Blacksnake
ارسالها: 718
تاریخ عضویت: Oct 2016
|
RE: داستان "طلوع"
ببخشید دوستان این فصل یکم طولانی شد...
فصل هفتم: محاصره شده
پنج سال قبل...
گروهان پیشاهنگ، مانند جریان آبی از میان دره ی عریض میگذشت. باران بدون توقف میبارید و تندباد به شدت میوزید. به نظر میرسید چند ساعتی تا طلوع آفتاب باقی مانده باشد. سه ساعتی از نیمه شب گذشته بود.
ماریس کلاه شنل سرخش را پایین تر کشید تا از تازیانه ی باد و رشته های باران در امان باشد. دستانش به دور افسار اسب، از سوز سرما کرخت شده بود و باران سردی که از راه یقه اش پایین میخزید، بدنش را منجمد میکرد.
چند قدم عقب تر از گانور و کراپلین، به کندی اسبش را از میان مسیر پر از گل و لای دره به جلو میراند. با چشمان نیمه بازش، گانور و کراپلین را در حال صحبت میدید. هر چند که صدایشان به زحمت زیر این باران شدید شنیده میشد.
قطرات باران مثل سنگریزه هایی کوچک به صورتش برخورد میکرد. ماریس سرش را پایین انداخته بود تا از گزش آنها در امان باشد.لباس هایش از شدت خیسی سنگین شده بود. قلبش در آرزوی گرمای شعله ای آتش میسوخت.
کمی دلشوره داشت، بارش سنگین و وزش باد، قوای بدنی افراد گروهان را تحلیل میبرد و انجام ماموریت را سخت میکرد. ماموریتی خطیر و مشکل. گروهان پیشاهنگ وظیفه داشت تا در زمان مناسب با حمله ای غافلگیرانه، اردوگاه شورشیان عنکبوت را درهم بکوبد و تا جای ممکن افراد دشمن را سلاخی کند. گروهان اصلی که با فاصله ای کم از پشت سرشان می آمد، هر چه از اردوگاه باقی میماند را درو میکرد. در صورت موفقیت در این ماموریت، ضربه ی سختی به شورشیان وارد میشد.شورشیانی که به دلایل نامعلومی مخالف ولیعهد شدن فرزند پادشاه آسیل، یعنی سوگان، بودند.ماریس در دل به این خواسته ی احمقانه میخندید. ولیعهدی از سوگان گرفته شود؟واقعا منطقی پشت این خواسته وجود داشت؟
در دل به خود پاسخ داد:معلومه که نیست!واقعا درخواستشون مسخرست...
-"الآن؟" صدای کراپلین آنقدر بلند بود که از میان زوزه ی باد و صدای برخورد قطرات باران بر روی سپر بسته شده به پشتش قابل شنیدن باشد.
ماریس سرش را بالا آورد، باد و باران به صورت بی حس شده اش تازیانه میزد. به زحمت گانور را دید که سخنانی را در گوش کراپلین زمزمه میکند.
صدای خفیف رعد از سمت غرب شنیده میشد. هر از گاهی، آسمان طوفانی تاریک برای چند لحظه روشن میشد و سپس دوباره در تاریکی فرو میرفت.
گانور با اشاره ی دستش، ماریس را صدا زد. ماریس اسب را به طرفش راند و میان گانور و کراپلین قرار گرفت. برای آنکه صدایش به گوش گانور برسد مجبور بود اندکی بلند تر از حد معمول صحبت کند:" چیه؟"
صدای گانور از پشت کلاهخود آهنی سیاهش، عمیق و بم به گوش میرسید:" وقتش رسیده که کراپلین شانسشو امتحان کنه!"
کراپلین با لحنی عصبی گفت:"الان وقت مناسبی نیست کله آهنی!" بخار و نارضایتی از دهانش بیرون می آمد.
ماریس با لحن جدی ساختگیش گفت:" واقعا؟"
- "گفتم الان وقت منا..."
گانور میان سخنش پرید:"البته! چه زمانی بهتر از الان؟"
دهان ماریس با لبخندی غیر ارادی کش آمد، با شیطنت به کراپلین نگاه کرد.
کراپلین تسلیم شد:" لعنت به جفتتون! خیلی خب!"
کراپلین مرد قد بلندی بود، چشمانی خاکستری رنگ داشت و استخوان بندی کشیده ی صورتش، حالتی مصمم و جدی به چهره اش میداد. تنها نکته ی عجیب درمورد کراپلین، موهای سرخ رنگش بود. تا آنجا که ماریس میدانست، تنها مردمان قلمروی اِیشِن در شرق موهایی به رنگ سرخ داشتند.
کراپلین سرعتش را کم کرد و به چویکس که کمی عقب تر سوار بر اسب می آمد نزدیک شد. شروع به صحبت کرد.ماریس تا زمانی که کراپلین حرفش را به پایان رساند با نیشخندی به او خیره شده بود.نه... مثل اینکه...
همزمان با قهقهه ی ماریس و گانور، صاعقه دوباره در دوردست غرید.گانور با صدای عمیقش گفت:" شرطو باختی کراپلین! جوکت نتونست اونو بخندونه!"
کراپلین لبهایش را به هم فشرد. چشمانش میگفت که باخت را قبول ندارد. قطرات باران از موهای سرخش به روی پیشانی اش میلغزید و روی صورت درهم رفته اش جاری میشد.
گانور خواست دلداریش بدهد:"نباید روی چیزهای غیر ممکن شرط بست رفیق! مثل طلوع کردن خورشید از غرب، باریدن سنگ از آسمون یا نقش بستن لبخند روی صورت سنگی چویکس!" باد شدید نزدیک بود شنل زرد رنگ گانور را از روی دوشش برباید. گانور آن را محکم چسبید و ادامه داد:"اگر هم تصمیم داشتی دوباره شرطی ببندی، شرط بستن روی دو تای اولی عاقلانه تره!"
ماریس دوباره خندید. گانور درست میگفت، دیدن لبخند چویکس از دیدن یک سالاوار هم نایاب تر بود.دویست سال از آخرین باری که یکی از این افعی های عظیم الجثه دیده شده بود میگذشت.
کراپلین آهی کشید.لبخندی کمرنگ به لبش آمده بود. دو سکه ی نقره ای از جیبش بیرون آورد و به طرف گانور و ماریس انداخت. ماریس با خنده آن را گرفت، ماهرانه سکه را بین انگشتانش چرخاند و سپس آن را در جیبش فرو برد.
طوفان اندکی فروکش کرده و وزش باد کمتر شده بود اما باران همچنان میبارید.ماریس به روبه رویش نگاه کرد، کمی جلوتر پیچی قرار داشت. پس از عبور از این پیچ و طی مسافت کوتاهی میان باریکه، آنها به مقصدشان میرسیدند، شبیخون را شروع میکردند و چند ساعت بعد از آن با رسیدن گروهان اصلی...
صدای شیهه ی بلند اسبی از سمت عقب به گوشش رسید. ماریس از شانه اش به پشت سر نگاه کرد و با دیدن صحنه، جا خورد.
تیری بلند پهلوی سربازی را سوراخ کرده و انتهای خون آلود پیکان، از طرف دیگر بیرون زده بود.خون از کناره های پیکان بیرون میریخت. سوارکار از روی اسبش سقوط کرد. خون اندک اندک زیر بدن مرد زخمی جمع میشد.
لحظاتی طول کشید تا ماریس معنای آن را دریابد.گروهان مورد حمله قرار گرفته بود. حمله ای غافلگیرانه. اما... چطور؟ امکان نداشت شخص ناشناسی در مورد حمله ی امشب چیزی بداند. یعنی خائنی در میانشان وجود داشت؟
فرمانده ی گروهان، سادین،در حالی که میدوید دستوراتی را فریاد میزد.در انتهای صف، افراد گروهان و شورشی ها در هرج و مرجی دیوانه وار و وحشیانه فرو رفته بودند. صدای جیغ فلزات بر روی هم و چکاچک شمشیرها و سپرها در دره طنین انداخته بود.تمامی افراد از اسبها پایین آمده بودند.
سادین به هورن علامت داد. هورن شیپور بلندش را با سه نت کشیده ی متمادی به صدا درآورد.
ماریس معنای آن را میدانست: آرایش دفاعی دو لایه ی حلقه.ارتش کویا به آرایش های دفاعی کارآمدش مشهور بود. در ارتش کویا، قبل از کشتن دشمن، زنده ماندن را به سربازان آموزش میدادند.آموزشی مفید و کارآمد.
آرایش تدافعی در چند لحظه کامل شد. تمامی افراد قسمت جلویی صف در موضعشان قرار گرفتند. سپرهای بالاآمده شان مانند سقفی، آنها را از برخورد تیرهای احتمالی محافظت میکرد. چند لحظه بعد، اولین موج تیرها در آسمان به پرواز درآمد. ماریس نمیتوانست منشا آن ها را ببیند.چندین تیر از شکاف میان سپرها عبور کرد و چندین نفر به زمین افتادند. گانور و اجیگ به سرعت زخمی ها را به مرکز حلقه منتقل میکردند.جایی که محلی امن در آرایش به حساب می آمد. نفرات جدید جلو آمدند تا جای آنها را بگیرند.
سادین با چهره ی متفکرش احتمالات را بررسی میکرد. آیا میتوانستند از آن وضعیت نجات پیدا کنند؟
زمان میگذشت و فرمانده هنوز دستوری نداده بود. باران تیر پشت سر هم فرود می آمد، گوشت و پوست سربازان را می درید و به خاطر شیارهایی که روی پیکان های فلزی وجود داشت، تا اعماق بدن فرو میرفت.
ماریس نگاه سادین را روی خودش احساس میکرد. به طرف فرمانده نگاهی انداخت. نگاهشان با یکدیگر تلاقی کرد. برای چند لحظه...
سادین چهره اش را درهم کشید و نگاهش را گرفت. ماریس نمیدانست که فرمانده به چیزی فکر میکند.اما هر چه که بود،به نظر میرسید از آن منصرف شده باشد.
کم کم بارش تیرها کمتر شد و شورشیان از کمینگاهشان بیرون آمدند. نمیتوانست تعدادشان را بشمارد، اما در بهترین حالت،تعدادشان سه برابر گروهان خودشان بود.
سادین دوباره به طرف ماریس خیره شده بود. ماریس نگاه فرمانده را دنبال کرد و متوجه شد که فرمانده به چیز نگاه میکند. خنجر تیغه سیاهی که به کمر بسته بود.
خون در رگهایش منجمد شد. ملتمسانه در دل خطاب به سادین گفت: منصرف شو. خواهش میکنم منصرف شو...
ماریس حق داشت نگران باشد. تنها با سه ماه آموزش نمیتوانستید کنترل قدرت خنجر را به طور کامل در اختیار بگیرید.
سادین به طرفش می آمد. قلب ماریس در سینه اش میکوبید.
-" برو به مرکز آرایش! مواظب باش تیر بهت نخوره! یه مرده استفاده ای برای من نداره!"
ماریس بدون تعلل اطاعت کرد و به مرکز آرایش رفت. باران بند آمده بود و خورشید آرام آرام زمین را روشن میکرد.
قسمتی از آرایش حلقه شان در هم شکست، چندین شورشی به داخل موضع وارد شدند. گانور و هوک به طرف آنها حرکت کردند. تبر دولبه ی گانور در جمجمه ی اولین نفر جای گرفت.یک شکاف در آرایش دفاعی،میتوانست مقدمه ای برای از هم پاشیدن آن باشد.
ماریس کراپلین را نمیدید.مطمئن بود تا آخرین لحظات پیش از حمله همراه یکدیگر بودند اما حالا...
-" خنجرت!"
ماریس به خود آمد. فرمانده کنارش ایستاده بود و به او نگاه میکرد.تیری صفیر کشان از کنار سرش گذشت.
-" نمیتونم!"
بدون فکر کردن از دستور مافوقش تمرد کرده بود! در چنین موقعیتی فرمانده یک گروهان اجازه داشت شخص متمرد را بخاطر نافرمانی مجارات کند. یا حتی بکشد.
اما سادین فقط به چشمان سیاهش نگاه کرد. ماریس احساس میکرد فرمانده روحش را میکاود، ترس و اضطراب عمیقش را برای انجام چنین کاری میفهمد...
- "انتخاب دیگه ای نداریم."
- "من آمادگیش رو ندارم قربا..."
- "انجامش بده!" صدای محکم سادین، دهان ماریس را بست.فرمانده عادت نداشت با افرادش بگومگو کند. تا همین حالا هم بیش از حد مراعات یک جوان بیست ساله را کرده بود.
-"همه ی ما بهت اعتماد داریم تازه کار." صدایش نافذ و محکم بود. ماریس میتوانست اطمینان را در صدای فرمانده احساس کند.
سادین بدون هیچ صحبت اضافه ای از ماریس روی برگرداند و به طرف موضعش برگشت.
ماریس به خودش لعنتی فرستاد. چاره ای نداشت.
تنها دو راه جلوی رویش بود: از خنجر استفاده کند و جان تعدادی از افراد به خطر بیفتد. یا اینکه از آن استفاده نکند و جان افراد بیشتری به خطر بیفتد.احساس میکرد در برزخ گیر افتاده است. جوان تر از آن بود که بتواند تصمیمی منطقی بگیرد. نگران بود، عصبی بود، سردرگم بود...
خنجر با صدای تیزی از غلاف چرمی بیرون آمد. تیغه ی سیاه از شدت صیقلی بودن میدرخشید. ماریس خنجر را بالا برد. تیغه ی تیز نور خورشید را انعکاس میداد. خنجر را با قدرت داخل زمین کوبید...
حروف طلایی حک شده روی خنجر شروع به درخششی محو کردند.
بلافاصله پس از آن، پیکری سفید و نیمه شفاف به آرامی از دل زمین بیرون آمد. شبحی سفید از دنیای زیرین. احضار موفقیت آمیز بود...
حالا فقط باید آن را با قدرت ذهنش کنترل میکرد. خنجر تیغه سیاه، انتقال دهنده ی قدرت پایه ی غبار به حساب می آمد. تا زمانی که ذهن ماریس متمرکز میماند، شبح در اختیار او بود. اما اگر تمرکزش را از دست میداد، شبح از زندان ذهنش رها میشد و آنوقت دیگر، دوست و دشمن را نمیشناخت.
دشمن متوجه شبح شده بود. به طور واضحی گیج شده بودند. حتما انتظار نداشتند که چنین ریسکی از طرف گروهان انجام شود.
ماریس به شبح فرمان حرکت داد. شبح مثل خط سفیدی ناپدید شد و چند لحظه بعد،میان دسته ای از نیروهای دشمن ظاهر شد.
صدای فریاد سربازان، ناله های دلخراش ناشی از درد زخمی ها و غرش شبح سفید، دره را پر کرده بود.
سادین به همراه آراتیس و لیم به سمت ماریس دویدند. ماریس توجه دشمن را به خود جلب کرده و به زودی طعمه تیرهای زهرآگینشان میشد.
بوی خون مشام ماریس را پر کرده بود. حدس میزد یک پنجم افراد دشمن بدست هیولا سلاخی شده باشند.چندین تیر در آسمان دید. تیرها قوس برداشتند و مثل پرندگان شکاری به سمت ماریس هجوم آوردند. اما ماریس به آنها توجهی نمیکرد.سه نفر محافظش مثل سدی آهنی جلوی تیرها را میگرفتند.
کافی بود تا مدتی دشمن را معطل کند. با رسیدن گروهان اصلی به فرماندهی آیزون میست برینگر، نجات پیدا میکردند و...
سوزشی ناگهانی در قفسه ی سینه اش احساس کرد.نگاهش را به آرامی پایین آورد.تیری به سینه اش برخورد کرده و زره چرمی را سوراخ کرده بود.انتهای پردار تیر بیرون مانده بود. خوشبختانه تیر به استخوان برخورد کرده و آسیب شدیدی وارد نکرده بود. اما ماریس احساس کرد برای لحظاتی ذهنش از کنترل شبح منحرف شد...
سادین لعنتی فرستاد.ضاهرا او هم نمیدانست تیر از کدام سمت پرتاب شده است. فریاد زد: "کافیه ماریس! کارتو خوب انجام دادی! تمومش کن."
ماریس به روبه رویش نگاه کرد.
شبح کاملا از کنترل خارج شده بود.خودی ها با دشمن تفاوتی نداشتند. هر کس در مسیر شبح بود سلاخی میشد.گانور و هوک کمی جلوتر بودند. کاملا در مسیر شبح...
-" نه!" فریاد ماریس از وحشت به جیغ شباهت پیدا کرده بود. دستش را به طرف دسته ی خاکستری رنگ خنجر برد. نیرویش در اثر خونریزی تحلیل رفته بود. با تمام نیرویش سعی میکرد آن را از داخل زمین بیرون بکشد.اما نمیتوانست. انگار که خنجر در زمین ریشه دوانده باشد.گانور و هوک فقط چند لحظه توانستند سرعت حرکت شبح را کند کنند. چند لحظه بعد هر دو با زخمی عمیق روی سینه اشان به زمین افتادند.
دسته ی خنجر از دست ماریس لیز میخورد.عرق،کف دستش را خیس کرده بود. تقلا میکرد اما به در بسته میخورد.بعد از کشته شدن چند تن از شورشی ها،حالا چویکس طعمه ی شبح شده بود. کراپلین به سمت چویکس میدوید.باید نجاتش میداد. چویکس بهترین دوستش بود...
ماریس دسته را رها کرد و تیغه ی تیز را گرفت. گوشت دستش به شکل دردناکی بریده میشد اما حداقل لیز نمیخورد.خنجر را بیرون کشید.خونی که از دستش جاری بود روی زمین میچکید. شبح در یک لحظه محو شد...
ماریس به هر طرف که نگاه میکرد جسد میدید. اجسادی تکه تکه شده. دل و روده ی بعضی اجساد بیرون ریخته بود. میخواست بالا بیاورد.
نگاهش را روی سربازان چرخاند. هوک، گانور،چویکس، کراپلین... همه شان مرده بودند. سربازان دشمن میگریختند. ضربه ی بسیار سختی به آنها وارد شده بود. انتظار یک احضار را نداشتند.احضار عملی خطرناک بود.یک احضارگر تازه کار، زمانی از قدرت خنجر استفاده میکرد که دست از جان شسته باشد.علاوه بر افراد دشمن، بسیاری از افراد گروهان هم مرده بودند. در واقع به دست هیولا تکه تکه شده بودند...
ماریس با چشمانی بهت زده به خنجری که در دست خون آلودش بود نگاه میکرد.
من .. من باعث مرگ اونها شدم؟...
حالا معنای جنگ را فهمیده بود...
|
|
2017/03/21 05:42 PM |
|