زمان کنونی: 2024/11/06, 05:16 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 05:16 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان قلعه ویلیامز

نویسنده پیام
Anna Bolena
Senpai-sama



ارسال‌ها: 2,641
تاریخ عضویت: Dec 2015
اعتبار: 560.0
ارسال: #12
RE: داستان قلعه ویلیامز
جیکوب سرشو تکون دادو گفت:یه احمقو همراه من فرستادن
با گفتن این حرفش عصبی شدم خواستم جیزی بگم که هلم داد و رفت.
مدتی گذشت و بالاخره تصمیم گرفتم به طویله برم.جایی که جنازه سرایدار رو پیدا کردن.
اول باید به حیاط پشتی میرفتم.حیاط پشتی برعکس جاهای دیگه این قلعه بود.به درو برم نگاه کردم و یه اتاقک چوبی دیدم.نزدیکش رفتم و دستگیرشو کشیدم.دستگیرش در اومد به دستگیره تو دستم نگاه کردم همونموقع در با صدای قیژ مانندی باز شد.درو کامل باز کردم.چند تا تبر و بیل و کلنگ اونجا بود.دستگیره رو به داخل پرتاب کردمو میخواستم درو ببندم که بیل و کلنگ با صدای محکمی افتادن زمین.قلبم تند تند میزد هوفی کشیدمو بیلو بلند کردمو گذاشتم سرجاش و درو بستم به سمت طویله رفتم اولش یه خوک دونی بود که باید ازش رد میشدم تا به طویله میرسیدم.دره طویله رو باز کردم و چکمه هایی که دمه در بودو برداشتم.و کفشامو در اوردمو اونو پوشیدم.درو که تا کمرم بود بستم و به خوک هایی که سرتا گلی بودن نگاه کردم.بوی بدی میومد جلوی بینیمو با دستم گرفتم و سعی کردم از بین خوک ها رد شم وقتی داشتم رد میشدم یکی از خوک ها به سمتم اومد از ترس جیغ کشیدمو دویدم نزدیک بود سر بخورم به در طویله رسیدمو درو باز کرد و محکم پشت سرم بستم.صداش انقدر بلند بود که شونه های جیکوب از ترس بالا رفت جیکوب برگشت و با خشم نگام کرد.با دستم به خوک دونی اشاره زدمو گفتم:یکیشون داشت دنبالم میکرد.
جیکوب نگاهشو ازم برداشت و شروع کرد به یادداشت کردن چیز هایی.نزدیکش رفتمو گفتم:چیزی فهمیدی؟
جیکوب گفت:اینجا کاهدونیه...جنازه پیرمردو اینجا پیدا کردن بعد به سمت کاه دونی رفت و با پاش به کاه لگد زد.
جیکوب ادامه داد:به نظرت چرا اینجا کشته شده؟
شونمو بالا انداختمو گفتم:حتما داشته به اینا میرسیده.
زیرچشمی به گاو های توی طویله نگاه کردمو بهشون اشاره زدم.
جیکوب دفترچشو بستو گفت:تو پرونده نوشته بود سرایدار قبل از اینکه نصف بشه بر اثر ترس و سکته قلبی فوت میکنه و این یعنی...یکی اونو ترسونده.
لب پایینیمو گاز گرفتمو گفتم:شاید از مرگ ملیسا ناراحت بودش.
جیکوب سرشو با تاسف تکون دادو گفت:اخه کی با مرگ یه دختر میمیره؟سرایدار ترسیده بود ناراحت نبود.
گفتم:حتما کسی اونو ترسونده،فکر میکنی کار کی باشه؟
جیکوب شونه هاشو بالا انداختو گفت:فعلا معلوم نیست.من اینجا دوربین و ظبط صوت میزارم امیدوارم سرنخ های خوبی گیرمون بیاد.
وقتی به سرایدار فکر میکنم...یاد اون فیلم میوفتم...اون داشت منو تماشا میکرد...تمام شب...
2017/08/25 11:55 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان قلعه ویلیامز - Anna Bolena - 2017/08/25 11:55 AM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,672 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,327 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,016 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,163 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,204 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان