زمان کنونی: 2024/11/06, 08:16 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 08:16 AM



نظرسنجی: کدام شخصیت داستان ؟
این نظرسنجی بسته شده است.
کنت دارسی پال 36.36% 4 36.36%
روبی جین 18.18% 2 18.18%
سوفی جین 27.27% 3 27.27%
لوکاس آیزاک 9.09% 1 9.09%
الفی جین 9.09% 1 9.09%
سایر شخصیت ها 0% 0 0%
در کل 11 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 4.85
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دختری میان شکوفه های گیلاس

نویسنده پیام
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #1
دختری میان شکوفه های گیلاس
اینا فقط شخصیتای اصلی داستانن که معرفی میکنم
داستان شخصیتای دیگه ای هم داره
اینم تاپیک نظرات
نظرات شما درباره ی داستان دختری میان شکوفه های گیلاس
لطفا اینجا هیچ نظری ندین

کنت دارسی پال
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

روبی جین
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

سوفی جین
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

لوکاس آیزاک
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

الفی جین
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/08/13 08:41 AM، توسط سم سام.)
2014/08/06 09:35 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #2
RE: دختری میان شکوفه های گیلاس
قسمت اول : دختران کنت جین
من ، بیشتر از هر چیزی تو این دنیا ، عاشق خواهرم بودم ...
و بیشتر از هر چیزی تو این دنیا ، به خاطر مرگ خواهرم خوشحال شدم ... !
خواهرم مرد ... و همه چیز از اونروز نحس شروع شد ، روزی که اون ، دارسی رو دید ...
هشت سال پیش ، همین روز
از لای پلکای بسته م نور کمرنگ و تاری رو میبینم ...
گرمای دلپذیر آفتاب تابستون رو از لابه لا ی شاخه های درختا روی گونم حس میکنم ...
نرمی سبزه های زیبایی رو که روشون خوابیدم بیشتر از همه دوست دارم ...
و از میون آواز گنجشک ها و سرو صدای جیرجیرک ها آوای نامفهوم و ملایمیو میشنوم که منو صدا میزنه ...
سوفی : روبی ... روبی ...
چشمامو که باز کردم آسمون آبی و شاخه های درختی که زیرش به خواب رفته بودم اولین چیزایی بودن که دیدم ...
سوفی : بازم وقتی تو باغ منتظرم موندی خوابت برد ؟
روبی : برگشتی ؟
سوفی : مطمئنم همه تو عمارت دارن دنبالمون میگردن . بیا برگردیم .
و در همین حین تو عمارت ...
خانم کیت (خدمتکار) : بانو سوفی ... بانو روبی ... شما کجایید ؟! ... شما ها برید طبقه ی بالا رو بگردید ... بانو ...
تو عمارت قیامت به پا شده بود .
وقتی که خواستیم قایمکی از در پشتی که بین مسیرش به آشپزخونه میخورد وارد عمارت شیم خانم کیت مچمونو گرفت :
پس شما اینجایید ؟! کل عمارت به خاطر شما به هم ریخته ! ارباب جوان میخوان ببیننتون !
و مارو پیش برادرم تو اتاق مطالعه برد
الفی : باز چه فکری با خودتون کردید که اینجوری غیبتون زد ؟ اون لباسا چیه که تو پوشیدی سوفی ؟
سوفی : لباسایی که روستاییا میپوشنه دیگه !
الفی : خودم میدونم کیا این لباسا رو میپوشن ، تو چرا این لباسا رو رو پوشیدی ؟
روبی : اگه لباسای خودشو میپوشید همه میفهمیدن که اون یه روستایی نیست !
الفی : قرارم نیست که باشه ... آه... ! خدای من حرف زدن با شماها فیده ای نداره . سوفی دیگه این لباسا رو نمیپوشی ، میدونی اگه مردم بفهمن دختر بزرگ کنت جین تو ان لباسا بوده چی میگن ؟
روبی : مگه مهمه ؟
الفی : معلومه که مهمه ، فعلا به پدر چیزی نمیگم اما دفعه ی بعد اینقدر مهربون نیستم پس حواستونو جمع کنید تا شب هم از اتاقتون بیرون نمیایید !
من کوچکترین عضو خانواده ی جین بودم . یکی از سه خانواده ی اشرافی نزدیک به پادشاهی
جین ، پال و آیزاک
روابط این سه خانواده علاوه بر خویشاوندی و دوستی در نهایت به دشمنی منتهی میشه ! هر لحظه منتظر یه فرصتن برای از بین بردن همدیگه و نزدیکتر شدن به خانواده ی سلطنتی
با وجود شش تا بچه اونقدراهم خانواده ی شلوغی نبودیم ...
این که من تو این خانواده ام اونقدراهم که به نظر میاد خوشایند نبود .
دختر کنت جین بودن ، هیچوقت معنیشو نفهمیدم
گاهی وقتا آرزو میکردم که یه روستایی باشم . اونجوری میتونستم همیشه آزاد باشم و بدون اینکه چیزی جلومو بگیره لبخند بزنم
به عنوان دخترای کنت جین کل روزمون باید با تمرینا و کلاسا ی مختلف همراه استادای مختلف سپری میشد .
تنها کسی که میتونست درکم کنه خواهر بزرگم بود ...
قبل از مراسمای مهم ، تو انظار عمومی ، برای ملاقات های رسمی ، به جز این وقتا هیچوقت مادرم یعنی کنتس کرنلیا کری رو نمیدیدم اما در عوض خواهرم همیشه پیشم بود
بیشتر از هر چیزی تو این دنیا ، عاشق خواهرم بودم ...
حتی برای شام از اتاق بیرون نیومدیم و در حالی که تو تختامون دراز کشیده بودیم سوفی برگشت و گفت : امروز یه پسره رو دیدم !
روبی : واقعا ؟ چه جور پسریه ؟
سوفی : اسمش دارسیه . فکر کنم که یه روستاییه ، آخه مثل اونا لباس پوشیده بود هر چند زیادی تمیز و مرتب بود . میخوام دوباره ببینمش !
روبی : داداش گفت حق نداری دیگه اونجوری لباس بپوشی ، فردا هم توعمارت جشن داریم .
سوفی : راست میگی پس میذاریمش آخر هفته . تو منتظرم میمونی مگه نه ؟
روبی : خواهر ، ایندفعه منم با خودت میبری ؟
سوفی : باشه .
همیشه اون مکالمات باعث شادیم میشدن
همه چی خوب و عادی بود تا اینکه روز بعد ...
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/08/12 09:18 PM، توسط سم سام.)
2014/08/10 06:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #3
RE: دختری میان شکوفه های گیلاس
قست دوم : آسمان زمینی / دیگه گریه نکن
مثل همیشه ، صبحمون با سر و صداهای خانم کیت ، شروع شد :
وقتشه که دیگه بیدار شید ، بانو سوفی و بانو روبی .
وقتی خانم کیت مشغول آماده کردن لباسامون شد ، سوفی خیلی آروم در گوشم گفت :
فردا شب میریم .
و بعد از آماده شدن مثل همیشه کل خانواده برای خوردن صبحونه سر یک میز جمع شدیم .
من به این به چشم یه وظیفه ی خانوادگی نگاه میکنم ، آخه این ، تنها کاریه که به عنوان یه خانواده انجام میدادیم !
دور میز غذا جمع شدن !
بعد از دعا همه برای خوردن صبحونه آماده شدیم که پدرم برگشت و گفت :
سوفی ، بعد از صبحونه وسایلت رو جمع کن .
سوفی : برای چه کاری ؟
پدر : باید ، به عمارت آیزاک بری .
سوفی : اما برای چی ؟
پدر : حال خاله ات چندان تعریفی نداره و به مهمونی امشب نمیرسه . تو و لوکاس ، برای یه هفته جا به جا میشید .
همه ی برنامه هامون ، خراب شد .
خواهرم حتی به مهمونی شب هم نمیرسید و باید یه هفته با پسرخاله م ، لوکاس جابه جا میشد .
شبا تو اتاق تنها بودن ، یه جورایی حس بدی بهم میداد .
روبی : اگه سوفی بره ...
پدر : دیگه حرفی نباشه . اون امشب میره و تو هم گریه نمیکنی ، فهمیدی ؟
روبی : بله پدر .
همه تو این شهر، به طرزی از پدرم ، یعنی کنت ادوارد جین حساب میبرن .
البته به جز خانواده ی پال ، که نزدیکترین روابط و باخاندان سلطنتی داره و خانواده ی آیزاک ، که رپیسشون شوهر خاله ی منه .
بعد از صبحونه و جمع کردن وسایل سوفی ، به سمت پایین و ورودی عمارت رفتیم .
روبی : واقعا داری میری ؟
سوفی : نگران نباش یه هفته خیلی زود میگذره ، تازه لوکاس هم اینجاست .
روبی : من لوکا رو نمیخوام ، تو رو میخوام .
لوکاس : ببخشید که نمیتونم مثل خواهرت باشم .
روبی : لوکا ؟
لوکاس : هزار بار بهت گفتم مگه نه ؟ اسم من لوکاسه !
روبی : مگه فرقیم میکنه ؟
لوکاس : آه خدای من ، یادم رفته بود دارم با تو حرف میزنم . اصلا چیزی هست که برا تو مهم باشه ؟
سوفی : کالسکه منتظره مگه نه ؟
لوکاس : آره ، سفر خوش .
و بعد فقط به دور شدن و رفتن کالسکه ای خیره شدم که خواهرم توش بود .
لوکاس : چرا قیافت این شکلی شده ؟ من نمیتونم کارایی که با خواهرت میکنی و بکنم اما میتونیم خیلی کارای دیگه کنیم ، مثلا با هم بریم بازار ، یا بریم ماهیگیری ، شبا بیرون بخوابیم و ستاره هارو تماشا کنیم ، تو باغ بازی کنیم ، تازشم ، میتونیم بریم شهر و بگردیم .
روبی : پدر اجازه ی هیچکدومشونو نمیده .
لوکاس : ما به اجازه نیازی نداریم !
بارون شروع به باریدن کرد و چشمام خیس شدن ، به خاطر بارون نبود ، بغضم بود که شکست .
فقط ، به سمت اتاقم دوییدم و لوکارو پشت سرم جا گذاشتم .
بعد گذشت حدودا ، یک ساعت بارون بند اومده بود و متوجه باز شدن ناگهانی در شدم
و قبل از اینکه بفهمم ، لوکاس ، دستمو گرفت و منو به سمت باغ پشت عمارت که از اونجا مخفیانه به روستا میرفتیم کشید .
بین مسیر از رو چاله های آبی که تو هرکدومشون یه تکه از شکل آسمون افتاده بود پریدیم ،
از رو چمن های خیس رد شدیم ،
از زیر درختایی که هنوز از شاخه هاشون آب چکه میکرد عبو د کردیم و حسابی خیس و گلی شدیم .
تا اومدم حرف بزنم منو بلند کرد و روی قلوه سنگ کنار برکه گذاشت . یکدفعه زیر پام خالی شد ، سنگ خیسی که روی اون بودم از جاش در رفت !
توی هوا چرخیدم و تالاپ ... پایین افتادم !
وقتی چشمام رو باز کردم ، خودم رو توی آسمون دیدم . نقش ابر ها توی برکه افتاده بودن و خورشید طلایی از پشت اونا میدرخشیبد .
وسط یه آسمون زمینی حسابی سبک شده بودم .
دستشو به طرفم دراز کرد و گفت :
نمیخوای بیای بیرون ؟ نگاش کن ، چشمات قد دوتا فندوق شده !
دستشو گرفتم و در حالی که داشتم ازسرما یخ میزدم بیرون اومدم .
روبی : تو ...
لوکاس : دیگه گریه نکن . وقتی که ، گریه میکنی ، حس میکنم قلبم میسوزه . دوست ندارم ببینم که غمگینی ! هر وقت که ناراحت بودی ، هر وقت که خواستی گریه کنی ، من میام و کاری میکنم که لبخند بزنی ، من ، همیشه کنارتم ، پس ، دیگه گریه نکن .
روبی : ممنون .
لوکاس : همین ؟! حداقل میتونستی بغلم کنی !
فقط پریدم و بغلش کردم ولی تو عمارت
خانم کیت : بانو روبی ، ارباب جوان لوکاس . مهمونا تا دوساعت دیگه میرسن ، شما کجایید ؟
یه قیامت دیگه به پا شده بود !
همیشه وقتی لوکاس میاد اوضاع اینطوریه !
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/08/13 12:17 PM، توسط سم سام.)
2014/08/13 09:59 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #4
RE: دختری میان شکوفه های گیلاس
قسمت سوم : پسره ی لجباز ...
بعد از برگشت به عمارت و مواخذه شدن به وسیله ی برادرم باید برای مهمونی شب آماده میشدیم .
هر از چند گاهی بین خانواده های اشرافی این اتفاق میافته و حتی بچه ها هم باید حضور داشته باشن .
اولین بارم بود که بدون خواهرم تو این مهمونی ها حاضر میشدم ، برادر بزرگترم الفی همیشه با پدرم یا مهمونای دیگه بود
برادرای دیگم فییپ و آلفرد خودشونو یه جوری سرگرم میکردن ، روف هم عادت به معاشرت با کسی نداره
تو خانواده ، من از همه بدترم ، سوفی همیشه برای من مثل خورشید بود
درخشان و خیره کننده ، پر از زیبایی و انرژی
اما بر خلاف اون من همیشه یه دختر لوس و خودخواه بودم که به تنهایی عادت کرده بود .
خانم کیت : بانوروبی وقتشه که دیگه برید .
از پله ها پایین رفتم و وارد جمعی از آدما شدم
از این جو خوشم نمیاد برای همین به سمت باغ پشت عمارت رفتم و اونجا اون رو برای اولین بار دیدم ...
یه پسر که به ستون آلاچیق تکیه داده بود و میون گلای رز و داوودی با چشمای بسته خیلی آروم نشسته بود !
رفتم بالا سرش و با عصبانیت گفتم : اینجا چیکار میکنی ؟ مهمونا حق ندارن که تو این قسمت باشن .
خیلی آروم چشماشو باز کرد و جوری که انگار آرامششو به هم زدم نگاهشو به طرفم انداخت .
بعد از بلند شدن خیلی ناگهانی رفتارش عوض شد و با یه لبخند رو صورتش گفت :
خیلی متاسفم بانوی جوان ، انگار باعث ناراحتیتون شدم ! کاری از دستم بر میاد ؟
روبی : میتونی برگردی تو سالن پیش بقیه . مهمونا حق ندارن اینجا باشن .
در جوابم برگشت و گفت :
این مهمان نوازی مناسبی نیست . بهتر نیست اجازه بدید به عنوان مهمون هر جا که راحتم باشم ؟
سبک حرف زدنش و این که خیلی مودبانه به آدم توهین میکرد بیشتر ازهمه باعث ناراحتی و اعصاب خوردیم میشد .
روبی : پسره ی لجباز ...
لوکاس : اشکال نداره ، بذار اینجا بمونه .
صداش بود ، اما اثری از خودش نبود !
روبی : از کجا داری حرف میزنی ؟
و یکدفعه از بالای درخت پرید پایین و گفت : اون دوستمه ، اسمش دارسسیه .
دارسی : از آشنایی باهاتون خوشبختم بانوی جوان . میتونم اسمتون رو بدونم ؟
خیلی تعجب کرده بودم ، همه توی مهمونیای خانوادگی ، اشراف زاده ها از طبقه ی اجتماعی بالا هستن
اما اون مثل شاهزاده ها رفتار میکرد !
روبی : روبی ... روبی جین ، هستم .
دارسی : خوب آشنایی تموم شد ، بهتره دیگه این سبک رفتار مسخره رو کنار بذاریم !
از همون روز اول ، همه چیزش برام تازگی داشت . یکی ، روشن تر از خواهرم .
هر سه تایی زیر آلاچیق نشستیم .
رفتار اون و لوکاس خیلی صمیمانه بود ، معلوم بود که دوستای خیلی خوبی بودن .
روبی : شما کجا با هم آشنا شدید ؟
لوکاس : زیر درخت بید بزرگی که تو قسمت شرقی روستاست .
دارسی : تو چند سالته ؟
روبی : سوالت یکم بی ادبیه اما 12 سالمه . خودت چی ؟
دارسی : من ؟ من 16 سالمه . یعنی یه سال از لوکاس بزرگترم .
روبی : از کدوم خانواده هستی ؟
وقتی این سوالو پرسیدم ، لوکاس دست و پاشو گم کرد و مضطرب شد .
دارسی : از خانواده ی پال .
و اونموقع بود که دلیل نگرانیشو فهمیدم .
روبی : پال ؟!
در حالی که میخواستم گریه کنم بدون اینکه دست خودم باشه داد زدم :
ازت متنفرم ! از همه ی پال ها متنفرم !
و مثل همیشه دوییدم و به اتاقم پناه بردم !
دارسی : حال دختر خاله ات خوبه ؟
لوکاس : متاسفم ، نباید تو رو باهاش آشنا میکردم . هر چی نباشه اون از خانواده ی پال متنفره !
دارسی : برای چی ؟
لوکاس : از اختلاف و درگیری خانوادگی هفت سال پیش خبر داری ؟
دارسی : همون درگیری ها که توش خون خیلی از اشراف زاده ها ریخته شد ؟
لوکاس : درسته . خانواده ی مورگن چی ؟
دارسی : منظورت همون خانواده ییه که تو اختلافات نابود شد ؟
لوکاس : قبلا ما سه خانواده ، چهار تا بودیم . خانواده ی مورگن یکی از ما خانواده های قدرتمند و دختر بزرگش مادر روبی بود !
دارسی : چی ؟!
لوکاس : خانواده ی پال مسوول مرگ مارگارت مورگن بود ، برا همین از شما متنفره . متاسفم .
ادامه دارد ...

آلفرد جین

فیلیپ جین

روف جین

.jpg  318918.jpg (اندازه: 23.68 KB / تعداد دفعات دریافت: 139)
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/08/25 07:38 PM، توسط سم سام.)
2014/08/25 07:31 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #5
RE: دختری میان شکوفه های گیلاس
قسمت چهارم : شاهزاده برج شمالی
شاهزاده خانم تو تاریکترین قسمت قلعه اسیره ، تا اینکه شوالیه با اسب سفیدش برای نجات اون میاد .
" شاهزاده ی برج شمالی "
این کتاب داستان مورد علاقم بود .
در حالی که زیر آلاچیق نشسته بودم و از نسیم بهاری و آفتاب ملایم بعد از ظهر لذت میبردم
این کتابو میخوندم که سرشو خم کرد جلوم و گفت : چی میخونی ؟
روبی : تو ؟! ... تو اینجا چیکار میکنی ؟!
دارسی : فقط داشتم وقت میگذروندم تا نهار .
روبی : منظورت چیه ؟
دارسی : نمیدونی ؟ از امروز منم به مدت یک ماه به خانواده ی شما میپیوندم .
در حالی که حسابی جا خورده بودم به طرف اتاق برادرم رفتم و بدون در زدن وارد شدم و با عصبانیت گفتم :
این بلدورت هانیز این جا چی کار میکنه ؟!
الفی : بلدورت هانیز ؟
روبی : چرا یه نفر از خانواده ی پال باید تو عمارت ما ول بچرخه ؟
الفی : دارسی پال رو میگی ؟ به اسرار پدر و خودش اینجاست ، این برای حفظ روابطمون هم خوبه . در ضمن میدونم عادت داری مردمو به شکل گلا تجسم کنی ، اما این یکم بی ادبی نیست ؟
روبی : من نمیخوام اون بلدورت هانیز اینجا باشه !
الفی : فعلا باید تحملش کنی .
از اتاق بیرون اومدم و در حالی که با عصبانیت رو زمین پا میکوبدم ، به طرف آلاچیق برگشتم .
خم شدم تا کتابم رو بردارم که لوکاس صدام زد و ازم خواست تا با هم حرف بزنیم .
لوکاس : میدونی روبی ، کسالت مادرم و مهمونی شب همشون دروغه ، متاسفم که مجبوری به خاطر من یک ماه از خواهرت دور باشی . به جاش کسی رو تحمل کنی که ازش متنفری .
روبی : منظورت چیه ؟!
لوکاس : ماه آینده جشن بلوغ منه که تو عمارتی که همه ی آیزاک ها این جشنو اونجا گرفتن و نزدیکی اینجات برگذار میشه ، دارسی این سنو گذرونده برا همین بهتره که کنارم باشه ، این برات مشکلی نداره ؟
روبی : به خاطر تو سعیمو میکنتم ، اما خواهرم ...
لوکاس : معذرت میخوام !
روبی : نه ، مشکلی نیست .  دیگه وقتش بود که یکم استقلال پیدا کنم ، به هر حال من میرم سمت سمت شرقی باغ میخوام گلای بلوبل رو ببینم .
کتابمو بغلم گرفتم و در حالی که بغضمو پنهون میکردم  پشت بوته ها دوییدم
که ناگهان یه دست سنگین روی دهنم راه نفسم و بست و هوشیاریم توی تاریکی فرو رفت ، وقتی که چشمامو باز کردم
همه جا تاریک بود
فقط از میون درزای دیوار که نور کمی رو به داخل سوق میدادن تونستم به بیرون نگاهی بندازم و بفههم که کجام
من  تو برج متروکه و بی استفاده ی شرق روستا بودم .
دقیقا نمیدونستم سرگذشت این برج چیه ، فقط میدونستم که بیش تر از 50 ساله که اینجا سرپاست .
زانوهامو بغل کردمو و تو ی اون تاریکی به این فکر کردم که چه قدر بی مصرفم و در همین حین اون بیرون اتفاققای دیگه ای در حال افتادن بود
الفی : منظورتون چیه ؟ یکدفعه ناپدید شده و بعد یه نامه دریافت کردیم که اونو دزدیدن ! مسخره س !
فیلیپ : اوه ! کم پیش میاد همچین صحنه ای ببینیم ، الفی عصبانیه .
آلفرد : بدجورم عصبانیه . یعنی همش به خاطر روبیه ؟!
الفی : دهنتونو ببندید . این مزخرفات کمکی بهمون نمیکنه ، اگه شما درک نمیکنین ، من میکنم . اون ..
آلفرد : آه ! آه ! دیگه این جمله رو حفظ شدیم ، اون آخرین و با ارزشترین یادگاری از مادره .
فییپ : ما هم میریم دنبالش بگردیم .
الفی : خوبه ، همه ی نگهبانا رو بفرستید دنبالش ، مشکلی نیست اگه هیچ کس تو عمارت نمونه .
جلوی عمارت
لوکاس : تو هم میای؟
دارسی : معلومه که میام .
کم کم داشت غروب میشد که صدای کوبیده شدن در و دوییدن یه نفر رو پله هارو شنیدم :
شاهزاده خانم تو تاریکترین قسمت قلعه اسیره ، تا اینکه شوالیه با اسب سفیدش برای نجات اون میاد
اون یه شوالیه ی واقعی نبود ، حتی اسب سفیدی هم  نداشت
با اینحال برای من اونجا بود
اونروز ، اون تبدیل به شوالیه ی من شد .
و در حالی که نفس نفس میزد و خیس عرق بود گفت : پس تو اینجا بودی . کل عمارتتون ریخته به هم ، لوکاس هم که از محدوده ی ملکاتون خارج شده تا پیدات کنه ، واقعا که دختر دردسر سازی هستی !
اون ، دارسی بود ...
ادامه دارد ...
 
2014/09/20 01:58 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #6
RE: دختری میان شکوفه های گیلاس
از اونجایی که جهنمی به اسم مدارس قراره شروع بشه این قسمتو یکم زودتر گذاشتم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
قسمت پنجم : دوست داشتن چیزی ...
دوست داشتن چیزی ...
حسه عشق و علاقه به کسی ، نه شنیدنیه و نه دیدنی
حتی قابل لمس هم نیست
پس چطوری ، اتفاق میافته ؟
فکر میکردم که فقط یه وابستگی و یه چیز دروغیه ، تا اینکه خودم تجربه ش کردم
من به اون وابسته نبودم ، اما اونروز ، اونجا ، یه چیزیو پیشش جا گذاشتم که جاش هیچوقت با هیچی دیگه پر نمیشه !
تازه میفهمم که قلب چنین چیز با ارزشیه .
خیلی ساده و احمقانه بهش دل بستم
از اتاقم بیرون اومدم و به سمت اتاق الفی رفتم .
الفی : چیزی شده ؟
روبی : برادر ، میخوام با پدر حرف بزنم .
یخورده جا خورد و گفت : کم پیش میاد تو همچین درخواستی کنی ، به نظر ناراحت میای . چیزی شده ؟
روبی : چیزی نیست . اگه نمیشه اشکال نداره ، ما حق نداریم همینطوری به ملاقات پدر بریم ، مگه نه ؟
الفی : برات یه کاریش میکنم .
روبی : ممنون .
بعد از دو ساعت الفی تونست اجازه ی ملاقات پدر رو بگیره و با هم به طبقه ی بالا و اتاق کارش رفتیم .
پدر : با من کاری داشتی روبی ؟
روبی : برجی که تو قسمت شرقی روستا و نزدیکی عمارته رو خانواده ی ما ساخته ، مگه نه ؟
پدر : درسته ، چطور مگه ؟
روبی : میخوام ترمیمش کنید .
پدر : نمیتونم خواستتو بپذیرم ، اگه فقط همین بود ، میتونی بری . من کارایی دارم که باید بهشون برسم .
از اتاق در حالی که الفی هنوز اونجا بود بیرون اومدم و در و بستم
الفی : چرا خوسته ش رو رد کردید ، پدر ؟
پدر : خودت میدونی ، نمیخوام که این تراژدی برای اونم تکرار بشه .
دارسی و لوکاس توی باغ نشسته بودن ، منم رفتم و کنار آلاچیق نشستم ، وقتی که منو دیدن اومدن کنارم .
لوکاس : خوبی روبی ؟ صدمه ندیدی ؟!
دارسی : فکر نمیکن چیزیش شده باشه ، مگه نه ؟
روبی : بلدورت هانیز راست میگه ، من حالم خوبه .
دارسی : بلدورت هانیز ؟!
روبی : یه گله .
لوکاس : اون دیگه چه گلیه ؟
روبی : یه گونه ی گوشت خواره .
دارسی : گوشت خوار ؟
روبی : در اصل پشه میخوره .
دارسی : لوکایس بهم گفته بود مردمو شکل گلا میبینی ، اما این دیگه چه جورشه ؟ اصلا همچین گلی هست ؟
لوکاس : روبی خیلی مطالعه میکنه ، برا همین خیلی چیزا میدونه ، راستی روبی تا حالا نگفتی من چه گلیم ؟
روبی : تو گل نیستی !
لوکاس : چی ؟!
دارسی : هههه ! احتمالا گلت خشکیده !
روبی : تو تنها کسی هستی که به شکل گل نمی بینمش . یه جورایی شبیه یه پرنده ای .
دارسی : که اینطور ، حالا گل خودت چیه ؟
روبی : من ؟ من شکوفه ی گیلاسم .
لوکاس : چرا شکوفه ی گیلاس ؟
روبی : شکوفه های گیلاس ، نشونه ی غمن ، گلایی که مردمو دیوونه میکنن .در عین حال خیلی وابسته و شکننده ن .
دارسی : میدونی ، چیه ؟ حس میکنم رفتارت نسبت به من تغییر کرده . انگار که دیگه از من بدت نمیاد .
روبی : چی داری میگی ؟ فقط دارم عادت میکنم !
درسته ، بعد گذشت نصف ماه دیگه داشتم به وجودش عادت میکردم .
روزا توی باغ میگشتیم و گل جمع میکردم و شبا هم ستاره ها رو تماشا میکردیم و داستان میگفتیم ، تا وقتی که خوابمون ببره .
تا اینکه یه روز الفی ازم خواست تا پیشش برم .
روبی : با من کاری داشتی ؟
افی : بیا با هم بریم یه جایی !
روبی : کجا ؟
الفی : جای بدی نیست ، نگران نباش .
روبی : باید لباسامو عوض کنم .
الفی : نمیخواد ، همین نزدیکیاس ، فقط دنبالم بیا .
بعد راه افتاد ، بدون اینکه بدونم کجا میریم دنبالش راه افتادم .
به خاطر سنگا و شاخه مجبور بودم فقط به زمین چشم بدوزم که یکدفعه وایستاد و خوردم بهش .
الفی : رسیدیم .
جایی که بهش رسیدیم ، همون برج قدیمی که ترمیم شده ، بود .
روبی : پس پدر راضی شد ؟
الفی : نه ، وقتی دیدم به خاطرش ناراحتی ، من اینکارو کردم .
روبی : ممنون .
اون برج ، جایی بود که اولین عشق من توش شکل گرفت . هر چند ، همه چیز دست خوش تغییرات ناخوشایندی بود !
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/09/21 02:14 PM، توسط سم سام.)
2014/09/21 01:38 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #7
RE: دختری میان شکوفه های گیلاس
قسمت ششم : تو ، آفتابگردونی !
از اونروز همیشه تو اون برج بودیم ، اون برج بهترین خاطراتمو برام ساخت و تو خودش جا داد .
و بالاخره روز موعود رسید ، جشن بلوغ لوکاس .
تمام طول مراسم با چشمام دنبال خواهرم میگشتم ، هر چند میون اون همه آدم فایده ای نداشت .
مراسم به پایان رسید ، به ستون کنار پله های بیرونی عمارت تکیه داده بودم که دو تا دست چشمامو گرفتن و صدای خواهر بود که گفت : اگه گفتی ، من کیم ؟
روبی : خواهر ؟
سوفی : نمیدونی چه قدر دلم برات تنگ شده بود .
روبی : منم همینطور .
لوکاس داشت ما رو صدا میزد و همراه دارسی به طرفمون میومد ، وقتی کنارمون رسیدن قیافه های سوفی و دارسی واقعا عجیب شده بود ، انگشت اشارشونو به سمت هم دیگه گرفته بودنو چشماشون داشت از حدقه بیرون میزد و در کمال تعجب هر دو گفتن : تــــــــــــــو ؟!
سوفی ؟: تو اینجا چیکار میکنی ؟
دارسی : خودت اینجا چیکار میکنی ؟ من فکر کردم تو یه روستایی هستی !
سوفی : منم همین فکر و میکردم !
روبی : شما همدیگرو میشناسید ؟
سوفی : اون همون پسریه که ازش حرف میزدم ، تو روستا دیده بودمش . تو اونو میشناسی روبی ؟
روبی : چه سوء تفاهم جالبی . دارسی پال ، تنها وارث خانواده ی اشرافی پال . این هم سوفی جین خواهر بزرگ من .
دارسی : اون خواهر تو عه ؟
سوفی : پال ؟ روبی ، تو ...
روبی : نگران نباش ، من مشکلی باهاش ندارم .
به عمارت برگشتیم .
یه خورده احساس ناراحتی میکردم ، آخه همون کالسکه ای که خواهرمو برد امروز بعد یک ماه داره دارسی رو از پیش ما میبره .
دارسی : اینجاواقعا خوش گذشت ، ازتون ممنونم .
روبی : بلدورت هانیز .
دارسی : چیزی شده ؟
روبی : هفته ی دیگه مراسم رقص تو عمارت آیزاکه ، میشه منو همراهی کنی ؟
دارسی : گفتم دیگه از من بدت نمیاد ، اشکال نداره . اما یه چیزیو میدونی ؟
روبی : ها ؟!
دارسی : تو شکوفه ی گیلاس نیستی ، تو یه آفتابگردونی تو دل تابستون !
اون راست میگفت ، من آفتابگردون بودم ، به سمت نور کشیده میشدم ، برای اینکه خودم نوری نداشتم .
نسبت به قبل تغییر کرده بودم ، به جای کنار خواهرم بودن ، تنهایی مطالعه میکردم ،
مشتاقانه منتظر هفته ی بعد بودم درحالی که نمیدونتم ، اصلا هفته ی بعدی وجود نداشت .
همونطوری که تو باغ نشسته بودم الفی اومد و گفت :
میتونم باهات حرف بزنم روبی ؟
روبی : البته ، چیزی شده ؟
الفی : باهام بیا .
به اتاق مطالعه رفتیم ، کل خانواده اونجا جمع شده بودن .
الفی : در کمال تاسف ، باید بهتون بگم ، که خانواده ی پال ، نابود شده !
روبی : چی ؟
آلفرد : آه ! حالا باید به جای مراسم رقص تو مراسم تدفین شرکت کنیم .
فیلیپ : پال کوچولوی بیچاره ، فقط 16 سالش بود ، تو بهار زندگیش ، شاید به خاطر تو بوده شکوفه ی گیلاس ، ظاهرا باید تو بهارش دنبال یه شکوفه مثل تو راه نمیافتاد که غم کل فصلای زندگیشو فرا بگیره !
آلفرد : تو ناراحتی ، شکوفه ی گیلاس ؟ تازه همبازی پیدا کرده بودیا !
روبی : ساکت شو ، کاکتوس اچینو گروزونی .
الفی : تنها بازمانده ی اونا پسرشون دارسی پاله که مجروحه .
سوفی : چطور همچین اتفاقی افتاد ؟
الفی : ظاهرا آنش سوزی بوده !
اونروز از آتیش متنفر شدم ، آتیشی که زبونه هاش قرار بود به بازی گرفتنم ادامه بدن .
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/09/21 03:55 PM، توسط سم سام.)
2014/09/21 03:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #8
RE: دختری میان شکوفه های گیلاس
قسمت هفتم : روبان مشکی
یک سال از اون حادثه ی وحشتناک میگذشت ، هیچ کس نمیدونست که کار کی بوده .
همه فکر میکردن که بعد از این حادثه خانواده ی پال به بحران کشیده میشه و موقعیتشو از دست میده اما دارسی یا بهتر بگم کنت بعدی عمارت پال از این اتفاق جلوگیری کرد
خانواده ی پال حتی از قبل هم به امپراطوری نزدیکتر شدند ... یعنی شد .
آخه دارسی آخرین بازمانده ی خانواده ی پال بود .
اونروزم یه روز عادی دیگه تو عمارت بود که روف اومد کنارم نشست .
اون همیشه خودشو تو اتاق حبس میکنه و ویالون میزنه ، خیلی عادت به معاشرت با دیگران نداره ، کم پیش میاد با کسی حرف بزنه و وقتی کنارت میشینه یعنی میخواد بهت چیزی بگه .
روبی : با من کاری داشتی ، گاردنیا ؟
روف : ناراحتی شکوفه ی گیلاس ؟
روبی : البته که نه .
روف : دروغگو ! نمیخوام کسی که دوسش دارم ناراحت باشه !
روبی : منم نمیخوام .
روف : پس چرا ناراحتی ؟
روبی : میدونی ، اتفاقاتی هستن که نمیذارن تو خوشحال باشی .
روف : تا کی قراره ناراحت باشی ؟!
روبی : نمیدونم .
بعد بدون اینکه چیزی بگه پاشد و از کنارم رفت .
فردای اونروز قرار بود که به پیک نیک بریم ، بعد از دوسال این اولین جایی بود که همه ی خانواده با هم جمع میشدیم
البته پدرم باز به خاطر کار زیاد با هامون نیومد و کنتس کرنلیا ، فکر کنم که هنوز  مارو بخشی از خانواده ش نمیدونه ، چون بدون حضور پدرم با ما جایی نمیاد !
من و روف میون درختا و پیچ و تاب شاخه هاشون  بازی میکردیم ، فیلیپ و آلفرد مثل همیشه با هم شطرنج بازی میکردن و الفی و سوفی مشغول مطالعه بودن .
روف به نظر خوشحال میومد ، اون از سرما خوشش نمیاد ، فکر کنم برای همین به شکل گاردنیا میبینمش .
گلای گاردنیا ، گلایی که فقط تو آب و هوای مرطوب و زیر سایه ی خورشید رشد میکنن اما درست به رنگ برفن .
میون بوته ها گیر کردم و از روف جدا شدم ، تا بتونم خودم و آزاد کنم ، صدای مهیب و کوبنده ای همراه شیحه ی اسبا به گوش رسید
به سمت صدا دوییدم و اونجا ...
پوست برفی رنگ روف و زمین درست به سرخی گلای رز سرخ در اومده بودن
فقط تونستم بدون هیچ حرکتی به اون گاری شکسته و جسم بی جون روف که توی خون خودش غوطه ور بود خیره بشم تا اینکه دست الفی روی چشمام اومد و همه ی دیدم رو سیاه کرد !
الفی : نگاه نکن !
سوفی : خدای من ، این دیگه چیه ؟
آلفرد : گاردنیا ؟!
در حالی که هنوز نمیتونستم چیزی ببینم ، فقط فهمیدم که الفی بغلم و کرد و منو از اونجا برد .
توی مراسم تدفین ، کسی رو دیدم که باورم نمیشد ، دارسی در حالی که ظاهرش با همیشه فرق میکرد و چشم راستش باند پیچی شده بود .
لوکاس : بیا بریم پیشش .
کنارش رفتیم ، نه تنها ظاهرش بلکه رفتارش هم تغییر کرده بود . البته با ما به همون مهربونی همیشگی بود .
اونو لوکاس با هم بیرون رفتن بعد از پنج دقیقه ، منم همینکارو کردم .
خارج از کلیسا و اون جو سیاه و خسته کننده که به نشان مرگ یه نفر به وجود اومده ، توی یک دشت پر از گل بچه هایی در حال بازین که هر کدوم نشون یه زندگی تازه هستن ،
منم یکی از همونام ولی با همشون فرق دارم ، بر خلاف بچه هایی که امروز برای اولین بار بدون اینکه حتی بدونن برای چی
لباسای سیاه به تن کردن ، این لباسا همیشه تنم بوده
حتی تا قبل از اومدن دارسی فکر میکردم که زندگیم خلاصه شده تو تنهایی و از ناراحتی ها ...
نسیم تندی به صورتم خورد و روبان مشکی کلاهم تو ی آسمون رها و مشغول تاب خوذردن تو آسمون شد ، دستمو به سمتش دراز کردم اما خیلی بالا بود
به طرفش دوییدم تا بگیرمش ، اما تا بهش نزدیک میشدم و اونو تو دستام حس میکردم ازم دور میشد
لوکاس : کجا میری روبی ؟
روبی : روبانم  ... ! روبان کلاهم ... !
لوکاس : ما برات میگیریمش ، بیا دارسی .
دارسی : اومدم .
دیدن اون دو تا در حالی که با دستپاچه گی دنبال یه روبان مشکی میدون و دارن پشت سرشون جام میذارن منو از بی حسی همیشگیم در میاورد
روبی : بچه ها بیخیالش ، برگردیم .
دارسی : نگران نباش من برات میگیرمش .
نمیخواستم ازشون جا بمونم ، برای همین پا به پاشون دوییدم ، اما هر کاری هم که میکردم نمیتونستم بهشون برسم ،  تا اینکه دیدم متوقف شدن ، به رودخونه رسیده بودیم .
همونجا وایستادیمو به اون روبان مشکی خیره شدیم تا اینکه تو افق و میون ابرای سفید و پنبه ای محو شد .
لوکاس : آخرشم نتونستیم بگیریمش .
دارسی : واقعا پسرای بی عرضه ای هستیم ، ببخشید روبی .
روبی : نه ، شاید اون ... زود تر از ما ، به روف برسه !
لوکاس : روبی ؟!
دارسی : شاید ، شاید اون ناراحتیتم با خودش ببره .
روبی : شاید ...
ادامه دارد ...
 
2014/09/21 08:36 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #9
RE: دختری میان شکوفه های گیلاس
قسمت هشتم : گذشته ...
مرگ روف دست خوش گسترش دامنه ی اختلافات میون خانواده ها شد ، از اون موقع 7 سال میگذره .
اون روز ، آخرین باری بود که تونستم دارسی پال رو ببینم ، از اون به بعد لوکاس رو هم خیلی نمیدیدم .
من دیگه اون دختر منفور و لوس وخودخواه که تنهایی از پس هیچ کاری بر نمیومد و با کوچکترین اتفاق ناخوشایندی ، اشکش در میومد و شروع به گریه و زاری میکرد نیستم .
الان یه دختر مهربون و کاملم که به صورت داوطلب تو یتیم خونه ، به عنوان معلم و کمک دست کارکنای دیگه ، نیمه وقت ، کار میکنه . هر چند بیشتر مطالعه میکنم ، درست مثل قبل البته ، برای پدرم .
5 ماه پیش به طور ناگهانی به شدت مریض شد و از کار افتاد . یه جورایی ادوارد جین رو الان بیشتر دوست دارم . چون حداقل دیگه برای دیدنش به وقت قبلی نیازی نداریم .
تقریبا هر روز دوساعت کنارش میمونم ، براش کتاب میخونم ، با هم حرف میزنیم ، حتی ازم میخواد که بهش بگم تو راه چه چیزایی دیدم .
الان پدر نسبتا بهتریه .
پدر : راجب انسانها چی فکر میکنی ؟
روبی : منظورتون چیه ، پدر ؟
پدر : میدونی ، من از اینکه یه انسانم متنفرم . تو ناامیدی دست و پا میزنیم و آخرش مثل یه موجود بی ارزش میمیریم !
روبی : برا منم فرقی نمیکنه ، به نظر منم هممون ، پر از گناهیم . اما به نظرتون زندگی کردن قشنگ نیست ؟
پدر : اینطور فکر میکنی ؟
روبی : اگه جنبه های خوبشو در نظر بگیرید ، آره . خندیدن ، طبیعت ، بچه ها ، اینکه من الان اینجام .
پدر : تو خیلی شبیه اونی ، هر دوتون کنارم بودین ولی خیلی دور از دسترس ، اونقدر که هر لحظه میترسم باد شما رو با خودش ببره !
روبی : پدر ؟
پدر : میشه داستانو تموم کنی ؟
در حالی که حسابی گیج شده بودم لبخندی زدم و با آرامش گفتم : البته .
قبل از اینکه داستان تموم بشه از شدت خستگی خوابش برد .
خانم کیت : بانوی جوان ، شما هم باید استراحت کنید .
روبی : باشه .
صبح روز بعد ، وقتیکه طبق روال عادی یکشنبه ها به سمت یتیم خونه میرفتم ، صدایی به گوشم رسید ، وقتی سرمو برگردوندم یه مرد جوون خیلی سریع از کنارم گذشت و توی بوته های کنارم پرید .
بلافاصله بعد اون ، دو تا مرد دیگه در حال دوییدن کنار من ایستادن و یکیشون گفت : ببخشید بانوی جوان ، یه مرد از کنار شما نگذشت ؟
روبی : چرا . چطور مگه ؟! کاری کرده که دنبالشید ؟
بعد با کنجکاوی عجیبی گفت : فقط بگید که از کدوم سمت رفت .
روبی : سمت مزرعه ها دویید .
بعد با عجله به سمت مزرعه ها دوییدن .
روبی : هی ، میتونی بیایی بیرون .
با ظاهر به هم ریخته و شلوغش از لایه بوته ها بیرون اومد ، شروع به تکوندن گرد و خاک لباساش شد و بعد ، رو به من کرد و گفت : از کمکت ممنونم خانوم جوان ، نجاتم دادی . فقط نمیدونم چرا بدنم اینقدر میخواره ؟!
روبی : برای اینکه اون بوته ها سمی بودن . راستی چرا اونا دنبالت بودن ؟
برگشت و با یه لبخند ملیح گفت : نیازی نیست که بدونی .
روبی : آقایون ، اون مرد اینجاست !
اون بازم شروع به فرار کرد و مردا هم دنبالش افتادن .
نفهمیدم کی بود اما خیلی آشنا به نظر میرسید ، خصوصا اون لبخندش ، منو یاد یکی از گذشته مینداخت .
خودمو درگیرش نکردم تا اینکه از یتیم خونه برگشتم . از جلوی ورودی عمارت آهنگی شنیده میشد که قبلا هم شنیده بودمش .
با اینکه با یه تنظیم دیگه زده میشد ولی خودش بود ، آهنگی که روف همیشه با ویالون میزد .
فیلیپ : اومدی شکوفه ی گیلاس ؟
روبی : کی داره آهنگ میزنه ، کاکتوس ؟
آلفرد : خودت برو ببین .
صدا از اتاق موسیقی روف بود ، به سمتش دوییدم و اونجا ، یه مرد با موهای براق و بلند پشت پیانو نشسته بود ، پیانویی که هفت سال به دست کسی باز نشده بود .
خیلی آروم جلو رفتم و پرسیدم : شما کی هستید ؟
وقتی که روشو برگردوند ، همون مردی که صبح دیدمش . برگشت و گفت : پس تو روبی هستی ؟
الفی : روبی تو اینجایی ؟ میخواستم کالسکه بفرستم دنبالت .
سوفی : گفتم که نیازی نیست .
روبی : برادر ، اینجا چه خبره ؟
سوفی : فعلا بیا بشینیم .
بعد از اینکه نشستیم ، پسر جوون دیگه ای هم از گوشه ی تاریک اتاق بیرون و بین ماها اومد ، و به دلیلی که نمیدونستم خیلی شبیه من بود .
الفی : روبی ، در حقیقت این آقایون اقوام ما ، نه یعنی ، اقوام تو هستن . مانوئل مورگن و رابین پال .
روبی : منظورت چیه برادر ؟
مانوئل : بذار خودم واست توضیح بدم ، وقتی که خانواده ی مورگن نابود شد ، من مانوئل مورگن یه نوجوون 15 ساله ی بی پروا در حال جهانگردی با پدر بزرگم بودم . در واقع من الان بزرگترین بازمانده ی خانواده ی مورگن و دایی تو و رابین هستم .
روبی : دایی من و رابین ؟
مانوئل : شما خواهر برادرید دیگه !
روبی : خواهر و برادریم ؟ من جین چه ربطی میتونم به یه پال داشته باشم ؟
رابین : احمق ، یعنی هنوز نفهمیدی که تو یه جین نیستی ؟ واقعا چه نقطه ی اشتراکی بین خودت و اعضای دیگه ی جین میبینی ؟
روبی : منظورت چیه ؟
رابین : تا حالا دقت نکردی که چرا قیافه ی تو با همشون فرق داره ، یا رنگ موهات ؟ دلیلش اینه که تو یه جین نیستی !
روبی : پس من کیم ؟
رابین : اگه اینقدر دوست داری بدونی چرا نمیری خودت از بزرگ خانواده ی جین ، ادوارد عزیز نمیپرسی ؟
در عین ناباوری هویت 20 ساله ی من در هاله ای از ابهام فرو رفته بود ...
در حالی که حسابی شوکه شده بودم بدون گوش دادن به الفی و سوفی به سمت اتاق پدرم ... یعنی کنت ادوارد جین دوییدم و بدون در زدن وارد شدم .
پدر : چیزی شده ، روبی ؟
روبی : بهم بگید !
پدر : چی رو ؟
روبی : بهم بگید که کی هستم ؟
پدر : پس بالاخره فهمیدی ؟ آه ... به مارگارت قول داده بودم که چیزی بهت نگم ! واقعا میخوای بدونی ؟
روبی : البته که میخوام بدونم .
پدر : بیا بشین .
هوا ابری بود و هر از چندگاه رعد و برقا باعث میشدن که بلرزم .
رفتم و کنارش نشستم . دستش و بالا آورد ، منم گرفتمش . بعد شروع به حرف زدن کرد .
پدر : همه چیز به 32 سال پیش و اون برج قدیمی و متروک برمیگرده ... آه ، برا همین نمیخواستم که بازسازیش کنم ...
ادامه دارد ...

