cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊
ارسالها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
|
RE: داستان:معلم
قسمت دوم
یک هفته از اون روزی که از خونه ی سارا فرار کرد میگذره.
مامان بلند صداش زد و گفت:سوزان شام حاضره.
سوزان از پله ها پایین اومد،سر میز نشست مامان غذا رو جلوی سوزان گذاشت
سوزان شروع به خوردن کرد.
درحالی که می خورد از مامان پرسید:مامان پس جودی کجاست؟
مامان گفتمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهر صبحانه خورده برای همین گشنش نیست.
راستی سوزان من و بابات باید برای یک هفته بریم یه سفر کاری،تو و جودی باید دوباره برید خونه ی سارا.
سوزان با عصبانیت داد زد:چراااااااااااااااااااااااااا؟
حالا نمی شه برم خونه ی آنجلا؟
مامان سرشو تکان داد و گفت:نه!
سوزان گفت:حالا کی باید بریم خونشون؟؟؟
مامان گفت:فردا صبح زود می برمتون خونشون.
سوزان بدو بدو رفت سمت اتاق جودی درو باز کرد و گفت:جودی یه خبر وحشتناک!
جودی گفت:خبر وحشتناک؟
چی شده؟؟
سوزان گفت:باید فردا صبح زود دوباره بریم خونه ی سارا.
جودی با عصبانیت گفت:چرا دوباره باید بریم خونهی یه دختر دمدمی،آخه چرااااااا؟؟؟؟؟؟
سوزان گفت:مامان و بابا قراره یه سفر کاری برن
دو هفته ام طول می کشه.
جودی داد زد:نه نه نه نه نهههههههههه!
سوزان گفت:بهت حق می دم منم وقتی شنیدم خیلی عصبانی شدم.
جودی گفت:ما همون یک روزشم به بدبختی گذروندیم،دیگه چه برسه به یک هفته
خدا به دادمون برسه.
مامان اومد اتاق جودی و گفت:بچه ها لباسایی که می خواین رو بردارید ما فردا صبح زود راه میوفتیم.
جودی و سوزان شروع کردن به ناله کردن:وای نه،نمی خوام،نههههه!
مامان گفت:بسه دیگه زود باشید!
سوزان گفت:چشم.
سوزان و جودی شروع به جمع کردن وسایلشون کردن.
سوزان در حالی که زور می زد گفت:این نمیره تو...
مامان گفت:جمع کردید؟
جودی و سوزان هم زمان گفتن:بله!
مامان گفت:خوبه.
حالا بیاید بخوابید،فردا باید زود بلند شید تا بریم.
جودی و سوزان مسواک زدن ورفتن تا بخوابن،سوزان اصلا دلش نمی خواست صبح بشه تا برن خونه ی سارا
دوست داشت تموم شبو بیدار بمونه و از لذت ببره ولی خوابش برد.
_ سوزان بلند شو باید بریم
سوزان بلند شو دیگه!
سوزان بلند شد چشم هاشو مالید و گفت:چی شده جودی؟
چرا اینقد صدا میکنی؟؟
جودی گفت:پاشو دیگه باید بریم خونه ی سارا.
سوزان مثل برق و باد از روی تخت پرید پایین و گفت:وای نه یادم رفته بود!
جودی گفت:زود باش لباساتو بپوش مامان دم در منتظره.
سوزان لباساشو پوشید و با جودی رفتن دم در و سوار ماشین شدن.
مامان گفت:جودی در خونه رو قفل کردی؟
جودی گفت:آره
مامان گفت:خب رسیدیم منو و بابات یک هفته دیگه میایم دنبالتون،خوش بگذره.
بچه ها از ماشین پیاده شدن با مامان خداحافظی کردن و رفتن دم در خونه ی سارا
سوزان گفت:چرا زنگ نمی زنی جودی؟
جودی زنگ درو زد،مامان سارا گفت:ا...بچه ها اومدین بیاین تو.
جودی و سوزان رفتن تو
مامان سارا گفت:خوش اومدین،راستی مامانتون بهم نگفت کجا می خواد بره...
سوزان گفت:مامان و بابام یه سفر کاری براشون پیش اومد،برای همین.
مامان سارا گفت:آهان پس یه سفر کاری براشون پیش اومد.
سوزان گفت:بله!
مامان سارا گفت:الان میرم سارا رو بیدار میکنم تا باهم صبحانه بخورید.
سوزان و جودی رفتن تو و روی میز نشستن،مامان سارا
سارا رو بیدار کرد و گفت:سارا،وقت صبحانست
سوزان و جودی ام اومدن!
سارا تا شنید که سوزان و جودی اومدن خودشو به خواب زد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/15 08:10 AM، توسط cheryl.)
|
|
2016/08/15 08:09 AM |
|