زمان کنونی: 2024/11/06, 05:16 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 05:16 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان بمباران ان شب

نویسنده پیام
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #1
Movie-01 داستان بمباران ان شب
سلام به دوستان انيم پارك...



داستان "بمباران آن شب" در اين تايپيك قرار ميگيره...

شخصيت اول: زاراف، موهاي بلند و كم پشت به رنگ قهوه اي سوختخ، چشمهاي قهوه اي روشن ، معمولا با كتهاي بلند و ماسك ديده مي شود


شخصيت دوم : اِكسـكيزر ، موهاي سورمه اي لخت همراه با كلاه و كت مشكي رنگ، چشمهايي به رنگ ابي اسمان


شخصيت سوم: كـراتون ، موهاي كوتاه كه معمولا روي پيشاني اش معلق هستند، چشمهاي سبز رنگ، لباس درجه دار مشكي رنگ


تايپيك نظرات : http://www.animpark.net/thread-20483.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/07/25 06:58 PM، توسط an Uchiha.)
2015/07/09 06:00 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #2
RE: 丿丕爻鬲丕賳 亘賲亘丕乇丕賳 丌賳 卮亘!
روي تكه سنگ بزرگي ايستاده بود، باد وزش داشت و موهايش در هوا پريشان شده بود. چشمهايش را باز كرد و نگاهي به شهر زيرپايش انداخت، انقدر سرد نگاه مي كرد كه انگار شهر در سلامت كامل به سر مي برد، هنوز هم از خرابه هاي شهر دود گرم به چشم مي خورد،حتي يك ساختمان سالم هم انجا وجود نداشت، يك برگ نصفه سوخته شده روي شانه اش افتاد، ان را برداشت و نگاهش كرد. هنوز هم نشانه هايي از حيات داشت، در دستش فشردش و اوندهايش را خرد كرد. در جهت باد برگ را رها كرد و بر گشت...با دستش كلاه ساده و مشكي رنگش را تنظيم كرد و كتش را به خود چسباند.

چپتــــر I

وارد اتاق شد، اتاق آنقدر در غبار و گرد و خاك فرو رفته بود كه ذره هاي ريز خاك در ان باريكه نوري كه از پنجره به درون اتاق مي تابيد واضح بود. به سمت ميز بزرگ وسط اتاق رفت و شال گردنش را روي ميز كشيد. رنگش كاملا تغيير كرد. شالش را نگاهي انداخت و در سطل اشغال كنار ميز پرتاب كرد. موهايش را باز كرد. چندان بلند نبود اما اگر باز بودند دست و پاگير مي شد. دستش را ستون كرد و به ميز تكيه داد. تلفن را برداشت و روي گوش گذاشت. بعد از چند بوق ازاد صداي بمي در گوشش پيچيد. سعي كرد صلابت لحنش را حفظ كند. صداي بم اغاز به حرف زدن كرد.
- سلام، زاراف...
صداي بم سكوت كرد، گويي منتظر جواب بود، بالاخره جواب داد. لحنش نيز به سردي نگاهش بود، اما محكم بود.
- سلام.
- فكر كردم تماس قطع شده ، چيكار كردي؟
- بمباران انجام شد، شهر رو با خاك يكسان كردم
- مطمئن باشم كه يك نفر هم زنده نموند؟
كمي دير پاسخ داد.
- بله مطمئن باشيد!
صداي بم خداحافظي كرد و تماس قطع شد. تلفن را از روي گوش برداشت. تنها جايي كه در اتاق سالم و بدون گرد و خاك مانده بود ، مربوط به لباسهايش مي شد، هميشه روي پوشش خود حساس بود.
كتش را در اورد و لباس زرشكي بلندي پوشيد. كت زرشكي را خيلي دوست داشت. چكمه هاي مشكي اش را تغيير نداد. موهايش را بست و جلويش را يك طرفه كرد. باز كلاهش را پوشيد و ماسكش! از گرد و غبار متنفر بود و اين چيزي بود كه اين اطراف زياد ديده مي شد. ماسك را بست و از اتاق بيرون رفت.
در دفتر را باز كرد و وارد شد. صداي لخ لخ چكمه ها، تنها صدايي بود كه سكوت را مي شكست. زاراف روي مبل نشست و رو به مردي كه با لبخند نگاهش مي كرد گفت:
- اين شهر هم تركيد! بعدي كدومه؟
مرد لبخند پهني روي لبهايش نشاند و نقشه را باز كرد. روي چند نقطه ي درشت، علامت ضربدر قرمز كشيده شده بود، زاراف جنايتي كه در ان شهرها به پا كرده بود را هرگز از ياد نمي برد.
مرد صفحه ي شيطرنج را كه نيمه كاره روي ميز به حال خود رها شده بود را كنار زد و انگشت اشاره اش را روي يك نقطه ي درشت كوبيد.
- اين شهر...
زاراف نيم نگاهي به نقشه انداخت و پايش را تكاني داد. مرد ادامه داد:
- من عاشق اون بمب هايي هستم كه ميدوني كجا جاسازيشون كني، عاشق اون خشونت ام، و صداي انفجاري كه كل شهر رو بهم ميريزه...
قهقهه ي بلندي زد و گفت:
- تو چطور زاراف؟
زاراف دستهايش را در هم گره زد، با دستكش هاي چرمي مشكي رنگي كه كــراتون به او هديه داده بود راحت نبود.
زاراف : كـِراتون، اطلاعات رو به فايل من بفرست
كراتون اخم بامزه اي كرد و گفت
- چرا انقدر سخت ميگيري؟ داريم حرف ميزنيم...
زاراف از جا بلند شد و ماسك را بر دهانش نهاد.
- نيازي نميبينم، فقط ميخوام بمباران شهرها تموم بشه
كـراتون اخم كرد و با نارضايتي گفت
- خيلي خب؛ به هرحال از هم صحبتي با بانو زاراف، خيلي لذت برديم...
زاراف از اتاق خارج شد و زير لب زمزمه كرد:
- بمير!
اندكي هم وقت معطل نكرد و به اتاق كثيف و نامرتب خود برگشت، او هيچوقت از كـراتون خوشش نمي آمد، حتي اتاق نامرتب و كثيف خود را به اتاق تميز و اداري كراتون ترجيح مي داد...تنها به غبارهاي اتاق خود حساس نبود! ماسكش را دراورد و به صفحه ي روشن موبايلش نگاهي انداخت.
" سلام زاراف، دوست دارم امروز عصر بريم بيرون...درخواستم رو رد نكن "
كـراتون'
دستي به پيشاني اش كشيد و از پنجره به شهر مه الود و غبار گرفته نگاه كرد، شايد هم پنجره غبارآلود بود.
2015/07/09 06:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #3
RE: داستان بمباران آن شـب!
چپـتـر II

روي صندلي نشسته بود و فنجانش را در دست مي چرخاند، تكيه داده بود، ماسكش مانند هميشه بر دهانش بود.طرف مقابلش مرد درشت هيكلي نشسته بود، با هيبت مشكي، چشماني تيز و برنده و چهره اي خشن و جذاب... كـراتون لبخند زد و نگاهش را بالا اورد. چشمهايش را به زاراف دوخت و گفت:
- خوشحالم كه اومدي! خوشحالم كه درخواستم رو رد نكردي!
نگاه زاراف لحظه اي در نگاه كـراتون تلاقي كرد و پايش را چندبار تكان داد.
كـراتون انگشتش را به ميز كوبيد و گفت:
- اطلاعاتي رو كه فرستادم خوندي؟
زاراف بي حوصله جواب داد:
- نه!
كـراتون با مظلوميت نگاهش كرد و گفت:
- اخه چرا اصلا به من توجه نمي كني؟
زاراف نگاهي به اطراف انداخت و با نوك پايش چند ضربه ي متعدد به زمين زد. كـراتون متوجه ي نگاه گذراي زاراف، به اطراف كافه شد. اهي كشيد و سرش را پايين انداخت. گاهي اوقات واقعا تحمل بي محلي هاي زاراف برايش سخت مي شد! زاراف نگاهي به صفحه ي موبايلش انداخت. خاموش بود. نگاهي به كـراتون انداخت و بالاخره به حرف امد:
- كافه ي اروميه...!
كـراتون اشكارا از اظهار نظر زاراف خوشحال شد. لبخند زد و كمي به طرف ميز متمايل شد.
- از اينجا خوشت اومد؟
زاراف نگاهي به كـراتون انداخت و سعي كرد شخصيت و ظاهرش را بررسي كند، شخصيت شيطاني اش با ظاهر ترسناك اما جذابش مطابقت داشت.
- بد نيـست
براي كـراتون اين جمله معني "اره" را ميداد. دستهايش را به هم قلاب كرد و زير چانه اش تكيه داد.
- زاراف...خواستم بپرسم...با من ازدواج ميكني؟
ناخوداگاه يك تاي ابروي زاراف بالا پريد و به صندلي تكيه داد، ماسكش تا نيمه ي صورتش به غير از چشمهاي قهوه اي رنگش را پوشانده بود و خواندن احساسات از طريق چهره براي كـراتون مقدور نبود!
زاراف با لحن عادي گفت: فكر كنم قبلا جوابت رو گرفتي!
كـراتون دستش را مشت كرد...نمي خواست جواب منفي بگيرد.
- زاراف من...
- فكر مي كردم ارزش بيشتري واسه غرورت قائلي!
با حرف زاراف موافق بود، او هميشه مغرور بوده...اما عاشق زاراف شده بود! كـراتون نيز به صندلي تكيه داد و پاسخ داد:
- دليل نه گفتنت هم مي خوام بدونم...
سكوت زاراف را كه ديد ادامه داد:
- من و تو هردومون بيرحميم، هردو گذشته ي سختي داشتيم هردو دنبال قدرتـ...
زاراف قاشق را به سمت كـراتون گرفت و با لحن جدي گفت:
- دنبال چي؟
اين حركت زاراف تهديد اميز به شمار مي امد، اما كـراتون حرفش را كامل كرد.
- دنبال قدرت! ما هردو تشنه ي قدرتيـم...اينطور نيست؟
زاراف قاشق را دو ليوان قهوه اش كه تا كنون سرد شده بود گذاشت و به كـراتون خيره شد. ابروانش در هم گره خورده بود و اين چهره ي زير ماسكش را جذاب تر نشان مي داد.
زاراف: من به دنبال قدرت نيستم.
- اوه بيخيال...اگه نبودي تو نبادوي شهرها به من كمك نمي كردي!
زاراف با نوك چكمه اش چند ضربه ي متعدد ديگر نيز به زمين زد و گفت:
- تو گفتي مي خواي اون قسمت هارو به قلمروي خودت اضاف كني، اين كار من، فقط يك همكاري دوستانه است...
كـراتون لبخند شيطاني زد و گفت:
- يعني باور كنم كه تو سهمي از اين ماجرا نمي خواي؟
زاراف با خونسردي گفت:
- من هيچ چيز نمي خوام!
كـراتون با تعجب نگاهش كرد. اين لحن زاراف بوي جديت مي داد پس نمي توانست شوخي كرده باشد، صفحه ي موبايل زاراف روشن شد و زاراف با ديدن ان از جا بلند شد.
كـراتون نگاهش كرد و گفت:
- پس يعني باز هم درخواست من رو رد ميكني؟
زاراف چيزي نگفت. موهايش روي شانه اش افتاده بود. كـراتون از نگاه زاراف همه چيز را فهميد. زاراف از كافه بيرون رفت و سرما باعث شد كه دستهايش را در جيبش فرو كند...قدرت! اين تنها چيزي بود كه در برنامه هاي زاراف وجود نداشت.

*****

اطلاعاتي كه كـراتون از شهر مورد هدف براي زاراف ارسال كرده بود، زاراف پرونده اش را باز كرد و نگاهي به دستخط خواناي كـراتون انداخت.

" نام: كاوديس ، محل: در شرق، در جهت ساعت 4
تعداد ساكنين: 905 نفر ، تعداد نگهبانان: 200 "

اينطور كه به نظر مي رسيد شهر تازه تاسيسي بود، زاراف پرونده را روي ميز پرتاب كرد و زير لب گفت: اينكه اسونتر از قبليه است...
موهايش را باز گذاشت و پاهايش را به ميز تكيه داد. اميدوار بود كه كارش در اين شهر خيلي طول نكشد...
2015/07/10 07:07 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #4
RE: داستان بمباران ان شب
چپتــر III

اكنون دقيقا بالاي يك تخته سنگ ايستاده بود و به شهر كم جمعيت اما پيشرفته ي زير پايش چشم دوخته بود. دستكش چرم مخصوص كارش را پوشيد و ماسك را بر دهان گذاشت...قرار بود جهنمي بسازد...از تخته سنگ پايين پريد و كنار در ورودي شهر فرود امد. يك كارت شناسايي قلابي بيرون اورد و به نگهبان دروازه نشان داد. نگهبان كه بي حوصله بود با دستش اجازه ي ورود داد و زاراف وارد شد...دستش را در جيب كتش غلتاند، اكنون كشنده ترين بمب ها توسط او حمل مي شدند.
شهر كوچك و شادي بود، مردم به زندگي روزمره ي خود مي پرداختند و هيچكس فكر اين را نمي كرد كه شايد تا دقايقي ديگر زنده نباشد.
وارد كوچه ي تاريكي شد و نقشه ي كروكي شهر را از جيبش بيرون اورد. دقيقا اين كوچه مركز شهر بود، چاقوي جيبي اش را بيرون اورد و كمي از ديوار گچي را كند. سپس بمب كروي اش را جاسازي كرد و باز ماسكش را سرجايش نهاد...از كوچه بيرون امد و سعي كرد طبيعي رفتار كند..كسي نيز به او توجه نمي كرد. در كنار دروازه ي شرقي و غربي نيز چهار بمب جاسازي كرد و خيلي عادي از شهر بيرون امد...نگهبان دروازه باز هم از او كارتش را خواست. زاراف با حوصله و با اطمينان كارتش را دراورد و جلوي صورت او گرفت. اين نگهبان، شخص ديگري بود. با شك نگاهش كرد و گفت:
- مال همين شهري؟
زاراف پاسخ داد :
- نه من تاجر هستم...
- پس جنس هات كو؟
خونسردانه جواب داد:
- اومده بود طلبم رو پس بگيرم...
نگهبان سر تكان داد و تعظيم كوتاهي كرد.
- ممنون خانم...
زاراف نيز سر تكان داد و از شهر دور شد...ريموت كنترل بمب هارا از جيب در اورد و هوف بلندي كشيد...همه چيز اماده بود ، يك كليك برابر بود با انفجار!

****

در بين خرابه ها و خانه هاي سوخته ي شهر قدم ميزد...اجسادي كه يا سوخته بودند يا گر گرفته به دنبال كمك مي گشتند...دستهايش را در جيب گذاشته بود و از پشت ماسكي كه جلوي استشمام دود را مي گرفت برايشان سر تاسف تكان مي داد. زني انجا ايستاده و دور خود مي چرخيد. نگاهي به او انداخت. عاجزانه در خواست مي كرد كه اتشش را خاموش كنند، انگاري كه كور شده بود وگرنه ميديد كه كنار درياچه ايستاده...زاراف كنارش ايستاد و گفت
- خانم چي شده...؟
زن همانطور كه اتش بدنش بيشتر زبانه مي كشيد فرياد مي كشيد:
- من چيزي نميبينم...دارم مي سوزم....دارم اتيش مي گيرم...اب..اب...
زاراف پوزخندي زد و لگد محكمي به كمر زن زد. زن در درياچه افتاد و دقايقي بعد جسد بي جان سوخته اش روي اب قرار گرفت. زاراف سرش را تكان داد و خواست برود كه احساس كرد پاي چپش ميخكوب شده، نگاهي به پايش انداخت. دختر زيبايي با دست سوخته و خوني اش پاي زاراف را گرفته بود. صدمه ي جدي نديده بود و فقط زخمي شده بود..چشمهايش اشكريزان بود..
- خانم ...لطفا كمكم كنيد، درد دارم.
زاراف نگاه تنفر اميزي به.دختر انداخت و پايش را از حلقه ي دستان دختر در اورد. پايش را روي دست دختر فشرد و زير لب زمزمه كرد
- بمير!!
دختر فرياد گوشخراشي كشيد و درخواست كمك.كرد. زاراف دختر را رها كرد كه باز پايش سر جا، محكم شد. نگاهي به دختر زخم و زيلي روي زمين انداخت و گفت:
- من كمكت نمي كنم پس بهتره ولم كني!
دختر با خشم نگاهش كرد. چشمهاي تيزش هنوز هم غرور را در خود حفظ كرده بودند، حتي حالا كه روي زمين پهن شده بود...نگاهش تحقير اميز بود اما زاراف خود را بزرگتر از تحقير ان دختر مي دانست...خون از دهان دختر جاري شد و در همان حال گفت:
- تو...يك..نفرين شده اي...يـ...يروزي...انتـ..قام من...ازت گرفتـ..ـه مي شـ...ـه
سرش روي زمين افتاد و حلقه ي دستش دور پاي زاراف شل شد. نگاه خيره ي زاراف به دختر بود، عجيب بود اما براي اولين بار يخ چشمهايش شكسته شدند، برگشت و سعي كرد كه افكار پليد را كنار بزند..نبايد تحت تاثير حرفهاي چرت ان دختر قرار مي گرفت...نگاه كلي به شهر سوخته انداخت
چيزي كه مي خواست در اين شهر نبود، بين خرابه ها و سوخته هاي شهر قدم زد و يك ادم زنده هم نديد...خواست برود كه صداي بمي اورا متوقف كرد...اين صداي بم خيلي با صداي بم كـراتون فرق داشت...نگاهي به پشت سر انداخت و محكم و بلند گفت:
- كي اونجاست؟
از سايه ي تاريك كوچه، قامت بلندي اشكار گشت و زاراف هيبت يك مرد را روبروي خود مشاهده كرد. چشمهاي اسماني...زاراف ماسكش را پايين كشيد، اين نشانه ي تعجب بلاانكار او بود...ديگر برايش اهميتي نداشت كه دود را استشمام مي كند!
گمشده اش را پيدا كرده بود...


 
2015/07/13 06:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #5
RE: داستان بمباران ان شب
 چپتــر IV

زاراف كمي صورتش را كج كرد و دقيق نگاهش كرد...چشمهاي اسماني اش را مي شناخت، شك نداشت كه او خودش است...پسر جلو امد و با نگاهي پراز نفرت سرتاپاي زاراف را از نظر گذراند. زني با چكمه هاي بلند كه تا ساق پاهايش مي رسيدند، كت مشكي زيپ دار ، ماسك صورتش را پوشانده بود، با اينحال چشمان درشت اما بي احساسي داشت، موهاي نه چندان بلند قهوه اي رنگ كه دنباله اش روي شانه اش افتاده بود، چاقوي دستي اش را محكم در دست فشرد و به سمت زن هجوم برد....زاراف تا اخرين لحظه واكنشي نشان نداد و زماني كه چاقو فقط چند سانتي متر با قفسه ي سينه اش فاصله داشت ، توسط خود زاراف متوقف شد. پسر با تعجب نگاهي به طرف مقابلش انداخت....كاربلد بود و او هيچ شانسي در مقابلش نداشت...زاراف قدمي برداشت كه باعث شد پسر عقب نشيني كند...چشمهاي زاراف تغيير حالت داد و خيره نگاهش كرد. چاقوي پسر را روي زمين انداخت و صداي محكمش پسر را لرزاند.
- اهل همين شهري؟
پسر صاف ايستاد و خواست كه بار ديگر به او هجوم ببرد، هنگاميكه زاراف باز هم حمله اش را دفع كرد پسر با صداي بمي كه از خشم مى لرزيد پاسخ داد:
- مگه توى لعنتى شهرى هم به جا گذاشتى؟! منم همينجا دفنت مى کنم...
زاراف , سرد نگاهش کرد و گفت:
- مى خواى انتقام بگيرى؟
پسر به سمت زاراف چرخيد و با نفرت نگاهش کرد.
- با بند بند وجودم اين رو مى خوام...تو نامزد من رو کشتى!
و به همان دختر زيبا و بى جانى که ان گوشه افتاده بود اشاره کرد. زاراف سرش را چرخاند و اشکارا از ديدن جسد دختر جا خورد، همانى که دستش را زير پا له کرده بود.
نگاهى به چهره ى مصمم پسر انداخت. پسر کمى جا خورد. چشمهاى يخى دشمنش انگار پر از ندامت بود...
زاراف دستش را از جيبش در اورد و با صداى نرمترى گفت:
- بهت حق ميدم که بخواى من رو بکشى...
دستى به موهايش کشيد و ادامه داد:
- اما به نظر مياد اهل مبارزه نيستى، پس نمى تونى من رو شکست بدى!
پسر با نفرت نگاهش کرد و گفت:
- زنيکه ى جادوگر!!
زاراف اشکارا تکان خورد و حسرتى بى نهايت در چشمهايش نشست. اه بلندى کشيد و ماسکش را پايين کشيد. پسر دقيق چهره اش را برانداز کرد و احساس کرد که زن بسيار آشناست...
زاراف چند قدم جلو امد و با لحن نرمى گفت:
- اگه برام يه کارى انجام بدى, من خودم رو تسليم تو مى کنم...که من رو بکشى!
پسر با گنگى نگاهى به زاراف انداخت, حتما نقشه ى جديدش بود. فقط همين بود که به ذهن پسر رسىد...
- احتياجى به لطف تو ندارم...همينجا مى کشمت!
زاراف: گفتم که. اگه بخواى با من بجنگى, خودت کشته مى شى
پسر با شک نگاهش کرد و سلاحش را محکمتر چسبيد.
- من از کجا بدونم راستش رو مى گى؟
زاراف نگاه عميقى به پسر انداخت که تا استخوان هاى پسر نفوذ کرد. پسر تيزى شئ را روى گردنش احساس کرد و هنگاميکه به روبرو نگاه کرد زاراف را نديد.
زاراف چاقويي برنده كنار گلوي پسر گذاشته بود...اين درست بود، اما پسر چطور نتوانست حركت اورا تخمين بزند؟ خيلي سريع بود...
زارا كنار گوش پسر زمزمه كرد
- اگه ميخواي زنده بموني بايد با من بياي، اونموقع خودم رو تسليم تو مي كنم
پسر سعي كرد خونسرد باشد. حرفهايش را با سر تاييد كرد، هرچند به او اعتماد نداشت اما فعلا جانش مهمتر بود.
زاراف چاقو را برداشت و اهي از سر خستگي كشيد.
- اسم من زاراف ئه ، تو چطور؟
پسر با نفرت نگاهش كرد، خم شد و ارام اسلحه اش را برداشت و گفت:
- اكسكيزر هستم...
زاراف لبخند عميقي زد كه به صورتش مي امد، با دوانگشت به سمت جنوب اشاره كرد و گفت
- هردو برمي گرديم سازمان...از اونجا به بعدش رو خودم بهت ميگم!
2015/07/18 10:41 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #6
RE: داستان بمباران ان شب
چپتـر V

