.Nona.
ارسالها: 323
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 129.0
|
RE: داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم
قسمت 5
-یونا؟؟؟یونا؟!!کوچولو؟؟
چشمامو بزور باز کردم...توی یه سرزمین خالی و سفید بودم..یه خلا بزرگ...فرشته رو میبینم...فرشته سفید رو...همونی که همیشه به خوابم میومد...مطمئنا من الان خوابم..آره...به جرئت میتونم بگم که فرشته سفید از بچگی واقعا چای خالی پدر و مادرم رو پر کرده بود...گرچه از نظر مالی کمکم نکرد ولی از نظر معنوی کاری کرد به هیچکس نیاز نداشته باشم...از جام بلند شدم و رفتم توی بغلش...اونم بغل گر مهرشو برام باز گرد و شروع کرد به خوندن:ایتسو مایار ...
ادامه دادم :ایتسو کوشی...
تنها یک پلک...یک پلک منو از فرشته جدا کرد...از خوا بپریدم...دستام و پاهام بسته بودن و دهنمو با یه پارچه خفه کرده بودن...توی یه اتاق تاریک بودم که اگه نور ماه نبود نمیتونستم چیزیو ببینم...همون 6 تا پسر توی اتاق بودن...همون پسر مو قرمزه گفت:بلاخره بیدار شدی سفید برفی؟
یهو یکی که اونم موهای قرمز داشت ولی بلند و یه کلاه سرش بود گقت:اون زیبای خفتس...
-هرچی...ولی این بیشتر شبیه سفید برفیه...
مو بنفشه که یه تیدی دستش بود:ولی سفید برفی هم میخوابه...بعد شاهزادش بیدارش می کنه...
مو بنفشه صدای عجیبی داشت...رفتاراش بنظر مثل بچه ها بود...یهو شروع کردن بحث کردن بعد صدای بلند مو مشکیه همه رو ساکت کرد:بسه!!!...خب بگو ببینم...اسمت چیه؟
با وجود اینکه پارچه روی دهنم بود ولی هر چه فحش هست البته همشون نا مفهوم نسارشون کردم که همه جا خوردن...یکیشون که موهای زرد تقریبا نارنجی داشت اومد پارچه رو برداره که داد خفه ای زدم که خودشم با وجود بیصدا بودن داد جا خورد...اونقدر پارچه رو توی دهنم جویدم که بلاخره تونستم تفش کنم بیرون...اوووف چه خوبه حرف زدن...آخیییش...بلافاصله شروع کردم داد زدن:میکروبهای آنفلانزای خوکی،انگلا ولم کنید برم،قارچ های هاگ زدا،سادیسمیای تیمارستانی،آپارادای های آشغال،دکل های دله ایه فشنگ و قشنگ و مشنگ دلنگ و شیلنگ و ملنگ،بزاریید برم چیکارم دراید؟گاگولهای عجیب غریب!!اصلا بووووق بوق بوق بوق بوق بوق بوق بوق بوق بوق..بووووق ببوووووق بوق بوق بووووق بوووق بوووق!!!
همون مو قرمزه چش سبزه گفت:من برم خون تیدی رو بخورم تا منو تبدیل به جوراب دایناصور نکرده...
یهو قیافه پسر مو بنفشه نگران شد...بلند داد زدم:تو شیر مرغ هم نیستی چه برسه به جوراب پاره!!!
یهو همون مو مشکیه بلند داد زد:بســــه!!!
بسه و در و مرض قلبم ریخت تو شلوارکم...ادامه داد:من ریجی هستم...پسر دوم خانواده...(به مو نارنجیه اشاره کرد)این شو هست...پسر اول خانواده...(به مو قرمزا و مو بنفشه اشاره کرد)این سه قلوها آیاتو سومین فرزندی خونواده،لایتو چهارمین و کاناتو پنجمین...(به مو سفیده اشاره کرد)این هم آخرین فرزند خونواده سوباریه...ما خاندان اسکاماکی هستیم...
من:خب به من چه؟...
-حالا شما؟
-من تینکربل از خاندان پری های هستم...
یهو آیاتو گفت:سلاممو به پری مینکل برسون...بگو دنیای منه...
-هیاااااااا مثل اینکه خودتم بارو کردی!!!
-اینم بهش بگو که فردا میخوام بیام خون دوست پسر سابقشو بخورم...
ریجی:بسه...
حس کردم یه چیز گرمی از پشت توی دستام وول میخوره...مثل ژله میلرزید...نه خدای من یه موشه!!خواستم جیغ بزنم که جلوی خودمو گرفتم...موشه داشت طنابی رو که باهاش دستامو بسته بودن رو میجوید!...باید بزارم اینقدر بجوتش تا دستام آزاد بشن...این ریجی داشت با خودش حرف میزد:بلاه بلاه بلاه بلاه...
یهو داد زد:شنیدی چی گفتم؟
من:ها؟
-پاشو...
ها؟
و.
..
|
|
2016/04/27 10:01 PM |
|