قسمت هفتم _داستان از زبان سندرین
چشمانم را باز کردم ، نور سفیدی مجبورم کرد آن ها را دوباره ببندم صدای آرام وزوز چیزی در گوشم میپیچید داخل محفظه سفیدی بودم ،لباس هایم سفید بود ومحفظه در حال چرخش .
چشمانم که کامل باز شد چرخش هم متوقف شد:ریکاوری انجام شد.
صدای ربات داخل محفظه پیچید در محفظه با صدای تقی باز شد پاهایم را بیرون گذاشتم چند دکتر،ویسکر وژنرال سان بیرون ایستاده بودند، بلند شدم و مقابلشان ایستادم یکی از دکتر ها که صورتش را با ماسک پزشکی پوشانده بود رو به ویسکر کرد:هیچ آسیبی مشاهده نکردیم کاملا سالمه.
اخم های ویسکر در هم رفت ، روبه من گفت:چه اتفاقی افتاده بود؟کسی به ترمینات نفوذ کرده ؟
برای یک لحظه جرقه ای ذهنم را روشن کرد وتمام اتفاقاتی که افتاده بود یادم آمد،اسم سندرین،آن عکس های وحشتناک و حرف های آن دختر بچه؛ با چشمانی گشاد به زمین خیره شده بودم قسمتی از وجودم که تحت تاثیر داروها بود هنوز فرمانبردار بود اما قسمتی هم تحت تاثیر شوک آن اتفاق بود...به ویسکر نگاه کردم من باید میکشتمش؟
اما انگار ویسکر هم چیزی حس کرده بود به من خیره شده بود وچیزی نمیگفت اما از طرز ایستادنش میتوانستم بفهمم که آمادگی جلوگیری هر گونه حمله را دارد جو سنگین وخفه اتاق لحظه به لحظه بیشتر میشد تا صدای زنگ کامپیوتر جیبی ژنرال سان بلند شد ، ژنرال با خوشحالی گفت: ویسکر دیدی چی بهت گفتم اینم نتایج آنالیزها ،ترمینات اشتباهی کد سی رو بعنوان عامل مهاجم شناخته و سعی کرده نابودش کنه.
ویسکر کامپیوتر را از دست ژنرال قاپید ونتایج را نگاه کرد سپس رو به یکی از دکتر ها گفت:بدنش به این دزمواد عادت کرده دز بیشتری بهش تزریق کنین.
با خشونت بیرون رفت میخواستم پشت سرش بروم اما دست های هیکلی نگهبان های آنجا بدنم راقفل کردند و یکی از دکتر ها آمپول بد رنگی را به بدنم تزریق کرد تلاش کردم خودم را نجات بدهم اما تاثیر دارو سریع تر بود بی حال شدم و روی زمین افتادم میدانستم تا چند ساعت دیگر هیچ چیز یادم نمی آید ، با دانستن این موضوع احساس بدبختی و بغضی عجیب بدنم را فرا گرفت دست ژنرال دور بازویم حلقه زد وبلندم کرد، از آن جا بیرون بردم، کمکم میکرد تا راه بروم ، بعد از مدت کوتاهی پیاده روی چیزی از جیبش در آورد و بدون اینکه دوربین ها حرکتش را بگیرند آن را درون دستم گذاشت:این یه هدیه از طرف الیزابته.
به چشمانش نگاه کردم مستقیم به جلو نگاه میکرد اما افسوس در آن ها موج میزد یاد الیزابت افتادم و گرمایی وجودم را پر کرد آن زن مهربان بود و حالا که تاثیرات داروها کم شده بود میتوانستم مهربانیش را حس کنم ،در اتاقم باز شد ، وارد اتاق شدم و به گوشه ای خزیدم ،خودم را جمع کردم قبل از اینکه دوباره همه چیز فراموش شود باید آن هدیه را میدیدم موهایم را روی صورتم ریختم و دستم را زیر آن ها باز کردم کاغذی درون دستم بود ،عکس دختری با موهای مشکی و چشمانی سبز ، با اینکه آن دختر من بودم اما انگار زمین تا آسمان با هم فرق داشتیم الیزابت کنار عکس با خودکار نوشته بود سِندرین...