سلام. با فصل نهم در خدمتتون هستیم. یه فصل دیگه بیشتر نمونده تا پایان بخش اول داستان. این فصل یکم آرومه. توی فصل بعد جبران میکنم!
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
و یه نکته ی دیگه اینکه از فصل بعد، فصول رو به صورت پی دی اف میذاریم.پست های قبلی رو هم ویرایش میکنیم فایل پی دی اف میذاریم!
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
و یه نکته ی دیگه اینکه لطفا نظر بدین!
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
فصل نهم: سونت
بی کران مثل دریا...
خورشید به رنگ خون در آمده بود و آرام آرام پشت کوهی سر به فلک کشیده پنهان میشد. در همان حال، گرد یاقوتی رنگش را بر روی گندمزارهای طلایی میپاشید. توده ی ابرها که در اثر تابش خورشید به رنگ سرخ ملایمی گرویده بودند، به آرامی محو میشدند و شفق سوسنی رنگ اندک اندک تیره و تیره تر میشد. تا ساعتی دیگر شب فرا میرسید و ستارگان درخشان بر پهنه ی آسمان پدیدار میشدند.
سونت سرش را پایین انداخت و با ترشرویی زیر لب گفت: از غروب متنفرم!
سونت از دیدن غروب خورشید بیزار بود. در اوقاتی مثل حالا، دلش میگرفت. احساس نا امیدی تمام وجودش را پر میکرد.
در همان حال که همراه با کادای اسبش را به جلو میراند، اشیای داخل کوله ی چرمش تکان میخوردند و برخوردشان با یکدیگر صدای خفه ای ایجاد میکرد.وسایل مختصری شامل یک خنجر نقره ای با برگ سرخس حکاکی شده بر روی دسته اش، یک پاکت نامه، نشانی پیچیده شده در میان پارچه ای ابریشمین و چندین کتاب کوچک که با اجازه ی ملکه از کتابخانه ی سلطنتی قرض گرفته بود.
تا جایی که چشمانش کار میکرد، گندمزارهایی وسیع میدید که خوشه های بارور طلایی رنگشان در اثر وزش نسیم ملایم به رقص درآمده بودند. اگر دقیقتر نگاه میکردید، خوشه های ذرت و همینطور مترسکهایی پوشالی که ظاهرا بیفایده هم بودند را میتوانستید ببینید. صدای غارغار کلاغها که بدون توجه به مترسکهای پوشالیِ کاشته شده در زمین، ضیافتی را در میان خوشه های ذرت برگزار کرده بودند، در دوردست شنیده میشد.
کادای چند قدم عقب تر، پشت سر سونت راهش را ادامه میداد. پیرمرد از شانه نگاهی به او انداخت.
کادای به نظر آرام میرسید اما حالت چهره اش، نمیتوانست هیجان درونی اش را پنهان کند. هیجانی که با کمی اضطراب ترکیب شده بود. با حواس پرتی اسب کهرش را به جلو میراند.
دلش برای کادای میسوخت. او جوان بود. بیست و چهار ساله. در سنی که میتوانست خانواده ای برای خودش تشکیل دهد. اما سرنوشت او را به جایی رسانده بود که توسط همه، حتی خانواده اش یعنی خاندان سلطنتی رالریون، طرد شود.
پیشبینی درباره ی اتفاقاتی که احتمالا پیش می آمد آزارش میداد.
امیدوارم بپذیرنت پسر...
خاطرات روشن و واضحی از وقایع دو سال پیش به ذهنش هجوم آورد. صدای جیغ و فریادهای هزاران نفری که آن روز در تالار اصلی قصر بودند در گوشش میپیچید. فریادهایی از شادی و همزمان ناسزاهایی که مخاطبش کادای بود. چهره ی شگفت زده ی کادای را زمانی که ملکه آریتانا، حکم به تبعیدش داد را هم به یاد می آورد.کادای پس از شنیدن حکمش چیزی نگفته و فقط در سکوت به ملکه چشم دوخته بود. ناباوری در چشمانش موج میزد...
حتی اصرارهای عالیجناب اِلبور بلک کلیف، وزیر اعظم را هم به یاد می آورد. پافشاری اعصاب خردکنش برای کشتن کادای سونت را عصبانی کرده بود. اما ملکه با نیم نگاهی سرد و هشداردهنده عالیجناب البور را ساکت کرده بود.
کادای عضوی از خانواده ی البور بود. او چطور میتوانست درخواست مرگ خواهر زاده اش را از ملکه داشته باشد؟
در هر حال، کادای هر چه که بود بازهم ملکه ی جوان، تنها کسی که هنوز به کادای مثل گذشته ها مینگریست، اجازه نمیداد آسیبی به برادر کوچکترش برسد.
مرور ناخواسته ی این خاطرات، اندکی سونت را مردد کرد. شاید اصلا نباید چنین سفری را شروع میکردند. ممکن بود این بار پایتخت در وضعیتی بغرنج تر نسبت به سال پیش فرو رود.
ملکه به کادای فرصت داده بود تا اتصالش با هیولا را بشکند، در آنصورت حکم تبعید باطل میشد. ملکه همینطور اجازه داده بود تا کادای هفته ای از سال را در پایرونتیا بگذراند. هرچند که مِرگانیوس، محافظ شخصی ملکه، احتمالا اجازه ی ملاقات با ایشان را به کادای نمیداد.
سونت نمیتوانست مرگانیوس را به خاطر این کارش سرزنش کند. به هر حال، وظیفه ی او ایجاب میکرد که نگران امنیت ملکه باشد.همینطور چیزی ورای یک وظیفه. مرگانیوس حاضر بود برای تامین امنیت ملکه هر کاری انجام دهد. پس از مدتها، سونت به خوبی این موضوع را میدانست.
سونت طوری زمان سفر و سرعت حرکتشان را تعیین کرده بود تا در اولین روز هفته ی تیلاک به پایرونتیا رسیده باشند.
این هفته، نزد مردمان رالریون هفته ای مقدس به حساب می آمد. در یکی از روزهای آن، تیلاک بزرگ، نگهبان سنگ در آسمان و یکی از نگهبانان جهان، قدرت استفاده از سنگ را از طرف قادر مطلق به مردمان رالریون هدیه داده بود.
هر قلمرو، قدرت استفاده از عنصری را دارا بود. تای رِین آتش وحشی، شاراگال یخ اسرارآمیز، آلاک فولاد مستحکم و اِیشِن گدازه ی توقف ناپذیر. هرچند که بعضی سرزمین ها از این موهبت محروم بودند...
در این هفت روز مقدس، جشنی بزرگ برپا میشد و سرتاسر قلمروی رالریون را در بر میگرفت.
شاید بخاطر همین پذیرفته بشه. حتی اگه برای یک روز نگاه ها نسبت بهش تغییر کنه...
سونت تنها کسی بود که پذیرفت زمانش را با کادای در محلی دورافتاده بگذراند و او را تمرین دهد. سونت بخش زیادی از عمرش را، در حال مطالعه بود و اطلاعات زیادی درباره ی هیولاها در ذهنش داشت. زمانی که کادای اولین اتصالش را با هیولا برقرار کرده بود، سونت توانست با توجه به گفته های کادای در مورد چیزهایی که میدید، هیولا را تشخیص دهد. آن هیولا، خطرناکترین هیولایی بود که تا بحال شناخته شده بود...
کادای روزهای بسیاری را به تمرین گذرانده بود. حالا دیگر توانایی کامل برای کنترل هیولا را داشت. مدتی میشد که تلاشش را برای شکستن این اتصال اهریمنی شروع کرده بود.او تلاش میکرد فقط برای اینکه بار دیگر به دیده ی یک انسان به او نگاه کنند.
به هر حال این تنها کاریه که میتونستم براش انجام بدم.
هوا دیگر تاریک شده بود و ستارگان در آسمان سوسو میزدند. میشد صورت فلکی"رولف" را، هر چند به سختی، در آسمان دید. مجموعه ای از شانزده ستاره ی آبی رنگ که به شکل دایره در آسمان قرار داشتند.
سونت آنقدر در افکارش غرق شده بود که حتی متوجه تاریک شدن هوا نشده بود. ادامه دادن راه اندکی غیرعقلانی به نظر می آمد. پیدا کردن مسیر در این ظلمت سخت بود. باید امشب را توقف میکردند.
-"کادای! برای امروز کافیه. فردا راهمون رو ادامه میدیم."
***
ترق ترق ناشی از سوختن هیزمهای خشک به همراه صدای آواز جیرجیرک ها سکوت شبانه ی دشت را شکسته بود. سونت کنار آتش خودش را گرم میکرد و در حالی که تکه گوشتی خشک شده را میجوید، کوله ی چرمش را برای یافتن کتابی خاص جستجو میکرد.
عاقبت کتاب موردنظرش را پیدا کرد. کتابی با روکش مخمل سبز رنگی برای محافظت از صفحات پوستی و باارزشش. کتاب را به آرامی باز کرد و صفحات را با احتیاط ورق زد.
کادای در سکوت، کمی آنطرف تر روی تخته سنگی نشسته بود. دستانش را به هم چسبانده و پلک ها را بر روی هم گذاشته بود. همیشه پیش از خوابیدن نیایش میکرد.
او جوان با اراده ای بود. تمریناتش را با جدیت انجام میداد اما به تازگی به نظر میرسید که آن شور اولیه اش از بین رفته باشد. سونت کمی نگران بود. نباید در چنین زمانی تلاشش را کم میکرد. حالا که راهی تا شکستن اتصالش باقی نمانده بود.باید آن اتصال جهنمی را میشکست.
سونت دوباره نگاهش را روی کتاب برگرداند.بند به بند، جمله به جمله را میخواند. میخواند و میخواند تا شاید بتواند راهی برای گریز از این وضعیت برای کادای بیابد...