Anna Bolena
ارسالها: 2,641
تاریخ عضویت: Dec 2015
اعتبار: 560.0
|
RE: داستان قلعه ویلیامز
اعتِبار وتشکُر فراموش نشه:/
قاشقمو پر از سوپ میکردمو دوباره خالی میکردم.داشتم به این حرف پیرزن فکر میکردم:ملیسا هم 20 سالش بود؟
ماریا گفت:عزیزم چرا سوپ نمیخوری نکنه طعمشو دوست نداری؟
زیر چشمی به بشقاب خالیه جیکوب نگاه کردمو سرمو بالا اوردمو به ماریا لبخند زدمو گفتم:نه.گشنم نیست.
چند ساعتی گذشت همراه جیکوب برای کارگذاری دوربین ها به اتاق ها رفتیم.قرار شد من تو اتاق سرایدار بخوابم و جیکوب تو اتاق ملیسا...
جیکوب در اتاق سرایدارو باز کردو با سرش بهم اشاره زد از کنارش رد شدمو تو اتاق رفتم ماریا گفته بود که بعد از فوت اون پیرمرد تغییراتی رو تو اتاق ایجاد کردن.جیکوب درو پشت سرم بست زیپ سوییشرتنو کشیدم پایین و درش اوردم.به درو برم نگاه میکردم یه اتاق نسبتا بزرگ رو به روم یه بالکن کوچک بود.وسایل اتاق شامل تخت دو نفره،اباژور و میز کوچکی کنار تخت میشد و یه مبل یک نفره سبز رنگ که هم رنگ موکت زیر پام بود.
سوییشرتمو رو مبل پرت کردمو پرده بالکونو کنار زدم.به اسمون نگاه کردم ابر های سیاهی ماهو پوشونده بودند.خمیازه کشیدمو زیر چشمی به دوربینی که جیکوب تو اتاق گذاشته بود نگاه کردم .به طرف تخت رفتمو روش نشستم انقدر نرم بود که با نشستن من تشکش بالا پایین رفت.از این جور تختا خوشم میومد کفشمو دراورومو بالای تخت رفتمو شروع کردم به بالا پایین پریدم انقدر بالا پایین پریدم که خسته شدمو رو تخت دراز کشیدم.پتو رو تا گردنم بالا کشیدمو چشمامو بستم.انقدر خسته بودم که زود خوابم برد.<br>
نصفه های شب بود که با عرقی که رو صورتم نشسته بود از خواب بیدار شدم.پتو رو کنار زدمو با چشمای نیمه بستم از تخت پایین اومدم میخواستم سمت بالکن برم و درشو باز کنم که پام تنه پایه مبل گیر کردو افتادم.لعنتی ای گفتمو بلند شدم تقریبا خواب از سرم پریده بود به مبل نگاه کردم.من کی اونو اینجا گذاشته بود؟مهم نیست الان خواب مهم تره.به سمت بالکن رفتمو دره بالکنو باز کردم باد خنکی تو اومد جوری که باعث شد بدنم مومور بشه.خودمو رو تخت پرت کردمو چشمامو بستم...چه خواب خوبی داشتم میدیدم...
_:مارگارت...
غلت زدمو بالشتمو رو سرم گذاشتم جیکوب صدام میکردو در میزد.پوفی گفتمو از تخت پایین اومدم دره اتاقو باز کردم.جیکوب نگاهی به سرتا پام انداختو بدون هیچ حرفی رفت سمت دوربینی که تو اتاقم گذاشته بود.خمیازه کشیدمو گفتم:خبری نشد؟<br>
جیکوب چیزی نگفتو نواری از دوربین بیرون اورد به سمت من که کنار در ایستاده بودم اومدو گفت:صبحانه حاضره.تو اخرین نفری هستی که بیدار میشه.
بعد با انگشت کوچیکش اشغال کوچیکی که گوشه چشمم بودو گرفتودرو بست.
دستمو رو صورتم کشیدم.صدای قارو قور شکمم بلند شد.دوباره خمیازه ای کشیدمو به سمت سالن رفتم.پیرزن رو به روی بالکن نشسته بود و داشت قهوه میخورد صبح به خیری گفتمو رو صندلی نشستم و شروع کردم به صبحانه خوردن.پیرزن قهوه رو میز گذاشتو به من خیره شد غذا خوردن برام سخت شده بود.لبخندی به پیرزن زدمو سرمو انداختم پایین و به صبحانه خوردنم ادامه دادم.از دیشب تاحالا هیچی نخورده بودم.
_:مارگارت
سرمو برگردونمو به جیکوب نگاه کردم.درحالی که لقمه مو میجوییدم گفتم:نوارو دیدی؟
_:یه چیزی هست که باید خودت ببینی
لقممو قورت دادمو بلند شدم همراه جیکوب به اتاقش رفتم.جیکوب رو صندلی نشست و نوارو تو دستگاه مخصوصش گذاشت.فیلم اتاق من بود.جیکوب فیلمو جلو برد درست همونجایی که من رو تخت میپریدم از خجالت سرخ شدمو خودمو هزار بار لعنت کردم.
جیکوب گفت:اینجا رو نگاه کن.
به صفحه نگاه کردم.خوابیده بودم.همه چیز عادی بود ولی یکدفعه فیلم قطع شد دوباره وصل شد مبلی که کنار دیوار بود کنار تختم اومده بود.
با تعجب گفتم:چ..چی شده؟
جیکوب گفت:یکی تمام شب داشته به تو نگاه میکرده.
با گفتن این حرفش تمام تنم مور مور شد.صلیبمو دراوردمو گفتم:یا مادر مقدس.
جیکوب گفت:همش این نیست.
بعد کمی فیلمو جلوتر زد جایی که برای باز کردن بالکن بلند شدم.پام به پایه مبل گیر کردو زمین خوردم با زمین خوردن من مبل حرکت کرد و کج شد.وقتی دوباره رو تختم دراز کشیدم مبل راست شد.
جیکوب گفت:من مطمئنم که سرایدار بوده.
از اتفاقاتی که افتاده بود شک زده بودم.
|
|
2017/07/29 08:19 AM |
|