زمان کنونی: 2024/11/06, 09:30 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 09:30 AM



نظرسنجی: نظرتون راجب این داستان؟
این نظرسنجی بسته شده است.
عالی یا خیلی خوب 100.00% 2 100.00%
خوب یا متوسط 0% 0 0%
در کل 2 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 2.88
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان شب خون اشام

نویسنده پیام
badri
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 79
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 4.0
ارسال: #18
RE: داستان شب خون اشام
قسمت ششم


جک:هیسس!
-و...ولی...چشماشون خیلی ترسناکن!من می ترسم!
- چطوراون موقع که می پریدی اونو نجات بدی حواست به چشمش نبود؟!؟!
-اااااااه،بسه جک.
یدفه ای یکی از پسر ها که موهای قهوه ای و چشمهای ابی رنگی داشت اومد به سمت اونا و باعث شد که حرفشونو قطع کنن.
-هی هی هی!چی تو گوش هم پچ پچ می کنین؟
جنی:هی...هیچی!
همون پسر ادامه داد:
-خوب،من منتظرم!
جک:منتظر چی؟
پسر یک قدم جلوتر اومد و به بچه ها نزدیک تر شد.اونها ترسیدن و قدمی به عقب برداشتن.
-ها!ینی تو نمیدونی؟؟؟؟نکنه انتظار داری از یکی که یدفه از پنجره پریده تو خونم هیچ توضیحی برا این کارش نخوام؟!
خودت بودی چیکار می کردی؟؟؟
جنی:ما تو جنگل گم شده بودیم جایی رو پیدا نکردیم.
یکی دیگه از پسرها که موقرمز و چشم سبز بود اومد جلو:
-پس اینجارو چطور پیدا کردین؟؟هرکسی نمیتونه به راحتی بیاد اینجا!
جنی:خوب...را...راستش ما...
یدفه جک جلوی دهن جنی رو گرفت.
پسری که جنی و جک تعقیبش کرده بودن و متوجه اونا شده بود گفت:
-چیه؟چرلچرا نمیذاری حرفشو بزنه؟چرا نمیذاری بگه منو و تام رو تا اینجا تعقیب کردین؟هان؟
جمله اخری رو با فریاد گفت.بچه هاترسیدن.یدفه جنی خودشو رو زمین انداخت و دستاشو بهم گره زد:
-خواهش می کنم کاری با مانداشته باشین،ما گم شده بودیم،از موندن تو جنگل می ترسیدیم.
تام خنده ای شیطانی سرداد:
-خوب...پس ینی ما شما رو نجات دادیم!
جنی:ها؟!
-شما با تعقیب کردن منو و رایان تونستین از جنگل نجات پیدا کنین!
جنی:ب...بله!
همون پسری که میخواست خودشو دار بزنه اومد جلو:
-خوب پس در ازای این کمک ما شماهم باید کاری برامون کنین!مگه نمی خواین جبران کنین؟؟؟
جنی:اوه...البته!
جک:چی چی رو البته؟!؟!همینجوری رو هوا کاری رو که نمیدونی چیه اونم از چندتا قریبه قبول می کنی؟
پسری که موقهوه ای بود اخمی کرد:
ها؟!ینی شما قصد جبران ندارین؟
جک:اول بگین چه کاریه؟شاید ما نتونیم قبول کنیم؟
رایان گفت:به وقتش می فهمین!فعلا باید خودتونو معرفی کنین.
جک:من جک هستم و اینم خواهرم جنیه.میشه شماهم معرفی کنین؟
رایان:من رایان هستم.
پسری که موهای قهوه ای و چشمهای ابی داشت:
-من جان هستم.
پسر دیگه ای که تعقیبش کرده بودن:
من تام هستم.
پسری که موهای قرمز داشت:ارتور
و در اخر پسری که میخواست خودشو دار بزنه:جراد.
جنی:به نظر نمیاد برادر باشید؟!
ارتور:نه،مادوست هستیم.
تام ادامه داد:ببینم شما گشنتون نیست؟!
بازدن این حرف بچه ها متوجه صدای قارو قور شکمشون رو بعد از ساعت ها گشنگی شنیدن!
جان خندید:
-جوابمون رو گرفتیم!همراه ما بیاین.
بچه ها پشت سر پسرها حرکت کردن.
در حال گذشتن از راهرو و قسمت های مختلف خونه بودن که تازه متوجه شدن این خونه نمیتونه خونه ی ادمای عادی باشه...

ادامه دارد...
لطفا اگه خوندین و خوب بود و خوشتون اومد،تشکر و ستاره و نظر رو یادتون نره.
ممنون.
2016/04/28 05:44 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


پیام‌های داخل این موضوع
داستان شب خون اشام - badri - 2016/04/22, 07:09 AM
RE: داستان شب خون اشام - badri - 2016/04/28 05:44 AM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,680 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,330 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان