زمان کنونی: 2024/11/06, 10:09 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 10:09 AM



نظرسنجی: به نظرتون این داستان چجوریه ؟
این نظرسنجی بسته شده است.
خیلی خوبه 88.89% 8 88.89%
خوبه 11.11% 1 11.11%
میتونه بهتر از این بشه 0% 0 0%
خیلی بده 0% 0 0%
در کل 9 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 4.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازگشت به گذشته

نویسنده پیام
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #4
RE: بازگشت به گذشته
قسمت سوم

با کمی ترس گفتم :ب...ببخشید. ش...شما بامن کاری دارین ؟
با مهربونی گفت:نیازی نیست بترسی .همونطورکه معلومه من فقط یک راهبه هستم.واقعا خوشحالم که بالاخره به اینجا اومدی...
_ ببخشید منظورتونو نمیفهمم ... شما منو میشناسین؟؟؟
_ البته . من تورو ازبچگیت میشناسم . از زمانی که دچار دوگانگی شخصیت شدی...لطفا نپرس چجوری چون جوابی نمیشنوی...الآنم اومدم تا به تو کمک کنم ...
تو نگاهم تعجب و نگرانی زار میزد . گفت : نگران نباش . برات همه چیزو توضیح میدم. ولی اول بیا بریم یه جای دیگه ....
چاره ای جز موافقت نداشتم ... وارد اتاقک کنار معبد شدیم... بی صبرانه منتظر بودم که جواب همه ی سوالای توی سرمو بدونم ...
زن راهبه صندوقچه ی کوچیکی رو جلوی من گذاشت و گفت : این ماله توئه ...
خیلی کنجکاو بودم ببینم توش چیه ... صندوقچه رو برداشتمو درشو باز کردم ... داخلش یه گردنبند بنفش به شکل پروانه بود که وسطش حرف M نوشته بود... M ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اسم منم که م شروع میشه (میساکی) ... ولی نه . شاید این اتفاقی باشه . گفتم : این چیه ؟
_ این نشانیه که تو 3 سال پیش باید صاحبش میشدی ...
_ 3 سال پیش ؟ منظورتون چیه ؟
_ اگه تو 3 سال پیش مثل الآن این احساسو پیدا میکردی که دوست نداری یه خون آشام باشی ، میتونستی با کمک دوستات بر شخصیت غیر انسانیت غلبه کنی . ولی تو با دستای خودت اون فرصتو کشتی ؟
ها؟؟ منظورش از کشتم چی بود؟؟ دوستااام؟؟ وای خدا دارم دیوونه میشم . هیچ کدوم از حرفاش با عقلم جور در نمیاد...
زن راهبه دستاشو روی شونه هام گذاشتو با لحنی محبت آمیز گفت : اما حالا تو این احساسو داری...پس بهت یه فرصت داده میشه که گذشتتو درست کنی و یک انسان خالص باشی ...
با اینکه هیچی نفهمیدم ولی خندیدم . انگار فهمیده بود مثل دیوونه ها دارم الکی میخندم ، اونم خندش گرفت . بعدش با صورتی جدی که کمی نگران بود گفت : این گردنبند تورو برمیگردونه به دوران دبیرستانت... همون زمانی که تمایلت به خوردن خون شدت گرفت...تو باید کارهایی رو بکنی که قبلا نکردی و درعین حال بعضی از کارهارو که قبلا انجام دادی رو انجام ندی ....ولی ممکنه مشکلاتی هم داشته باشی...
_ مشکل؟؟چه مشکلی؟؟؟ وقتی میدنم چه کاری رو باید انجام بدم و چه کاری رو نباید ، پس چه مشکلی ممکنه وجود داشته باشه ؟
_ درسته که میدونی ولی از اون وقع 3 سال گذشته و خیلی چیزا رو یادت نمیاد و همینطور غریزتم خودبه خود به طرف انجام اون کارها کشیده میشه...
کمی قلبم لرزید. بدجور احساس ترس میکردم ...
ادامه داد : و حالا این گردنبند . این ، نشان و سلاح توئه ...
دست خودم نبود داد زدم : سلاح ؟؟؟؟؟
_ خودت بعدا متوجه ی جزئیاتش میشی . اسم این پروانه نوداچیه ...
_ نوداچی؟؟؟ پس چرا حرف M روشه ؟
_ راستش توضیح دادن برات خیلی سخت تر از اونیه که فکرشو میکردم . م یعنی این نشانه توئه ... میساکی ...
_ آها خودم میدونستما ... فقط شک داشتم ...
("راستش توضیح دادن برات خیلی سخت تر از اونیه که فکرشو میکردم ..." کاملا غیر مستقیم داشت بهم میگفت تو احمقی بیش نیستی ...)
قیافم بدجوری مچاله شده بود ... گفت : این نشانه خودش یه شانسی برای توئه ... اون تورو به گروهی که باید توش باشی میبره ... من واقعا متاسفم چون نمیتونم بیشتر از این برات توضیح بدم . فقط کمی راهنماییت میکنم ... سعی کن اینارو هیچوقت فراموش نکنی :
  • اون پسرو نکش ...
  • اون گروه رو رد نکن ...
  • هر وقت گردنبندت قرمز و داغ شد ، کارتو متوقف کن ...
  • و مهم تر از همه ، هدفتو هیچ وقت فراموش نکن ... هدف تو فقط انسانیته ... انسانیت .
امیدوارم موفق باشی ... میساکی ...
_ میسا؟ میسا؟ چرا اینجا خوابیدی؟ پاشو ... پاشو برو تو اتاقت بخواب ... میسا؟
_هوووووم ؟ چی شده ؟ فهمیدم هدفم فقط انسانیته ...
_ چی داری میگی ؟ میسا؟ پاشو...
چشمامو باز کردمو دیدم توی آشپزخونه کنار میز ناهارخوری نشستم ...سایوری هم با اون چشمای مشکیش بهم نگاه میکرد . گفت : بهتره بری تو اتاقت بخوابی ...
_ ها؟؟؟ آها باشه ... باشه الآن میرم ...
یه خمیازه کشیدمو به طرف اتاق خودم رفتم و محکم خودمو انداختم روی تخت ... یعنی همه ی اونا یه خواب بود؟ امکان نداره ... احساس میکنم واقعی بود . ولی نه . مثل اینکه خواب بود ... برگشتن به سه سال پیش؟ نشونه و سلاح؟ خندیدم و دستامو بالا بردمو گفتم : عجب چرندیاتی !!!!
متوجه ی نخی شدم که از داخل مشتم آویزون شده بود . انگار چیزی توی دستام بود. مشتمو باز کردمو ... چی؟؟؟ یه گردنبند بود. با حرف M وسطش . کلا هنگ کرده بودم . یعنی چی آخه ؟؟؟ اصلا نمیتونم درک کنم .
یه دفعه گردنبند شروع به درخشیدن کرد و نوری بنفش کل اتاقو روشن کرد و بعدش یه دفعه برای لحظه ای همه جا تاریک و خاموش شد ...
وقتی که سرمو بالا آوردم چیزی دیدم که باعث شد از تعجب به زنده بودن خودم شک کنم ... باورم نمیشد ... من ؟؟؟ توی مدرسه ؟؟؟؟ پشت یکی از نیمکتای کلاس؟؟؟؟؟؟

ادامه دارد ....
2016/07/19 06:36 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


پیام‌های داخل این موضوع
بازگشت به گذشته - Dazai.B - 2016/07/16, 07:15 PM
RE: بازگشت به گذشته - Dazai.B - 2016/07/16, 07:25 PM
RE: بازگشت به گذشته - Diana2 - 2016/07/17, 06:27 PM
RE: بازگشت به گذشته - Dazai.B - 2016/07/19 06:36 PM
RE: بازگشت به گذشته - Dazai.B - 2016/08/07, 08:40 PM
RE: بازگشت به گذشته - Diana2 - 2016/08/11, 07:15 PM
RE: بازگشت به گذشته - Diana2 - 2016/08/20, 05:20 PM
RE: بازگشت به گذشته - Dazai.B - 2016/12/17, 06:30 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  داستان:به زیبایی گذشته Renèe 3 1,266 2020/04/07 01:16 PM
آخرین ارسال: Renèe
  خاطرات بعد از گذشته (アフター過去メモリーズ) انباری پروجکت! Kradness 4 1,178 2016/09/12 04:04 PM
آخرین ارسال: Kradness
  alice madnes return (الیس و جنون بازگشت) my name is alice 121 25,515 2016/07/04 08:32 AM
آخرین ارسال: !Emily
documents پنجره ای به گذشته Mona Lupin 1 1,033 2015/06/08 12:50 PM
آخرین ارسال: Mona Lupin
zتوجه بازگشت حادثه (۱۶-) اسپرینگ ولد 5 1,545 2015/06/04 09:01 PM
آخرین ارسال: اسپرینگ ولد



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان