Blacksnake
ارسالها: 718
تاریخ عضویت: Oct 2016
|
RE: داستان "طلوع"
فصل دوم: ماریس
خیلی از اوقات، سوگان در مورد شخصی صحبت میکرد که معتقد بود بوسیله ی اون میتونه به سرتاسر ساتار (1)حکومت کنه...
والدوک
گروه به جنب وجوش افتاده بود. ماریس به سرعت از جایش بلند شد، سیب زمینی اش را یکجا داخل دهانش چپاند و سپر و تبرش را که به تنه ی درخت تکیه داده شده بود برداشت.
در حالی که میان افرادش حرکت میکرد با عصبانیت تفی انداخت: بالاخره پیداش شد!حالا کدوم گروه قراره طعمه بشه؟
کمی آنسوتر، آمورین درحالی که زیرلب بد و بیراه میگفت گرز سنگینش را از روی زمین قاپید. توپی آهنی و خاردار که با زنجیری فولادین به تکه ای چوب متصل شده بود. نِست در حالی که چاقوی ظریف و مجسمه ی چوبی نصفه کاره اش را در جیبش میگذاشت به سمت راچ دوید و مِلسیوار، تیری آماده در کمان بلندش گذاشته بود و با دقت اطراف را زیر نظر داشت.
ماریس با صدایی محکم دستور داد: "آرایش نیمدایره. سپرهاتونو به هم بچسبونید. روک، وینگز، تو خط دوم."
و خودش هم بلافاصله، درحالی که پشتش را به رودخانه کرده بود سپرش را روی زمین محکم کرد...
طی چند لحظه. آرایش جوخه کامل شد . به اطرافش نگاهی گذرا انداخت. در سمت چپش، تالِن با نگاهی که هیچ احساسی را بروز نمیداد به تاریکی درون جنگل چشم دوخته بود. در سمت راست، کاس تبری کوچک را از قلاب کمربندش باز میکرد و پشت سرش، روک با نیزه ی دوشاخه ی بلندش ایستاده بود.
ماریس مثل همیشه پیش از شروع نبرد، موهای قهوه ای رنگ بلندش را با کشی چرمی پشت سرش بست، با اضطراب لبش را میجوید. سعی میکرد به افکارش نظم دهد: گروه واسک از ما خیلی دوره... اگه طعمه بشیم خیلی دیر بهمون میرسن... یا اینکه... با ناامیدی ادامه داد: به احتمال زیاد اصلا بهمون نرسن ...
زوزه ای دیگر گوشش را آزار داد... اینبارتیزتر، گوشخراش تر و اندکی نزدیکتر...
آیزون و گروهش فقط پونصد متر با ما فاصله دارن...اگه یکم پینکاد رو معطل کنیم...
زمین زیر پای ماریس میلرزید...
ماریس تلاش میکرد با استفاده از گفته های آیزون، تصوری از هیولا برای خودش ایجاد کند.
تا حالا یه گرگ دیدی؟ درسته ماریس؟ یه پینکاد مثل یه گرگه، تنها تفاوتش ارتفاع سه متری و تعداد پاهاشه. و همینطور دندون های نیشش...
ولی، نگرانی در چشمان سیاه رنگ ماریس موج میزد. نگران افرادش بود، آنها به اندازه کافی مهارت جنگیدن را داشتند، اما... نه در مقابل یک هیولا.
مِلسیوار منتظر را بالای درخت میدید که هنوز نتوانسته بود هیولای غول پیکر را در میان درختان ببیند.
با آشفتگی سیب زمینی را از دهانش تف کرد. با این اضطراب، قورت دادن آن برایش غیر ممکن بود. به هرحال آنها میبایست با یک پینکاد روبه رو میشدند.ارباب وحشت در جنگل گاران...
ماریس با خشم اندیشید: نمیذارم به افرادم آسیبی برسونه.
درهمان لحظه، مِلسیوار تیری را درون تاریکی پرتاب کرد و ثانیه ای بعد، هیولا در حالی که یک چشمش در اثر برخورد تیر خون آلود بود از میان درختان بیرون جهید.
صدای ویپ را شنید: "صبرکنید ببینم! آیزون بهمون نگفته بود پینکادا شاخم دارن!"
ماریس به جانور نگاه کرد: آیزون تقریبا مشخصات پینکاد را درست گفته بود.هیولایی بزرگ و شاخدار با شش پا و دندان های نیشی به بلندی نوک انگشتان تا آرنج یک مرد...
فریاد کشید: پوگن! پرچ...
پیش از تمام شدن حرفش، مرد سبزه به سرعت پرچم را از زمین بیرون کشید، آن را بالا برد و با شدت به چپ و راست تکان داد:چهار مار سیاه بر روی زمینه ی بنفش رنگ پرچم میرقصیدند...
هیولا هدفش را انتخاب کرده بود. به شدت به سپر بزرگ راچ برخورد کرد و مرد تنومند با تمام نیرویش سعی میکرد آن را متوقف کند...
آرایش شکسته شد و همه به سمت هیولا هجوم بردند.روک و وینگز نیزه های بلندشان را به پهلوی هیولا فرو کردند. پینکاد زوزه ی بلندی از خشم سرداد.آمورین در حالی که گرزش را میچرخاند، یکی از شش پایش را هدف گرفت و چند لحظه بعد، یکی از پاهای پینکاد با فوران خون سیاه رنگ از هم پاشید.
ماریس اندیشید: اگه آیزون بهمون برسه، کارش رو میسازیم...
ناگهان...
انگار ورق برگشت. .هیولا که از خشم دیوانه شده بود، به سرعت به سمت ویپ و پوگن حمله کرد. با ضربه ی سنگین پنجه اش، جمجمه ی پوگن را درهم شکست و ویپ را به عقب پرتاب کرد. تالن که با شمشیر تک لبه اش به سمت هیولا هجوم برده بود به زمین کوبیده شد.
عرق سرد بر پیشانی ماریس نشست.
با نگرانی فکر کرد:گندش بزنن! از اون چیزی که فکر میکردم خطرناک تره...
دندان های نیش هیولا در قلب نِست فرو رفت.
ماریس دستش را به سمت خنجر تیغه سیاهش برد و دسته ی خاکستری رنگ آن را لمس کرد. مردد بود. کافی بود تا خنجر را از غلافش بیرون آورد و آنرا در دل زمین فرو کند...
به افرادش نگاه کرد و در نهایت، از این کار منصرف شد.
با خشم پیش خودش اعتراف کرد:لعنت به من! تواناییشو ندارم. ممکنه با این کار جونشون بیشتر به خطر بیفته.
به گروه آیزون نگاه کرد. آیزون علامت آن هارا دیده بود و به سرعت همراه با افرادش به سمتشان میدوید.
ماریس فریاد کشید: "فقط معطلش کنین." و مثل بقیه، به سمت هیولا حمله برد...
1. " ساتار" نام جهان داستانه...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/02/14 08:54 PM، توسط Blacksnake.)
|
|
2017/02/14 08:50 PM |
|