زمان کنونی: 2024/11/06, 11:06 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 11:06 AM



نظرسنجی: لطفا در اين نظر سنجي شركت كنيد
این نظرسنجی بسته شده است.
موافق اينكار هستم 75.00% 21 75.00%
موافق اينكار نيستم 0% 0 0%
داستان نويسي يه هنره كه من از پسش برنميام 14.29% 4 14.29%
نظري ندارم 10.71% 3 10.71%
در کل 28 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4.9
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان سازي گروهي ...

نویسنده پیام
fatemeh88
... سرگرد پارک انیمه ...



ارسال‌ها: 685
تاریخ عضویت: Apr 2014
اعتبار: 300.0
ارسال: #64
RE: داستان سازي گروهي ...
ندو دیدم که با همون مو های ژولیده به سمتم میاد وقتی به من رسید گفت:« کارولاین چه اتفاقی افتاده؟؟؟؟
چرا خونتون داره آتیش میگیره ؟؟؟؟ این مرد اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟ باید بیای بیرون و گرنه اینجا میمیری
......


به سمتم اومد و دستمو گرفت و کشید :« چرا عین ماست ایستادی و منو نگاه میکنی
د با توام بلند شو بیا الان آسیب میبینی »
جک با پوزخندی که به لب داشت به سمت ند رفت و گفت:«
سلام مرد جوان، پس الان فرشته نجات تو هستی نه؟؟؟ »
ند که معلوم بود حرف های جکو متوجه نمیشه گفت:« شما چی میگید؟؟؟؟؟ مگه نمیبینید خونه داره آتیش میگیره کمکم کنید تا کارولاین
رو بیرون ببریم و همون طوری که دستمو می کشید زیر لب غر میزد »
جک ندو به عقب هل ( نمیدونم درسته یا نه ) داد و گفت :« بچه بزن به چاک تا بلایی سرت نیاوردم ، من خودم با دستای خودم این خونه رو آتیش زدم و قراره کارولاین کوچولو ، خواهرش و مادرشو به یه دنیای دیگه بفرستم »
سپس با یه لبخند موزیانه به سمت ند خم شد و گفت :« نکنه تو هم میخوای همراه اونا بری نههههههه؟؟؟؟؟»
بعدش با قهقه ای زد تازه به خودم اومدم وفهمیدم که خیلی دیره باید سریع برای نجات خواهرم بروم ، کم کم داشت شب میشد و مردم هم
که بنظرم با جادوهای جک به خواب رفته بودند نمیدونستن که اینجا چه خبره
ولی عجیب بود که ند به خواب نرفته خیلی عجیب!!!
به سمت ند برگشتم و به اون نگاه کردم معلوم بود تازه فهمیده چه اتفاقی افتاده ، با اون هیکل ریزش به سمت جک یورش برد و با
ضربه ای که به شکمش زد جنگ رو آغاز کرد من هم که دیدم جک هواسش نیست
به سمت حوضی که در پارک جفت خانه مان بود رفتم و بعد از خیس کردن خودم به داخل خونه رفتم دیانا رو دیدم که بیهوش روی
زمین افتاده ، به سمتش رفتم و دست هاشو باز کردم و صداش زدم :
دیانا ، دیانا بیدار شو خونه الان خونه کاملا میسوزه، بلند شو خواهش میکنم نمیتونم بلندت کنمممممم، دیاااااااااااناااااااااااااااا

همون طور که گریه میکردم ، سعی میکردم دیانا رو هم بلند کنم اما نمیشد نمیشدددددددددددد
با صدای ند به سمتش برگشتم ، لبخند اطمینان بخشی زد و گفت :« نترس من بلندش میکنم باید سریع بریم بیرون
دیانا رو بلند کرد و رو کولش گذاشت و من متعجب بودم که چطور با این هیکلش دیانا رو بلند کرده
بی خیال افکارم شدم و همونطور که از بین آتیش ها عبور میکردیم بهش گفتم:« چطور اومدی؟؟؟؟ پس جک چی شد؟؟؟؟؟


........................................
 
2014/06/11 12:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان سازي گروهي ... - fatemeh88 - 2014/06/11 12:40 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,680 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,330 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 22 مهمان