.Nona.
ارسالها: 323
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 129.0
|
RE: داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم
قسمت دوم داستان سفید برفی و 6 خون آشام . . صدای خیلی زجر آوری به گوشم میرسید"تق تق تق""تق تق تق"بزور پا شدم و رفتم سمت در...با چشمای خمار درو باز کردم ولی قیافه پشت درو تشخیص ندادم...چشمام که عادت کرد قیافشو تشخیص دادم...لوشی بود.بدون تارف اومد داخل و گفت:دختر آخه توی کوشا بودی؟دیشب اینقدر بهت زنگ زدم گوشیم ترکید!بیا کتابتو جا گذاشتی...
کتابو گذاشت روی میز بعد بهم نگاه کرد یهو چشماش گرد شد و گفت:تو چرا اینقدر لباس گرم پوشیدی اسکیمو؟مگه برف اومده؟
من:وااای آجیییی اگه بگم چه بلایی سرم اومد... دیشب!!
-وای شیشده مگه؟گوشیت کو؟چرا جواب نمیدادی؟
-زنگ بزن به میونا چان و ساکورا و میتچی و نوبورو بگو همین الان بیان..
-چی واسه چی؟
-زنگ بزن بعدا توضیح میدم...
زیر لب گفت:واا..چشه؟..اسکیمو...
طولی نکشید که همه اومدن البته به جز میتچی ظاهرا مشکلی براش پیش اومده...همه رو بردم توی جنگل و سوالاتشون که اصلا تموم نمیشه رو بدون پاشخ گذاشتم تا وقتی که رسیدیم به جنگل...توی راه به وسط جنگل:
ساکورا:یونا میارو کجا میبری؟
من:الان میفهمی...
نوبورو:ببین یونا اصلا وقت کارآگاه بازی نیس...
-اهم...
کاناده:یونااا آخه این فقط یه یکشنبس!!فقط یه روز تعطیله بین کل هفت روز هفته...کاری نکن چنین روز ارزشمند از دستم برررره...بزار ازش استفاده بهینه کنم...
-من که واضح استفاده بهینتو دیدم...میشینی داخل کامپیوتر بازی کامپیتری...
نوبورو:دقت کردی چی گفت؟گفت میشینی توی کامپیوتر...نمیدونستم بلدی بشینی توی کامپیوتر خخخ.
کاناده با آرنجش یکی محکم زد رو آرنج نوبورو که آخش در اومد...لوشی:آجی نگفتی مگه دیشب چی شده؟
منمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهشب وقتی داشتم از مدرسه میومدم بارون شدید شد و گم شدم و اجبارا رفتم توی این جنگل...
نوبورو:لابد میخوای ما هم بیایم اینجا تا انتقام بگیری؟...یا به اصطلاح تلافی؟
من:اونقدرا هم عقده ای و روانی نیستم آدم...بزار حرفمو کامل بگم...
میونا چان:خو بگو جونم در اومد...
-بعد توی جنگل گم شدم و شانسکی یه قصر بزرگ و قدیمی و وحشتناک پیدا کردم و رفتم داخلش تا بارون بهم نخوره...
نوبورو:وااای جدم اینا بگو ببینم روح و جن هم دیدی؟
من داد زدم:نوبوروووو خفه شو بزار حرفمو کامل بگم!!!
نوبروو:باوشه باوا باوشه...
من:میخوام قصره رو پیدا کنم...در ضمن میخوام کیفمو هم پیدا کنم...چون توی جنگل گم شد...
نوبور:وااای الان می خوای چکاااار کنییییی؟
-میگردم دنبالش دیگ!!
-میدونی چیه؟توی جی پی اس گوشیم و نقشه توی کیفم اصلا چنین قصری رو توی جنگل نشون نمیده...مطمئنی خیالاتی نشدی؟
-نعع من مظمئنم خیالاتی نشدم...
لوشی:راست میگه آجیم خیالاتی نیس!
نوبورو:اون خیالاتی نیس ولی ویروس خیالات رو از تو گرفته!!!
من:هی درست حرف بزن!!
لوشی:نوبورو تو به مغزت فشار نیار نقشه و جی پی اس گوشی تو داغونن مطمئن باش حتی توکیو رو هم نشون نمیدن...
نوبور:ببین کی داره زر میزنه!ترشیده...
میونا چان:بسه...
من:هی توهین نکن مگه چند سالشه؟؟؟؟تو خودتی که کپکیدی!
لوشی:آره تو برو به فرآیند کپک زدنت ادامه بده!!!
نوبورو:نه باوا...ببین تو...
یهو داد ساکورا و میونا چان اومد:بســــــه!!!
سکوت کوتاهی همه جارو فرا گرفت...حالا من توی سه راهیه وسط جنگل بودم...سریع بحثو عوض کردم و گفتم:اینجا وسط جنگله...ساکورا و نوبورو شما از سمت راست برید...لوشی و میونا شما سمت چپ برید منم از این طرف میرم...یادتون نره ساعت 4 و نیم همه اینجا جمع بشید...
چهار ساعت و نصفیه که من دارم میگردم و هیچکدوم هیچی پیدا نکردیم...باید برگردم توی سه راهیه...لوشی که پخش زمین بود ساکورا و میونا خسته و کوفته به دخت تکیه داده بودن و نفی نفس میزدن...نوبورو که اصلا خواب بود...داد زدم:شما ها چتووونه؟
همه 6...نه 16 متر پریدن هوا لوشی هم که رکورد شکوند 66 متر پرید هوا...الان وسط فضایه...من:چیزی پیدا کردید؟
نوبورو:یونا...هیچی پیدا نکردم...
ساکورا :بخدا منو میونا همه جارو گشتیم نبود اصلا...
میونا:من میرم درسامو بنویسم فردا مدرسه داریمااا...
نوبورو و ساکورا هم رفتن دنبالش فقط لوشی بود که پخش زمین نفس نفس میزد...من:نمیخوای باهاشون بری؟
لوشی نفس نفس زنان:وایسا نفس بگیرم..
بعد یهو پاشد و رفت دنبالشوون...اَه...من مطمئنم دیدمش...مطمئنم رفتم توش...مطمئنم اون قصر بووود...من خیالاتی نیستم.حتی اگه مجبور بشم سه سال دنبال این قصر بگردم باز هم میگردم...
یه ساعت و نیم دارم دنبال این قصره میگردم و هوا تاریک تاریک شده...خودمو معرفی می کنم:یونا هستم.15 ساله...دوستای صمیمی از دخترا لوشی ساکورا میونا و از پسرا میتچی و نوبورو هستن.منو نوبورو خیلی باهم دعوا میکنیم ولی همیشه هوای همو داریم و بعضی اوقات چون کل کل و دعوا هامون طولانی میشه یادمون میره برای چی دعوا میکردیم...باید برگردم خونه...توی راه حرکت میکردم که خیلی محکم خوردم به یه چیزی...سرمو بالا آوردم...یه دروازه میله ای بزرگ...چقدر برام آشنا بود....آره من میدونستم من خیالاتی نیسنتم...باید ازش عکس بگیرم تا نوبورو رو زایع کنم...آها راستی گوشیم گم شده...اَه...مهم نیس بهتره برم داخل...
فردا ادامه داستان........
|
|
2016/04/22 02:57 PM |
|