رابین پال


مانوئل مورگن


اینم وقتی داشت پیانو میزد
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/10/06 03:21 PM، توسط سم سام.)
2014/10/05 10:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #10
RE: دختری میان شکوفه های گیلاس
قسمت نهم : گذشته ...
در حالی که هویتم زیر سایه ای از شک و تردید مخفی شده بود ، کنت جین بعد از گذشت 32 سال شروع به بازگشایی راز های گذشته ای کرده بود که من توش نبودم ، اما هویتم بود ...
پدر : همه چیز به 32 سال پیش و اون برج قدیمی و متروک برمیگرده ... آه ، برا همین نمیخواستم که بازسازیش کنم ...
16 سالم بود و به فرار از تمرینا و گم کردن خودم تو روستا عادت داشتم ، تا این که یه روز که مثل همیشه زیر درخت بید بزرگی که تو قسمت شرقی روستاست ، اونو دیدم .
در حالی که زیر سایه ی شاخ و برگا با آرامش خوابیده بودم احساس کردم که یه چیزی لپم رو فشار میده
وقتی که به زور چشمامو که به اون نور زیاد عادت نداشت ، باز کردم ، دیدمش ...
دختری با چشمایی به رنگ دریا و مو هایی به سیاهی و تاریکی شب ...
از همون اولین باری که دیدمش یه چیزی رو خوب فهمیدم ، اینکه اون چیزی رو ازم دزدید که تا اونموقع هیچ کس براش ممهم نبوده ، قلبم .
داشت با انگشتش لپم رو فشار میداد ، وقتی که فهمید بیدار شدم ، برگشت و گفت : ببخشید ، نمیخواستم بیدارت کنم ، فقط لپای باد کردت خیلی بامزه بود .
ادوارد : خواهش میکنم اما شما کی هستین ؟!
مارگارت : آه ! من مارگارت مورگن هستم ، بازم به خاطر بیدار کردنت معذرت میخوام . اسم تو چیه ؟
ادوارد : ادوارد ... ادوارد جین .
از اونروز همیشه زیر اون درخت میدیدمش .
ادوارد : راجب انسانها چی فکر میکنی ؟
مارگارت : راجب انسانها ؟
ادوارد : میدونی ، من از اینکه یه انسانم متنفرم . تو ناامیدی دست و پا میزنیم و آخرش مثل یه موجود بی ارزش میمیریم !
مارگارت : شاید تو راست بگی ، موجودات مسخره ای هستیم اما ، مسخره ترینمون خودتی ! همیشه فقط دیگرانو میخندونی ، کنار تو خیلی خوش میگذره یا اینکه ما الان اینجاییم . اگه از این جنبه نگاه کنی ، زندکی کردن به نظرت قشنگ نیست ؟
ادوارد : مارگارت ، اگه باد تو رو با خودش ببره ، من چیکار کنم ؟
خندید و گفت : نگران نباش من سنگین تر از اونیم که باد بتونه تکونم بده !
با اینحال ، من حتی از کوچکترین نسیمی در کنارش هم میترسیدم .
اوضاع اینجوری میگذشت تا اینکه بعد یه سال ، وقتی که طبق معمول زیر درخت دراز کشیده بودم با یه صدای واااااااااااای چشمامو باز کردم و تنها چیزی که حس کردم ، درد شدیدی توی کمرم بود .
مارگارت : ادوارد !
به زور چشمامو باز کردم و دیدم یکی روم افتاده !
ادوارد : هی من تخت خوابت نیستما .
در حالی که به زحمت از روم پا میشد و خودشو میتکوند ، گفت : خیلی معذرت میخوام ، بی ادبی من رو ببخشید ، من وینسنت پال هستم و امیدوارم یه جوری بتونم گستاخیمو جبران کنم !
یه پسر خوش قیافه با ظاهر روستایی ولی مرتب که زیادی مودب بود از خانواده ی اشرافی پال و دوستش گیلبرت آیزاک که از بالای درخت داد میزد : هوی ، وینسنت زنده ای ؟ ، اون موقع خانواده های ما دشمن نبودن در واقع هیچ رابطه ای نداشتن تا اینکه دوستی ما دستخوش پیشامد تلخ قتل بین خانواده های اشرافی شد .
اون برج رو پدرم برای ما ساخته بود ، همیشه اونجا همدیگر و میدیدیم .
همه چی خوب بود تا اینکه پدرم بر اثر یک بیماری مرد و من در حالی که فقط نوزده و خورده ای سالم بود جانشینش شدم .
من عاشق مارگارت بودم برای همین تصمیم گرفتم که ازش خواستگاری کنم
و متوجه یه موضوعی شدم ، اینکه چه قدر احمق بودم . وینسنت و مارگارت همدیگه رو دوست داشتن و میخواستن نامزدیشونو رسما اعلام کنن ، بعد از اون من با گلوریا ، خواهر گیلبرت ازدواج کردم و سال بعدش ، یه پسر به اسم الفی داشتم ، دوازده سال بعد در حالی که صاحب سه تا پسر دیگه هم بودم ، گلوریا موقع به دنیا آوردن دخترمون سوفیا ، از بین ما رفت .
ادوین ، برادر بزرگتر وینسنت جانشین پدرشون شده بود و وینسنت به جز نام خانواده ی پال تقریبا هیچی نداشت .
البته اون چیزیو داشت که من هیچوقت نمیتونستم به دست بیارم ، مارگارت .
اونا خیلی خوشحال و خوشبخت بودن ، اونقدر که بهشون حسودیم میشد تا اینکه این حسادت ، دو سال بعد به طور ناگهانی تموم شد .
من با مارگارت که به خاطر مرگ وینسنت تو یه حادثه و ترد شدن از خانواده ش برای پافشاری سر ازدواج با اون ، بدون هیچ حامی مونده بود ازدواج کردم و چیزی که نمیدونستیم ، این بود که اون بارداره .
بعد از به دنیا اومدن بچه ها ، سر و کله ی پدربزرگ جهانگرد مارگارت پیدا شد و رابین رو با خودش برد
با این حال میتونستیم خوشحال باشیم ، وجود مارگارت همه رو خوشحال میکرد ، حتی روف که به خاطر مرگ مادرش گلوریا افسرده بود ، کنار مارگارت میخندید .
اما خوشحالی ما تا ابد ادامه نداشت ، خانواده ی پال و آیزاک نتونستن حقارتی که براشون پیش اومده بود رو تحمل کنن و علیه خانواده ی ما و مورگن شورش کردن .
روابط خانواده ها به هم خورد و اعضای خانواده ی مورگن به جز پدربزرگ و پسر کوچکشون همگی نابود شدن ، عمارت ما دیگه روحی تو خودش نداشت ، اونروز قلب منم همراه مارگارت مرد .
کسی رو که عاشقش بودم ، کسی رو که میخواستم عاشقم باشه ، کسی رو که 25 سال برای به دست آوردنش لحظه شماری کردم ، از دست دادم .
اون روز ، همه ی ما یه چیزی رو از دست دادیم ، و تنها چیزی که میتونستم بهش فکر کنم این بود ، که چرا دوستی ساده ی ما اینقدر پیچیده شد ؟
خاندان پال که فقط یه وارث کوچک داشت ازماها خیلی قویتر شد و منم برای حفظ روابط ، با کرنلیا کری از خانواده ی ثروتمندی که دختر بزرگترشون با گیلبرت ازدواج کرده بودو حتیدو تا پسر به اسم لوکاس و الکس هم داشتن ، ازدواج کردم .
دشمنی ما به پایان رسید ، اما چیزی که هیچوقت به پایان نرسید ، حس نفرت عمیق من از ادوین و گیلبرت و غم از دست دادن عشقی بود که داغش هنوزم دلم رو میسوزونه .
کسایی که مردن و از بین ما رفتن تبدیل به یه راز شدن
و اون بچه ها و وارثا بزرگ شدن ، حالا اون روبی کوچولو که واسه خودش خانومی شده ، جلوم نشسته و داره داستانم رو میشنوه !
به عهده ی خودته که میتونی منو ببخشی و اینجا بمونی ، یا یا برادر و داییت بری .
صدای ضربات بارون به شیشه شنیده میشد و در حالی که بغضم راه گلومو بسته بود ، گفتم :
برای چی باید ببخشمتون ؟ برای اینکه به جای بودن کنار بچه هاتون خودتونو توی اتاق کار بین یه عالمه کاغذ حبس کردین و برای دیدنشون یه کاغذ دلیل خواستین ؟ روش تربیتیتون به خودتون مربوطه اما به خاطرش ، هیچ وقت نمیتونم ببخشمتون پدر ! هر چی نباشه ، من یه جین کینه ای مثل خودتونم .
وقتی که این حرف ها رو زدم پدرم لبخندی زد و در حالی که دستش بین دستام هر لحظه سرد تر میشد با سرفه و لحن گرمی گفت :
تا وقتیکه تو اینجایی ، دروغه اگه بگم ، خلاء نبودن مارگارت ... با هیچی پر نمیشه .
و برای همیشه چشمای آسمونی رنگشو به روی ما بست و بغض بلوری منم با صدای هق هقی که هفت سال از آخرین بار شنیده شدنش میگذشت ، شکست ...
ادامه دارد ...

ادوارد جین

مارگارت مورگن

وینسنت پال

گیلبرت آیزاک

گلوریا آیزاک

ادوین پال
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/10/06 05:25 PM، توسط سم سام.)
2014/10/06 05:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
بهار و تابستان دختری با بالهای نقره ای sheyda~ 1 2,021 2014/09/05 08:44 PM
آخرین ارسال: sheyda~



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان