.Nona.
ارسالها: 323
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 129.0
|
RE: داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم
قسمت شش
-پاشو...
-آخه...
داد زد:پاشو...
-خفه شو چرا یهو هوو میاری؟پاهام بستس!...
یه نگاه به پسره ای که کلاه داشت...فکر کنم اسمش لایتو بود...یهو مثل جت پرید جلو و دستشو نزدیک پام کرد...خب طبیعیه منم مثل جن زده ها جیغ زدم جوری که همشون لزرید+زمین!!!
لایتو: لیتل لیـــــدی...از چی میترسی هاااا؟نمیخوام که خونتو بخورم...به اونجا هم میرسیم...
آبرو داشتیم که اونم...پر!!پارچه دور پامو باز کرد بعد با یه پوزخند به صورتم نگاه کرد و از جاش پا شد...هیییییییش مسخره...ریجی:حالا پاشو...
-برای چی؟
-گفتم پاشو...
-باشه یواش...
با ترس و بزور خودمو تکون دادم و از جام بلند شدم و موشه ای که داشت طناب دستمو میجوید رو هم با خودم بلند کردم که همینطور به جویدنش ادامه بده تا طناب دستام هم باز شه...ریجی ازم خواستب یام دنبالش و از در رفت بیرون...انگار بقیه منتظر بودن اول من برم بعد اونا بیان آخه هیچکدوم تکون نمیخورد منم ناچار از در رفتم بیرون ورفتم دنبال ریجی...رسیدیم به یه راهروی خیلی بلند و بزرگ که سمت چپش پر بود از تابلوهای منظره های عجیب غریب و آدمای عجیب غریب و سمت چپش پر بود از تابلوی عکس نیمتنه به بالای یه سری آدم...شایدم شیطان!!!
ریجی رفت سمت تابلوی اول سمت چپ و نگاه طولانی به تابلو کرد....تابلو عکس یه طرف آسمون آبی و طرف دیگه آسمون قرمز بود که دوتا دختر سمت راست و چپش بودن... و یه پسر وسط...یهو ریجی بعد از مکث طولانی گفت:سالها پیش...توی آسمونها...خبری شایع شد که یه انسان مخفیانه وارد آسمانها شده ولی هیچکس تا حالا متوجه نشده بود...طولی نکشید که صحت این خبر برای همه ثابت شد و اون انسانو احضار کردن و فقط بخاطر اینکه تنها انسانیه که تونسته فرشته ها و شیاطین رو ببینه اونو زنده نگه داشتند...اون مرد سالها توی سرزمین های آسمونی یعنی سرزمین شیاطین و فرشته ها زندگی کرد...اون با یه فرشته به نام راف ازدواج کرد و اونا حتی صاحب یه فرزند شدند...دوسال بعد شایعه شد که اون انسان صاحب یه فرزند نا مشروع از زنی شیطانی به نام کودیا شده...کودیا در سرزمین شیاطین به خباثت و بدجنسیش معروف بوده...
رفت سراغ تابلوی بعدی که عکس یه دختر با موهای سفید که کنار یه مرز سفید بین یه دنیای قرمز و وحشتناک و سرزمینی سفید وز یبا و آبی قرار داشت و یه دختر با موهای مشکی و چشمای قرمز که روبروی اون دختر قرار داشت بود...ادامه داد:راف با این وضعیت کنار اومد و با میسکویی که دختر نامشروع اون انسان بوده خیلی مهربون رفتار می کرد ولی طولی نکشید که راف بخاطر ماموریتی به زمین فرستاده شد و همونجا کشته شد و بعد از اون هیچ خبری از اون انسان نشد...میسکویی دختر کودیا و میسویی دختر راف هر سال یک بار به مرز میومدن تا همدیگرو ببین...میسکویی همیشه درباره شاهزاده جذاب و زیبای امپراطوری شیاطین برای خواهرش میگفت و میسویی هر ثانیه سال رو میشمرد تا به اون روز برسه که بره لب مرز و باز هم خواهرش درباره شاهزاده یوکوی بگه...
رفت سراغ تابلوی بعدی که عکس یه پسر جذاب و خوشکل با موهای مشکی بود که دستشو بده جلو (لب مرز)و از مرز گذرونده و تا دست میسویی رو بگیره...ادامه داد:میسویی هیچوقت نفهمید که واقعا عاشق شاهزادس یا فقط یه هوسه تا وقتی که یه روز که به لب مرز اومده بود تا خواهرشو ببینه که...بجاش خود شاهزاده رو دید...اون توی دلش حدس میزد که اون شاهزاده باشه ولی اصلا مطمئن نبود و مطمئنا حاضر نبود قبول کنه شاهزاده جذاب سرزمین شیاطین به لب مرز اومده باشه...پس نزدیک شاهزاده رفت و سراغ خواهرشو گرفت و بین حرف های شاهزاده متوجه شد که اون شاهزادس...شاهزاده هم یجورایی به میسویی علاقه مند شده بود...توی همین حین بود که میسکویی که در حال اومدن سمت مرز بود این منظره رو دید...به هر حال گلبول های شیطانی توی رگ های میسکویی در جریان بودند پس از هر راهی استفاده کرد تا به شاهزاده نزدیک بشه...و دلشو بدست بیاره...
تابلوی بعد عکس میسکویی بود...که در حال خوردن یک جنین بود!!!ایووووووووو حالم بهم خورد...ریجی ادامه داد:طولی نکشید که میسکویی باردار شد ....از اونجا که هر کی از یک اشراف زاده بچه نامشروع داشته باشه به زمین فرستاده میشه و اونجا به قتلش میرسونن ...مسکویی نمیخواست کسی بدونه پس...(مکث تقریبا کوتاهی کرد و ادامه داد)جنینشو خورد!!!
با همی
ن حرفش من یه عــــق خیلی بلند گفتم و حالم واقعا بد شد...اصلا منقلب شدم...عاااااین .بابا اینا دیگه کی هستن!@
و....
..
|
|
2016/04/28 08:18 PM |
|