با حرص راه مي رفت و احتمالا از موقعيت پيش امده راضي نبود، اما زاراف راضي بود! حالا كه اورا پيدا كرده بود ديگر نيازي نداشت با كـراتون لعنتي همكاري كند...
در سازمان را باز كرد و گفت:
- بيا داخل اكسكيزر...
پسر با اخم رويش را برگرداند و گفت:
- چرا بايد جايي بيام كه نميشناسم
زاراف مچ دست پسر را گرفت و با ملايمت او را كمي به سمت جلو كشيد.
- ببين پسر...من كاريت ندارم، ديدي كه چه كشتاري راه انداخته بودم پس كشتن تو برام اب خوردن بود، اما فعلا مي خوام نگهت دارم...
اكسكيزر با صورت اخمو رويش را برگرداند و حرفي نزد. زاراف و اكسكيزر با هم وارد شدند، زاراف ماسك بر دهان داشت، و يك لباس شيك كه به چند قطره خون آغشته بود. پسر لباس تميزي به تن داشت و شنل بلند...موهاي براق مشكي و چشمهاي ابي رنگ!
زاراف وارد اتاقش شد و اكسكيزر هم به ناچار دنبالش رفت، زاراف در اتاق ماسكش را دراورد و روي صندلي نشست. اكسكيزر با تعجب به انجا خيره شده بود...چقدر به هم ريخته و اشفته بود، چوب لباسي تميز و براق بود و همه جاي ديگر تار عنكبوت بسته بود...
انواع اسحله ها و بمب ها و نقشه هاي كروكي انجا يافت مي شد، و عكس چند شخص ترور شده كه علامت بزرگ قرمز روي انها ديده ميشد.
زاراف: ببين پسر...من و تو با هم از اينجا ميريم...اما قبل از اون مي خوام اموزشت بدم
پسر لجوجانه رويش را برگرداند و گفت:
- چرا مي خواي بهـ...
زاراف ميان حرفش دويد و ادامه داد :
- ميرم بيرون تو همينجا بمون...
از جا بلند شد و خونسردانه به سمت در رفت، بيرون رفت و در را قفل كرد. پسر اخم كرد و همانطور كه با شك اسلحه هارا نگاه مي كرد گفت:
- نبايد ميومدم...
زاراف مقابل در بسته ي اتاق فرمانده ايستاد و در زد. صداي مردانه اي اجازه ي ورود داد و او وارد اتاق شد، روي صندلي نشست و گفت:
- سلام...اومدم يه چيزي بگم!
كـراتون با لبخند خودكارش را بر ميز نهاد و خود را متمايل به شنيدن جلوه داد.
- گوش ميكنم...
زاراف نفس عميقي كشيد و گفت:
- من پشيمون شدم!
نگاه كراتون در ابتدا گنگ بود اما بعد لبخند عميقي زد و گفت
- واقعا؟ پس قبول كردي باهام ازدواج كني؟؟
زاراف از نگاه كراتون فهميد كه دستش نمي اندازد، واقعا انقدر خواهان رسيدن به او بود؟ زاراف اخم كرد و با جديت گفت:
- خير، من ديگه نمي خوام باهاتون همكاري كنم
كراتون با چشمان گرد و دهان باز نگاهش كرد، چرا همچين چيزي گفت؟ اين اخير هيچ اتفاق قابل توجهي بينشان رخ نداده بود كه زاراف بخواهد ان حرف را بزند...زاراف از جا بلند شد و گفت :
- چند روز ديگه ميرم...
كراتون با تحكم كلام گفت
- اجازه ندازي كه بري!
زاراف برگشت و چنان خشن نگاهش كرد كه نزديك بود اورا از حرفش پشيمان كند، كراتون اما به صندلي اش تكيه زد و گفت:
- قرارداد بين ما يه قرارداد سه ساله است، اما يه سال ديگه هنوز مونده
و با خيال راحت به صندلي تكيه داد. زاراف با خونسردي چند قدم جلو امد و دستش را بالا برد. دستش را مشت كرد و فقط انگشت اشاره اش را باقي گذاشت .
- بند اول؛ اين قرارداد تا هرگاه مي تونه از سمت طرفين فسخ بشه
انگشت وسطش را هم بالا اورد.
- بند دوم؛ طرفين ، هيچگونه مسئوليت و تكلفي نسبت به هم ندارند...
دستش را باز كرد و گفت:
- فهميدي اقاي كراتون؟
دستگيره ي در را گرفت و خشن تر از قبل گفت:
- دفعه ي اخرت باشه براي من تصميم ميگيري...
و رفت...كراتون سرش را بر ميز نهاد و اه حسرت باري كشيد، چرا هرچه مي خواست به اين دختر نزديك بشود او دورتر مي شد؟
زاراف پشت در اتاق خود ايستاد. انقدر دوستش داشت كه براي ديدنش استرس داشت. نفس بلندي كشيد و كليد را در قفل چرخاند. در را باز كرد و قبل از اينكه نگاهش را بالا بياورد سر جايش ميخكوب شد.
- تكون نخور!
****

زاراف سرش را بلند كرد. دستش روي دستگيره خشك شده بود. اكسكيزر تفنگي از برد برداشته و ان را مقابل زاراف گرفته بود. زاراف نگاهي به بدن ورزيده و قامت بلندش انداخت و ياد روزهاي با هم بودنشان افتاد...
اسكيزر با پوزخندي بر لب ادامه داد:
- همه چي همينجا تموم ميشه...من انتقام اِلـا رو ازت مي گيرم...
زاراف هرچند خونسرد بود و هيچ ترسي نشان نمي داد اما انچنان به او نگاه مي كرد كه اسكيزر را گيج كرد...چهره اش غمي كهنه را در خود پنهان مي كرد.
- خداحافظ قاتل!
ماشه را كشيد، زاراف حتي پلك هم نزد و هيچ تيري شليك نشد! پسر با تعجب نگاهي به تفنگ انداخت...زاراف در را بست و روبروي برد ايستاد.
- اون تفنگها همشون خاليه، اما خب انتظار نداشتم بخواي من رو بكشي...و واقعا شليك كردي!
پسر بهت زده و نااميد به سمت مخالف نگاه مي كرد. زاراف به در اشاره كرد و گفت:
- اين مربي توئه، بهت اسلوب مبارزه رو ياد ميده...
پسر به در نگاه كرد، او كي امده بود؟ زني خوشپوش ، سيخ و قاف ايستاده بود و همراه با لبخند گفت:
- سلام، من مربي جديدت، نورا هستم!
2015/07/23 06:38 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,671 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,327 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,015 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,163 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,204 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان