زمان کنونی: 2024/11/06, 05:11 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 05:11 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان "طلوع" (فصل 17)

نویسنده پیام
Blacksnake
Fighting...!



ارسال‌ها: 718
تاریخ عضویت: Oct 2016
ارسال: #5
RE: داستان "طلوع"
فصل چهارم: ماریس

برای به دست آوردنت، حاضرم سرزمینی رو به آتیش بکشم. مهم نیست چند نفر قربانی بشن. تو رو به دست میارم...
سوگان


ماریس، روی تنه ی درخت بلوطی نشسته و نگاه خیره اش به آسمان شبانگاه دوخته شده بود. آسمانی صاف، بدون ابر و مملو از ستاره که قرص ماه در آن به روشنی میدرخشید. نسیمی نمیوزید و هوا در سکون کامل بود. انگار گرد مرگ، در این مکان پاشیده شده و جریان زندگی را در آن متوقف کرده است.
چهره ی مبهوت آمورین، جمجمه ی خرد شده ی پوگن و زخم روی سینه ی نست مانند تصاویری واضح در ذهنش تکرار میشد. ماموریت صبح امروزشان موفقیت آمیز بود. پینکاد زخمی، در قفس آهنی بزرگی که به همین منظور ساخته بودند، زنجیر شده بود.اما،
پوگن و ویپ مرده بودند.همینطور نست. و روک، زمانی که میخواست تالِن را که زخمی شده بود، از مسیر هیولای خونخوار دور کند، در چنگال آن گرفتار شد.زمانی که توانستند روک را از آن وضع خلاص کنند، زخم های سطحی و عمیق وحشتناکی سرتاسر بدنش را پوشانده بود.درمانها نتوانست به او کمکی کند، و چند ساعت بعد...
دندان های ماریس به هم ساییده میشد.
انگشتانش به دور دسته ی خنجر، سفید شده بودند.
... نتونستم از افرادم محافظت کنم...
مکثی کرد.
نه. این درست نیست.چرا دارم خودم رو گول میزنم؟
افراد کلمه ی مناسبی برای خطاب کردنشان نبود.آنها برای او چیزی فراتر از یک زیردست ساده بودند.مثل... مثل یک دوست. از زمانی که ماریس سلاح و جنگ را شناخته بود. زندگیش را با آنان گذرانده بود. با آنها زندگی کرده بود و همراهشان جنگیده بود...
سردرگم بود. نمیدانست انتقام مرگشان را از چه کسی باید بگیرد. از هیولای در زنجیر؟ از پادشاه جوانش؟ یا... از خودش؟
صدای وجدانش را که او را ملامت میکرد میشنید.از خودش متنفر شده بود.
به خنجری که در دستش میفشرد، نگاه کرد.
اگه از این استفاده میکردم بازهم اونا کشته میشدن؟... اگه...
-"باید با هم صحبت کنیم ماریس."
این صدای بم و آهسته ، ماریس را به خود آورد. سرش را به آرامی به سمت صدا برگرداند. پیکری شنل دار در چند قدمی اش ایستاده بود. مردی درشت اندام با موهای کوتاه مشکی و چشمان فندقی رنگ. آیزون بود.
ماریس درحالی که دوباره به آسمان خیره میشد، با بی حوصلگی گفت:" گوش میکنم." صدایش از خشم، دورگه شده بود.
آیزون آهی کشید. کمی جلوتر آمد.به آرامی کنار ماریس روی تنه ی درخت سقوط کرده نشست و لیوانی که بخار خوشبویی از آن برمیخاست را جلوی ماریس نگه داشت.
ماریس لیوان مسی را گرفت. به مایع سبزرنگ و شفاف درون آن نگاهی انداخت، دقیقا همان چیزی بود که در این لحظه به آن نیاز داشت. لیوانی پر از آرامش...
جوشونده ی ریشه ی آبالان؟
لبخند محوی روی لبش نشست، حداقل اینطور به نظر میرسید.
خوب منو میشناسه...
هر دو نفر در سکوت، به آسمان پر ستاره مینگریستند.انگار سرنوشت مبهمی که قرار بود برایشان رقم بخورد را در اعماق سیاهی شب جستجو میکردند.سرنوشتی که احتمالا پایانی خوش برایشان به حساب نخواهد آمد. پس از لحظاتی، آیزون انگار میخواست با ماریس همدردی کند، شروع به صحبت کرد:" تو افراد خوبی داری ماریس. اونا قهرمانانه جنگیدن و اون چند نفر هم... با افتخار مردن."
اما همین جمله ی کوتاه آیزون، باعث شد خشم، دوباره درون ماریس شعله ور شود. احساس کرد غضب مانند یک مار روی صورتش میخزد.در دل گفت:
درسته. اما چهارنفرشون کشته شدن. سه نفرشون زخمین و من نمیدونم که میتونن شب رو به صبح برسونن یا نه. همش بخاطر اینکه من... ضعیف بودم... چون تردید کردم...
در حالی که سعی میکرد خشمش را کنترل کند، با لحنی آزرده گفت:" فکر کردی این حرف باعث میشه مرگ اونا رو فراموش کنم؟"
آیزون لحظاتی به چشمان سیاه ماریس خیره ماند. انگار میتوانست درد در نگاهش و عذابی که روحش میکشید را ببیند.
- "نه.نمیتونی مرگشون رو فراموش کنی. اما فکر کردم شاید راحت تر بتونی باهاش کنار بیای."
- "برو سراصل مطلب آیز."
آیزون مکث کرد.فهمید که این حرفها نمیتواند حال ماریس را بهتر کند. جرعه ای از مایع درون لیوانش را نوشید و پرسید: "دوران تاریک.تو در موردش شنیدی ماریس. مگه نه؟"
ماریس شگفت زده شد. با خود فکر کرد: اومده در مورد یه همچین مسئله ای صحبت کنه؟...خب...آره.معلومه که شنیدم. مگه میشه کسی در موردش نشنیده باشه؟
طبق داستانهایی که سینه به سینه نقل میشد، سالها پیش، امنیت سرتاسر پادشاهی به شکلی جدی مورد تهدید قرار گرفت، یک راویال غول پیکر، از دخمه ی تاریکش خارج شد و مستقیما، به سمت پایتخت شروع به حرکت کرد.در مدت فقط سه روز پس از آن، سه شهر به طور کامل ویران شد. هزار و سیصد نفر از سکنه ی شهر ها کشته شده بودند واجساد تکه تکه شده ی ششصد تن از بهترین سربازان سلطنتی، در سرتاسر مسیر پخش شده بود.  اهریمن یأس، پادشاهی را در چنگالش میفشرد و مردم برای نجات جانشان، گروه گروه به سمت شهرهای جنوبی کویا میگریختند.اما،در یک روز اسرارآمیز، هیولا به شکلی مرموز پیشروی اش را متوقف کرد و به دخمه اش برگشت... تا به حال کسی نتوانسته بود دلیلی منطقی برای این بازگشت غیرمنتظره بیابد.
ماریس خیلی کوتاه گفت:" خوب."
آیزون همانطور که به آسمان خیره شده بود، ادامه داد:" ما تنها گروه هایی نبودیم که به چنین ماموریتی فرستاده شدیم ماریس."
ماریس در حالی که سعی میکرد کنجکاوی اش را بپوشاند، پرسید:" منظورت چیه؟"
با خودش اندیشید: فکر میکردم به غیر از ما، فقط ایلیتن و کمانداراش به شرق رفتن.
چرخه ی سوالات در ذهنش تکرار میشد. اما تقلایش برای یافتن پاسخ، بی نتیجه بود.
آیزون جوابی نداد. ماریس میتوانست اضطراب را در چهره اش بخواند. انگار بیش از این سخن گفتن، آزارش میداد. مایع سبزرنگ را با حواس پرتی داخل لیوان مسی میچرخاند.بی اختیار لبش را میجوید. این وضعیت کمی ماریس را نگران میکرد. تا بحال آیزون را در این حالت ندیده بود.
-"آیز؟"
آیزون به چشمان جدی و منتظر ماریس نگاه کرد. اندکی بعد گفت:" گروهان نقره ای...
ماریس با خود تکرار کرد: گروهان نقره ای...
این تعلل آیزون داشت دیوانه اش میکرد.
- "بهم بگو آیز."
-"تقریبا یه هفته ی پیش... به صخره ی سفید فرستاده شد."
گروهان نقره ای، گروهانی با قدرتی افسانه ای بود. سربازانی که به طور ویژه،در استفاده از خنجرهای تیغه سیاه مهارت داشتند، به این گروهان ملحق میشدند. گروهانی که غرور پادشاهی کویا به حساب می آمد.
ماریس به فکر فرو رفت: گروهان نقره ای؟ چطور ممکنه چنین گروهان مهمی به یه محل پرت مثل اونجا فرستاده بشن؟ صخره ی سفید یه منطقه ی کوهستانی و خالی از سکنه در شمال کویاست. چه دلیلی داره که...
ناگهان، چشمان ماریس در اثر درک، گرد شد.نفس کشیدن را فراموش کرده بود. جویده جویده گفت: نکنه... رفتن دنبال راوی...
آیزون حرفش را قطع کرد: درسته ماریس. رفتن دنبال یه راویال. و میتونم شرط ببندم که فرستاده نشدن تا اون هیولا رو بکشن...
 
ببخشین اگه این فصل خوب نشد... مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2017/02/22 09:16 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/02/10, 12:53 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/02/14, 08:50 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/02/18, 09:33 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/02/22 09:16 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/03/01, 01:22 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/03/08, 12:49 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/03/21, 05:42 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/03/27, 04:22 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/04/02, 06:26 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/04/07, 07:02 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/04/21, 03:53 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/04/27, 04:10 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/05/03, 09:36 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,670 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,327 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,015 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,162 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,204 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان