زمان کنونی: 2024/11/06, 09:12 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 09:12 AM



نظرسنجی: نظرتون راجب این داستان؟
این نظرسنجی بسته شده است.
عالی یا خیلی خوب 100.00% 2 100.00%
خوب یا متوسط 0% 0 0%
در کل 2 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 2.88
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان شب خون اشام

نویسنده پیام
badri
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 79
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 4.0
ارسال: #19
RE: داستان شب خون اشام
قسمت هفتم


((جنی))



داشتم سعی می کردم به دیوار ها و تابلوهای اطراف نگاه نکنم که بیشتر از این نترسم که یدفه صدای عجیبی که معلوم نبود از کجاست تو گوشم پیچید:
از این جا برو،برو!بیا پیش من!
از تعجب دهنم باز مونده بود.چرخی دور خودم زدم تا ببینم کسی اون اطرافه یا نه.
اما چیزی ندیدم.با ترس و زمزمه کنان گفتم:
تو...تو کی هستی؟خودتو نشون بده.
اما دیگه صدایی نشنیدم تو این اوضاع و احوال بودم که دستای سرد و محکمی شونمو فشرد و باعث شد رشته افکارم پاره بشه.ترسیدم و یه متر پریدم بالا و سریع به عقب برگشتم.
جان با لبخند معنی داری بهم خیره شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.
نفس های جان که بر عکس دستاش گرم بود و کنار گوشم احساس کردم.چشمامو باز کردم.زمزمه وار گفت:
کجا بودی خانوم خانما؟!
نمی تونستم بیشتر از این دستای سرد و محکمش رو روی شونه هام تحمل کنم.دستشو کنار زدم و روبه روش ایستادم.با یک نگاه سر تاپاشو برانداز کردم و به چشماش رسیدم.
برق خاصی که تو چشمای ابی رنگ و سردش بود یه لحظه منو ترسوند.باهمون صدای لرزان گفتم:
ب...بقیه ...کجان؟
بقیه رفتن غذا بخورن من موندم که شمارو از هپروت بیارم بیرون که تا از گشنگی نمردی ببرمت!
اب دهنمو قورت دادم و نگاهمو ازش گرفتم.
ممنون،بریم.
جان راه افتاد و منم تو فاصله دو قدمیش حرکت کردم.هنوز اون صداهای وحشتناک تو گوشم میپیچید نمیدونم چرا یدفه این سوال خنده دار به ذهنم رسید و از جان پرسیدم:
ببینم شما خونتون روح و جن دارین؟
با این حرفم با تعحب برگشت و بهم زل زد و یدفه زد زیر خنده.چند ثانیه بعد دست از خندیدن برداشت و گفت:
هه... جن؟...روح؟؟
ما اینارو درس میدیم خانوم کوچولو!
از حرفش چیزی نفهمیدم اما لبخند کمرنگی به روش زدم.خدای من چه راهروی درازی بود!پس چرا نمی رسیدیم اشپزخونه؟
یدفه یاد اون لحظه ای افتادم که جراد رو درحال خودکشی دیدم.با یاد اوری اون لحظه تنم لرزید.
نزدیک جان شدمو دستشو از پشت کشیدم.
برگشت و نگام کرد:
چی شده؟
ببخشید اینو می پرسم ولی جراد چرا میخواست خود کشی کنه؟؟؟
اونم انگار ترسید:
اون هر هفته یه بلایی سر خودش میاره.اما تا حالا خیلی خودشو اذیت نمی کرد.نمیدونم چرا اینبار بدجور جنون گرفتشو میخواست خودکشی کنه.ممنون که نجاتش دادی.
لبخند کمرنگی زدم.جان هم همین کارو کرد و دوباره پشت به من کرد و شروع کرد راه رفتن منم پشت سرش رفتم:
ا...اما چرا میخواست خودکشی کنه؟؟
جان همونطور که میرفت گفت:
شنیدنش خیلی دردناکه.
با ترس گفتم:
میخوام بشنوم.
جان شروع کرد به گفتن و اینبار ترس تو صداش بود که باعث شد تعجب کنم:
از زمانی که پدرش مادرش رو کشت اون شوک بدی بهش وارد شد و اینجوری شد.
اب دهنمو قورت دادم:
اون شاهد این صحنه بود؟نه؟
-اره.
ولی چطور پدرش تونست؟
-اون ادم بی رحمی بود.
خواستم حرفی بزنم که به اشپزخونه رسیدیم. پسرا داشتن میزو میچیدن.
جان اروم گفت:
نمیخوام چیزی بشنوه.بس کن.
منم سرم رو به علامت تایید تکون دادم.
چند دقیقه بعد همه روی صندلی ها جا گرفتیم ک مشغول شدیم.
قاشقی از غذا رو به دهنم گذاشتم.
اااه!این دیگه چی بود؟؟؟
خواستم بریزم بیرون که دیدم دور از ادبه واسه همینم قورتش دادم.داشتم بالا می اوردم اما خودمو کنترل کردم.به جک نگاه کردم .اونم وضعش بهتر از من نبود!
به بقیه نگاهی کردم.همه داشتن با اشتها میخوردن به جز جراد.
با دیدنش دلم براش سوخت.
محو تماشاش بودم که کیی زمزمه کنان کنار گوشم گفت:
چرا باغذات بازی بازی میکنی کوچولو؟
برگشتم سمتش.ارتور بود.بدون پاسخ به سوالش با انگشت به جراد اشاره کردم:
اون چرا نمی خوره.
-اونو ولش کن!همش توحال خودشه.تو بخور نمیری!
ممنون میل ندارم.
کمی عقب تر رفت و روی صندلی خودش قرار گرفت:
چی شد؟شما که صدای شکماتون تا اون سر دنیا می رفت؟!
به چشمای سبزش خیره شدم و لبخندی زدم:
اره...ولی نمیدونم چرا میل ندارم.
دیگه حرفی نزد و مشغول خوردن شد.
بعد از خوردن غذا پسرا شروع به مرتب کردن اشپزخونه شدن.
جراد هنوز نشسته بود.سمتش رفتم و دستمو رو شونش گذاشتم.
برگشت سمتم و لبخندی زد.دستامو به ارومی فشرد:
چی شده؟
با انگشت به غذاش اشاره کردم:
چرا هیچی نمی خوری؟
سوالمو با سوال جواب داد:
توهم هیچی نخودی؟
-خب من هنوز به غذاهای شما عادت نکردم!
خندید:
فکر نکنم تا اخر عمرتم عادت کنی!
راست میگفت!واقعا غذای حال بهم زنی بود.اگه قرار بود همه غذاهاشون...وای نه!
جراد لبخند مرموزی زد و بلند شد.
به سمت سالن حرکت کرد و از دیدم محو شد.
صدای رایان رو شنیدم:
تام تو اتاق جنی رو بهش نشون بده منم جک رو میبرم به اتاقش.فقط هوس شیطونی به کلت نزنه!
از این حرفش چیزی نفهمیدم.تام دستمو کشید:
از این طرف.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/05/05 05:58 AM، توسط badri.)
2016/05/05 05:37 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


پیام‌های داخل این موضوع
داستان شب خون اشام - badri - 2016/04/22, 07:09 AM
RE: داستان شب خون اشام - badri - 2016/05/05 05:37 AM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,680 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,330 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان