گذاشت،به التماس باز می کند و کلمات را نا مفهوم خارج می کند:
«لُـــ...شـَن اُمَهَم هُن... لُـــ...شـَن نَار ویوس اُ بــــــِعِم واعِد کـــــُ...»(لطفا کمکم کن...لطفا کمکم کن نذار ویروس رو بهم وارد کنن)

با هر کلمه ای که می گفت خونه از تکه های بریده صورتش بیرون می زند.زیر کتفش را می گیرم و کمکش می کنم تا حرکت کند که ناگهان صدای خرد شدن استخوان هایش را می شنوم.نگاه متعجبم را به سر و کمرش می دوزم که حالا استخوان هایش از آن ها بیرون زده اند.
-تو...مطمئنی که هنوز آلوده نشدی؟!
آرام شده،به طوری که انگار هیچ دردی نمی کشد.سرش را با آرامش به سمتم می چرخاند و من به جای خالی چشمانش خیره می شوم که حالا با دو گوی پر از خون پر شده اند!

به سرعت روی زمین پرتابش می کنم و از او فاصله می گیرم.نمونه های این ویروس را در هند دیده بودم اما چیزی که حالا می بینم خیلی خیلی خیلی خطرناک تر و پیشرفته تر است.پسر که حالا سرپا شده،با صدای یک حیوان وحشی یا هرچیزی غیر از انسان می غرد و انگار که مرا به چشم طعمه ببیند به سمتم حمله ور می شود...
2016/09/07 01:25 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #10
RE: نگهبانان صلح
قسمت نهم _داستان از زبان سندرین


خورشید وسط آسمان میدرخشید ، ظهر از راه رسیده بود ،ویسکر بالای خرابه های شهر ایستاده بود و جلوی دوربین حرف میزد،بنظر خیلی راضی می آمد:الآن تمام ایالت دست منه سی شهر از دیشب تا حالا زیر سلطه من در اومده ،و از همینجا باید بگم که سعی نکنید با ارتشای مسخرتون جلوی من رو بگیرید وگرنه این بلا سرتون میاد .
دوربین به سمت من چرخید ؛ دستهایم را از پشت سر قفل کرده بودم ، با پاهای باز وفرم نظامی ایستاده بودم موهایم مثل همیشه باز بود و روی لباس چرمی مشکی ام ریخته بود ، لباسی که به آرم چند ضلعی ترمینات مزین شده بود اما هدف دوربین من نبودم نظامیانی بود که کنار من با دست و پای بسته روی زمین افتاده بودند،نظامیانی که طی یک ساعت گذشته توسط ارتش کوچک ویسکر و من دستگیر شده بودند ، ویسکر دستش را بالا آورد،دکتر های سفید پوش آمپول هایی را بدون توجه به التماس نظامیان به آن ها تزریق کردند،چند دقیقه دیگر تمام آن ها بدون چون وچرا تحت تسلط ویسکر درمی امدند، چراغ ضبط دوربین خاموش شد ، تصویر بردار کلاهش را برداشت:فیلم برداری تموم شد همین الآن روی آنتن میره.
ویسکر خنده وحشتناکی سر داد:خوبه،بذاردنیا قدرت واقعی رو ببینه و اونوقت همه شون میافتن به پام.
سپس روی پاشنه پا چرخید و به سمت هلیکوپتر مادر رفت در راه به من اشاره کرد که با او بروم:ارتش توی شهر مالبن تجمع کرده باید بریم سراغ مهمونی بعدیمون.
ژنرال سان برای اطاعت علامت نظامی داد و به سمت یکی از هلیکوپتر ها رفت ،ویسکر به سمت من برگشت:تو هم با سان برو شاید بهت نیاز بشه به حرفاش گوش کن.
سرم را تکان دادم و دنبال ژنرال سوار هلیکوپتر ارتشی شدم هلیکوپتر اوج گرفت ، به شهر زیر پایمان نگاه کردم دود از جابه جای آن بلند میشد و صدای جیغ و غرش های وحشتناک از آن به گوش میرسید باد کاغذ کوچکی را که از جیبم بیرون زده بود تکان میداد دستم را آرام رویش گذاشتم تا بیرون نیاید کاغذ عکس دختری شبیه به خودم بود کنار آن نوشته بودند ، سندرین ؛ چیزی از وقایع چند روز قبل یادم نمی آمد فقط میدانستم که این کاغذ هویت من است چند دقیقه بعد بالای سر شهر نیمه ویرانی به اسم مالبن بودیم.

ضد هوایی ها شروع به تیر اندازی کرده بودند و زیر آتش شدیدی بودیم یکی از سربازها سرم داد کشید:تو قراره فرماندهی رو به عهده بگیری؟چرا دستوری نمیدی؟
من با همان نگاه بی احساس و بی معنی همیشگی به او خیره شده بودم صدای سرباز بلند شد:با توام!دارن مارو میکشن!
-اون سلاح ابر انسانی ترمیناته!
ژنرال سان با فریاد این جمله را گفت و به سمت ما دوید سر سرباز دوباره داد کشید:فقط به حرف سران ترمینات گوش میده.
سپس رو به من کرد وبا لحن پدارنه شروع به صحبت کرد:کد-سی میتونی اون ضد هوایی رو نابود کنی؟
سرم را تکان دادم و به پایین نگاه کردم ، ضد هوایی ها از اینجا هم دیده میشدند بدون توجه به هشدار ژنرال خودم را از در باز هلیکوپتر پایین انداختم باد از کنار گوش هایم زوزه کشان رد میشد حالا دستوری داشتم که باید انجام میدادم با چرخی روی زمین فرود آمدم پرش از آن ارتفاع برای یک انسان عادی مرگ را به همراه داشت و همین باعث شده بود چندین سرباز که پریدن من را دیده بودند از ایستادنم وحشت کنند ،ضد هوایی ها حدودا پانصد متر جلوتر بودند خواستم گام بردارم اما متوجه سربازانی شدم که پریدن مرا دیده بودند ، سربازان جیغی کشیدند وشروع به تیر اندازی کردند از جلوی تیر ها کناری پریدم سپس وسط جمع آن ها دویدم جا خالی دادن از جلوی تیر ها برایم آسان بود فقط کافی بود تفنگ هایشان را بگیرم و طوری بزنمشان که دیگر مزاحمم نشوند اما سر و صدای آن ها آنقدر بلند بود که حالا توجه ضد هوایی ها به من جلب شده بود و من را هدف گرفته بودند یکی از بمب های ثانیه ای را درآوردم و به سمت ساختمانی که بین من وهدفم قرار داشت پرتاب کردم ساختمان منفجر شد و کاملا فرو ریخت داخل دود و گرد و خاک ساختمان فرو رفتم و چند دقیقه بعد کنار هدف هایم،ضد هوایی ها، ایستاده بودم سرباز های آنجا با دیدن من فریادی کشیدند و شروع کردند به دویدن و فرار کردن به سمت داخل شهر، اما من کاری به آن ها نداشتم هدفم آن ماشین های بزرگی بود که هلیکوپترها را میزدند بعد از اینکه منفجرشان کردم روی لاشه آهن ها منتظر دستور بعدی ایستادم هلیکوپتر ها یکی یکی ارتفاعشان را کم کردند و محموله های ترمینات را رها کردند ؛ چفت کانتینر های بزرگ باز شد و انسان های آلوده به ویروس و وحشی بیرون ریختند صداهای عجیبی در می آوردند و به سمت داخل شهر میدویدند دنبال بوی انسان ها ی سالم بودند، یا نابودکنند یا به یکی مثل خودشان تبدیل کنند،بدون این که کاری به من داشته باشند از دو طرف من رد میشدند و میدویدند بی سیم روی گوشم روشن شد،صدای ژنرال سان را میشنیدم:کد-سی دنبال جهش یافته ها برو و شهر رو پاکسازی کن.
سرم را تکان دادم و داخل موج جهش یافته ها به سمت شهر رفتم...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/09/09 12:25 PM، توسط white knight.)
2016/09/08 12:43 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان