Blacksnake
ارسالها: 718
تاریخ عضویت: Oct 2016
|
RE: داستان "طلوع"
فصل ششم: ماریس
حرفت منو به خنده میندازه.شرافت؟ فکر کردی شرافت برای اون خائن کثیف اهمیتی داره؟ برای کسی مثل اون، شرافت فقط یه کلمه ی بی معنیه که از پنج تا حرف تشکیل شده.حق با توئه. هیولای رالریونی سعی میکنه هیولای درونش رو کنترل کنه. اما اگه فکر کردی به این دلیل، برای همیشه یه آدم شریف باقی میمونه، باید بگم یه ساده لوحی! بالاخره اونقدر راحت شرافتش رو دور میریزه که حتی تصورش رو هم نمیتونی بکنی.ولی...اعتراف میکنم حتی من هم در این مورد مطمئن نیستم. ممکنه اشتباه کرده باشم.یه اشتباه احمقانه.پس فقط باید منتظر بمونیم دوست ساده ی من! باید منتظر موند و دید...
؟؟؟
مسیر بازگشت که از دل جنگل اِلِنومون میگذشت به شکل دلپذیری آرام بود.درختان با فاصله ی تقریبا زیادی نسبت به یکدیگر روییده بودند. اشعه های طلایی رنگ خورشید که از میان شاخه ها و برگهای نازک درختان عبور میکردند،باعث میشدند سرتاسر جنگل در روشنایی سبز رنگ زیبایی فرو رود.
ماریس در طی مسیرش، صدای تق تق ممتد دارکوبی را میشنید که تنه ی درخت بلوطی را سوراخ میکرد.صدای آن با آواز پرندگان و شرشر جریان آبی که در مسیرش به سنگها برخورد میکرد، مخلوط شده بود.جریان زندگی را در اینجا لمس میکرد، که به طرز عجیبی با جنگل مخوف گاران تفاوت داشت. روباهی خاکستری، مکارانه برای گرفتن خرگوشی کوچک کمین کرده بود.کمی جلوتر از آن دو، تعدادی گوزن را میدید که از برکه ی کوچکی آب مینوشیدند. لحظاتی به آنها خیره ماند.دیدن گوزن ها، او را به یاد چیزی می انداخت. مجسمه ای چوبی که همراهش داشت. مجسمه ای که نِست به او داده بود...
بالای سرش، ابرهای پنبه ای سفید را میدید که با وزش آرام باد، جابجا میشدند.
مقصد ماریس و گروهش ساینوینیس بود، پایتخت پادشاهی کویا. شهری بزرگ، ملقب به شهر آینه ها. آنجا جایی بود که هیولا باید برده میشد.
در همان حال ذهنش با اندیشیدن به سوالاتی مشغول شده بود.
چرا پادشاه هیولاها رو زنده میخواد؟
چشمان درخشان سیاه رنگش، حالا به دو گوی مات و بیفروغ تبدیل شده بودند.پای چشمانش اندکی گود افتاده بود. نبض شقیقه اش به شکل آزار دهنده ای میزد و سردرد، کلافه اش کرده بود.
با حواس پرتی، اسب سفیدش را به جلو میراند. از باقی گروه کمی عقب افتاده بود. حدودا ده قدم.چشمان خسته اش، به خواب نیاز داشت اما ذهن فعالش،اجازه ی خوابیدن را به او نمیداد.
اندیشید:حتی کشتن چنین هیولاهایی هم سخته. چه برسه به زنده گرفتنشون. واقعا پادشاه چه فکری توی سرش داره؟این هیولا قراره چه فایده ای براش داشته باشه؟
صحبتهایی که شب قبل با آیزون داشت، باعث شده بود که تمام شب،سوالاتی بیشمار در ذهنش گردش کند و خواب را از چشمانش برباید.
سخنان آیزون مانند پتک بر صفحه ی ذهنش کوبیده میشد :10 نفری که برای گرفتن یه پینکاد از دست دادیم، در برابر تلفاتی که گروهان نقره ای قراره متحمل بشه، یه عدد خرد به حساب میاد. چی میتونه این تلفات رو توجیه کنه ماریس؟ واقعا یه هیولا اینقدر ارزشمنده؟
چشمانش قرمز شده بود و میسوخت. احساس تهوع داشت و پس سرش، به شکلی آزاردهنده تیر میکشید.
چرا ارباب سعی میکنه هیولا ها رو از محل زندگیشون بیرون بکشه؟ یعنی دوران تاریک رو فراموش کرده؟
به هیولای زنجیر شده در قفس نگاه کرد. قفس، روی ارابه ای بزرگ قرار گرفته بود که توسط چهار گاو نر نیرومند کشیده میشد.
نفرت از چشمان ماریس میبارید:تمام این موجودات جهنمی ارمغان همون دورانن. پس چرا...
تا جایی که میدانست، این موجودات از دنیای دیگری که به آن تعلق داشتند، به ساتار وارد شده بودند.از سرزمین کابوس ها...
صدها سال پیش،سدی که برای ده ها قرن، این موجودات تاریک را از انسان ها جدا ساخته بود، در هم شکسته وبه همین ترتیب، هیولاها در سرتاسر ساتار پراکنده میشوند. گوئِس ها، سالاوار ها و وحشتناک ترین آنها یعنی... راویال ها.سرنوشت مردمان کویا رودر رو شدن با بدترینشان بود.
هرچند افسانه ها میگفتند که نگهبانان جهان، سد را با جادویی نیرومند بازسازی کرده اند و سد تابحال، پابرجا مانده است.
ماریس تقلا میکرد. تقلا میکرد پاسخی برای تمام سوالات ذهنش بیابد اما نمیتوانست.
به راستی چه اتفاقی می افتاد اگر یک روز، دوران تاریک دوباره... تکرار میشد؟چه میشد اگه این سد دوباره در هم میشکست؟
حتی تصور به وقوع پیوستن چنین پیشامدی هم،ماریس را به لرزه می انداخت. سرفه ای کرد.
سوالی دیگر به ذهنش هجوم آورد:
آیزون چطور این اطلاعات رو به دست آورده؟ اگه قرار بود حرکت گروهان نقره ای غیرمحرمانه باشه، چطور من چیزی دربارش نشنیدم؟ از اون مهمتر، چرا اینقدر اصرار داره که پادشاه قبلی به قتل رسیده؟این کار همونقدر ممکنه که رام کردن یه پینکاد ممکنه.
سرش را به چپ و راست تکان داد. سعی میکرد خودش را هشیار نگه دارد.
به جلویش خیره شد. به شکل عجیبی،همه چیز را تار میدید.مثل اینکه منظره ای را از پشت شیشه ای خیس ببینید. یا قطرات اشک جلوی چشمانتان را گرفته باشد. حدس میزد به خاطر خستگی بیش از حدش باشد. سه شبانه روز میشد که نخوابیده بود. چشمانش را کمی مالید و دوباره به جلو خیره شد. اما بازهم احساس میکرد همه چیز در نور سفید رنگی در حال محو شدن است. درختان، سربازان، قفس هیولا و حتی زمین را هم محو میدید. آیا خیالاتی شده بود؟در خیالاتش خودش را میدید؛ محاصره شده توسط صدها نفر از نیروهای دشمن، اما گروه کوچک همرزمانش،به دور او حلقه زده و سلاح هایشان را بالا آورده بودند. ماریس در مرکز حلقه ی حفاظتی اشان قرار داشت.هوک،کراپلین، گانِور کله آهنی... همه ی اعضای قدیمی جوخه اش را میدید.همه کسانی که... حالا دیگر مرده بودند.
ماریس چند بار پلک زد.میخواست آنها را از جلوی چشمانش دور کند ولی فایده ای نداشت، مگر این یک رویا نبود؟ پس چطور میتوانست آن خاطرات تلخ را تا این حد واضح ببیند؟
تردید را در چشمان خودش میدید. صدای نافذی مانند یک زمزمه در گوشش میپیچید: انجامش بده... همه ی ما بهت اعتماد داریم ماریس...
در نهایت، درخشش فلزی تیغه ی سیاه رنگی،چشمان ماریس را گرفت. تیغه ای آشنا با حروف طلایی حکاکی شده روی آن.تیغه ی تیز نور خورشید را انعکاس میداد. خنجر بالا رفت و با شدت داخل زمین کوبیده شد...
-"اون دهن گشادتو ببند!"
ماریس ناگهان به خود آمد. صحنه ی نبرد بهمراه مه سفید رنگ اطرافش در یک لحظه ناپدید شده بودند. دوباره خودش را سوار بر اسب در میان جنگل میدید.
به روبه رویش نگاه کرد،جایی که آمورین از اسب پایین پریده بود و یقه ی راچ را در مشتش میفشرد. نگاه غضبناک هر دو نفرشان در هم گره خورده بود.وینگز تلاش میکرد آن دو را از یکدیگر جدا کند.
ماریس همانطور به این صحنه خیره مانده بود. نمیتوانست حرکتی کند. حتی نگاهش را هم نمیتوانست از رویشان بردارد.هنوز صداهایی مبهم در گوشش میپیچید: فریاد های مملو از خشم سربازان، ناله های دلخراش ناشی از درد و غرش آشنای شبحی سفید. حتی بوی خون هم مشامش را پر کرده بود...
دیگه نمیتونم...
احساس کرد چشمانش سیاهی میرود. دنیای اطرافش در تاریکی مرگباری فرو رفت. سرش سنگین شده بود و چند لحظه بعد، خودش را درحالی یافت که مانند یک گونی آرد روی زمین سقوط کرده است. خوشبختانه چمن های بلند شده نرم بودند و گرنه بدون شک، برخورد با زمین سخت چندین استخوانش را خرد میکرد.
علف های نرم روی زمین، گونه هایش را نوازش میداد. به پشت روی زمین سقوط کرده بود. میتوانست گروه کوچکی از پرندگان مهاجر را که در پهنه ی آسمان پرواز میکردند، از میان درختان نشانه رفته به سوی آسمان، ببیند.
سرش را کمی چرخاند، آخرین چیزی که دید، سراسیمگی افرادش بود که به سمتش میدویدند. همه، حتی آمورین و راچ.
قطره ای اشک از روی گونه اش غلطید.جمله ای نامفهوم را با صدایی بی رمق زمزمه کرد.
صداها محو شدند و پلک های ماریس، به آرامی بسته شد...
|
|
2017/03/08 12:49 PM |
|