ملیکا ایچیزن
ارسالها: 6,035
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 382.0
|
RE: ماجرا های طنز و نیمه طنز ملیکا و...
به نام خدا...
یکی بود یکی دیگه هم بود مـثل اینکه چند نفر دیگه هم بودن وا چرا انقدر زیاد شدن یهو.
خب بگذریم ...
این قسمت گاز فلفل!!!
خاله بزرگ بزرگ بزرگه ی ما فرمانده بسیج می باشد، ربطش چیست؟؟؟
ربطش این است که ما هرسال با اردوی بسیجی که خاله بزرگ بزرگه فرماندشه می رویم مشهد...
خب پارسال هم رفتیم ، مثل همیشه. رفتیم وخیلی خوش گذشت و برگشتیم .
بلیط برگشت قطار مون مال ساعت 4 بعد از ظهر بود ، سوار شدیم وکلی خوش گذارندیم و از تخت سوم قطار اون بالا بالاییه از دیدن مناظر لذت بردیم و گفتیمو وخندیدیمو ...و....
توی کوپه ی ما من بودم و جوجه خروس !؟!؟! نه، من بودم و مامانم و خاله کوچیک کوچیکم و مامان بزرگم و خواهر جان مظلوم و دخـــــتر پــــــــــــسر عــــــــموی بابام مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
ساعت رسید به 9 شب و خب دیگه باید شام می خوردیم (جاتون خالی الویه بود)
خب ما تازه شروع کرده بودیم به خوردن که من یهو دیدم نوک دماغم ازتو می خاره!!
به مامانم گفتم:مامانی من نوک دماغم از تو داره می خاره، چی کنم؟؟؟
مامانم:چه عجیب ؟؟؟ منم چشمام به سوزش افتادن...
مامان بزرگم: وا....منم یه جوریم ..که ...چرا؟؟؟
خواهر جان مظلومم گفت: منم حس عطسه بهم دست داده
خاله کوچیک کوچیکم هم هی عطسه می کرد و از همه بد تر دخـــــتر پــــــــــــسر عــــــــموی بابام بود که چشماش قرمز شده بود وسرفه وعطسه می کرد.
ما هممون از این وضعیت تهجب کرده بودیم ، دقت کنید تهجب (یه چی بالاتر از تعجب)
مامانم رو کرد به ما وپرسید : فکر می کنید برا چیه؟؟؟
خاله کوچیک کوچیکه: یه بویییه...
مامان بزرگم: آب بخورید ....
خواهرجان مظلومم: خیلی تنده ...(هاپیچه)
دخـــــتر پــــــــــــسر عــــــــموی بابام: وای خدایا دارم خفه می شم...
من : عین بوی فلفله...
مامانم: آره راس میگیامطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمن می رم یه لحظه بیرون ببینم چی بوده. چی شده.
همون موقع فهمیدیم دخـــــتر پــــــــــــسر عــــــــموی بابام به فلفل حساسیت داره برای همی خاله کوچیک کوچیکه رفت دکتر قطار رو پیدا کنه و بیاره.
من چشمام خیلی می سوخت خیلی باحال وعجیب بود ، اصلا یه وضعی بود... دلم می خواست بدونم چی شده.
تا بالاخره مامان اومد و بهمون گفت: مثل اینکه توی یـ3 تا واگن عقب تر یکی جیب یکی از مسافرا رو می زنه و مامور های قطار میفتن دنبالش وتوی واگن ما می تونن بگیرنش البته قبلش توی هوا گاز فلفل می زنن تا کارشون راحت ترشه . این بو که این شد.
خلاصه من کلی کلی بعد از فهمیدن این ماجرا خندیدم ویاد اتفاقات سریال پایتخت افتادم .خیلی خوب بود.
دخـــــتر پــــــــــــسر عــــــــموی بابام هم خوشبختانه حالش خوب شدو....
بعدش هم ...که خب دیگر ....بعدش بود دیگر...
پایان
((امیدوارم خوشتان آمده باشدتا روز دیگر وخاطره ای دیگر بای بای بر شما مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه))
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/02 07:27 AM، توسط ملیکا ایچیزن.)
|
|
2016/07/02 06:34 AM |
|