زمان کنونی: 2024/11/06, 09:16 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 09:16 AM



نظرسنجی: نظرتون راجب این داستان؟
این نظرسنجی بسته شده است.
عالی یا خیلی خوب 100.00% 2 100.00%
خوب یا متوسط 0% 0 0%
در کل 2 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 2.88
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان شب خون اشام

نویسنده پیام
badri
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 79
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 4.0
ارسال: #13
RE: داستان شب خون اشام
قسمت پنجم
-اخه تو یه در صد هم احتمال نمیدی اونا ببیننت؟
جنی با دستش سرش رو به علامت خجالت خاروند:
-اوخی،راس می گیاااااا،اصلا حواسم نبود.
-هوم!واقعا که!
-خب از کجا بریم؟
-از پنجره.یکی از این پنجره ها بالاخره به یه اتاق خالی راه داره دیگه.
بچه ها اطاف خونه رو گشتن تا اینکه به یه اتاق رسیدن اما...
-وای خدای من!جک تو اون اتاق یکی داره خودشو دار میزنه!
-چیییییییی؟
-نگاه کن
وبا دست به پنجره باز اتاق اشاره کرد.
جک نگاهی انداخت
جنی راست می گفت!پسری با چشم های ابی و موهای طلایی رنگ.بهش میخورد که 13،14
ساله باشه.
بند کلفتی رو به سقف اویزون کرده بود و میخواست اونو دور گردنش بندازه.
جنی دست جک رو کشید:
-نباید بذاریم این کارو بکنه!
اما این بار جک بود که دست جنی رو کشید:
-معلوم هست چیکار می کنی؟؟؟؟؟میخوای ببیننت؟
جنی دستش رو از دست جک بیرون کشید:
-میخوای بذاری اون بمیره؟
جک صدایش رو بلندتر کرد:
-به ما ربطی نداره جنی!
-این چه حرفیه میزنی جک؟جون یه ادم درخطره.
جنی این حرف رو زد و به سمت پنجره اتاق دوید.
پنجره بزرگ و به زمین نزدیک بود.جنی بایه حرکت خودشو به سمت پسر پرت کرد و مانع از انداختن طناب دور گردنش شد.
پسر فریاد زد:
-هی،تو اینجا چیکار می کنی؟اصن تو کی هستی؟چرا مانعم شدی؟
-تو...تو میخواستی چیکار کنی؟
-پسر از روی زمین بلند شد:
-به تو چه که من تو خونه خودم چیکار می کردم؟!زود بگو کی هستی؟
جنی ترسید:
-م...من...ج...جنی ام.
-تو اتاق من چیکار می کنی؟چطوری اینجارو پیدا کردی؟
نزدیک بود جنی کل ماجرا رو لو بده که یدفه جک اومد تو.
-این دیگه کیه؟وایسا ببینم اینجا چه خبره؟؟؟
صدا که بالا رفت همه ی اعضای اون خونه به سرعت باد ریختن تو اتاق.
حالا جنی و جک در مقابل 5 تا برادر قد و نیم قد ایستاده بودن که به اونها خیره شدن بودن و چشمهاشون برق میزد.
از نگاهشون واضح بود که منتظرن جنی و جک شروع به صحبت کنن.
جنی اب دهنشو قورت داد و اهسته به جک که کنارش بود تشری زد:
-جک...چشمهاشون!
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/04/25 05:45 PM، توسط badri.)
2016/04/25 05:42 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


پیام‌های داخل این موضوع
داستان شب خون اشام - badri - 2016/04/22, 07:09 AM
RE: داستان شب خون اشام - badri - 2016/04/25 05:42 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,680 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,330 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان