زمان کنونی: 2024/11/06, 10:04 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 10:04 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سه گانه یک دوست خون آشام:راز کترین

نویسنده پیام
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #1
سه گانه یک دوست خون آشام:راز کترین
سلام.
امروز تصمیم گرفتم اولین سه گانه خودمو اینجا براتون بزارم تا بخونیدش.
اسم سه گانه:یک دوست خون آشام
به سه بخش:راز کترین،نفرین شبح سیاه،آخرین نبرد
تقسیم میشه.این تاپیک فقط مال راز کترین زده شده.لطفا نظراتونو تو بخش نظراتش بزارینمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
http://animpark.net/thread-16025-post-1541033.html#pid1541033
و اما شخصیتا:
النا پارکر


کترین

.jpg  images.jpg (اندازه: 11.25 KB / تعداد دفعات دریافت: 53)
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/10/31 06:11 PM، توسط !Melody.)
2014/10/31 06:11 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #2
RE: سه گانه یک دوست خون آشام:راز کترین
  مقدمه
همه ی ما دوستان خوبی داریم.ولی بین این همه دوست،یکی از آن ها بهترین و صمیمی ترین دوست ماست.من هم چنین دوستی داشتم.تا اینکه فهمیدم او یک دوست معمولی نیست.........
 
2014/10/31 06:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #3
RE: سه گانه یک دوست خون آشام:راز کترین
فصل 1
من و کترین همکلاسی و دوستان صمیمی هم بودیم.کتی_من کتی صدایش میکردم_دختری مهربان،با ادب و زیبا بود.دختری با چشمان درخشان همچون خورشید،چهره ای سفید مثل برف و موهایی به رنگ طلا.پنجشنبه،روز آخر امتحانات سال.من و کتی امتحان خود را دادیم و به طرف خانه قدم میزدیم همیشه با اتوبوس یا دوچرخه به خانه میرفتیم ولی آن روز یک استثنا بود.چون کتی و خانواده اش با پایان امتحانات به مسافرت میروند.مسافرتی طولانی،که تمام تابستان طول می کشید.ما در باره ی امتحانات صحبت میکردیم که بحث به تمام شدن مدرسه رسید.من مثل هر سال ناراحت بودم که نمی توانم طول تابستان با دوست صمیمی ام باشم.سکوت،کتی سکوت کرده بود.او میدانست که من از او خواهم خواست تا نروند برای همین به او گفتم:آیا امسال هم به مسافرت میروید؟
کتی با ناراحتی به من نگاه کرد و با صدای آرامی گفت:آره.....
من دوباره گفتم:دلم برایت تنگ مبشود.اینبار کتی هیچ چیز نگفت.من نمیخواستم کتی برود.به شوخی به او گفتم:ما هم با شما می آییم.
کتی ایستاد و به من نگاه کرد.نگران به نظر می رسید.کتی به زور لبخند زد و ابرو هایش را در هم کشید و گفت:یعنی شما هم باما می آیید؟هر جا که برویم؟
خیلی عصبانی شده بودم.گفتم:یعنی تو نمی خواهی ما با شما بیاییم؟
-معلوم است که می خواهم ولی.........
_نگران نباش من فقط داشتم شوخی می کردم.
فکر نمی کردم بهترین دوستم اینقدر بی احساس باشد.بعد از سکوتی کوتا گفت:
شاید امسال زود تر برگردیم.
گفتم:مگر شما کجا میروید که نه تلفن دارد و نه اینتر نت و نه گوشی آنجا آنتن می دهد؟
گفت:روستای مادربزرگم.میدانی که آنجا کمی دور افتاده است.
گفتم:آخر این روستا کجاست؟چرا هیچ چیز به من نمیگویی؟
آهی کشید ولی به سوالم جواب نداد.این بار عصبانی شدم و گفتم:کتی من یک سوال پرسیدم؟
کتی در حالی که از عصبانیت لب هایش را گاز میگرفت گفت:شاید برای تو بهتر است که ندانی.
چشمان کتی پر شد.او حتی موقع جدا شدن خداحافظی هم نکرد.
آن شب تا صبح در فکر کنی بودم و در باره ی اینکه شاید رفتارم کمی تند بوده است احساس بدی داشتم.بالاخره تصمیم گرفتم قبل از ایکنه بروند به خاطر حرف هایم از او معذزت خواهی کنم.

ادامه دارد......
2015/01/13 03:36 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #4
RE: سه گانه یک دوست خون آشام:راز کترین
فصل 2
روز بعدی که از خواب بیدار شدم با خوشحالی صبحانه ام را خوردم و به طرف خانه ی کتی به راه افتادم.ماشینشان دم در بود پس هنوز نرفته بودند.به طرف در دویدم و محکم در زدم.که در باز شد.خود به خود!من هم با کنجکاوی داخل شدم.میدانم کار درستی نکردم ولی خیلی کنجکاو شده بودم.آخر من تابه حال خانه آنها را ندیده بودم.وقتی داخل شدم........واااااو!!!!
خانه آن ها از بیرون کوچک دیده میشد ولی از داخل...........من حتی نمی توانستم آن طرف خانه را ببینم.البته امکان دارد التش تاریکی خانه باشد!صبح زود بود ولی در خانه انگار نصف شب بود.هنوز در کَف خانه بودم که در بسته شد.زود به طرف در دویدم و سعی کردم در را باز کنم ولی در قفل بود.حالا دیگر خیلی ترسیده بودم.خانه در تاریکی ترسناک تر از آنی بود که تصورش میکردم.حتی فکرش را نمیکردم خانه کتی اینقدر وحشتناک باشد.پس تصمیم گرفتم مستقیم به طرف جلو حرکت کنم.ولی خانه بلند تر از آنی بود که فکر میکردم.بعد از چند دقیقه پیاده روی در خانه به جایی رسیدم که انگار پله پله بود.سعی کردم ببینم چند پله بود ولی من حتی نمیتوانستم پاهایم را ببینم.از تمام پله ها پایین رفتم.پله های مارپیچ!!!بالاخره به پایان پله ها رسیدم.در این فکر بودم که اینجا کجا میتواند باشد که نوری چشمم را کور کرد.واقعا کور نشدم نور مستقیما به طرف چشمم تابانده میشد.انگار کسی آن جلو بود ولی کی؟؟؟؟؟
برای دیدن کسی آنجاست کمی جلوتر رفتم ولی چیزی دیده نمیشد.داشتم نا امید میشدم که صدایی گفت:زود باش الان است که جشن شروع شود.اویک مرد بود.
من هم که دستپاچه شده بودم پس ناچار به طرف او دویدم.وقتی چهره اش را دیدم بدنم به لرزه افتاد.او مردی بود کچل و چشمی کور که انگار یک گرگ آنرا دریده بود.نمیدانستم چیکار کنم.میترسیدم مرا بکشد.آخر با قیافه و صدایی که او داشت شیر هم از او میترسید!!!!
مرد با دیدن من تعجب کرد و گفت:مگر تو نیامده بودی؟حالا......خوش آمدی.بیا تورا کنار خانواده ات ببرم.او بدون اینکه منتظر حرف زدن من باشد راهش را گرفت و رفت.من هم که دیگر کاملا گیج شده بودم پس به دنبال او به راه افتادم...........
2015/01/13 03:39 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #5
RE: سه گانه یک دوست خون آشام:راز کترین
فصل 3
بعد از مدتی آراه رفتن به یک در بسیار بزرگ رسیدیم.مرد در را باز کردپشت در یک تالار پرعظمت و بزرگ بود.آنجا یک دنیا انسان جمع شده بودند.من سرم را پایین نگه داشته بودم و به هیچ چیزو هیچ کسی نگاه نمیکردم.مرد مرا به طرف یک میز برد و گفت که خانواده ام آنجا هستند.وقتی سرم را بلند کردم کسانی را پشت میز دیدم که از تعجب شاخ در آوردم.
پشت آن میز مادر و پدر کتی نشسته بودند!!!!!!ولی کتی آنجا نبود.وقتی پرو مادر کتی مرا دیدند بسیار تعجب کردند ولی نه به آنقدری که من کرده بودم.آرام آرام قدم برداشتم و کنار میز رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم.آنها همچنان به من زل زده بودند که انگار آدم کشته بودم!!!!سرم را بلند کردم و یک نگاه کلی به تالار کردم و کتی را دیدم که با چند دختر درحال رقصیدن هستند.بعد از مدتی به همه یک کیک دادند و کتی هم برای خوردن کیکش سر میز آمد ولی وقتی مرا آنجا دید از تعجب بشقاب افتاد و شکست.کتی هم درست مثل پدرو مادرش به من زل زده بود.کتی نگران به نظر میرسید.او دوباره داشت لب هایش را گاز میگرفت.این نشانه یعنی این که عصبانی شده بود.به او زل زده بودم که ناگهان گفت:تو........تو اینجا چه کار میکنی؟....ا....اصلا تو چطوری آمدی اینجا؟؟
دستپاچه شده بودم تاحالا کتی را آنطور عصبانی ندیده بودم.من و من کنان گفتم:م...م...من...من آمده بودم.....تا....ا.ا..از تو .....معذرت ...خواهی کنم..و..ولی ...د..در باز بود...منم........
کتی که دیگر باقی قصه را فهمیده بود سری تکان داد و گفت:بیا.....باید هرچه زودتر تورا از اینجا بیرون ببرم.
_ای..اینجا کجاست؟....شماها ....اینجا؟؟؟
_بیا الآن می فهمی.
من و کتی چند دقیقه در یک راهرو طولانی راه رفتیم..تا اینکه کتی جلوی یکی از در ها ایستاد کلیدی از جیبش در آورد و آن را باز کرد.او از من خواست تا در اتاق منتظرش بمانم.نمی دانم چرا ولی من هم بدون هیچ حرفی سرم را تکان دادم و قبول کردم.یکی دو ساعت در اتاق ماندم و تا اینکه جشن تمام شد و کتی به اتاق بازگشت.او وقتی مرا دید باناراحتی آهی کشید.سپس دستم را گرفت و مرا به بالکن برد.ماه از آنجا دیده میشد.چقدر زیبا!!!کتی به ماه خیره شد لبخند کوچکی زد و گفت:خیلی زیباست مگر نه؟آدم را به خودش خیره می کند.بعد نفس عمیقی کشید . ادامه داد:هر سی روز یک بار که ماه کامل میشود قدرت ماهم کامل شده همه اینجا جمع می شویم و جشن بزرگی بر پا میکنیم.
_یعنی چه که قدرت شما کامل میشود؟مگر شما چه قدرتی دارید؟؟؟
کتی سرش را پایین انداخت و بعد به من نگاه کرد.
_گوش کن ایلانا....ما....انسان های شب هستیم سرد و تاریک ولی بیشترمون یه ماه داریم.ماهی که روشنمون کنه.
من که هنوز از حرف های کتی چیزی سر در نیاورده بودم گفتم:شماها کی هستید یا بهتر است بگویم چی هستید...ا ا اصلا اینجا کجاست؟
گفت:اینجا جایی است که اشباح و ارواح و جادوگران...................وکسانی مثل من زندگی میکنند.
وقتی کتی این حرف هارا زد ترس تمام وجودم را فرا گرفت.کتی آرام آرام به طرفم قدم برداشت و پشت سرم ایستاد.سرش به طرف گوشم آورد و گفت:من یک خون آشام هستم ایلانا!!!!!!
2015/01/13 03:41 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #6
RE: سه گانه یک دوست خون آشام:راز کترین
فصل 4
ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود.کتی،کسی که پنج سال با او دوست صمیمی بوده ام یک خون آشام است.حالا دیگر به سختی نفس میکشیدم.حس میکردم کسی دارد خفه ام میکند.از ترس گریه ام گرفته بود ولی خودم را گرفته بودم.در فکر این بودم که قرار است چه بلایی سرم بیاید که مادر کتی در را باز کرد و باعث شد از این فکرها در آیم.مادر کتی نگران بود کتی را صدا زد و در گوشش چیزی پچ پچ کرد.کتی هم به اندازه مادرش نگران شد.کنجکاو شده بودم به طرف کتی رفتم و گفتم:چه شده؟ کتی به من نگاه کرد و گفت:یادم رفته بود به تو بگویم.امشب قرار است شاهزاده به اتاق هایمان بیاید و به هریک از ماها هدیه ای بدهد.بعد از مدتی اینجا خواهند آمد و اگر تورا اینجا ببینند جان هردویمان به خطر می افتد.از حرف های کتی سر در نیاورده بودم.چرا جانمان به خطر می افتاد.مگر چه کار کرده بودیم؟شاید هم من خطری برای آنها بودم.کتی رو به من کرد و از من خواست تا ساکت بمان و هرجا که میرود بروم و هیچ سوالی نپرسم.او مرا به اتاق دیگری برد و از من خواست تا دم در منتظر بمانم.بعد از مدتی در را باز کرد و مرا داخل اتاق کشید.در اتاق مردی تقریبا 40 ساله نشسته بود.او با دقت به من نگاه کرد و باکتی پچ پچ کرد.سپس کتی کنارم آمد و گفت:آقای فلتلی*دوست و همکار پدرم در دنیای شما و لی اینجا او راهنمای من است.آقای فلتلی مرد قابل اعتمادی است تو اینجا میمانی و تا موقعی که شاهزاده به اتاق من بیاید هدیه ام را بدهد و از اتاقم خارج شود.بعد آقای فلتلی تورا از تونلی که اتاق هایمان را به هم متصل میکند به اتاق من می آورد.تا کسی از وجود تو با خبر نشود.
بعد از همه ی این حرف ها آقای فلتلی چیزی در گوش کتی گفت که باعث شد لبختد بزند.حتما چیز مهمی بوده که قیافه ناراحت کتی را خوش حال کرده بود.با دیدن قیافه ی خوش حال کتی بدنم جانی تازه گرفت ولی به اندازه ی همان خوش حالی_شاید هم بیشتر_از کتی و آقای فلتلی میترسیدم............
*fletly
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/01/13 03:42 PM، توسط !Melody.)
2015/01/13 03:42 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #7
RE: سه گانه یک دوست خون آشام:راز کترین
فصل 5
کتی به اتاقش باز گشت و من و آقای فلتلی منتظر ماندیم تا اینکه آقای فلتلی گفت:حالا وقتش است.بلند شد و تابلویی که روی دیوارش آویزان بود را کنار زد.پشت تابلو راهی بود به اتاق کتی.تونل خیلی تاریک و نتگ بود.من که هیچ چیز نمیدیدم هی زمسن میخوردم ولی هربار آقای فلتلی بلندم میکرد.بالاخره به اتاق کتی رسیدیم.آقاب فلتلی دم تونل ایستاد و مرا جلو هل داد.وقتی به اتاق کتی رفتم روی تختش نشستیم.گفتم:شما هرکدام نتها زندگی میکنید؟پدرومادرتان اتاق های جداگانه دارند؟
کتی سرش را تکان داد و گفت:پدرومادر من زنده نیستند.آن ها مرا ترک کردند.مجبور به ترک من شدند.مجبور........
گفتم:چرا؟مگر چه شد؟ کتی بلن شد و به بالکن رفت.من هم دنبالش رفتم.نفس عمیقی کشید و گفت:آن ها مرده اند.مادرم یک خون آشام بود ولی پدرم.....او یک انسان بود.مادرم در دنیای شما با او آشنا شده بود.بعد از مدتی با هم ازدواج کردند.مخفیانه..........در قوانین ما ازدواج یک خون آشام با یک انسان ممنوع است.بعد از اینکه من به دنیا آمدم مادرم هر روز پدر را اینجا می آورد تا مرا ببیند.تا اینکه..........تا اینکه یکی از خون آشام ها پدرم را دید و به شاهزاده قبلی خبر داد.آن ها پدرو مادرم را دستگیر کردند و بعد از محاکمه هر دویشان اعدام شدند و تنها کسی که از این موضوع آسیب دید من بودم.من دیگر یتیم شده بودم ولی خانم و آقای بلک مرا به عنوان فرزند خود در دنیای شما قبول کردند.یکی از دلایل مشابح بودن من به شما این است که پدرم یک انسان بوده.ولی هر موقع اینجا می آیم دیگر هیچ کسی را ندارم.فقط آقای فلتلی را دارم.او مثل پدرم است ولی حیف که پدر واقعی ام نیست.
تمام این حرف ها باعث شده بود گریه ام بگیرد.دلم برای کتی می سوخت.او سختی های زیادی کشیده بود.درکش میکردم من هم پدرم را از دست داده بودم.می دانستم چه دردی میکشد.کاش میتوتنستم کاری کنم تا برگردد ولی هیچ کاری از دستم بر نمی آمد...................
2015/01/13 03:43 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #8
RE: سه گانه یک دوست خون آشام:راز کترین
فصل 6
برای این حرف ها دیر بود.اتفاقی بود که افتاده بود.من باید راهی برای خارج شدن از اینجا پیدا میکردم ولی کتی میگفت که در هایی که به دنیای ما باز میشوند بعد از تعطیلات باز خواهند شد و این باعث افزایش نگرانی هایم شده بود.شاید اگر فقط جان خودم به خطر می افتاد کمتر نگران میشدم ولی زیر سر کنجکاوی بیش از حدم جان دو نفر دیگر هم به خطر می افتاد.کتی گفت نگه داشتن من چند روز کار آسانی است اما اگر بخواهد سه ماه مرا اینجا پنهان کند......این اکتان نداشت.کتی گفت تا وقتی که کسی مرا اینجا نبیند مشکلی نداریم ولی من به یاد آوردم که هنگام آمدن به اینجا آن مرد وحشتناک مرا دید.ولی کتی با شنیدن این حرف اصلا نگران نشد.او گفت که آن مرد حافظه ی ضعیفی دارد و هر سال همین حرف هارا به اوهم می گوید پس او تهدیدی نیست.بعد از کمی فکر کردن کتی گفت:شاید راهی باشد که بتوانی سث ماه اینجا دوام بیاوری.بعضی وقت ها شاهزاده برای اینکه انسانی را لایق میداند که باما زندگی کند را به خون آشام تبدیل میکند.معمولا وقتی نوزادی به دنیا می آید چون دندان هایش تکمیل یافته نیست شاهزاده مقداری از خون خود را به آن نوزاد می دهد تا مراحل رشد تکمیل شود.برای این کار حشره ای شبیه به پشه که تحت فرمان ماست خون یکی از مارا به آن شخص میدهد.و او را به یک خون آشام تبدیل می کند.
با شنیدن این حرف ها خوش حال شدم.بعد آقای فلتلی وارد اتاق شد و کتی به اقای فلتلی گفت که من قبول کرده ام.آقای فلتلی گفت:عوارضش را هم به او گفته ای؟؟؟
عوارض؟چه عوارضی؟وقتی در باره این موضوع سوال کردم گفت:این مرحله عوارضی هم دارد که هر کدام به نوبت به سراغت می آیند.من ترتیبشان را نمیدانم ولی می توانم بگویم که چه چیز هایی هستند.سرگیجه،خارش،سردرد،شکم درد،گرسنگی بیش از حد و..............
بعد از این حرف ها کمی در باره ی تصمیمم تجدیدنظر کردم.یعنی نخواستم که قبول کنم.نمیدانم طفلک نوزاد ها چگونه این هارا تحمل می کنند؟؟؟؟؟ولی این را میدانستم که من این کار را نخواهم کرد..................
2015/01/13 03:45 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  توصیف تیکه های دوست داشتنی انیمه ای heraa 3 1,134 2021/02/24 04:58 PM
آخرین ارسال: niloo...far
  راز نهایی !Web Prince 2 1,149 2020/12/16 06:03 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
پاییز و زمستان داستان خون اشامی ( تونل) parsap 14 5,420 2019/01/18 03:09 PM
آخرین ارسال: parsap
zجدید رمان خون یا آب؟ Mi Hi 13 2,636 2018/08/19 01:11 PM
آخرین ارسال: Mi Hi
  داستان"شمشیر خون آلود" dot. 4 1,101 2016/12/30 11:17 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان