زمان کنونی: 2024/11/06, 02:57 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 02:57 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان "طلوع" (فصل 17)

نویسنده پیام
Blacksnake
Fighting...!



ارسال‌ها: 718
تاریخ عضویت: Oct 2016
ارسال: #4
RE: داستان "طلوع"
فصل سوم: کادای


استوار مثل سنگ...


- "بیدار شو!"
کادای با سراسیمگی از جا پرید، سرش را بالا آورد و با چشمانی پف کرده، به چهره ی سونت پیر که بالای سرش ایستاده بود خیره ماند.
-"بیا بیرون، وقت تمرینته .چشمبند و اون پتک رو همراه خودت بیار."سپس رویش را برگرداند و از کلبه بیرون رفت.
کادای چشمانش را مالید، کش و قوسی به بدنش داد و مطیعانه از جایش بلند شد.مثل تمام جنگجویان اهل رالریون(1)، بدنی ورزیده داشت.دو طرف سرش را به عادت سربازان تراشیده و موهای پر کلاغی وسط سرش را تا حد امکان کوتاه کرده بود. چشمانی پسته ای رنگ، پوستی سفید و در کل،مشخصات کامل یک رالریونی اصیل را داشت.به سمت میزی چوبی در آنسوی کلبه رفت. تکه ای نان و چشمبند مشکی رنگش را از روی میز به همراه پتکی آهنی که به دیوار تکیه داده شده بود برداشت.در حالی که نان را در دهان میگذاشت، به دنبال سونت از کلبه بیرون آمد.
آسمان ابری بود و باران نم نم و ممتد میبارید. کادای نفس عمیقی کشید و نسیم خنکی که از سمت دریا میوزید را داخل شش هایش فرستاد .سپس چشمانش را بست ،دستانش را به هم چسباند و کلماتی را زیر لب زمزمه کرد، به نظر میرسید نیایش میکند.
صدای عمیق سونت او را به خود آورد:" منتظر چی هستی؟ شروع کن پسر."
کادای آهی کشید. چشمبند را بر روی چشمانش بست. به تاریکی مطلق خیره مانده بود و انتظار میکشید. زمانی که احساس کرد از نظر ذهنی آماده شده شروع به شمارش کرد...
یک...
نور سفید رنگی که از اعماق تاریکی در حال ظاهر شدن بود تشخیص داد.
کمی صبر کرد. سپس زیرلب شمرد:
دو...
صدای آرامبخش امواج دریا که با جیغ مرغ های دریایی اطرافش ترکیب شده بود به همراه غرغر های سونت شروع به محو شدن کرد.
کادای حالا احساس میکرد در فضایی تهی زندانی شده است. نه چیزی را میدید و نه صدایی را میشنید.
سه...
ضربان قلبش افزایش پیدا کرده بود. میتوانست افزایش سرعت جریان خون را در رگهایش احساس کند.
چهار...
گردن و قفسه سینه ی کادای به شکلی دردناک میسوخت. مانند اینکه میله ای داغ روی بدنش گذاشته باشند.
پنج...
در نهایت،اتصال ذهنی برقرار شد. سوزش گردن و قفسه سینه اش از بین رفت و صداهای اطرافش دوباره شروع به قوت گرفتن کردند. کادای، حالا میتوانست منظره ی همیشگی دیواره ی حجاری شده ی یک غار را از طریق چشمانی سرخ ببیند...
کمی در چشمانش احساس سوزش میکرد.
سونت فریاد کشید:" میبینیش؟"
کادای با صدای آرامی گفت:" میبینمش."
-"خوبه! بهش نشون بده رییس کیه!"
کادای پتک سنگین را بالا برد و با شدت هرچه تمامتر بر روی اولین سنگ روبه رویش فرود آورد. با چندین ضربه ی سهمگین، قطعه سنگ کاملا خرد شد و کادای با چشمانی بسته، راهش را به سمت دومین قطعه سنگ ادامه داد.
دوباره صدای سونت را شنید:" کنترلش کن، فکر کن قسمتی از وجودته که با اراده ی خودت کنترلش میکنی."
با شنیدن این جمله، کادای احساس کرد موجی از خشم به سمتش هجوم می آورد. با عصبانیت فکر کرد: یه هیولا قسمتی از منه؟ شاید واقعا باورش شده که من یه هیولام...
البته این نگاهی بود که همه نسبت به او داشتند، یک هیولای نفرین شده، هیولایی که میتواند یک هیولای دیگر را کنترل کند...
کادای پس از شکستن هشتمین قطعه سنگ، دستانش را به پتک تکیه داد تا لحظاتی استراحت کند. دانه های درشت عرق، بدن عضلانیش را پوشانده بود و خستگی، باعث میشد بریده بریده نفس بکشد.
-"یادم نمیاد گفته باشم میتونی استراحت کنی، پس اون پتک لعنتی رو بلند کن و کارتو ادامه بده."
کادای نفس نفس زنان دوباره پتک را بلند کرد و در جستجوی نهمین قطعه سنگ به راه افتاد.
ساحل شنی، در اثر بارش باران به زمینی پر از گل تبدیل شده بود و این مسئله، قدم زدن را روی آن سخت تر میکرد.
کادای با ناامیدی اندیشید:میخوام برگردم...
ماه ها اقامت در این محل و دوری از خانواده اش، سرزمینش و حتی مردمی که او را به چشم یک هیولا میدیدند، کلافه اش کرده بود...
شش قطعه سنگ دیگر را توسط پتکش خرد کرد و در جستجوی آخرین سنگ به راه افتاد که سونت فریاد زد:"هی! مسیرتو با دقت انتخاب کن. وگرنه مجبورت میکنم کل روز این کار رو ادامه بدی!"
کادای مکثی کرد، با سختگیری های سونت آشنا بود. الگوی چهارده سنگ قبلی را در ذهنش مرور نمود، سپس مسیرش را ادامه داد و در محلی که حدس میزد پانزدهمین قطعه سنگ قرار دارد ایستاد.
پتکش را بالا برد.
اگه اشتباه کنم کارم تمومه...
اندکی پتک را در همان حالت نگه داشت...
باید به خودم اعتماد داشته باشم...
و پتک را با قدرت پایین آورد...
صدای دلپذیر خرد شدن سنگ، اضطرابش را از بین برد. لبخندی زد و چشمبند را برداشت.
بارش باران قطع شده بود، ابرها از جلوی خورشید کنار رفته بودند و کادای،میتوانست گرمای خورشید را بر روی پوستش احساس کند. نگاهش را به سمت سونت چرخاند. منتظر واکنشی از طرف پیرمرد سختگیر بود.
-"خوب بود."
کادای آهی از سر آسودگی کشید و پتک آهنی را روی دوشش انداخت .به سمت کلبه به راه افتاد تا آن را سرجایش بگذارد. هنوز تا فرا رسیدن شب، تمرینات زیاد دیگری مانده بود که باید انجام میداد. در میانه ی راه بود که جمله ی بعدی سونت، او را سر جایش میخکوب کرد:
فردا به پایرونتیا(2) بر میگردیم. فقط برای چند روز! فکر کنم تو این یه سال توانایی ذهنیتو به اندازه ی خوبی بالا بردی...
1_ سرزمینی در همسایگی کویا
2_ پایتخت رالریون

 

 

 
2017/02/18 09:33 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/02/10, 12:53 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/02/14, 08:50 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/02/18 09:33 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/02/22, 09:16 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/03/01, 01:22 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/03/08, 12:49 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/03/21, 05:42 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/03/27, 04:22 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/04/02, 06:26 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/04/07, 07:02 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/04/21, 03:53 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/04/27, 04:10 PM
RE: داستان "طلوع" - Blacksnake - 2017/05/03, 09:36 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,666 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,327 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,014 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,161 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,200 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان