ای خدایی که خالق خرسی.........چون مرا آفریده ای مرسی
[font=Tahoma]
این قسمت میتی حــــــمید......!!!
عید سال 1394 ما با عمو و عمه ها وکلا وفک فامیل پدری دست جمعی رفتیم توی یه کاروان ثبت نام کردیم و رفتیم به کربلا درطول سفر با ماجرا های گوناگونی روبه رو شدیم که بیشترشون خنده دار بود.
حالا می رویم سراغ باحال ترینش یعنی خاطره ی مــــــیتی محمد.
روز آخری که در کربلا بودیم با پدرم رفتیم که از موزه ی درون حرم دیدن کنیم (من و خواهرم و دختر عمویم و پسر عمویم)
در ابتدای راه شوهر عمه ام عمو حمید هم با ما همراه بود، محمد حسین ( پسرعمویم آن زمان۸ سال داشت) زیادی بالا وپایین می پرید و این ور واون ور می رفت.
برای همین عمو حمید رفت کنارش تا باهاش حرف بزنه: احوال ممد آقای گل؟؟؟
محمد باشیطنت : عالی، احوال عموحمید گل؟؟؟
عمو حمید : الحمدلله منم خوبم، محمد دست عمو تو بگیر(منظورش پدر من بود) گم می شیا، ببینم کارت شناساییت کو؟؟؟
((کارت شناسایی: وقتی با کاروانی برای زیارت به عتبات عالیات می روی در ابتدای راه کارت شناسایی آن کاروان را با مشخصات کامل فردی به شما می دهند وشما باید تا پایان سفر همیشه آن را برای احتیاط که گم نشوی بر گردن داشته باشی، کوچک وبزرگ هم فرقی ندارد.))
محمد یکم به خودش نگاه کرد و: نیوردمش .
برای همین عمو حمید کارت خوش رو از گردنش در اورد و داد به محمد ، محمد هم اون رو سریع گرفت آویزان گردنش کرد.
من وفاطمه(دختر عموم 11سال در آن زمان)تو حال وهوای خودمون بودیم همین طوری باهم حرف می زدیم که ناگهان متوجه خنده های دونفر شدیم ، خنده ی خواهرم مرضیه وپسر عمو محمد!!!
من دست فاطمه رو کشیدم وسمت بچه هارفتم بعد: حالا دیگه بدون من می خندین، بگید ببینم داشتید به چی می خندید؟؟
فاطمه :ملیکا ولشون کن. اینا خیلی خلن الکی تو هوا دارن می خندن.
مرضیه : نخیرم تو هوا نمی خندیدیم. محمد نشونشون بده چی کار کردی.
محمد در جایش ایستاد و: همه خوب گوش کنید (کارت شناسایی عمو حمید را بالا گرفت) این نشان حاکم بزرگ مـــــــــــیتی کومان هست، احترام بگذارید.
مرضیه و فاطمه خندیدند، اما من جلو خندم رو گرفتم وبعد به محمد گفتم: لطفا ادعای الکی نکنید میتی کومان که کارتش این جوری نبود. تو میتی کومان نیستی ، باید بگی که میتی عمو حمید هستی.خلاصه یه چند دقیقه ای رو ی میتی عمو حمید مانور داد ...و خب بعد که هممون یکم فکر کردیم دیدیم واقعا خیلی ناموزونه "مــــــــــــــیتی عــــــــــــــــــــــمو حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمیــــــــــــد"برای همین کردیمش "میتی حمید"
محمد حسین از لقب جدیدش خیلی خوشش اومده بود، بالاخره به بین الحرمین رسیدیم از در کنار حرم حضرت عباس وارد شدیم باید می رفتیم تابرسیمبه حرم امام حسین و بریم موزه.محمد حسین توی بین الحرمین هم ولکن نبود : همین طوری عقبکی راه می رفت ومی گفت : میتی حــــــمید احترام.
ماهم که مجبور بودیم تحملش کنیم حالا یکمم می خندیدم باهم ، یهویی محمد همین طوری که داشت میتی حمید ،میتی حمید می کردو عقبی می رفت رفت توی کمر یک آقایی ، وهنوز احترام احترام احترام می کرد.ما فکر می کردیم آقاهه عربه اما ایرانی بود، مثل اینکه بچه دوست هم بود ، این وری شد باخنده گفت : احترام می گذارم عالی جناب ، چه خطایی از من سرزده.محمد زبونش از کار افتاده بود وفقط می خندید، خلاصه اون روز بعد کلی خنده یه ضد حال هم خوردیم ، موزه اون روز تعطیل بود اما خب عوضش در راه رسید ن به امام حسین کلی خندیدیم.
پایان
(( نظرتون راجع به این قسمت رو بنویسید ، این یکی چطور بود؟؟؟))