زمان کنونی: 2024/11/06, 05:09 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 05:09 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راز نهایی

نویسنده پیام
!Web Prince
RIP

*


ارسال‌ها: 6,293
تاریخ عضویت: Jul 2010
اعتبار: 2083.0
ارسال: #1
راز نهایی
ما بازم یه داستان جدید نوشتیم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه ایده ی این یکی ساعت 6 عصر به ذهنمون رسید و تا الان که 4 و نیم شبه نشستیم نوشتیمش مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
بخونین و اینجا می تونین در موردش نظر بدین مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/07/14 03:38 AM، توسط !Web Prince.)
2020/07/14 03:36 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
!Web Prince
RIP

*


ارسال‌ها: 6,293
تاریخ عضویت: Jul 2010
اعتبار: 2083.0
ارسال: #2
RE: راز نهایی
 - پاشو دیگه!
با صدای مامانم بیدار شدم، نمی دونم چند وقت بود صدام می کرد ولی حتما اتفاق مهمی افتاده بود؛ سابقه نداشت مامانم صبح به این زودی اونم اول تابستون بیدارم کنه!
- چی شده؟
- آقای احمدی زنگ زده کارت داره! پشت خطه!
با شنیدن اسم احمدی خواب از چشمم پرید، آقای احمدی ناپدری جابر، صمیمی ترین دوستم بود که یه ماه پیش بعد از امتحان ادبیات ترم دوم گم شده بود. بعد از امتحان ناپدریش اومده بود دنبالش و برده بودش. این آخرین باری بود که دیده بودمش.
آقای احمدی می گفت رفته بود از بستنی فروشی برای جابر بستنی مورد علاقه ش رو بخره که وقتی برگشته بود جابر رو توی ماشین ندیده بود. چند ساعتی هم منتظرش مونده بود ولی خبری ازش نشده بود. دوربین های مداربسته مغازه های اطراف هم چیزی رو نشون نمی دادن، حتی ماشین آقای احمدی رو! به نظرم کل این داستان یه دروغ بود و آقای احمدی یه جوری خودش رو از دست جابر خلاص کرده بود!
جابر تنها پسر یه زوج ثروتمند بود که پدر و مادرش وقتی 11 ساله بود، توی یه حادثه وحشتناک رانندگی فوت شده بودن. جابر هم شدیدا زخمی شده بود ولی زنده مونده بود. چون هیچ قوم و خویشی نداشت، آقای احمدی دوست باباش سرپرستی اونو قبول کرده بود ولی بیشتر به نظر میرسید سرپرستی پول های پدر و مادرش رو قبول کرده بود و جابر براش یه مزاحم محسوب میشد. من تو این یه سالی که با جابر از نزدیک آشنا شده بودم، نفرت آقای احمدی از جابر رو کامل می تونستم حس کنم.
آقای احمدی از منم خوشش نمیومد، نه تنها از من، بلکه از هر چیزی باعث خوشحالی جابر میشد خوشش نمیومد! این نفرت دو طرفه بود؛ اصلا ازش تحملش رو نداشتم! ولی الان بیش از هر وقت دیگه ای می خواستم باهاش حرف بزنم، یعنی جابر پیدا شده؟
تلفن رو از مامانم گرفتم و سعی کردم مودب باشم:
- سلام آقای احمدی! از جابر خبری شده؟
- سلام عزیزم! نمی خواستم مزاحمت بشم ولی اینجا خیلی به کمکت احتیاج داریم ... بذار برات توضیح بدم ...
آقای احمدی به طور غیرعادی ای مودب شده بود! احتمالا حدس زده بود مامانم داره گوش میده. بهرحال من حوصله ی توضیح اضافه رو نداشتم و حرفش رو قطع کردم
- جابر پیدا شده؟
- ... خب ببین جابر به اون شکلی که قبلا بود پیدا نشده ... ما اینجا خیلی به کمکت احتیاج داریم ... من نمی تونم جابر رو شناسایی کنم، ممکنه یکی دیگه رو پیدا کرده باشن ولی خب ... نمی دونم چطوری بهت بگم ... تا حالا جنازه دیدی؟
معلومه که دیده بودم! توی هزارتا فیلم یه میلیون جنازه دیده بودم! ولی صبر کن ببینم ... جنازه؟ یعنی ... بدنم سرد شد و چشمام سیاهی رفت ولی با هر زحمتی بود خودمو نگه داشتم. آقای احمدی داشت صحبت می کرد ولی نمیشنیدم چی میگه
- سردخونه ...
مامانم گوشی رو ازم گرفت و به آقای احمدی گفت: خودم براش توضیح میدم و بهتون خبر میدم.
توی نیم ساعت بعدی مامانم توضیح داد که یه جسد شبیه جابر پیدا کردن که چند روزی از مرگش میگذره. آقای احمدی نتونسته جسد رو شناسایی کنه. والدین جابر هم فوت شدن و کسی نیست که بشه از طریق تست DNA شناساییش کرد. تنها چاره ای که براشون مونده بود کمک گرفتن از دوستاش برای شناسایی جسدش بود و خب منم صمیمی ترین دوستش محسوب میشدم.
مامانم برام در مورد اولین تجربه مواجهه با مرگ توضیح داد، گفت که اجساد واقعی همونجوری که توی فیلم ها دیدم نیستن، در مورد فساد نعشی صحبت کرد و اینکه جابر با اونی که میشناسم شدیدا فرق کرده. بهم گفت می تونم صبر کنم تا وقتی که آمادگیش رو پیدا کنم یا اینکه کلا بیخیالش بشم ولی من تصمیمم رو گرفته بودم؛ دیگه نمی تونستم و نمی خواستم بی خبری از جابر رو تحمل کنم!
آقای احمدی خونه ی مجلل والدین جابر رو به بهونه ی نداشتن امنیت و خاطرات بد برای جابر فروخته بود و به جاش یه خونه نزدیک ما خریده بود و این سرآغاز آشنای ما دو تا بود. روز اولی که جابر رو دیدم یه پسر 13 ساله لاغر مردنی بود که قلدرهای محله داشتن اذیتش می کردن. از اون قلدرها خوشم نمیومد و برای همینم جابر رو از دستشون نجات دادم و از اون وقت بود که جابر بیشتر وقتش رو باهام میگذروند؛ شاید اونم خیلی ازم خوشش نمیومد ولی پناهگاهی بودم براش در مقابل قلدرها و از اونا مهمتر آقای احمدی!
چشم های جابر عسلی بود، موهاش سیاه و پوستش اینقدر سفید بود که وقتی تی شرت سفیدش رو می پوشید نمی شد مرز بین لباس و پوستش رو پیدا کرد. از فوتبال خوشش نمیومد ولی مثل من عاشق پینگ پونگ و کوهنوردی بود. اگه هوا خوب بود، آخر هفته ها صبح زود با بابام میرفتم کوه و جابر بعد از یه مدت برای اینکه بتونه باهامون بیاد کوه، شب رو خونه ی ما می خوابید.
داشتم سعی می کردم آخرین باری که باهاش رفتم کوه رو تصور کنم که رسیدیم به سردخونه. آقای احمدی جلوتر از ما رسیده بود و با مسئول اونجا هماهنگ کرده بود که ما رو ببره بالای سر جابر. وقتی وارد محوطه ی یخچال های سردخونه شدیم، دل تو دلم نبود. یه بخش بزرگ وجودم التماس می کرد که سریع برگردم و دیگه هیچ وقت پامو اونجا نذارم ولی یه حس قوی بهم میگفت جابر یه جایی همونجاها منتظرمه.
مسئول سردخونه جلوی یخچال شماره ی 1364 وایساد، بهم نگاه کرد و گفت آماده ای؟ مطمئنی که می دونی قراره با چی روبرو بشی؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم آره و اونم در یخچال رو باز کرد و اون وقع بود که فهمیدم چرا آقای احمدی نتونسته بود جابر رو شناسایی کنه ....
چشم های جابر از ترسی بی پایان گشاد شده بود ... صورتش پر از جای زخم بود؛ انگار هزار تا گربه به صورتش چنگ زده بودن. دست چپش از بازو قطع شده بود، از دست راستش هم چیزی باقی نمونده بود. مغزم اجازه نداد بقیه بدن جابر رو هم ببینم و همونجا بیهوش شدم...

- امروز چهلم جابره ...
- هیس ... هادی صداتو میشنوه!
بازم صبح بود، نمی دونم چه روزی بود ... هیچی یادم نبود ولی اسم جابر مثل شوک مغزم رو بیدار و هوشیار کرده بود.
- میشه بریم سر قبر جابر؟
بابام به مامانم نگاه کرد و مامانم گفت اول صبحونه!
- گرسنه نیستم! همین الان بریم!
برای خودمم عجیب بود که کسی باهام مخالفت نکرد. نیم ساعت بعد به قبرستون رسیدیم و از اطلاعات آدرس آرامگاه جابر رو گرفتیم. آقای احمدی حتی اسم خانوادگی جابر رو ازش گرفته بود؛ جابر به اسم جابر احمدی دفن شده بود! حتی نذاشته بود اونو توی آرامگاه خانوادگیشون دفن کنن!
قبل از اینکه قبر جابر رو ببینم، حس می کردم دارم بهش نزدیک میشم، دقیقا می دونستم از کدوم طرف برم تا به قبر جابر برسم. روی قبر جابر عکس پسر لاغر مردنی ترسویی نصب شده بود. خدایا یعنی جابری که میشناختم این شکلی بود؟ چشمام داغ شد و بدون اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم مثل بچه ها زدم زیر گریه. یادم نیست کی از قبرستون برگشتیم...
نصف تابستون بدون اینکه کار خاصی کرده باشم، گذشته بود، بقیه ی تابستون هم به همون سرعت گذشت و تموم شد. مهر اون سال خیلی سریع از همیشه از راه رسید. توی مدرسه رضا رو دیدم.
- هادی چرا تو فونگرام نیستی؟
فونگرام؟ باز این رضا یه گرام جدید تو اینترنت پیدا کرد!
- فونگرام چیه دیگه؟
قبل از اینکه با جابر صمیمی بشم، بیشتر وقتم رو با رضا میگذروندم؛ پسری 15 ساله با موهای فرفری سیاه و پوستی آفتاب سوخته. رضا عاشق کامپیوتر و اینترنت بود! سایتی تو اینترنت نمونده بود که رضا ندیده باشدش! یادم افتاد اون اواخر داشت برنامه نویسی یاد می گرفت.
- یه شبکه اجتماعی جدیده که توش می تونی با شماره موبایلت ثبت نام کنی و با بقیه در ارتباط باشی. می تونی یه آیدی برای خودت تعیین کنی که مجبور نباشی به همه شماره بدی. می تونی توش گروه درست کنی و ....
- خیلی خب ... فهمیدم چیه! هنوز فيلترش نکردن؟
- نه! جدی جدی ازش چیزی نشنیدی؟ کل ایران توی فونگرام هستن!
- خوش به حال سازنده ش پس! حالا روی فون وین نصب میشه؟
- تو همون اون مولیای قدیمیتو عوض نکردی؟
- مگه تا حالا گوشی که دوربین بهتری داشته باشه اومده؟
- پال 11 پرومکس الان بهترین دوربین رو داره!
- پال 11؟ مگه آخرین نسخه ی پال X نبود؟
- تابستون گوشی های جدیدش رو معرفی کرد ... مگه خبر نداری؟
- ....
تابستون؟ اصلا چیزی از تابستون 1421 یادم نبود. اصلا کی امتحانای ترم دوممون تموم شد؟
- من درک می کنم تابستون چه اتفاقی برات افتاد. هادی تو هنوز بقیه ی دوستاتو داری! ما تنهات نمیذاریم
خنده م گرفت بار اولی بود می دیدم رضا احساساتی شده! رضا خودش هم فهمید تو احساساتی شدن تخصص نداره و بحث رو عوض کرد
- راستی بچه های سایت جادوگری، انجمن گودرلایف رو راه انداختن! سراغت رو می گرفتن!
انجمن جادوگری سه سال پیش وقتی داستان پری هاتر تو اوج محبوبیتش بود راه افتاد ولی سال بعدش بین اعضای دعوا پیش اومد و مدیرش اونجا رو تعطیل کرد. یه عالم دوست آنلاین اونجا داشتم...
- لینکش رو برام می فرستی؟
- بذار برسم خونه حتما می فرستم.
- ممنون، لینک فونگرام هم برام بفرست!
- باشه. من اونجا آیدیم Carrow هست!
روز اول مدرسه خیلی دیر تموم شد. معلم ها از جریان خبر داشتن و بهم تسلیت می گفتن و سعی می کردن باهام مهربون باشن ولی خب من دوست نداشتم تو مرکز توجه باشم. وقتی برگشتم خونه رفتم سراغ کامپیوتر خاک گرفته م و روشنش کردم. رضا لینک گودرلایف و فونگرام رو برام ایمیل کرده بود. خدا رو شکر فونگرام روی فون وین نصب میشد هر چند به نظر میومد کلی اشکال داشته باشه ولی خب بهرحال کار می کرد. با اسم Web Prince توی فونگرام و گودرلایف عضو شدم. توی گودرلایف بحث در مورد یه جور کارتون ژاپنی به اسم ژانیمه بود! تا حالا اسمش رو نشنیده بودم، ژانیمه به معنی انیمشنی ساخته شده توسط ژاپنی ها بود. یه سری از کارتون های تلویزیون مثل فوتبالیستها یا هایدی ژانیمه بودن و انگار یه عالم ژانیمه ی دیگه هم وجود داشت!
روزها همینجوری پشت سر هم میگذشتن. منم سرم رو با دیدن ژانیمه و درس خوندن گرم کرده بودم. توی فونگرام عضو یه گروه ژانیمه ای شده بودم و در مورد ژانیمه هایی که می دیدیم صحبت می کردیم. اوضاع دوباره داشت عادی میشد که یه روز یکی به اسم Web Star توی فونگرام بهم پیام داد:
- خودتی هادی؟ من ستاره هستم!
2020/07/14 03:46 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
آتیش پاره
2DAP



ارسال‌ها: 3,043
تاریخ عضویت: Dec 2020
اعتبار: 258.0
ارسال: #3
RE: راز نهایی
خیلی جالب بود ادامشم بذار😁

 
2020/12/16 06:03 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents داستان«راز بزرگ» Ryana 3 1,184 2016/08/21 10:19 PM
آخرین ارسال: Ryana
zجدید راز پری ساکورا 2 872 2016/06/25 12:32 AM
آخرین ارسال: ساکورا
documents داستان '' راز های یک شاه '' Melika10 1 697 2015/12/30 10:36 PM
آخرین ارسال: Melika10
  سه گانه یک دوست خون آشام:راز کترین !Melody 7 2,176 2015/01/13 03:45 PM
آخرین ارسال: !Melody



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان