دختری میان شکوفه های گیلاس - نسخهی قابل چاپ +- پارک انیمه (https://animpark.icu) +-- انجمن: فعالیت های گروهی (/forum-30.html) +--- انجمن: نویسندگی (/forum-34.html) +---- انجمن: نویسندگان جوان (/forum-265.html) +---- موضوع: دختری میان شکوفه های گیلاس (/thread-14866.html) صفحهها: 1 2 |
دختری میان شکوفه های گیلاس - سم سام - 2014/08/06 09:35 PM اینا فقط شخصیتای اصلی داستانن که معرفی میکنم داستان شخصیتای دیگه ای هم داره اینم تاپیک نظرات نظرات شما درباره ی داستان دختری میان شکوفه های گیلاس لطفا اینجا هیچ نظری ندین کنت دارسی پال مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه روبی جین مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه سوفی جین مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه لوکاس آیزاک مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه الفی جین مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه RE: دختری میان شکوفه های گیلاس - سم سام - 2014/08/10 06:32 PM قسمت اول : دختران کنت جین من ، بیشتر از هر چیزی تو این دنیا ، عاشق خواهرم بودم ... و بیشتر از هر چیزی تو این دنیا ، به خاطر مرگ خواهرم خوشحال شدم ... ! خواهرم مرد ... و همه چیز از اونروز نحس شروع شد ، روزی که اون ، دارسی رو دید ... هشت سال پیش ، همین روز از لای پلکای بسته م نور کمرنگ و تاری رو میبینم ... گرمای دلپذیر آفتاب تابستون رو از لابه لا ی شاخه های درختا روی گونم حس میکنم ... نرمی سبزه های زیبایی رو که روشون خوابیدم بیشتر از همه دوست دارم ... و از میون آواز گنجشک ها و سرو صدای جیرجیرک ها آوای نامفهوم و ملایمیو میشنوم که منو صدا میزنه ... سوفی : روبی ... روبی ... چشمامو که باز کردم آسمون آبی و شاخه های درختی که زیرش به خواب رفته بودم اولین چیزایی بودن که دیدم ... سوفی : بازم وقتی تو باغ منتظرم موندی خوابت برد ؟ روبی : برگشتی ؟ سوفی : مطمئنم همه تو عمارت دارن دنبالمون میگردن . بیا برگردیم . و در همین حین تو عمارت ... خانم کیت (خدمتکار) : بانو سوفی ... بانو روبی ... شما کجایید ؟! ... شما ها برید طبقه ی بالا رو بگردید ... بانو ... تو عمارت قیامت به پا شده بود . وقتی که خواستیم قایمکی از در پشتی که بین مسیرش به آشپزخونه میخورد وارد عمارت شیم خانم کیت مچمونو گرفت : پس شما اینجایید ؟! کل عمارت به خاطر شما به هم ریخته ! ارباب جوان میخوان ببیننتون ! و مارو پیش برادرم تو اتاق مطالعه برد الفی : باز چه فکری با خودتون کردید که اینجوری غیبتون زد ؟ اون لباسا چیه که تو پوشیدی سوفی ؟ سوفی : لباسایی که روستاییا میپوشنه دیگه ! الفی : خودم میدونم کیا این لباسا رو میپوشن ، تو چرا این لباسا رو رو پوشیدی ؟ روبی : اگه لباسای خودشو میپوشید همه میفهمیدن که اون یه روستایی نیست ! الفی : قرارم نیست که باشه ... آه... ! خدای من حرف زدن با شماها فیده ای نداره . سوفی دیگه این لباسا رو نمیپوشی ، میدونی اگه مردم بفهمن دختر بزرگ کنت جین تو ان لباسا بوده چی میگن ؟ روبی : مگه مهمه ؟ الفی : معلومه که مهمه ، فعلا به پدر چیزی نمیگم اما دفعه ی بعد اینقدر مهربون نیستم پس حواستونو جمع کنید تا شب هم از اتاقتون بیرون نمیایید ! من کوچکترین عضو خانواده ی جین بودم . یکی از سه خانواده ی اشرافی نزدیک به پادشاهی جین ، پال و آیزاک روابط این سه خانواده علاوه بر خویشاوندی و دوستی در نهایت به دشمنی منتهی میشه ! هر لحظه منتظر یه فرصتن برای از بین بردن همدیگه و نزدیکتر شدن به خانواده ی سلطنتی با وجود شش تا بچه اونقدراهم خانواده ی شلوغی نبودیم ... این که من تو این خانواده ام اونقدراهم که به نظر میاد خوشایند نبود . دختر کنت جین بودن ، هیچوقت معنیشو نفهمیدم گاهی وقتا آرزو میکردم که یه روستایی باشم . اونجوری میتونستم همیشه آزاد باشم و بدون اینکه چیزی جلومو بگیره لبخند بزنم به عنوان دخترای کنت جین کل روزمون باید با تمرینا و کلاسا ی مختلف همراه استادای مختلف سپری میشد . تنها کسی که میتونست درکم کنه خواهر بزرگم بود ... قبل از مراسمای مهم ، تو انظار عمومی ، برای ملاقات های رسمی ، به جز این وقتا هیچوقت مادرم یعنی کنتس کرنلیا کری رو نمیدیدم اما در عوض خواهرم همیشه پیشم بود بیشتر از هر چیزی تو این دنیا ، عاشق خواهرم بودم ... حتی برای شام از اتاق بیرون نیومدیم و در حالی که تو تختامون دراز کشیده بودیم سوفی برگشت و گفت : امروز یه پسره رو دیدم ! روبی : واقعا ؟ چه جور پسریه ؟ سوفی : اسمش دارسیه . فکر کنم که یه روستاییه ، آخه مثل اونا لباس پوشیده بود هر چند زیادی تمیز و مرتب بود . میخوام دوباره ببینمش ! روبی : داداش گفت حق نداری دیگه اونجوری لباس بپوشی ، فردا هم توعمارت جشن داریم . سوفی : راست میگی پس میذاریمش آخر هفته . تو منتظرم میمونی مگه نه ؟ روبی : خواهر ، ایندفعه منم با خودت میبری ؟ سوفی : باشه . همیشه اون مکالمات باعث شادیم میشدن همه چی خوب و عادی بود تا اینکه روز بعد ... ادامه دارد ... RE: دختری میان شکوفه های گیلاس - سم سام - 2014/08/13 09:59 AM قست دوم : آسمان زمینی / دیگه گریه نکن مثل همیشه ، صبحمون با سر و صداهای خانم کیت ، شروع شد : وقتشه که دیگه بیدار شید ، بانو سوفی و بانو روبی . وقتی خانم کیت مشغول آماده کردن لباسامون شد ، سوفی خیلی آروم در گوشم گفت : فردا شب میریم . و بعد از آماده شدن مثل همیشه کل خانواده برای خوردن صبحونه سر یک میز جمع شدیم . من به این به چشم یه وظیفه ی خانوادگی نگاه میکنم ، آخه این ، تنها کاریه که به عنوان یه خانواده انجام میدادیم ! دور میز غذا جمع شدن ! بعد از دعا همه برای خوردن صبحونه آماده شدیم که پدرم برگشت و گفت : سوفی ، بعد از صبحونه وسایلت رو جمع کن . سوفی : برای چه کاری ؟ پدر : باید ، به عمارت آیزاک بری . سوفی : اما برای چی ؟ پدر : حال خاله ات چندان تعریفی نداره و به مهمونی امشب نمیرسه . تو و لوکاس ، برای یه هفته جا به جا میشید . همه ی برنامه هامون ، خراب شد . خواهرم حتی به مهمونی شب هم نمیرسید و باید یه هفته با پسرخاله م ، لوکاس جابه جا میشد . شبا تو اتاق تنها بودن ، یه جورایی حس بدی بهم میداد . روبی : اگه سوفی بره ... پدر : دیگه حرفی نباشه . اون امشب میره و تو هم گریه نمیکنی ، فهمیدی ؟ روبی : بله پدر . همه تو این شهر، به طرزی از پدرم ، یعنی کنت ادوارد جین حساب میبرن . البته به جز خانواده ی پال ، که نزدیکترین روابط و باخاندان سلطنتی داره و خانواده ی آیزاک ، که رپیسشون شوهر خاله ی منه . بعد از صبحونه و جمع کردن وسایل سوفی ، به سمت پایین و ورودی عمارت رفتیم . روبی : واقعا داری میری ؟ سوفی : نگران نباش یه هفته خیلی زود میگذره ، تازه لوکاس هم اینجاست . روبی : من لوکا رو نمیخوام ، تو رو میخوام . لوکاس : ببخشید که نمیتونم مثل خواهرت باشم . روبی : لوکا ؟ لوکاس : هزار بار بهت گفتم مگه نه ؟ اسم من لوکاسه ! روبی : مگه فرقیم میکنه ؟ لوکاس : آه خدای من ، یادم رفته بود دارم با تو حرف میزنم . اصلا چیزی هست که برا تو مهم باشه ؟ سوفی : کالسکه منتظره مگه نه ؟ لوکاس : آره ، سفر خوش . و بعد فقط به دور شدن و رفتن کالسکه ای خیره شدم که خواهرم توش بود . لوکاس : چرا قیافت این شکلی شده ؟ من نمیتونم کارایی که با خواهرت میکنی و بکنم اما میتونیم خیلی کارای دیگه کنیم ، مثلا با هم بریم بازار ، یا بریم ماهیگیری ، شبا بیرون بخوابیم و ستاره هارو تماشا کنیم ، تو باغ بازی کنیم ، تازشم ، میتونیم بریم شهر و بگردیم . روبی : پدر اجازه ی هیچکدومشونو نمیده . لوکاس : ما به اجازه نیازی نداریم ! بارون شروع به باریدن کرد و چشمام خیس شدن ، به خاطر بارون نبود ، بغضم بود که شکست . فقط ، به سمت اتاقم دوییدم و لوکارو پشت سرم جا گذاشتم . بعد گذشت حدودا ، یک ساعت بارون بند اومده بود و متوجه باز شدن ناگهانی در شدم و قبل از اینکه بفهمم ، لوکاس ، دستمو گرفت و منو به سمت باغ پشت عمارت که از اونجا مخفیانه به روستا میرفتیم کشید . بین مسیر از رو چاله های آبی که تو هرکدومشون یه تکه از شکل آسمون افتاده بود پریدیم ، از رو چمن های خیس رد شدیم ، از زیر درختایی که هنوز از شاخه هاشون آب چکه میکرد عبو د کردیم و حسابی خیس و گلی شدیم . تا اومدم حرف بزنم منو بلند کرد و روی قلوه سنگ کنار برکه گذاشت . یکدفعه زیر پام خالی شد ، سنگ خیسی که روی اون بودم از جاش در رفت ! توی هوا چرخیدم و تالاپ ... پایین افتادم ! وقتی چشمام رو باز کردم ، خودم رو توی آسمون دیدم . نقش ابر ها توی برکه افتاده بودن و خورشید طلایی از پشت اونا میدرخشیبد . وسط یه آسمون زمینی حسابی سبک شده بودم . دستشو به طرفم دراز کرد و گفت : نمیخوای بیای بیرون ؟ نگاش کن ، چشمات قد دوتا فندوق شده ! دستشو گرفتم و در حالی که داشتم ازسرما یخ میزدم بیرون اومدم . روبی : تو ... لوکاس : دیگه گریه نکن . وقتی که ، گریه میکنی ، حس میکنم قلبم میسوزه . دوست ندارم ببینم که غمگینی ! هر وقت که ناراحت بودی ، هر وقت که خواستی گریه کنی ، من میام و کاری میکنم که لبخند بزنی ، من ، همیشه کنارتم ، پس ، دیگه گریه نکن . روبی : ممنون . لوکاس : همین ؟! حداقل میتونستی بغلم کنی ! فقط پریدم و بغلش کردم ولی تو عمارت خانم کیت : بانو روبی ، ارباب جوان لوکاس . مهمونا تا دوساعت دیگه میرسن ، شما کجایید ؟ یه قیامت دیگه به پا شده بود ! همیشه وقتی لوکاس میاد اوضاع اینطوریه ! ادامه دارد ... RE: دختری میان شکوفه های گیلاس - سم سام - 2014/08/25 07:31 PM قسمت سوم : پسره ی لجباز ... بعد از برگشت به عمارت و مواخذه شدن به وسیله ی برادرم باید برای مهمونی شب آماده میشدیم . هر از چند گاهی بین خانواده های اشرافی این اتفاق میافته و حتی بچه ها هم باید حضور داشته باشن . اولین بارم بود که بدون خواهرم تو این مهمونی ها حاضر میشدم ، برادر بزرگترم الفی همیشه با پدرم یا مهمونای دیگه بود برادرای دیگم فییپ و آلفرد خودشونو یه جوری سرگرم میکردن ، روف هم عادت به معاشرت با کسی نداره تو خانواده ، من از همه بدترم ، سوفی همیشه برای من مثل خورشید بود درخشان و خیره کننده ، پر از زیبایی و انرژی اما بر خلاف اون من همیشه یه دختر لوس و خودخواه بودم که به تنهایی عادت کرده بود . خانم کیت : بانوروبی وقتشه که دیگه برید . از پله ها پایین رفتم و وارد جمعی از آدما شدم از این جو خوشم نمیاد برای همین به سمت باغ پشت عمارت رفتم و اونجا اون رو برای اولین بار دیدم ... یه پسر که به ستون آلاچیق تکیه داده بود و میون گلای رز و داوودی با چشمای بسته خیلی آروم نشسته بود ! رفتم بالا سرش و با عصبانیت گفتم : اینجا چیکار میکنی ؟ مهمونا حق ندارن که تو این قسمت باشن . خیلی آروم چشماشو باز کرد و جوری که انگار آرامششو به هم زدم نگاهشو به طرفم انداخت . بعد از بلند شدن خیلی ناگهانی رفتارش عوض شد و با یه لبخند رو صورتش گفت : خیلی متاسفم بانوی جوان ، انگار باعث ناراحتیتون شدم ! کاری از دستم بر میاد ؟ روبی : میتونی برگردی تو سالن پیش بقیه . مهمونا حق ندارن اینجا باشن . در جوابم برگشت و گفت : این مهمان نوازی مناسبی نیست . بهتر نیست اجازه بدید به عنوان مهمون هر جا که راحتم باشم ؟ سبک حرف زدنش و این که خیلی مودبانه به آدم توهین میکرد بیشتر ازهمه باعث ناراحتی و اعصاب خوردیم میشد . روبی : پسره ی لجباز ... لوکاس : اشکال نداره ، بذار اینجا بمونه . صداش بود ، اما اثری از خودش نبود ! روبی : از کجا داری حرف میزنی ؟ و یکدفعه از بالای درخت پرید پایین و گفت : اون دوستمه ، اسمش دارسسیه . دارسی : از آشنایی باهاتون خوشبختم بانوی جوان . میتونم اسمتون رو بدونم ؟ خیلی تعجب کرده بودم ، همه توی مهمونیای خانوادگی ، اشراف زاده ها از طبقه ی اجتماعی بالا هستن اما اون مثل شاهزاده ها رفتار میکرد ! روبی : روبی ... روبی جین ، هستم . دارسی : خوب آشنایی تموم شد ، بهتره دیگه این سبک رفتار مسخره رو کنار بذاریم ! از همون روز اول ، همه چیزش برام تازگی داشت . یکی ، روشن تر از خواهرم . هر سه تایی زیر آلاچیق نشستیم . رفتار اون و لوکاس خیلی صمیمانه بود ، معلوم بود که دوستای خیلی خوبی بودن . روبی : شما کجا با هم آشنا شدید ؟ لوکاس : زیر درخت بید بزرگی که تو قسمت شرقی روستاست . دارسی : تو چند سالته ؟ روبی : سوالت یکم بی ادبیه اما 12 سالمه . خودت چی ؟ دارسی : من ؟ من 16 سالمه . یعنی یه سال از لوکاس بزرگترم . روبی : از کدوم خانواده هستی ؟ وقتی این سوالو پرسیدم ، لوکاس دست و پاشو گم کرد و مضطرب شد . دارسی : از خانواده ی پال . و اونموقع بود که دلیل نگرانیشو فهمیدم . روبی : پال ؟! در حالی که میخواستم گریه کنم بدون اینکه دست خودم باشه داد زدم : ازت متنفرم ! از همه ی پال ها متنفرم ! و مثل همیشه دوییدم و به اتاقم پناه بردم ! دارسی : حال دختر خاله ات خوبه ؟ لوکاس : متاسفم ، نباید تو رو باهاش آشنا میکردم . هر چی نباشه اون از خانواده ی پال متنفره ! دارسی : برای چی ؟ لوکاس : از اختلاف و درگیری خانوادگی هفت سال پیش خبر داری ؟ دارسی : همون درگیری ها که توش خون خیلی از اشراف زاده ها ریخته شد ؟ لوکاس : درسته . خانواده ی مورگن چی ؟ دارسی : منظورت همون خانواده ییه که تو اختلافات نابود شد ؟ لوکاس : قبلا ما سه خانواده ، چهار تا بودیم . خانواده ی مورگن یکی از ما خانواده های قدرتمند و دختر بزرگش مادر روبی بود ! دارسی : چی ؟! لوکاس : خانواده ی پال مسوول مرگ مارگارت مورگن بود ، برا همین از شما متنفره . متاسفم . ادامه دارد ... آلفرد جین [attachment=40589] فیلیپ جین [attachment=40590] روف جین [attachment=40591] RE: دختری میان شکوفه های گیلاس - سم سام - 2014/09/20 01:58 PM قسمت چهارم : شاهزاده برج شمالی شاهزاده خانم تو تاریکترین قسمت قلعه اسیره ، تا اینکه شوالیه با اسب سفیدش برای نجات اون میاد . " شاهزاده ی برج شمالی " این کتاب داستان مورد علاقم بود . در حالی که زیر آلاچیق نشسته بودم و از نسیم بهاری و آفتاب ملایم بعد از ظهر لذت میبردم این کتابو میخوندم که سرشو خم کرد جلوم و گفت : چی میخونی ؟ روبی : تو ؟! ... تو اینجا چیکار میکنی ؟! دارسی : فقط داشتم وقت میگذروندم تا نهار . روبی : منظورت چیه ؟ دارسی : نمیدونی ؟ از امروز منم به مدت یک ماه به خانواده ی شما میپیوندم . در حالی که حسابی جا خورده بودم به طرف اتاق برادرم رفتم و بدون در زدن وارد شدم و با عصبانیت گفتم : این بلدورت هانیز این جا چی کار میکنه ؟! الفی : بلدورت هانیز ؟ روبی : چرا یه نفر از خانواده ی پال باید تو عمارت ما ول بچرخه ؟ الفی : دارسی پال رو میگی ؟ به اسرار پدر و خودش اینجاست ، این برای حفظ روابطمون هم خوبه . در ضمن میدونم عادت داری مردمو به شکل گلا تجسم کنی ، اما این یکم بی ادبی نیست ؟ روبی : من نمیخوام اون بلدورت هانیز اینجا باشه ! الفی : فعلا باید تحملش کنی . از اتاق بیرون اومدم و در حالی که با عصبانیت رو زمین پا میکوبدم ، به طرف آلاچیق برگشتم . خم شدم تا کتابم رو بردارم که لوکاس صدام زد و ازم خواست تا با هم حرف بزنیم . لوکاس : میدونی روبی ، کسالت مادرم و مهمونی شب همشون دروغه ، متاسفم که مجبوری به خاطر من یک ماه از خواهرت دور باشی . به جاش کسی رو تحمل کنی که ازش متنفری . روبی : منظورت چیه ؟! لوکاس : ماه آینده جشن بلوغ منه که تو عمارتی که همه ی آیزاک ها این جشنو اونجا گرفتن و نزدیکی اینجات برگذار میشه ، دارسی این سنو گذرونده برا همین بهتره که کنارم باشه ، این برات مشکلی نداره ؟ روبی : به خاطر تو سعیمو میکنتم ، اما خواهرم ... لوکاس : معذرت میخوام ! روبی : نه ، مشکلی نیست . دیگه وقتش بود که یکم استقلال پیدا کنم ، به هر حال من میرم سمت سمت شرقی باغ میخوام گلای بلوبل رو ببینم . کتابمو بغلم گرفتم و در حالی که بغضمو پنهون میکردم پشت بوته ها دوییدم که ناگهان یه دست سنگین روی دهنم راه نفسم و بست و هوشیاریم توی تاریکی فرو رفت ، وقتی که چشمامو باز کردم همه جا تاریک بود فقط از میون درزای دیوار که نور کمی رو به داخل سوق میدادن تونستم به بیرون نگاهی بندازم و بفههم که کجام من تو برج متروکه و بی استفاده ی شرق روستا بودم . دقیقا نمیدونستم سرگذشت این برج چیه ، فقط میدونستم که بیش تر از 50 ساله که اینجا سرپاست . زانوهامو بغل کردمو و تو ی اون تاریکی به این فکر کردم که چه قدر بی مصرفم و در همین حین اون بیرون اتفاققای دیگه ای در حال افتادن بود الفی : منظورتون چیه ؟ یکدفعه ناپدید شده و بعد یه نامه دریافت کردیم که اونو دزدیدن ! مسخره س ! فیلیپ : اوه ! کم پیش میاد همچین صحنه ای ببینیم ، الفی عصبانیه . آلفرد : بدجورم عصبانیه . یعنی همش به خاطر روبیه ؟! الفی : دهنتونو ببندید . این مزخرفات کمکی بهمون نمیکنه ، اگه شما درک نمیکنین ، من میکنم . اون .. آلفرد : آه ! آه ! دیگه این جمله رو حفظ شدیم ، اون آخرین و با ارزشترین یادگاری از مادره . فییپ : ما هم میریم دنبالش بگردیم . الفی : خوبه ، همه ی نگهبانا رو بفرستید دنبالش ، مشکلی نیست اگه هیچ کس تو عمارت نمونه . جلوی عمارت لوکاس : تو هم میای؟ دارسی : معلومه که میام . کم کم داشت غروب میشد که صدای کوبیده شدن در و دوییدن یه نفر رو پله هارو شنیدم : شاهزاده خانم تو تاریکترین قسمت قلعه اسیره ، تا اینکه شوالیه با اسب سفیدش برای نجات اون میاد اون یه شوالیه ی واقعی نبود ، حتی اسب سفیدی هم نداشت با اینحال برای من اونجا بود اونروز ، اون تبدیل به شوالیه ی من شد . و در حالی که نفس نفس میزد و خیس عرق بود گفت : پس تو اینجا بودی . کل عمارتتون ریخته به هم ، لوکاس هم که از محدوده ی ملکاتون خارج شده تا پیدات کنه ، واقعا که دختر دردسر سازی هستی ! اون ، دارسی بود ... ادامه دارد ... RE: دختری میان شکوفه های گیلاس - سم سام - 2014/09/21 01:38 PM از اونجایی که جهنمی به اسم مدارس قراره شروع بشه این قسمتو یکم زودتر گذاشتم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه قسمت پنجم : دوست داشتن چیزی ... دوست داشتن چیزی ... حسه عشق و علاقه به کسی ، نه شنیدنیه و نه دیدنی حتی قابل لمس هم نیست پس چطوری ، اتفاق میافته ؟ فکر میکردم که فقط یه وابستگی و یه چیز دروغیه ، تا اینکه خودم تجربه ش کردم من به اون وابسته نبودم ، اما اونروز ، اونجا ، یه چیزیو پیشش جا گذاشتم که جاش هیچوقت با هیچی دیگه پر نمیشه ! تازه میفهمم که قلب چنین چیز با ارزشیه . خیلی ساده و احمقانه بهش دل بستم از اتاقم بیرون اومدم و به سمت اتاق الفی رفتم . الفی : چیزی شده ؟ روبی : برادر ، میخوام با پدر حرف بزنم . یخورده جا خورد و گفت : کم پیش میاد تو همچین درخواستی کنی ، به نظر ناراحت میای . چیزی شده ؟ روبی : چیزی نیست . اگه نمیشه اشکال نداره ، ما حق نداریم همینطوری به ملاقات پدر بریم ، مگه نه ؟ الفی : برات یه کاریش میکنم . روبی : ممنون . بعد از دو ساعت الفی تونست اجازه ی ملاقات پدر رو بگیره و با هم به طبقه ی بالا و اتاق کارش رفتیم . پدر : با من کاری داشتی روبی ؟ روبی : برجی که تو قسمت شرقی روستا و نزدیکی عمارته رو خانواده ی ما ساخته ، مگه نه ؟ پدر : درسته ، چطور مگه ؟ روبی : میخوام ترمیمش کنید . پدر : نمیتونم خواستتو بپذیرم ، اگه فقط همین بود ، میتونی بری . من کارایی دارم که باید بهشون برسم . از اتاق در حالی که الفی هنوز اونجا بود بیرون اومدم و در و بستم الفی : چرا خوسته ش رو رد کردید ، پدر ؟ پدر : خودت میدونی ، نمیخوام که این تراژدی برای اونم تکرار بشه . دارسی و لوکاس توی باغ نشسته بودن ، منم رفتم و کنار آلاچیق نشستم ، وقتی که منو دیدن اومدن کنارم . لوکاس : خوبی روبی ؟ صدمه ندیدی ؟! دارسی : فکر نمیکن چیزیش شده باشه ، مگه نه ؟ روبی : بلدورت هانیز راست میگه ، من حالم خوبه . دارسی : بلدورت هانیز ؟! روبی : یه گله . لوکاس : اون دیگه چه گلیه ؟ روبی : یه گونه ی گوشت خواره . دارسی : گوشت خوار ؟ روبی : در اصل پشه میخوره . دارسی : لوکایس بهم گفته بود مردمو شکل گلا میبینی ، اما این دیگه چه جورشه ؟ اصلا همچین گلی هست ؟ لوکاس : روبی خیلی مطالعه میکنه ، برا همین خیلی چیزا میدونه ، راستی روبی تا حالا نگفتی من چه گلیم ؟ روبی : تو گل نیستی ! لوکاس : چی ؟! دارسی : هههه ! احتمالا گلت خشکیده ! روبی : تو تنها کسی هستی که به شکل گل نمی بینمش . یه جورایی شبیه یه پرنده ای . دارسی : که اینطور ، حالا گل خودت چیه ؟ روبی : من ؟ من شکوفه ی گیلاسم . لوکاس : چرا شکوفه ی گیلاس ؟ روبی : شکوفه های گیلاس ، نشونه ی غمن ، گلایی که مردمو دیوونه میکنن .در عین حال خیلی وابسته و شکننده ن . دارسی : میدونی ، چیه ؟ حس میکنم رفتارت نسبت به من تغییر کرده . انگار که دیگه از من بدت نمیاد . روبی : چی داری میگی ؟ فقط دارم عادت میکنم ! درسته ، بعد گذشت نصف ماه دیگه داشتم به وجودش عادت میکردم . روزا توی باغ میگشتیم و گل جمع میکردم و شبا هم ستاره ها رو تماشا میکردیم و داستان میگفتیم ، تا وقتی که خوابمون ببره . تا اینکه یه روز الفی ازم خواست تا پیشش برم . روبی : با من کاری داشتی ؟ افی : بیا با هم بریم یه جایی ! روبی : کجا ؟ الفی : جای بدی نیست ، نگران نباش . روبی : باید لباسامو عوض کنم . الفی : نمیخواد ، همین نزدیکیاس ، فقط دنبالم بیا . بعد راه افتاد ، بدون اینکه بدونم کجا میریم دنبالش راه افتادم . به خاطر سنگا و شاخه مجبور بودم فقط به زمین چشم بدوزم که یکدفعه وایستاد و خوردم بهش . الفی : رسیدیم . جایی که بهش رسیدیم ، همون برج قدیمی که ترمیم شده ، بود . روبی : پس پدر راضی شد ؟ الفی : نه ، وقتی دیدم به خاطرش ناراحتی ، من اینکارو کردم . روبی : ممنون . اون برج ، جایی بود که اولین عشق من توش شکل گرفت . هر چند ، همه چیز دست خوش تغییرات ناخوشایندی بود ! ادامه دارد ... RE: دختری میان شکوفه های گیلاس - سم سام - 2014/09/21 03:48 PM قسمت ششم : تو ، آفتابگردونی ! از اونروز همیشه تو اون برج بودیم ، اون برج بهترین خاطراتمو برام ساخت و تو خودش جا داد . و بالاخره روز موعود رسید ، جشن بلوغ لوکاس . تمام طول مراسم با چشمام دنبال خواهرم میگشتم ، هر چند میون اون همه آدم فایده ای نداشت . مراسم به پایان رسید ، به ستون کنار پله های بیرونی عمارت تکیه داده بودم که دو تا دست چشمامو گرفتن و صدای خواهر بود که گفت : اگه گفتی ، من کیم ؟ روبی : خواهر ؟ سوفی : نمیدونی چه قدر دلم برات تنگ شده بود . روبی : منم همینطور . لوکاس داشت ما رو صدا میزد و همراه دارسی به طرفمون میومد ، وقتی کنارمون رسیدن قیافه های سوفی و دارسی واقعا عجیب شده بود ، انگشت اشارشونو به سمت هم دیگه گرفته بودنو چشماشون داشت از حدقه بیرون میزد و در کمال تعجب هر دو گفتن : تــــــــــــــو ؟! سوفی ؟: تو اینجا چیکار میکنی ؟ دارسی : خودت اینجا چیکار میکنی ؟ من فکر کردم تو یه روستایی هستی ! سوفی : منم همین فکر و میکردم ! روبی : شما همدیگرو میشناسید ؟ سوفی : اون همون پسریه که ازش حرف میزدم ، تو روستا دیده بودمش . تو اونو میشناسی روبی ؟ روبی : چه سوء تفاهم جالبی . دارسی پال ، تنها وارث خانواده ی اشرافی پال . این هم سوفی جین خواهر بزرگ من . دارسی : اون خواهر تو عه ؟ سوفی : پال ؟ روبی ، تو ... روبی : نگران نباش ، من مشکلی باهاش ندارم . به عمارت برگشتیم . یه خورده احساس ناراحتی میکردم ، آخه همون کالسکه ای که خواهرمو برد امروز بعد یک ماه داره دارسی رو از پیش ما میبره . دارسی : اینجاواقعا خوش گذشت ، ازتون ممنونم . روبی : بلدورت هانیز . دارسی : چیزی شده ؟ روبی : هفته ی دیگه مراسم رقص تو عمارت آیزاکه ، میشه منو همراهی کنی ؟ دارسی : گفتم دیگه از من بدت نمیاد ، اشکال نداره . اما یه چیزیو میدونی ؟ روبی : ها ؟! دارسی : تو شکوفه ی گیلاس نیستی ، تو یه آفتابگردونی تو دل تابستون ! اون راست میگفت ، من آفتابگردون بودم ، به سمت نور کشیده میشدم ، برای اینکه خودم نوری نداشتم . نسبت به قبل تغییر کرده بودم ، به جای کنار خواهرم بودن ، تنهایی مطالعه میکردم ، مشتاقانه منتظر هفته ی بعد بودم درحالی که نمیدونتم ، اصلا هفته ی بعدی وجود نداشت . همونطوری که تو باغ نشسته بودم الفی اومد و گفت : میتونم باهات حرف بزنم روبی ؟ روبی : البته ، چیزی شده ؟ الفی : باهام بیا . به اتاق مطالعه رفتیم ، کل خانواده اونجا جمع شده بودن . الفی : در کمال تاسف ، باید بهتون بگم ، که خانواده ی پال ، نابود شده ! روبی : چی ؟ آلفرد : آه ! حالا باید به جای مراسم رقص تو مراسم تدفین شرکت کنیم . فیلیپ : پال کوچولوی بیچاره ، فقط 16 سالش بود ، تو بهار زندگیش ، شاید به خاطر تو بوده شکوفه ی گیلاس ، ظاهرا باید تو بهارش دنبال یه شکوفه مثل تو راه نمیافتاد که غم کل فصلای زندگیشو فرا بگیره ! آلفرد : تو ناراحتی ، شکوفه ی گیلاس ؟ تازه همبازی پیدا کرده بودیا ! روبی : ساکت شو ، کاکتوس اچینو گروزونی . الفی : تنها بازمانده ی اونا پسرشون دارسی پاله که مجروحه . سوفی : چطور همچین اتفاقی افتاد ؟ الفی : ظاهرا آنش سوزی بوده ! اونروز از آتیش متنفر شدم ، آتیشی که زبونه هاش قرار بود به بازی گرفتنم ادامه بدن . ادامه دارد ... RE: دختری میان شکوفه های گیلاس - سم سام - 2014/09/21 08:36 PM قسمت هفتم : روبان مشکی یک سال از اون حادثه ی وحشتناک میگذشت ، هیچ کس نمیدونست که کار کی بوده . همه فکر میکردن که بعد از این حادثه خانواده ی پال به بحران کشیده میشه و موقعیتشو از دست میده اما دارسی یا بهتر بگم کنت بعدی عمارت پال از این اتفاق جلوگیری کرد خانواده ی پال حتی از قبل هم به امپراطوری نزدیکتر شدند ... یعنی شد . آخه دارسی آخرین بازمانده ی خانواده ی پال بود . اونروزم یه روز عادی دیگه تو عمارت بود که روف اومد کنارم نشست . اون همیشه خودشو تو اتاق حبس میکنه و ویالون میزنه ، خیلی عادت به معاشرت با دیگران نداره ، کم پیش میاد با کسی حرف بزنه و وقتی کنارت میشینه یعنی میخواد بهت چیزی بگه . روبی : با من کاری داشتی ، گاردنیا ؟ روف : ناراحتی شکوفه ی گیلاس ؟ روبی : البته که نه . روف : دروغگو ! نمیخوام کسی که دوسش دارم ناراحت باشه ! روبی : منم نمیخوام . روف : پس چرا ناراحتی ؟ روبی : میدونی ، اتفاقاتی هستن که نمیذارن تو خوشحال باشی . روف : تا کی قراره ناراحت باشی ؟! روبی : نمیدونم . بعد بدون اینکه چیزی بگه پاشد و از کنارم رفت . فردای اونروز قرار بود که به پیک نیک بریم ، بعد از دوسال این اولین جایی بود که همه ی خانواده با هم جمع میشدیم البته پدرم باز به خاطر کار زیاد با هامون نیومد و کنتس کرنلیا ، فکر کنم که هنوز مارو بخشی از خانواده ش نمیدونه ، چون بدون حضور پدرم با ما جایی نمیاد ! من و روف میون درختا و پیچ و تاب شاخه هاشون بازی میکردیم ، فیلیپ و آلفرد مثل همیشه با هم شطرنج بازی میکردن و الفی و سوفی مشغول مطالعه بودن . روف به نظر خوشحال میومد ، اون از سرما خوشش نمیاد ، فکر کنم برای همین به شکل گاردنیا میبینمش . گلای گاردنیا ، گلایی که فقط تو آب و هوای مرطوب و زیر سایه ی خورشید رشد میکنن اما درست به رنگ برفن . میون بوته ها گیر کردم و از روف جدا شدم ، تا بتونم خودم و آزاد کنم ، صدای مهیب و کوبنده ای همراه شیحه ی اسبا به گوش رسید به سمت صدا دوییدم و اونجا ... پوست برفی رنگ روف و زمین درست به سرخی گلای رز سرخ در اومده بودن فقط تونستم بدون هیچ حرکتی به اون گاری شکسته و جسم بی جون روف که توی خون خودش غوطه ور بود خیره بشم تا اینکه دست الفی روی چشمام اومد و همه ی دیدم رو سیاه کرد ! الفی : نگاه نکن ! سوفی : خدای من ، این دیگه چیه ؟ آلفرد : گاردنیا ؟! در حالی که هنوز نمیتونستم چیزی ببینم ، فقط فهمیدم که الفی بغلم و کرد و منو از اونجا برد . توی مراسم تدفین ، کسی رو دیدم که باورم نمیشد ، دارسی در حالی که ظاهرش با همیشه فرق میکرد و چشم راستش باند پیچی شده بود . لوکاس : بیا بریم پیشش . کنارش رفتیم ، نه تنها ظاهرش بلکه رفتارش هم تغییر کرده بود . البته با ما به همون مهربونی همیشگی بود . اونو لوکاس با هم بیرون رفتن بعد از پنج دقیقه ، منم همینکارو کردم . خارج از کلیسا و اون جو سیاه و خسته کننده که به نشان مرگ یه نفر به وجود اومده ، توی یک دشت پر از گل بچه هایی در حال بازین که هر کدوم نشون یه زندگی تازه هستن ، منم یکی از همونام ولی با همشون فرق دارم ، بر خلاف بچه هایی که امروز برای اولین بار بدون اینکه حتی بدونن برای چی لباسای سیاه به تن کردن ، این لباسا همیشه تنم بوده حتی تا قبل از اومدن دارسی فکر میکردم که زندگیم خلاصه شده تو تنهایی و از ناراحتی ها ... نسیم تندی به صورتم خورد و روبان مشکی کلاهم تو ی آسمون رها و مشغول تاب خوذردن تو آسمون شد ، دستمو به سمتش دراز کردم اما خیلی بالا بود به طرفش دوییدم تا بگیرمش ، اما تا بهش نزدیک میشدم و اونو تو دستام حس میکردم ازم دور میشد لوکاس : کجا میری روبی ؟ روبی : روبانم ... ! روبان کلاهم ... ! لوکاس : ما برات میگیریمش ، بیا دارسی . دارسی : اومدم . دیدن اون دو تا در حالی که با دستپاچه گی دنبال یه روبان مشکی میدون و دارن پشت سرشون جام میذارن منو از بی حسی همیشگیم در میاورد روبی : بچه ها بیخیالش ، برگردیم . دارسی : نگران نباش من برات میگیرمش . نمیخواستم ازشون جا بمونم ، برای همین پا به پاشون دوییدم ، اما هر کاری هم که میکردم نمیتونستم بهشون برسم ، تا اینکه دیدم متوقف شدن ، به رودخونه رسیده بودیم . همونجا وایستادیمو به اون روبان مشکی خیره شدیم تا اینکه تو افق و میون ابرای سفید و پنبه ای محو شد . لوکاس : آخرشم نتونستیم بگیریمش . دارسی : واقعا پسرای بی عرضه ای هستیم ، ببخشید روبی . روبی : نه ، شاید اون ... زود تر از ما ، به روف برسه ! لوکاس : روبی ؟! دارسی : شاید ، شاید اون ناراحتیتم با خودش ببره . روبی : شاید ... ادامه دارد ... RE: دختری میان شکوفه های گیلاس - سم سام - 2014/10/05 10:19 PM قسمت هشتم : گذشته ... مرگ روف دست خوش گسترش دامنه ی اختلافات میون خانواده ها شد ، از اون موقع 7 سال میگذره . اون روز ، آخرین باری بود که تونستم دارسی پال رو ببینم ، از اون به بعد لوکاس رو هم خیلی نمیدیدم . من دیگه اون دختر منفور و لوس وخودخواه که تنهایی از پس هیچ کاری بر نمیومد و با کوچکترین اتفاق ناخوشایندی ، اشکش در میومد و شروع به گریه و زاری میکرد نیستم . الان یه دختر مهربون و کاملم که به صورت داوطلب تو یتیم خونه ، به عنوان معلم و کمک دست کارکنای دیگه ، نیمه وقت ، کار میکنه . هر چند بیشتر مطالعه میکنم ، درست مثل قبل البته ، برای پدرم . 5 ماه پیش به طور ناگهانی به شدت مریض شد و از کار افتاد . یه جورایی ادوارد جین رو الان بیشتر دوست دارم . چون حداقل دیگه برای دیدنش به وقت قبلی نیازی نداریم . تقریبا هر روز دوساعت کنارش میمونم ، براش کتاب میخونم ، با هم حرف میزنیم ، حتی ازم میخواد که بهش بگم تو راه چه چیزایی دیدم . الان پدر نسبتا بهتریه . پدر : راجب انسانها چی فکر میکنی ؟ روبی : منظورتون چیه ، پدر ؟ پدر : میدونی ، من از اینکه یه انسانم متنفرم . تو ناامیدی دست و پا میزنیم و آخرش مثل یه موجود بی ارزش میمیریم ! روبی : برا منم فرقی نمیکنه ، به نظر منم هممون ، پر از گناهیم . اما به نظرتون زندگی کردن قشنگ نیست ؟ پدر : اینطور فکر میکنی ؟ روبی : اگه جنبه های خوبشو در نظر بگیرید ، آره . خندیدن ، طبیعت ، بچه ها ، اینکه من الان اینجام . پدر : تو خیلی شبیه اونی ، هر دوتون کنارم بودین ولی خیلی دور از دسترس ، اونقدر که هر لحظه میترسم باد شما رو با خودش ببره ! روبی : پدر ؟ پدر : میشه داستانو تموم کنی ؟ در حالی که حسابی گیج شده بودم لبخندی زدم و با آرامش گفتم : البته . قبل از اینکه داستان تموم بشه از شدت خستگی خوابش برد . خانم کیت : بانوی جوان ، شما هم باید استراحت کنید . روبی : باشه . صبح روز بعد ، وقتیکه طبق روال عادی یکشنبه ها به سمت یتیم خونه میرفتم ، صدایی به گوشم رسید ، وقتی سرمو برگردوندم یه مرد جوون خیلی سریع از کنارم گذشت و توی بوته های کنارم پرید . بلافاصله بعد اون ، دو تا مرد دیگه در حال دوییدن کنار من ایستادن و یکیشون گفت : ببخشید بانوی جوان ، یه مرد از کنار شما نگذشت ؟ روبی : چرا . چطور مگه ؟! کاری کرده که دنبالشید ؟ بعد با کنجکاوی عجیبی گفت : فقط بگید که از کدوم سمت رفت . روبی : سمت مزرعه ها دویید . بعد با عجله به سمت مزرعه ها دوییدن . روبی : هی ، میتونی بیایی بیرون . با ظاهر به هم ریخته و شلوغش از لایه بوته ها بیرون اومد ، شروع به تکوندن گرد و خاک لباساش شد و بعد ، رو به من کرد و گفت : از کمکت ممنونم خانوم جوان ، نجاتم دادی . فقط نمیدونم چرا بدنم اینقدر میخواره ؟! روبی : برای اینکه اون بوته ها سمی بودن . راستی چرا اونا دنبالت بودن ؟ برگشت و با یه لبخند ملیح گفت : نیازی نیست که بدونی . روبی : آقایون ، اون مرد اینجاست ! اون بازم شروع به فرار کرد و مردا هم دنبالش افتادن . نفهمیدم کی بود اما خیلی آشنا به نظر میرسید ، خصوصا اون لبخندش ، منو یاد یکی از گذشته مینداخت . خودمو درگیرش نکردم تا اینکه از یتیم خونه برگشتم . از جلوی ورودی عمارت آهنگی شنیده میشد که قبلا هم شنیده بودمش . با اینکه با یه تنظیم دیگه زده میشد ولی خودش بود ، آهنگی که روف همیشه با ویالون میزد . فیلیپ : اومدی شکوفه ی گیلاس ؟ روبی : کی داره آهنگ میزنه ، کاکتوس ؟ آلفرد : خودت برو ببین . صدا از اتاق موسیقی روف بود ، به سمتش دوییدم و اونجا ، یه مرد با موهای براق و بلند پشت پیانو نشسته بود ، پیانویی که هفت سال به دست کسی باز نشده بود . خیلی آروم جلو رفتم و پرسیدم : شما کی هستید ؟ وقتی که روشو برگردوند ، همون مردی که صبح دیدمش . برگشت و گفت : پس تو روبی هستی ؟ الفی : روبی تو اینجایی ؟ میخواستم کالسکه بفرستم دنبالت . سوفی : گفتم که نیازی نیست . روبی : برادر ، اینجا چه خبره ؟ سوفی : فعلا بیا بشینیم . بعد از اینکه نشستیم ، پسر جوون دیگه ای هم از گوشه ی تاریک اتاق بیرون و بین ماها اومد ، و به دلیلی که نمیدونستم خیلی شبیه من بود . الفی : روبی ، در حقیقت این آقایون اقوام ما ، نه یعنی ، اقوام تو هستن . مانوئل مورگن و رابین پال . روبی : منظورت چیه برادر ؟ مانوئل : بذار خودم واست توضیح بدم ، وقتی که خانواده ی مورگن نابود شد ، من مانوئل مورگن یه نوجوون 15 ساله ی بی پروا در حال جهانگردی با پدر بزرگم بودم . در واقع من الان بزرگترین بازمانده ی خانواده ی مورگن و دایی تو و رابین هستم . روبی : دایی من و رابین ؟ مانوئل : شما خواهر برادرید دیگه ! روبی : خواهر و برادریم ؟ من جین چه ربطی میتونم به یه پال داشته باشم ؟ رابین : احمق ، یعنی هنوز نفهمیدی که تو یه جین نیستی ؟ واقعا چه نقطه ی اشتراکی بین خودت و اعضای دیگه ی جین میبینی ؟ روبی : منظورت چیه ؟ رابین : تا حالا دقت نکردی که چرا قیافه ی تو با همشون فرق داره ، یا رنگ موهات ؟ دلیلش اینه که تو یه جین نیستی ! روبی : پس من کیم ؟ رابین : اگه اینقدر دوست داری بدونی چرا نمیری خودت از بزرگ خانواده ی جین ، ادوارد عزیز نمیپرسی ؟ در عین ناباوری هویت 20 ساله ی من در هاله ای از ابهام فرو رفته بود ... در حالی که حسابی شوکه شده بودم بدون گوش دادن به الفی و سوفی به سمت اتاق پدرم ... یعنی کنت ادوارد جین دوییدم و بدون در زدن وارد شدم . پدر : چیزی شده ، روبی ؟ روبی : بهم بگید ! پدر : چی رو ؟ روبی : بهم بگید که کی هستم ؟ پدر : پس بالاخره فهمیدی ؟ آه ... به مارگارت قول داده بودم که چیزی بهت نگم ! واقعا میخوای بدونی ؟ روبی : البته که میخوام بدونم . پدر : بیا بشین . هوا ابری بود و هر از چندگاه رعد و برقا باعث میشدن که بلرزم . رفتم و کنارش نشستم . دستش و بالا آورد ، منم گرفتمش . بعد شروع به حرف زدن کرد . پدر : همه چیز به 32 سال پیش و اون برج قدیمی و متروک برمیگرده ... آه ، برا همین نمیخواستم که بازسازیش کنم ... ادامه دارد ... رابین پال [attachment=45467] مانوئل مورگن [attachment=45468] اینم وقتی داشت پیانو میزد [attachment=45469] RE: دختری میان شکوفه های گیلاس - سم سام - 2014/10/06 05:23 PM قسمت نهم : گذشته ... در حالی که هویتم زیر سایه ای از شک و تردید مخفی شده بود ، کنت جین بعد از گذشت 32 سال شروع به بازگشایی راز های گذشته ای کرده بود که من توش نبودم ، اما هویتم بود ... پدر : همه چیز به 32 سال پیش و اون برج قدیمی و متروک برمیگرده ... آه ، برا همین نمیخواستم که بازسازیش کنم ... 16 سالم بود و به فرار از تمرینا و گم کردن خودم تو روستا عادت داشتم ، تا این که یه روز که مثل همیشه زیر درخت بید بزرگی که تو قسمت شرقی روستاست ، اونو دیدم . در حالی که زیر سایه ی شاخ و برگا با آرامش خوابیده بودم احساس کردم که یه چیزی لپم رو فشار میده وقتی که به زور چشمامو که به اون نور زیاد عادت نداشت ، باز کردم ، دیدمش ... دختری با چشمایی به رنگ دریا و مو هایی به سیاهی و تاریکی شب ... از همون اولین باری که دیدمش یه چیزی رو خوب فهمیدم ، اینکه اون چیزی رو ازم دزدید که تا اونموقع هیچ کس براش ممهم نبوده ، قلبم . داشت با انگشتش لپم رو فشار میداد ، وقتی که فهمید بیدار شدم ، برگشت و گفت : ببخشید ، نمیخواستم بیدارت کنم ، فقط لپای باد کردت خیلی بامزه بود . ادوارد : خواهش میکنم اما شما کی هستین ؟! مارگارت : آه ! من مارگارت مورگن هستم ، بازم به خاطر بیدار کردنت معذرت میخوام . اسم تو چیه ؟ ادوارد : ادوارد ... ادوارد جین . از اونروز همیشه زیر اون درخت میدیدمش . ادوارد : راجب انسانها چی فکر میکنی ؟ مارگارت : راجب انسانها ؟ ادوارد : میدونی ، من از اینکه یه انسانم متنفرم . تو ناامیدی دست و پا میزنیم و آخرش مثل یه موجود بی ارزش میمیریم ! مارگارت : شاید تو راست بگی ، موجودات مسخره ای هستیم اما ، مسخره ترینمون خودتی ! همیشه فقط دیگرانو میخندونی ، کنار تو خیلی خوش میگذره یا اینکه ما الان اینجاییم . اگه از این جنبه نگاه کنی ، زندکی کردن به نظرت قشنگ نیست ؟ ادوارد : مارگارت ، اگه باد تو رو با خودش ببره ، من چیکار کنم ؟ خندید و گفت : نگران نباش من سنگین تر از اونیم که باد بتونه تکونم بده ! با اینحال ، من حتی از کوچکترین نسیمی در کنارش هم میترسیدم . اوضاع اینجوری میگذشت تا اینکه بعد یه سال ، وقتی که طبق معمول زیر درخت دراز کشیده بودم با یه صدای واااااااااااای چشمامو باز کردم و تنها چیزی که حس کردم ، درد شدیدی توی کمرم بود . مارگارت : ادوارد ! به زور چشمامو باز کردم و دیدم یکی روم افتاده ! ادوارد : هی من تخت خوابت نیستما . در حالی که به زحمت از روم پا میشد و خودشو میتکوند ، گفت : خیلی معذرت میخوام ، بی ادبی من رو ببخشید ، من وینسنت پال هستم و امیدوارم یه جوری بتونم گستاخیمو جبران کنم ! یه پسر خوش قیافه با ظاهر روستایی ولی مرتب که زیادی مودب بود از خانواده ی اشرافی پال و دوستش گیلبرت آیزاک که از بالای درخت داد میزد : هوی ، وینسنت زنده ای ؟ ، اون موقع خانواده های ما دشمن نبودن در واقع هیچ رابطه ای نداشتن تا اینکه دوستی ما دستخوش پیشامد تلخ قتل بین خانواده های اشرافی شد . اون برج رو پدرم برای ما ساخته بود ، همیشه اونجا همدیگر و میدیدیم . همه چی خوب بود تا اینکه پدرم بر اثر یک بیماری مرد و من در حالی که فقط نوزده و خورده ای سالم بود جانشینش شدم . من عاشق مارگارت بودم برای همین تصمیم گرفتم که ازش خواستگاری کنم و متوجه یه موضوعی شدم ، اینکه چه قدر احمق بودم . وینسنت و مارگارت همدیگه رو دوست داشتن و میخواستن نامزدیشونو رسما اعلام کنن ، بعد از اون من با گلوریا ، خواهر گیلبرت ازدواج کردم و سال بعدش ، یه پسر به اسم الفی داشتم ، دوازده سال بعد در حالی که صاحب سه تا پسر دیگه هم بودم ، گلوریا موقع به دنیا آوردن دخترمون سوفیا ، از بین ما رفت . ادوین ، برادر بزرگتر وینسنت جانشین پدرشون شده بود و وینسنت به جز نام خانواده ی پال تقریبا هیچی نداشت . البته اون چیزیو داشت که من هیچوقت نمیتونستم به دست بیارم ، مارگارت . اونا خیلی خوشحال و خوشبخت بودن ، اونقدر که بهشون حسودیم میشد تا اینکه این حسادت ، دو سال بعد به طور ناگهانی تموم شد . من با مارگارت که به خاطر مرگ وینسنت تو یه حادثه و ترد شدن از خانواده ش برای پافشاری سر ازدواج با اون ، بدون هیچ حامی مونده بود ازدواج کردم و چیزی که نمیدونستیم ، این بود که اون بارداره . بعد از به دنیا اومدن بچه ها ، سر و کله ی پدربزرگ جهانگرد مارگارت پیدا شد و رابین رو با خودش برد با این حال میتونستیم خوشحال باشیم ، وجود مارگارت همه رو خوشحال میکرد ، حتی روف که به خاطر مرگ مادرش گلوریا افسرده بود ، کنار مارگارت میخندید . اما خوشحالی ما تا ابد ادامه نداشت ، خانواده ی پال و آیزاک نتونستن حقارتی که براشون پیش اومده بود رو تحمل کنن و علیه خانواده ی ما و مورگن شورش کردن . روابط خانواده ها به هم خورد و اعضای خانواده ی مورگن به جز پدربزرگ و پسر کوچکشون همگی نابود شدن ، عمارت ما دیگه روحی تو خودش نداشت ، اونروز قلب منم همراه مارگارت مرد . کسی رو که عاشقش بودم ، کسی رو که میخواستم عاشقم باشه ، کسی رو که 25 سال برای به دست آوردنش لحظه شماری کردم ، از دست دادم . اون روز ، همه ی ما یه چیزی رو از دست دادیم ، و تنها چیزی که میتونستم بهش فکر کنم این بود ، که چرا دوستی ساده ی ما اینقدر پیچیده شد ؟ خاندان پال که فقط یه وارث کوچک داشت ازماها خیلی قویتر شد و منم برای حفظ روابط ، با کرنلیا کری از خانواده ی ثروتمندی که دختر بزرگترشون با گیلبرت ازدواج کرده بودو حتیدو تا پسر به اسم لوکاس و الکس هم داشتن ، ازدواج کردم . دشمنی ما به پایان رسید ، اما چیزی که هیچوقت به پایان نرسید ، حس نفرت عمیق من از ادوین و گیلبرت و غم از دست دادن عشقی بود که داغش هنوزم دلم رو میسوزونه . کسایی که مردن و از بین ما رفتن تبدیل به یه راز شدن و اون بچه ها و وارثا بزرگ شدن ، حالا اون روبی کوچولو که واسه خودش خانومی شده ، جلوم نشسته و داره داستانم رو میشنوه ! به عهده ی خودته که میتونی منو ببخشی و اینجا بمونی ، یا یا برادر و داییت بری . صدای ضربات بارون به شیشه شنیده میشد و در حالی که بغضم راه گلومو بسته بود ، گفتم : برای چی باید ببخشمتون ؟ برای اینکه به جای بودن کنار بچه هاتون خودتونو توی اتاق کار بین یه عالمه کاغذ حبس کردین و برای دیدنشون یه کاغذ دلیل خواستین ؟ روش تربیتیتون به خودتون مربوطه اما به خاطرش ، هیچ وقت نمیتونم ببخشمتون پدر ! هر چی نباشه ، من یه جین کینه ای مثل خودتونم . وقتی که این حرف ها رو زدم پدرم لبخندی زد و در حالی که دستش بین دستام هر لحظه سرد تر میشد با سرفه و لحن گرمی گفت : تا وقتیکه تو اینجایی ، دروغه اگه بگم ، خلاء نبودن مارگارت ... با هیچی پر نمیشه . و برای همیشه چشمای آسمونی رنگشو به روی ما بست و بغض بلوری منم با صدای هق هقی که هفت سال از آخرین بار شنیده شدنش میگذشت ، شکست ... ادامه دارد ... ادوارد جین [attachment=45493] مارگارت مورگن [attachment=45494] وینسنت پال [attachment=45495] گیلبرت آیزاک [attachment=45497] گلوریا آیزاک [attachment=45498] ادوین پال [attachment=45496] |