زمان کنونی: 2024/11/06, 05:07 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 05:07 AM



نظرسنجی: دوست دارید من داستان بنویسم ؟
این نظرسنجی بسته شده است.
بله 90.91% 10 90.91%
خیر 9.09% 1 9.09%
در کل 11 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان " solitude "

نویسنده پیام
Julya
Minion



ارسال‌ها: 426
تاریخ عضویت: Sep 2015
ارسال: #1
documents داستان " solitude "
سلام دوستان انیم پارکی گل تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/11.gif
من بلاخره تصمیم گرفتم یک داستان بنویسم .... البته منظورم داخل پارک انیمه است ....
خب هفته ای یک قسمت میذارم امیدوارم دوست داشته باشید 
تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/11.gif
 راستی لطفا اینجا نظر ندهید مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
اینجا نظر بدهید http://animpark.net/thread-22807.html مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
نظری دارید بگید ولی اینجا نه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
به احتمال زیاد اگه نتونستم قسمت اول رو بذارم بعد امتحان ها میذارم ....
جلد رمان :

 

 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/01/06 10:37 PM، توسط Julya.)
2015/12/17 11:54 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Julya
Minion



ارسال‌ها: 426
تاریخ عضویت: Sep 2015
ارسال: #2
smile RE: داستان " solitude "
قسمت اول :
لیلی :
سر و صدای بچه ها کل حیاط رو پر کرده بود البته نه فقط بچه ها ، بچه ها + جیمز یا بهتره بگم پدر خانواده ....
رفتم سمت در حیاط در رو باز کردم و تکیه دادم به چارچوب در و به بچه ها و جیمز نگاه می کردم ....
که جیمز با آب پاش پشت سر هم روم آب ریخت .....
جیمز - لیلی زود باش بیا بازی کن .....
و با حرف جیمز امی و ادوارد هم صدا باهم گفتن - مامان ، مامان ، مامان ....
صورتمو با آستین لباسم خشک کردم و گفتم - باشه ولی گفته باشما خودتون خواستید ....
و منم دویدم سمت شیر آب و شیر آب رو باز کردم ، شلنگ آب رو برداشتم و دویدم دونبالشون و همشون جیغ زدن ....
قیافه همشون دیدنی شده بود انگار توی استخر شنا کرده باشن .....
بعد از اینکه همه لباس هاشون رو عوض کردن نشستن روی صندلی های کنار اپن و شروع کردن به خوردن شیرینی هایی که روی اپن بود ....
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/12/19 10:27 AM، توسط Julya.)
2015/12/18 08:56 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Julya
Minion



ارسال‌ها: 426
تاریخ عضویت: Sep 2015
ارسال: #3
Sad RE: داستان " solitude "
قسمت دوم :
امی :
داشتم خاطرات رو مرور می کردم ...
خاطرات و عکس های قبل از جدایی تمام اعضای خانواده ...
عکس های دست جمعی ، عکسی که همه یک لبخند واقعی داشتن تا اینکه همه ی عکس های دسته جمعی شدن عکس های تکی خودم ...
آینده همه چیز رو خراب کرد دلم می خواست برگردم به گذشته ....
مثل همون روز آب بازی ، ولی هیچکس هنوز موفق نشده که سریع تر از سرعت نور حرکت کنه تا بتونه به گذشته برگرده یا به آینده بره ...
همه چیز بی روح بود یک خونه ی بزرگ که خالی بود ...
الان حدود 4 ساله که خانواده ام رو ندیدم همه ی این قضایا به دلیل جدا شدن به دلیل درس خوندن من و ادوارد بود ...
خبری نه از مامان نه از بابا و نه ادوارد بود چون همه سرشون شلوغ بود ...
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم ، گوشیمو برداشتمو روی تخت دراز کشیدمو جواب دادم : بله بفرمایید ؟
جواب داد - سلوم امی جونی خوبی ؟
- ممنونم لایلا ،بد نیستم ..
لایلا - دوست داری بریم بیرون ؟
- نه خیلی ممنون ...
لایلا - خیلی ضدحالی خیلی ...
- لایلا حال ندارم ول کن ...
لایلا - درس خوندی ؟
- اوهوم ...
لایلا - باشه ، کاری نداری ؟
- نه ممنون زنگ زدی خداحافظ ...
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم روی میز کوچیک کنار تختم ....
هوا ابری بود و بارون شروع به باریدن کرد ، قطره های باران محکم به شیشه می خورد ...
و ابر ها با جلوگیری تابش نور بی روح بودن رو کامل کرد ....
2015/12/18 09:56 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Julya
Minion



ارسال‌ها: 426
تاریخ عضویت: Sep 2015
ارسال: #4
smile RE: داستان " solitude "
قسمت سوم :
جیمز :
امروز روز خیلی خیلی خوبی بود ولی یک خبر اون روز رو کاملا خراب کرد اونم به دلیل شرکت باید به یک سفر کاری که مجبور بودیم ادوارد و امی رو خونه تنها بذاریم ، بریم ...
اونم به مدت سه روز ...
همین طور که داشتم رانندگی می کردم و به بچه ها فکر می کردم نزدیک بود تصادف کنم و محکم پام رو روی ترمز فشار دادم ...
وقتی رسیدم خونه لیلی تو اتاق خواب بود فکر کنم امروز کارش زود تموم شده و اومده خونه ...
ساعت 6 بود که داراز کشیده بودم روی مبل راحتی و چشمامو بستم تا یکم استراحت کنم و یک دفعه ...

ادوارد :
با صدای بلند همینطور که از پله ها میومدم پایین گفتم : بابا ، بابا کجاییی ...
بابا : بله ، بله ...
- بابا من دارم میرم بیرون با دوستام فوتبال بازی کنم مامان گفت من کجام بگو رفتم پیش دوستام ...
بابا - باشه ، برو ، راستی امی تو اتاقشه ؟
- اوهوم ، خداحافظ
امی :
داشتم روی بوم نقاشی جدیدم کار می کردم ...
صدای در اتاقم باعث شد قلمو رو بذارم کنار ...
بابا اومد تو ...
بابا - سلوم گلی ...
- سلام بابا
بابا - عزیزم اگه منو مامانت بخوایم بریم برای شرکت یک سفر کاری به نظرت میتونی با برادرت خونه بمونی ؟
- اوهوم چرا که نه با ادوارد خونه می مونیم ...ولی چند روز ؟
بابا - سه روز ...
- اشکال نداره فقط شما هم سعی کنید زود بیاید ...
بابا - بعضی اوقات هم مامان بزرگ میاد پیشتون می مونه ناراحت نباشید ...
- بابا حالا کی میرید ؟
بابا - فردا صبح میریم ...
- آهان باشه راستی میشه بریم امشب بیرون ؟
بابا - آره عزیزم چرا که نه ...
ادوارد اومد خونه ساعت 7 بود ...
و هممون باهم ساعت 9 رفتیم بیرون ...
خیلی خوش گذشت رفتیم شهره بازی و بعد یک رستوران و یک پیتزا خانواده با پنیر اضافه سفارش دادیم ...
و کلی به هممون خوش گذشت (^.^)
2015/12/21 03:07 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Julya
Minion



ارسال‌ها: 426
تاریخ عضویت: Sep 2015
ارسال: #5
smile RE: داستان " solitude "
قسمت چهارم :
امی :
خونه حدود 8 ساعت از ساعت 9 خالی بود ...
حدود 8 ساعته که مامان و بابا از پیش ما رفتن ...
ثانیه ها دیر می گذشت ...
ادوارد تو اتاقش بود ...
بابا گفت که مامان بزرگ میاد پیشمون ...
ولی مامان بزرگ نمی تونه بیاد پیشمون ...
مامان گفت دایی قراره بیاد پیشمون ولی من دایی رو یک بار هم ندیدم ، البته چرا عکسشو دیدم ...
بلند شدم رفتم سمت اتاق ادوارد ...
آروم ، آروم ، از پله ها می رفتم بالا دستم رو کشیدم روی نرده های چوبی ...
رفتم جلوی در اتاق ، در زدم ، در و باز کردم و رفتم تو ...
- سلام ادوارد
ادوارد - سلم ...
- چرا این قدر بی حوصله ای ؟
ادوارد - دنبال یک جمله برای شروع کردن یک داستان لازم دارم ...
- در مورد چی ؟
ادوارد - در مورد زمان ، گذشتن زمان ... فهمیدی منظورمو ؟
- آره می دونم چی میگی ، وایسا ...
رفتم سمت اتاقم ، بوم نقاشیم ، نصف بوم رنگ نداشت ، نقاشی ترکیبی از پله چوبی قدیمی که کنار آن ساعت قدیمی بود ... این نقاشی ، یک نقاشی واژگون بود ...
رفتم سمت اتاق ادوارد ...
- ادوارد تو میتونی نقاشی منو شرح بدی ...
بنویس : پله های چوبی قدیمی با ساعتی کنار آن که نشانگر غروب بود و پاندول ساعت ثانیه به ثانیه ، زمان رو همراهی می کرد ...
ادوارد - جالبه ، ولی یکم باید ترسناک تر باشه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
- هوووووم باش ، راستی میشه بریم یک چی بخوریم ؟
ادوارد - مثلا چی ؟
- یکم شیرینی ...
هر دو رفتیم پایین البته نه خیلی عادی مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
هر دو از روی نرده چوبی پله سر خوردیم اومدیم پایین ...
شیرینی هارو از توی کابینت درآوردیم ...
و بعد از خوردن شیرینی تلفن خونه زنگ خورد ...
جواب دادم : بله بفرمایید ؟
جواب داد : سلام ، خوبی ؟
- سلام ، ممنون ببخشید شما ؟
جواب داد - آهان ببخشید یادم رفت معرفی کنم ، من جونیور میدلتون هستم ...
- اوه دایی شمایین ؟ ببخشید نشناختم ...
دایی - بلی بلی ، حق داری عزیزم من وقتی تورو دیدم شما خیلی کوچولو بودی ...
خندیدم - خب دایی شما کی میاید ؟
دایی - ساعت 8 می بینمتون ، خب الان باید برم ، می بینمتون ...
- خداحافظ
گوشی رو قطع کردم ...
خب تا ساعت 8 ، 3 ساعت مونده ...
- دوست داری یک دست سونیک دو نفره بازی کنیم ‍؟
ادوارد - چرا که نه ...
PS 4 رو روشن کردیم و شروع کردیم به بازی ...
2015/12/23 10:45 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Julya
Minion



ارسال‌ها: 426
تاریخ عضویت: Sep 2015
ارسال: #6
smile RE: داستان " solitude "
قسمت پنجم :
ادوارد :
- Yes ، یوهاهاهاهاها امی تو باختی ...
امی - جوری خوشحالی می کنی انگار ...
صدای زنگ در حرف امی رو قطع کرد ...
یک نگاه به ساعت کردم و بلند شدم و رفتم سمت در ...
در رو باز کردم ...
- اوه سلام دایی ...
جونیور - سلام ادوارد
امی :
بلند شدم و رفتم سمت در ...
- سلام ...
جونیور - سلام مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
- بفرمایید داخل ...
دایی اومد تو ...
نشست روی مبل ...
کیفش هم گذاشت کنار پایه مبل ...
فکر کنم از مامان کوچک تر بود ...
دایی یک لباس اسپرت تنش بود و خیلی هم خوشحال و شاد و ...
حرف ادوارد منو از توی فکر درآورد ...
ادوارد - خب دایی جان چیزی می خورید ...
جونیور - نه خیلی ممنون ، راستی بچه ها حوصلتون سر نمیره همینطور نشستید ؟
ادوارد - نه ما داشتیم بازی می کردیم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه که البته امی باخت
جونیور -فرقی نداره کی برنده بشه ... مگه نه امی ؟
- هوووم شاید...
جونیور - کی موافقه بریم بیرون ؟
ادوارد - من بدم نمیاد ...
- باشه بریم ...
اون شب هم مثل شب های دیگه گذشت...
دراز کشیده بودم روی تخت و به ستاره ها که از پشت پنجره نمایان بود نگاه می کردم ...
صبح روز بعد با صدای دایی و ادوراد که از حیاط پشتی میومد بیدار شدم ...
داشتن فوتبال بازی می کردن ...
ولی من هنوز خوابم میومد (C_C)
از پله ها رفتم پایین ...
صورتمو شستم ، مسواک زدم بعد رفتم سمت حیاط پشتی ...
- ادوارد ، دایی شما صبحونه خوردید ؟
ادوارد - نه بعد از بازی می خوریم ...
- ಠ_ಠ باشه هرطور دوست دارید ...
که یک دفعه ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/12/26 10:30 AM، توسط Julya.)
2015/12/25 05:21 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Julya
Minion



ارسال‌ها: 426
تاریخ عضویت: Sep 2015
ارسال: #7
smile RE: داستان " solitude "
قسمت ششم :
امی :
یک دفعه ادوارد توپ رفت زیر پاش و با کمر خورد زمین ...
امیدوارم چیزی از ستون فقرات این بشر مونده باشه ...
دایی رفت سمتش و بلندش کرد و با کمک من بردیمش توی اتاقش ...
خوابید روی تخت خب حق داشت تازه بلند شد خودش خیلیه ...
دقیقا همون موقع مامان زنگ زد ...
جواب دادم : سلام مامان ...
مامان : سلام عزیزم خوبی ؟ همه چی خوبه ؟
- هووووم بد نیست فقط ادوراد یکم حالش خوب نیست ، توپ رفت زیر پاش افتاد ...
مامان : بهتره بیشتر مراقب باشید ...
- باشه
مامان - خب عزیزم فردا شب ما بر میگردیم ...فعلا
- یووووووهوووووو فعلا ...
همینطور که داشتم از پله ها بالا می رفتم ادوارد هم صدا می زدم ...
تا رسیدم دم اتاقش گفتم - مامان و بابا دارن میان
ادوارد - چه قدر خوب ...
دایی - خب پس باید خیلی خوشحال باشید ...
ادوارد - ولی از یک طرف ناراحت چون شما از پیش ما میرید ...
دایی - ناراحت نباشید من دوباره میام پیشتون ...
امی - امیدوارم ... ☺
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/01/01 01:55 PM، توسط Julya.)
2015/12/31 12:27 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Julya
Minion



ارسال‌ها: 426
تاریخ عضویت: Sep 2015
ارسال: #8
smile RE: داستان " solitude "
قسمت هفتم :
همه ی ما داریم توی یک دنیای عجیب زندگی می کنم ...
زمان آدم هارو تغیر داد ...
و حالا ...
این زمان ، من رو یک نویسنده مشهور و یک سناریو نویس حرفه ای کرد ...
آقای ادوارد والترز ...
آآآآآآه چینقده دلم برای خواهر کوچولوم تنگ شده ولی الان برای خودش یک نقاش حرفه ایه و هر هفته نقاشی هاش توی نمایشگاه ها گذاشته میشه ...
و چه قدر هم برای مادر و پدرم ...
مادر و پدر هم مثل همیشه سرشون شلوغه و ...
بیخیالش ...
من الان حدود 8 ساله که خانواده ام رو ندیدم من و امی درسمون هم تموم شد ولی باز هم خانواده ما دور هم جمع نشد
دلم می خواست زنگ بزنم به امی کلی باهاش حرف بزنم ...
ولی ...
بیخیال هرچه دلیل ...
زنگ زدم به امی ...
امی :
صورتم رنگی شده بود البته توسط لایلا ...
لایلا - امی گوشیت زنگ می خوره ...
گوشیمو بر داشتم یعنی من بیدار بودم ؟
ادوارد بود ...
جواب دادم - الوووووو سلاااامممم ادوارد ...
ادوارد - سلام بر خواهر گل من ...
- سلام بر سناریو نویس ...
ادوارد - و سلام بر نقاش ...
- ادوارد همینطور می خوای ادامه بدی ؟
ادوارد خندید - نه خخخخخخ
- یک یادی از خواهرت نکنی ...
ادوارد - خب الان یک یادی کردم دیگه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
- خب بهله بهله
ادوارد - من واقعا دلم می خواد دوباره ببینمت میدونی چند وقته ندیدمت بی معرفت ...البته عکساتو دیدم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
- هنوز لندنی ؟
ادوارد - همونطور که تو پاریسی ... خب دیگه دوباره بهت زنگ میزنم ...می خوام همه دور هم جمع بشیم ... فعلا
- خداحافظ
واقعا ادوارد می خواد چی کار کنه ؟
لایلا از فکر من آورد بیرون ...
لایلا - هی امی حالت خوبه ؟
- اوهوم ...خب بیا نقاشی دو نفرمون رو کامل کنیم خخخخخ
لایلا - هوووم باشه ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/01/06 10:35 PM، توسط Julya.)
2016/01/02 04:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Julya
Minion



ارسال‌ها: 426
تاریخ عضویت: Sep 2015
ارسال: #9
zتوجه RE: داستان " solitude "
سلام دوستان گل (^.^)
دوباره رمان قراره نوشته بشه ...
خب امیدوارم این قسمت رو دوست داشته باشید ...
Bye
2016/01/06 10:46 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,669 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,327 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,014 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,161 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,203 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان