merelia
ارسالها: 291
تاریخ عضویت: Jan 2015
|
RE: رمان (داستان) عصر پاییزی
قسمت 3 :
کلاسا تموم شد. 3تا کلاس پشت سر هم. وقت سر خاروندنم نداشتیم. اما واسه فردا و پس فردا کلی وقت برا خواب و تفریح داریم، چون پنجشنبه و جمعه س. با آنه و کارولین واسه فردا عصر قرار گذاشتیم که بریم پارک جنگلی. بعدش هر کودوم رفتیم خونه خودمون.
فردا...
صبح پاشدم و کارای همیشگی رو کردم. بعدشم که وسایل لازم رو برا اردوی تفریحی سه نفرمون آماده کردم.
عصر...
آماده شدم که برم با دوستام بیرون. به آنه و کارولین زنگ زدم و با هم سر چهار راه قرار گذاشتیم. از خونه زدم بیرون و تا خود چهار راه تند تند راه رفتم. اما ندوییدم که خسته شم. تا اون دوتا هم بیان رفتم سوپری سر چهار راه و 3 تا آب معدنی خریدم. اون دوتا هم پیداشون شد.
_ سلام. چه عجب اومدین!!!
آنه- سلام.
کارولین- سلام.
_ بفرمایید. اینم آب معدنی برای شما.
آنه- دست شما درد نکنه! مامانم برامون ساندویچ درست کرده. 6 تا ، نفری دوتا میرسه.
کارولین- منم یه ذره آجیل و شوکولات و از اینجور چیزا آوردم.
_ خیله خب. منم پول و دوربین و موبایل و سیم کارت و خودکار و برگه آوردم.
آنه- اووووووووو... بیا خدمات موبایلی راه بنداز. عجبا!!!
_ اوه راستی! شارژر موبایلمم آوردم.
آنه- آخه تو جنگل پیریز برق داره که شارژر آوردی؟؟؟!!؟؟
کارولین- حالا بیخیال اینا. دیگه بریم سمت پارک جنگلی.
و این شد که بحث ما تموم شد و به طرف پارک جنگلی حرکت کردیم.
به پارک رسیدیم و از ورودی اون عبور کردیم. همینطور قدم میزدیم. عاشق صدای خش خش برگ های پاییزی زیر پاهام بودم. طوری راه میرفتم که صدای خش خششون بیشتر دربیاد.
آنه- به به! بهترین دستگاهی که مجانیه ولی کاری میکنه که زود تر کود درست بشه.
_ دست شما درد نکنه. حالا ما شدیم دستگاه دیگه؟!؟!
آنه- خب راست میگم دیگه.
_ دیگه نمیخوام باهات بحث کنم. خیلی تشنمه.
آب خوردیم. هرچی بیشتر به طرف داخل جنگل میرفتیم ، درختا بیشتر، برگا بیشتر و فاصلمون از ورودی پارک بیشتر میشد. نیم ساعت فقط داشتیم پیش میرفتیم.من زیاد برام اهمیت نداشت که داریم میریم تو دل جنگل چون شجاعیتم فوله فول و نگرانی ندارم اما آنه خیلی ترسوئه. فعلا که توی یه عالم دیگس وگرنه باید یه 1000 تا ناخونی میداشتیم. کارولینم فکر کنم مثه خودم نترسه، شایدم مثه آنه باشه. ولی اصلا مهم نیست. اگه بریم جلوتر فکر کنم تو برگا غرق بشیم چون الان برگا تا ساق پام بالا اومدن. از هم جدا بودیم و آنه از هممون جلوتر. یه دفعه آنه فرو رفت پایین.
آنه- آااااا...
من و کارولین سریع دوییدیم سمت آنه. فکر کردیم حالا چی شده... رفتیم جلو فهمیدیم یه جا گل و آب قاطی بوده، آنه هم پاش رفته روی اونو لیز خورده افتاده.
قیافش که خیلی باحال بود. لنگاش رو هوا بود، دوتا دستاشم که زاویه قائمه این ور و اون ورش افتاده بودن.
آنه کلشو رو به ما رد دید داریم نگاش میکنیم.
آنه- شما دوتا به چی نگا میکنین؟؟ به جای بربر نگا کردن بیاین بهم کمک کنین.
منو کارولین زدیم زیر خنده.
آنه- کوفت. نخندین. بیاین کمک.
خونش به جوش اومد و توی دستش کلی گل گذاشت و اومد سراغ ما که گلی مون کنه. طرف هر کودوممون یه مشت گل پرت کرد و ماهم مثل خودش گلی شدیم و این شد که گل بازی شروع شد. خداروشکر هممون یه پالتو پوشیده بودیم و پالتوهامون گلی شد وگرنه وای به حالمون! بعد از یه مدت من خودمو پرت کردم روی برگا رو زمین و آنه و کارولینو نگا کردم.
آنه- کورتمی، کارولین. تا حالا به این فکر کردین که ما کجاییم؟
ما- نه! مگه کجاییم؟
آنه- نمیدونم اما مطمئنم که گم شدیم.
بعد به اطرافمون نگا کردیم. فقط درخت بود و درخت. نه جاده ای و نه آدمی.
_ مثه اینکه حق با آنه س ، ما گم شدیم.
آنه- ای واااااای!! حالا چطوری برگردیم؟ اگه اینجا بمونیم خوراک حیوونای وحشی میشیم یا از سرما میمیریم و یا اگه زنده بمونیم باید تا آخر عمرمون اینجا باشیم.
_ آنه، لطفا آرامش خودتو حفظ کن، ما صحیح و سالم از این جنگل میریم بیرون بهت قول میدم.
آنه- باشه ولی یادت باشه قول دادیا.
_ یادم میمونه تو نگران نباش.
ای کاش اینقد بیخیال قدم نمیزدیم و یا اینقد تو دل جنگل نمی اومدیم.
|
|
2015/06/29 06:51 PM |
|