پرنسس کارولین
ارسالها: 915
تاریخ عضویت: Nov 2014
|
RE: داستان تصمیم سخت
روز تولد شد همه خوشحال بودن زمان جشن رسید قبلش با همه هماهنگ کرده بودم که ازکارولین خاستگاری کنم فکر
میکردم که همه چیز به خوبی وخوشی تموم میشه درست مثل افسانه ها زمانش رسید کارولین ساقدوش عروس بود
وزمانی که پشت دامن عروس رو گرفته بود نازی گفت : ولش کن همین جا وایسا من الان میام (وسط مراسم بود البته همش
نقشه ی من بود (قابل توجه ی کنت گرامی شیر بها و مهریه خارجیا اونم با فرهنگ 5000 سال قبل از میلاد مسیح ندارن این
مال ایرانیاست))کارو لین همون وسط هاج واج مونده بود اطرافشم پر آدم بود از ماکان خواسته بودم که با جادو زیبا ترین
انگشتر رو بسازه اونم سعیشو کرد رفتم جلوشو زانو زدم گفتم با من ازدواج میکنی؟همون لحظه صدایی اشنا به گوشم رسید
اون صدا آرامش بخشترین صدایی بود بعد مادرم دوسش داشتم اون صدای خواهرعزیزم ماری بود ولی چطور؟ اون که مرده بود
چندین ساله, امکان نداره ماری مرده
_:چه صحنه ی عاشقانه ای! یادم میاد تو هم اینجوری زانو زده بودی برای تقاضای ازدواج از من!
از پشت جمعیت بیرون اومد اون ماری بود !!! خدای من چطور امکان داره!اون خواهرمه چرا باید این حرفو بزنه؟
_:اوه برای این شروع بی مقدمه معذرت میخوام جسم من آره خواهرته ولی روحمون ,روحمون توی جسمای دیگن مگه نه به
یادبیارمنو ,من ملکه هستم ,ملکه الیزابت یا همون لیزی دوست داشتنی تو من زمانی که توی اون همون اتوبوس اردو بودم
یادت میاد؟به شما گفتن که اون اتوبوس هیچ بازمونده ای نداشته (مراجعه شود به قسمت اول اگه گیج شدین)ولی زمانی
که اون اتوبوس تعادلشو از دست داد من کنار در اونجا بودم واز دراتوبوس موقع سقوط پرت شدم بیرون واتوبوس در پایین دره
آتش گرفت ومن بیهوش بودم وقتی به هوش اومدم همه چیز یادم اومد که روزی ملکه ای بودم که توانتظار تو توی اون
قصرمنتظر موندم واون خاعنا منو کشتن وتودیراومدی اما وقتی اومدی قول داده بودی وقتی توی جسم دیگه ای متولد شدیم
توی جای دیگه وزمان دیگه به هم میرسیم.... اما نگاه کن تقدیر رو
گفتم تو که زنده مونده بودی چطور تونستی مادرو پدر ومنو ول کنی تواین مدت کجا بودی؟ از کجا فهمیدی من اینجام؟
_:من توی تمام این مدت دنبال مردی بودم که روح شاهزاده ی من ,عشق من درون اون جسم باشه....من جادوی درونیمو
خیلی وقته پیدا کردم توچی؟مثله این که نه یادت میاد کی بودی نه این قدرتی که داری رو پیدا کردی (باگریه داشت اینا رو
میگفت)به یاد بیار منو وزندیگیتو زود باش ازاون خیانت کارای ترسو فاصله بگیر اونا لیقتشون چیزی جز مرگ نیست بیا من بهت
یاد آوری میکنم... با جادو وقدرت درونی ما دوتا می تونیم بر دنیا مثل قبل حکومت کنیم خواهش میکنم وایسا وایسا خاطرات
قدیم میاد توی ذهنت الان.
بایک اشاره ی اون نوری ازدستاش خارج شد (جادوکرد)ومستقیم به ذهن من خورد ومن بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم
حالا یادم اومده بود تمام خاطراتم ,زندگیم ,شکوهم وانتقامم اون روز, روز ازدواجم بود ومن دیر رسیدم چون کهاز اسب افتاده
بودم وبرای همین طول کشید عده ای از مردم جزیزه ملکه رو کشتن وافرادی که کنارم بودن او نا شورش فقط کرده بود و
اونایی که ملکه رو کشتن خودم کشتمشون گروه شر بودن ,مردم اونجا نادم شدن بعداز این که رسیدم نه این که به
اشتباهشون پی برده باشن بلکه از من ترسیدن .........تو همون موقع بود که السا په پای ماری افتادو گفت: من اون موقع
بچه بودم واصلا توی شورش شرکت نکرده بودم من هرگز به شما خیانت نکرده بودم, من ….ماری گفت :ساکت ش! برام اصلا
دیگه هیچی مهم نیست من فقط می خوام بدونم تو با من هستی یا روبروی من تصمیمتو بگیر
همه ترسیده بودن چون که ماری (ملکه الیزابت)قدرتی چندین برابراونا داشت .........یه نگاه به کارولین کردمو یه نگاه به ماری
(لیزی)کدوموباید انتخاب میکردم؟(شما بگید قسمت بعدی روباید راهنمایی کنید چون قست آخره )
|
|
2015/01/27 05:27 PM |
|