جیسن کار داشت برای همین بهم گفت توی حیاط پایگاه بمونم تا بیاد.......منم یه جا نشستم و تو فکر فروع رفتم.....داشتم در مورد حرفای جیسن فکرد میکردم با شورا......اونا در مورد چی حرف میزدن؟........اما...صبر کن!شاید بعدا بفمم....اما ممکنه هیچ ربطی به من نداشته باشه.....پس بهتره فعلا بی خیال بشم!هر کس که از کنارم رد میشد با تعجب یه نگاهی بهم مکرد و دوباره به راهش ادامه میداد.سرم رو انداختم پایین و یه نفس عمیق کشیدم و بلند شدم شروع کردم به قدم زدن که ناگهان یه نفر که در حال دویدن بود محکم خورد بهم و من افتادم.....گفت:
-وای متاسفم!حالتون خوبه؟
چون دردم گرفته بود چشمامو بشته بودم و محکم به هم فشارشون میدادم. همون بسره بود که بهم نگاه میکرد.....از خجالت سرخ شده بودم و همونطوری داشتم نگاهش میکردم....گفت:
-حالتون خوبه؟
-ا....اوه.....بله من خوبم
-متاسفم
-نه.....اشکالی نداره
دستش رو به طرفم دراز کرد......به دستش نگاه کردم و سرخ شدم......بعد چند دقیقه که مکث کرد دستش رو تکون داد(یعنی دستمو بگیر)....منم دستمو آروم بردم بالا و دستش رو گرفتم و بلند شدم.خودم رو تکوندم و گفتم:
-مم....ممنون
-خواهش میکنم
ناگهان جیسن اومد و پسره متوجه ی اون شد و خبر دار ایستاد.جیسن هم گفت:
-ببخشید دیر شد جسیکا
-اوه.....نه اشکال نداره
اون پسره:اگه اجازه بدید من برم فرمانده
جیسن:بله.....میتونه بری سرباز....جسیکا تو هم دنبالم بیا
من:باشه
اون پسره:از دیدنت خوشحال شدم....من هری هستم....تو چی؟
-من.....منم جسیکا هستم
-خوشحالم باهات آشنا شدم
لبخند زد و منم از خجالت قرمز شدم و ناگهان فهمیدم که جیسن همونطوری داره میره و منم داد زدم:
-جیست صبر کن منم بیام!
هری هم خیلی تعجب کرد و دلیلشم این بود که من فرمانده مون رو به اسم صدا میکنم.سریع دنبال جیسن دویدم و رسیدم پشتش و آروم پشت سرش قدم زدم.گفت:
-ببخشید....از زمانی که بیدار شدی تا حالا اینور و اونور بردمت و بعد ولت کردم
-نه......مهم نیست....خب الان داریم کجا میریم؟
-داریم میریم من کیفم رو بردارم تا باهم بریم خونه
-خونه؟اونم ساعت 9 صبح؟ما که تا ساعت 12 شب بیشتر اینجا بودیم و کار میکردیم
-آره اما چون تو تازه بیدار شدی بهتره یکم به خودت استراحت بدی
دیگه چیزی نگفتم و دنبالش رفتم.بالاخره به اتاقش رسیدیم و کیفش رو برداشت و از پایگاه بیرون رفتیم و سوار ماشینش شدیم و حرکت کرد.هوای ماشین خیلی گرم بود برای همین پنجره رو باز کردم تا یکم هوا بخورم که ناگهان یاد تینا افتادم.....گفتم:
-اوه راستی.....تو این سه سال که مراقب تینا بودی؟
-آره....نگرانش نباش....مثل همیشه خیلی بازیگوشی میکنه
تینا گربه ی منه که خیلی دوستش دارم و بیشتر وقتا با خودم میبرمش پایگاه
****************************************************************************************************************
(تو قسمتهای بعد اگه علامت* رو گذاشتم به معنای اینه که داستان از اینجا به بعد از زبون جیسن هست)
همه چیز مرتبه....هنوز جسیکا چیزی درمورد آزمایش
HDRT نمیدونه.خودمم نمیدونم چطوری بهش بگم....برام سخته بهش دروغ بگم.....الان لبخند رو روی صورتش میبینم برای اینه که داره تینا رو میبینه.برام عجیبه که وقتی شورا نمیخواد حقیقت رو بگه برای چی این آزمایش لعنتی رو داده.....فقط به من گفته بودن که اگه این آزمایش انجام بشه جسیکا برمیگرده و من احمق هم قبول کردم......اما باید این کارو میکردم وگرنه معلوم نیست سم قراره با دنیا چیکار بکنه.منشور در آزمایشگاه زیر زمینی زیر نظر بهترین دانشمندان ما مراقبت میشه.......تنها امید ما جسیکاست....بعد از اینکه به خونه رسیدیم جسیکا سریع به طرف در خونه رفت و بازش کرد و بلند داد زد:
-تینا من برگشتم!
تینا هم میو میو کرد و سریع رفت طرف جسیکا و جسیکا اونو برداشت و نازش کرد.برام باور نکردنیه که جسیکا اینقدر زود بزرگ شده