قسمت چهارم
مامان سارا از آشپزخونه اومد بیرون و با عصبانیت به سوزان زل زد.
سوزان و سارا هردو ساکت شدن
مامان سارا گفت:سوزان مگه نگفتم باید به حرفای دخترم گوش بدی؟
سوزان گفت:اما آخه اون خیلی بد بازی میکنه اصلا خوش نمیگذره...
مامان سارا باعصبانیت گفت:
فکر کنم قبلا هم بهت گفته بودم سوزان
که دختر من با همه خیلی خوب بازی میکنه!
همه از بازی کردن با سارا لذت میبرن برای چی تو این حرفا رو میزنی؟
سوزان گفت:میشه بگید از چیش لذت میبرن؟
اینکه به همه مثل نوکرش نگاه میکنه؟
مامان سارا گفت:سوزان دیگه داری عصبیم میکنی!
اصلا یه فکری دارم چطوره این یه هفته که تو وجودی اینجا هستین...
فقط همین یه هفته رو با هم کنار بیاین؟
سارا گفت:چی داری میگی مامان؟
من چطوری میتونم با سوزان که اینهمه منو اذیت میکنه یه هفته خوب باشم؟
مامان با لبخند به سارا میگه:
فقط همین یه هفته ی دخترم اگه ام برخوردش خیلی باهات بد شد به من بگو!
سارا خیلی عصبانی بود تو دلش میگفت:
ای کاش میمردم اما خونه ی سارا نمیومدم بازی کردن باهاش اصلا حال نمیده...
مامان سارا سوزان و سارا رو روبه روی هم آورد و دست هاشون رو روبه روی هم گرفت
و گفت:سارا سوزان فقط برای همین یه هفته رو باهم خوب باشین لطفا...
سارا گفت:اما مامان من...
مامان سارا حرفش رو قطع کرد و گفت:
سارا!گوش کن دیگه مطمئنم الان سوزانم داره به اشتباهاتش فکر میکنه!
سوزان تو دلش گفت:
اصلا فکر نمکنم فقط دارم به این فکر میکنم که زودتر این یه هفته تموم بشه
و از این خونه ی جهنمی برم بیروننننننننننن!
سارا نمی خواست با سوزان یه هفته خوب رفتار کنه اما چون مامانش انقدر تکرار کرد
چشماش رو بست و به سوزان گفت:
فقط برای همین یه هفته باهم کنار میایم سوزان!
مامان سارا رو به سوزان گفت:
سوزان توام بگو دیگه!
سوزان گفت:منم...منم فقط برای...یه هفت هبا سارا خوبم!
مامان سارا گفت:
خوبه
و دوباره رفت توی آشپزخونه
جودی که داشت
از اون موقع تاحالا به حرفای ما گوش میداد
گفت:هی شماها...جدی جدی تصمیم گرفتین یه هفته رو باهم بسازین؟
سارا با غرور گفت:خب من فقط میتونم بگم که بخاطر مامانم این کار رو کردم
نه بخاطر سوزان
اصلا برای چی باید بخاطر اون کاری بکنم؟
سوزان اخم کرد
میخواست جواب سارا رو بده اما یادش اومد که قراره یه فته با سارا خوب باشه
خب برای سوزان عجیب بود که چطوری میتونه یه هفته با سارا کنار بیاد
چون اونا از 6 سالگیشون تا الان
باهم دعوا دارن!
واگه کسی از اعضای خانوادشون این رو بشنوه ممکنه شوکه بشه!
جودی با گفت:اما خداییش عجیبه ها که شما دوتا بخواین برای یه هفته باهم کنار بیاین...
شما ها از 6 سالگیتون تا الان باهم بد بودین!
سوزان دیگه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره با عصبانیت به جودی گفت:
جودی میشه خواهش کنم ساکت بمونی؟
من خودم به زور میخوام یه هفته رو با سارا سپری کنم
اون موقع تو یه جوری حرف میزنی انگار من
خودم تصمیم گرفتم یه هفته رو باهاش کنار بیام!
جودی گفت:
باشه باشه
دیگه حرفی نمیزنم
شایدم اصلا این غیر ممکن باشه که شما یه هفته باهم کنار بیاین!
آخه شما همون یه روزشم باهم دعوا میکنین...
سوزان داد زد:جودی!
سارا گفت:
میترسم تو به جای اینکه بخوای با من کنار بیای
یه دعوای تازه از الان تا 12 سالگیت با جودی شروع کنی!
سوزان یه نفس عمیق کشید و گفت:
سارا ما به مادرت قول دادیم که
برای این یه هفته باهم خوب باشیم پس لطفا حرفایی نزن که بخوام
دوباره باهات دعوا شروع کنم!
جودی تو دلش گفت:
من که هنوز شک دارم این دونفر باهم بسازن