زمان کنونی: 2024/11/06, 05:16 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 05:16 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان خون اشامی ( تونل)

نویسنده پیام
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #6
RE: داستان خون اشامی ( تونل)
ویل به ماشین سیاهش تکیه داده بود و منتظر بود. نگاهی به ساعتی که دیشب خریده بود می اندازد.
{ ربع ساعت دیرکردی!}
تصمیم میگیرد برود و در بزند. به سمت در چوبی خانه حرکت میکند و همینکه دستش برای در زدن بالا می اید در باز می شود و فردی به سرعت به او برخورد میکند. برای اینکه فرد نیافتد او در دستانش می گیرد. جیل بود. ویل تعجب کرد. معمولا اسم دختر ها یادش نمی ماند. می توانست صدای تپش قلب جیل را  احساس کند. صدای گردش خونی که در ان اتفاق می افتد و عطش سیری ناپذیری برای ان. خیلی خودش را کنترل کرد که دندان هایش بیرون نزنند. جیل سر پا ایستادو گفت: واقعا ببخشید! نمیخواستم انقدر دید کنم و عجله داشتم...
- نه مشکلی نیست.
و به سمت ماشین میروند. ویل در را برایش باز می کند و سپس خودش سوار می شود. ماشین را روشن می کند و راه میافتند. جیل داشت با موبایلش کار می کرد. ویل به این اهمیت نمی داد که او چه کاری انجام میدهد. فقط در حالی که یکی از لبخند های جذابش را به لب داشت از گوشه چشم به او نگاه می کرد.
********************
جک روی میز جلویی بار نشسته بود.
- یکی دیگه لطفا.
وبه لیوان ویسکی ای که پر می شد نگاه می کرد. مردی را دید که کنارش نشسته است. به نظر حال خوبی نداشت.
- هی مرد مشکلت چیه؟
مرد ظاهری متعجب به خود میگیرد و می گوید: شما؟
-یه مسافر.
- تازه اومدی ایجا؟
- اره چطور مگه؟
- خب این بار مشتری جدید کم داره.
- خب! نگفتی مشکلت چیه؟
- خلاصه میکنم عاشق یه دختر شدم و الان یه هفتست که خبری ازش نشده!
- اسمش چیه؟
- اولین! راستی خودتو معرفی نکردی.
- جک هستم.
- من هم ریک هستم.
- خوشبختم ریک!
- خب بگو! مشکل تو چیه؟
- خوب می دونی نمیدونم این یه هفته که اینجامو باید چکار کنم. نه اینجارو بلد هستمو نه...
- اره خب. پس خوش شانسی که من هستم که بت اطراف رو نشون بدم.
- جدا؟ ممنون میشم.
یک لحظه صدای در اومدو دختری وارد شد. جک متوجه شد همه به دختر نگاه می کنند. لوسی بود. ریک برایش دستی تکان داد و سلام کرد. لوسی هم با تکان دادن سرش جوابش را داد.
- سلام جک! می بینم که زود دوست پیدا می کنی!
جک نگاهی به ریک می اندازد و می گوید: تو این خانم رو میشناسی؟
- اره گفتم که این بار مشتری زیاد نداره. ایشونم از مشتریای همیشگی هستن.
- هی ریک! نظرت چیه شهر رو به دوست جدیدمون نشون بدیم؟
- فکر خوبیه.
لوسی به صورت جک زل زد و گفت: خوشحالم که می تونم بیشتر بشناسمت!
جک از این حرفش شوکه شد ولی بعد بیخیالش شد و به دنبال ان ها راه افتاد.
*******************************
{ بالاخره فهمیدم این احساس چیه! و بعد سالها دوباره ترسیدم. عجیبه خیلی وقت بود که نترسیده بودم و احساس خاصی نداشتم. حالم خوب بود... سالهاست خوبه ولی... اسمون زندگیه من خیلی بزرگه. هر چیزش برام اشناست. هر چیزی که بود را امتحان کردم. از اول تا اخرشو رفتم. ولی هر وقت خواستم به این یکی برسم حالم خراب شد. دوباره بدتر شدم. شاید بخاطر همین نسبت به دنیا بدبین شدم. }
ویل فهمید درونش چه چیزی در جریان است.
{ لعنتی! این مثل صدای زنگیه که باعث میشه دوباره رنگا برگردن. من نمیخواتمش. ولی من که خاموشش کردم.}
************************************
200 سال قبل
- ولی ویل این که ترس نداره.
- من نمیدونم این چه حسیه نمیخوامش. این ذهن من خیلی تاریک تر ازین حرفاست.
- ولی میتونی به خودت یه فرصت دوباره بدی! من خودم دیدم. کسایی مثل تو که دوباره اونو پیدا کردن. ولی اول یاد توش غرق بشی تا بفهمی شنا کردن داخلش اسونه.
***********************************
- اه  لعنتی! بس کن دیگه این چیزارو از ذهنم بیرون کن نمیخوامش. نمیخوام ذره ای انسانیت داشته باشم. برو و با همون انسان های کم ارزش بگرد. اگه اینکار و نکنی رگاتو خشک میکنم. نمیخوام باز اشتباه کنم.
-------
اینها چیزهایی بود که ویل می خواست به او بگوید ولی بازهم نمیتوانست. نمیدانست چه بلایی سرش امده. دوباره جک ماشین را به شکل عجیبی برده بود. همیشه هم ویل متعجب می شد که چرا کلید ها در جیبش نیستند. حتی اگه روبروی یک فروشگاه پارک شده باشد.
- سلام ویل.
- سلام خوبی؟
جیل لبخندی می زند و جواب می دهد: ممنون. ولی فکر کنم با این بارونی که داره میاد سرما بخورم.
- مشکلی نیست. شانس اوردی که من هستم و میرسونم...
یادش امد که ماشین نیست.
- اه ! خب فکر کنم باید تا بارون بند میاد یه جایی بریم.
جیل به کافه ای که روبروی فروشگاه بود اشاره کرد و گفت: فکر کنم اونجا خوب باشه!
- باشه! بریم.
و با عجله از زیر سایه ی ساختمان ها به طرف کافه می روند و وارد می شوند. روی صندلی ای کنار پنجره می نشینند.
- یک قهوه لطفا!
و بعد به جیل نگاه می کند که سفارش بدهد. پیشخدمت می گوید: وشما؟
- من یه شیر شکلات.
-حتما!
و از سر میز می رود.
-جیل و ویل-
- خب جیل یکم از خانوادت بگو!
ویل می بیند که با گفتن این جمله جیل صورتش در هم می رود. ویل ادامه می دهد: ا... . ببخشید اگه ناراحتت کردم.
- نه مشکلی نیست. اخه خیلی وقت نیست که از دستشون دادم.
- واقعا متاسفم. درکت می کنم.
- ممنون.
جیل لبخندی می زند و میگوید: خب خانواده ی تو چی؟
- خب خانواده ی من اصلا وضعیت خوبی نداره. یه پدر عوضی داشتم که هیچ برای خواسته های پسراش احترام قائل نمیشه و یه مادر که مرده.
- ظاهرا خانوادتو دوست نداری!
- هیچوقت دوست نداشتم.
و ناگهان صدای در می اید و دو نفر وارد می شوند. ویل از دیدن صحنه تعجب می کند! واقعا عجیب بود. جک و لوسی را میدید که دستانشان به هم گره خورده بود و وارد می شدند.
- سلام ویل! تو هم اینجایی.
و بعد نگاهی به جیل می اندازد و میگوید: و این خانم زیبا کی هستن؟
- ایشون جیل هستن.
و سپس خطاب به جیل میگوید: این برادم جک هست.
جک با ذهنش برای او پیام می فرستد{ جدا! برادر؟}
لوسی به جک نگاه می کند و اخمی به او میکند. { حالا یه ذره هم از قدرتام استفاده کنم که اشکالی نداره داره؟}
لوسی صدایش در می اید و میگوید : اره منم اینجا کشکم. جدا کسی منو ندید؟
ویل خنده ای می کند و میگوید: اخه خیلی بزرگی زیاد تو چشمی!
ویل به کنایه از قد نسبتا کوتاه لوسی این را گفته بود.
- از شوخی بگذریم . لوسی ایشون جیل هستن و جیل ایشون لوسی هستن.
صدای انها همزمان می اید. ویل به جک نگاه می کند و میگوید باید خیلی چیزا رو توضیح بدی.
- عذز میخوام. من و جک با هم یه کارایی داریم.
- باشه! برین به سلامت.
- جیل و لوسی-
لوسی روی صندلیه روبروی جیل میشیند و می گوید: این پسرا واقعا عجیبن نه؟
- اره خب. همشون همینطورین.
- جدا نمیدونن یه خانم نباید تنها گذاشت.
سپس چشمکی می زند و می گوید: مخصوصا اگه سر قرار باشن.
- کدوم قرار؟
- بی خیال ! منم یه پسر به خوشتیپیه اون میدیدم باش قرار میزاشت.
- ولی من و اون اینطور نیستیم.
- اه! حالا بی خیال راستی موهاتو کجا ارایش می کنی؟ خیلی قشنگن.
-توی همون ارایشگاه که داخل همین خیابونه سر نبشه.
- میای یه بار با هم بریم؟ من خیلی وقته به موهام نرسیدم.
- باشه حتما.
- جک و ویل-
- می بینم که دستت توتی دست دخترست!
- اره خب! حسودیت شد؟
- اره جون خودت. من به  تو و اون کوتوله حسودی کنم؟
-شاید قدش کوتاه باشه.
چشمکی میزند و ادامه می دهد: ولی باید دقیق تر نگاهش کنی.
- اه! خب ظاهرا بارون بند اومده من برم اون دختره رو برسونم.
- راستی اون دختره خوشگل چطور؟ باش قرار گذاشته بودی؟
ویل اهی می کشد میگوید: شاید!
پایان
ادامه دارد....



 
2017/05/05 11:58 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان خون اشامی ( تونل) - parsap - 2017/05/05 11:58 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,671 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,327 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,016 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,163 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,204 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 11 مهمان