قسمت سوم : پسره ی لجباز ...
بعد از برگشت به عمارت و مواخذه شدن به وسیله ی برادرم باید برای مهمونی شب آماده میشدیم .
هر از چند گاهی بین خانواده های اشرافی این اتفاق میافته و حتی بچه ها هم باید حضور داشته باشن .
اولین بارم بود که بدون خواهرم تو این مهمونی ها حاضر میشدم ، برادر بزرگترم الفی همیشه با پدرم یا مهمونای دیگه بود
برادرای دیگم فییپ و آلفرد خودشونو یه جوری سرگرم میکردن ، روف هم عادت به معاشرت با کسی نداره
تو خانواده ، من از همه بدترم ، سوفی همیشه برای من مثل خورشید بود
درخشان و خیره کننده ، پر از زیبایی و انرژی
اما بر خلاف اون من همیشه یه دختر لوس و خودخواه بودم که به تنهایی عادت کرده بود .
خانم کیت : بانوروبی وقتشه که دیگه برید .
از پله ها پایین رفتم و وارد جمعی از آدما شدم
از این جو خوشم نمیاد برای همین به سمت باغ پشت عمارت رفتم و اونجا اون رو برای اولین بار دیدم ...
یه پسر که به ستون آلاچیق تکیه داده بود و میون گلای رز و داوودی با چشمای بسته خیلی آروم نشسته بود !
رفتم بالا سرش و با عصبانیت گفتم : اینجا چیکار میکنی ؟ مهمونا حق ندارن که تو این قسمت باشن .
خیلی آروم چشماشو باز کرد و جوری که انگار آرامششو به هم زدم نگاهشو به طرفم انداخت .
بعد از بلند شدن خیلی ناگهانی رفتارش عوض شد و با یه لبخند رو صورتش گفت :
خیلی متاسفم بانوی جوان ، انگار باعث ناراحتیتون شدم ! کاری از دستم بر میاد ؟
روبی : میتونی برگردی تو سالن پیش بقیه . مهمونا حق ندارن اینجا باشن .
در جوابم برگشت و گفت :
این مهمان نوازی مناسبی نیست . بهتر نیست اجازه بدید به عنوان مهمون هر جا که راحتم باشم ؟
سبک حرف زدنش و این که خیلی مودبانه به آدم توهین میکرد بیشتر ازهمه باعث ناراحتی و اعصاب خوردیم میشد .
روبی : پسره ی لجباز ...
لوکاس : اشکال نداره ، بذار اینجا بمونه .
صداش بود ، اما اثری از خودش نبود !
روبی : از کجا داری حرف میزنی ؟
و یکدفعه از بالای درخت پرید پایین و گفت : اون دوستمه ، اسمش دارسسیه .
دارسی : از آشنایی باهاتون خوشبختم بانوی جوان . میتونم اسمتون رو بدونم ؟
خیلی تعجب کرده بودم ، همه توی مهمونیای خانوادگی ، اشراف زاده ها از طبقه ی اجتماعی بالا هستن
اما اون مثل شاهزاده ها رفتار میکرد !
روبی : روبی ... روبی جین ، هستم .
دارسی : خوب آشنایی تموم شد ، بهتره دیگه این سبک رفتار مسخره رو کنار بذاریم !
از همون روز اول ، همه چیزش برام تازگی داشت . یکی ، روشن تر از خواهرم .
هر سه تایی زیر آلاچیق نشستیم .
رفتار اون و لوکاس خیلی صمیمانه بود ، معلوم بود که دوستای خیلی خوبی بودن .
روبی : شما کجا با هم آشنا شدید ؟
لوکاس : زیر درخت بید بزرگی که تو قسمت شرقی روستاست .
دارسی : تو چند سالته ؟
روبی : سوالت یکم بی ادبیه اما 12 سالمه . خودت چی ؟
دارسی : من ؟ من 16 سالمه . یعنی یه سال از لوکاس بزرگترم .
روبی : از کدوم خانواده هستی ؟
وقتی این سوالو پرسیدم ، لوکاس دست و پاشو گم کرد و مضطرب شد .
دارسی : از خانواده ی پال .
و اونموقع بود که دلیل نگرانیشو فهمیدم .
روبی : پال ؟!
در حالی که میخواستم گریه کنم بدون اینکه دست خودم باشه داد زدم :
ازت متنفرم ! از همه ی پال ها متنفرم !
و مثل همیشه دوییدم و به اتاقم پناه بردم !
دارسی : حال دختر خاله ات خوبه ؟
لوکاس : متاسفم ، نباید تو رو باهاش آشنا میکردم . هر چی نباشه اون از خانواده ی پال متنفره !
دارسی : برای چی ؟
لوکاس : از اختلاف و درگیری خانوادگی هفت سال پیش خبر داری ؟
دارسی : همون درگیری ها که توش خون خیلی از اشراف زاده ها ریخته شد ؟
لوکاس : درسته . خانواده ی مورگن چی ؟
دارسی : منظورت همون خانواده ییه که تو اختلافات نابود شد ؟
لوکاس : قبلا ما سه خانواده ، چهار تا بودیم . خانواده ی مورگن یکی از ما خانواده های قدرتمند و دختر بزرگش مادر روبی بود !
دارسی : چی ؟!
لوکاس : خانواده ی پال مسوول مرگ مارگارت مورگن بود ، برا همین از شما متنفره . متاسفم .
ادامه دارد ...
آلفرد جین
فیلیپ جین
روف جین
318918.jpg (اندازه: 23.68 KB / تعداد دفعات دریافت: 139)