parsap
ارسالها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
|
RE: داستان خون اشامی ( تونل)
قسمت 7
دوتا موجود غریبه انجا بودند. ویل با قطعیت می توانست بگوید که در ان نزدیکی خوناشام های مسن تری نبودند. مثل همیشه حاله ی قدرت خود را مخفی کرده بود تا کسی نتواند تشخیصش بدهد. خوناشام های معمولی وجود داشتند. یعنی الان دور هم جمع شده بودند. اما همه انها روی هم ضعیف تر از آنی بودند که بتوانند به ذهنش نفوذ کنند. مطمئن بود که در این محدوده موجودی انقدر قوی وجود نداشت. میتوانست ان را حس کند. ویل خودش را در شیشه ی مغازه ای نگاه کرد.
{ اره. اصلا مهم نیست چطور نگام کنی. من خوردنی ام!}
وقتی وارد مغازه شد زنگ در به صدا در امد. سعی کرد که بین صندوقدار ها جیل را پیدا کند. فروشگاه بزرگی بود. چند لوستر بزرگ در بالا میدید. به قفسه های فروشگاه نگاه کرد و وانمود کرد که دارد دنبال چیزی میگردد. قفسه ها خیلی بزرگ نبودند. و بالاخره همان چیزی که میخواست اتفاق افتاد.
- هی ویل!
ویل ارام بر میگردد و قیافه ای متعجب به خودش می گیرد و می گوید: سلام جیل.
و به سمت او حرکت می کند.
- سلام! خوب هستی؟
- ممنون. تو چی؟
- بد نیستم.اینجا چکار میکنی؟
لبخندی میزند و میگوید: اومدم برای خرید.
________________________________________
جک و اولین بین زمین و اسمان بودند.
- نگران نباش بیفتی هم چیزیت نمیشه!
اولین کمی روی لبه ی ساختمان تکان خورد.
- اما مگه مجبوریم اینکارو کنیم؟
- اگه میخوای زنده بمونی لازمه!
لحظه ای بعد اولین فهمید که پاهایش روی زمین نیست و به سمت پایین میرود. جک او را هول داده بود. خواست جیغ بزند ولی قبل اینکه جیغ بزند به زمین سرد برخورد کرد و دیدگانش سیاه شد.
...
چشمانش را باز کرد . چیزی را دید که باورش برای او بسیار سخت بود. ساختمان های شهر نورانی را میدید که در شب میدرخشیدند. اسمان را نگاه کرد که بسیار زیبا بود. و وقتی بیشتر توجه کرد فهمید روی نوک برج بسیار بلندی هست که بسیار اشنا بود.
{ برج ایفل!}
- ما چطور اینجاییم؟
- یکی از مزیت های خوناشام بودن همینه . تو میتونی هرجا که بخوای باشی. هرچیزیو که بخوای تصور کنی و ... .
- یعنی حتی نور افتاب رو؟
- فقط دست منو بگیرو به هرچی میخوای فکر کن.
اولین دست جک را میگیرد. چشمانش را میبندد و رویاش را مجسم می کند.
_________________________________________________
ویل به جیل قول داده بود که امشب به کارناوال بروند.
{ البته اگه به موقع برسم!}
یک ساعت تا تعطیل شدنش فاصله داشت. ویل مجبور شد با ماشین سرعت بگیرد. شهر خلوت و تاریک بود.
{ واقعا باید یه فکر چراغای این منطقه باشن.}
صدای اژیر را میشنود. نمیفهمد که از جا می اید . ولی خیلی دور نبود. با سرعت بیشتر از قبل به سمت صدا میرود. وقتی که پیچ را رد میکند. یک امبولانس . مردمی که دور ان جمع شده اند را دید. ویل ماشین را همان جا وسط خیابان رها میکد به سمت جمعیت میرود. ولی نمیتوانست چیز خاصی ببیند. ظاهرا پلیس هم امده بود. از بین جمعیت رد شد. صدا هایی را میشنید.
( شاید خودکشی کردن)
( پلیس میگه که یه اتفاق بوده!)
سریع راه خودش را باز می کند. ولی وقتی خواست به طرف ان دو جنازه که روی انها پوشیده شده بود برود مردی جلوی او را گرفت. دهنش را باز گرد که چیزی بگوید ولی با دستش جلوی دهن مرد را میگیرد.
- میزاری رد بشم!
دستش را برداشت تا نتیجه ی کارش را ببیند. ولی در کمال تعجب این را شنید:شما نمیتونید رد شید اقا و این چه وضع برخورد پلیسه؟!
به دلیل اینکه از خون انسان تغذیه نکرده بود ضعیف شده بود. ایندفعه تمام تمرکز و نیرویش را جمع کرد و در چشمان مرد خیره شد: من میخوام رد بشم...
_____________________________________
جک لبخندی میزند و میگوید: اینجا زیباست!
به درختان سرسبز و گل های زیبای زیر پایش نگاه می کند. نور خورشید از لای درختان به صورتش می تابید.
-اره خب من تابستونا با خانوادم میومدم اینجا.
اولین از سایه ی درختان بیرون میرود به زیر نور زیبا و گرم افتاب میرود. دستانش را باز میکند و چشمانش را میبندد و به سمت افتاب می ایستد. انگار میخواست خورشید را در اغوش بکشد.
- بیدار شو دیگه!... بیدار- شو.... زودباش!
اولین چشمانش را باز میکند سریع از مینشیند ولی صورتش به صورت مردی برخورد میکند. ویل سریع عقب میرود. سعی میکند احساس خود را پنهان کند مثل همیشه هم در اینکار بسیار ماهر بود.
- چه عجب بالاخره بیدار شدی!
و به سمت ماشینش میرود.
اولین خودش را و جک را در جاده ای خارج از شهر پیدا کرده بود.
- ولی تو کی هستی؟
-از من انتظار نداشته باش بت جواب بدم... و راستی اگه جک بیهوش نیومد اینو بش بده.
و کیسه ای بسته که نمیتوانست محتویاتش را ببیند را در هوا گرفت. خواست با او حرف بزند ولی با سرعتی عجیب چراغ های ماشین روشن شد و به حرکت در امد. و اولین تنها دور شدنش را تماشا کرد.
{ حالا این دیگه چیه؟}
روی کیسه را خواند و چیزی که انتظار داشت را دید. خون اهدایی از بیمارستان بود ولی این یکی دزدیده شده بود!
________________________________________________________________
ویل به زحمت در خونه ی جیل را زد و به خودش اجازه میداد در صورتش نگاه کند.
{ اه. من چقدر پررو ام.}
در باز میشود. ویل سریع به پایین نگاه می کند.{ اصلا چرا اومدم؟ من نباید... دیر میکردم؟}
تنها سکوت بود.
- نمیخوای چیزی بگی ویل؟
ویل اه عمیقی میکشد. ارام سرش را بالا می اورد و میگوید.
- من برام مشکلی پیش اومد و ... .
- نه! منظور من اون چیزی که برای معذزت خواهی از یه خانم لازمه بود.
ویل به او نگاه میکند: من رو میبخشید خانم؟
ناگهان جیل زیر خنده میزند و میگوید: معلومه دیگه!
ویل هم شروع به خندیدن میکند دوتایی به سمت ماشین میرودند.
جیل با لحنی معترضانه میگوید: ظاهرا که همه چی تعطیله!
ویل به او نگاه میکند. به کسی که پس از سال ها انسانیت را در او زنده کرده بود. دوباره همان حس عجیب را به او داده بود. حتی غرورش را زیر پا گذاشته بود. ولی وقتی چهره ی غمگین او را دید خیلی ناراحت شد. شاید حتی بیشتر از دوران انسان بودنش. او غمگین بود. احساس کرد که میتواند چشمانش که کمی خیس شده اند را بیند.
ویل دستش را روش شانه او میگذارد و میگوید: چیزی شده جیل؟
- نه من فقط یادم به چیزی افتاد که ... .
- که چی ؟
- مهم نیست...
- چرا برای من مهمه.
- میدونی من وقتی بچه بودم همیشه به پدر مادرم منو به اینجا می اوردن. به یک دکه اشاره میکند.
- همیشه اولین کاری که میکردیم این بودکه ازونجا برای من پشمک میگرفتن.
ویل اشک های جیل را میبیند که ارام روی گونه هایش ملغزند.
- بعدش مجبورشون میکردم هرچی که میرمو بام سوار شن و ... .
سپس به سمت چرخ و فلک بر میگردد و ادامه میدهد: اخرش هم سوار چرخ و فلک میشدیم و معمولا با هم عکس میگرفتیم.
ویل او را درک میکرد. هرچه باشد پدر و مادر و برادرش جلوی چشم خودش مرده بودند. ویل خودش را به او نزدیک می کند و دست هایش را روی شانه های او میگذارد.
- یه سوپرایز برات دارم!
- منظورت چیه؟
- فقط چشماتو ببند.
- اما...
- تو فقط چشماتو ببند.
جیل چشمانش را میبندد. فقط گرمی دست های ویل را حس میکند که اورا محکم در اغوش میگرد و انگار به سمت بالا حرکت میکنند وبعد از مدتی احساس می کند دوباره روی زمین است.
- خب! حالا اروم چشماشتو باز کن. ولی جیغ نزن!
جیل چشمانش را باز میکند و خودش را در بالا ترین نقطه ی کارناوال میابد. او و ویل روی بالاترین نقطه ی چرخ و فلک بودند.
- تو چطوری؟
- الان مهم نیست. فقط تو مهمی!
به او نزدیک می شود و پیشانی اش را روی پیشانی او میگذارد. تا حالا انقدر خود را به او نزدیک ندیده بود.
- الان فقط میخوام با تو باشم.
امشب اسمان برای ویل پرستاره ترین شب بود. احساس میکرد که میتواند هر کاری بکند. دست های جیل را محکم میفشارد.
ایندفعه دیگر حاله اش را باز کرده بود. برایش مهم نبود که کسی متوجه ی او شود. فقط او برایش مهم بود. ولی بعد از باز کردن حاله اش چیزی را میبیند که باورش برای او بسیار سخت بود. قدمی به عقب بر میدارد . احساس کرد که دارد تعادلش را از دست میدهد و فهمید در حال سقوط است...
ادامه دارد...
|
|
2017/05/25 12:05 AM |
|