قسمت اول:
نرگس نرگس بلند شو.نرگس سادات.با خواب آلودگی چشمامو باز کردم علی بود داداشم:نرگس بلند
شو دیگه موقع امتحان ورودی جا می مونی ها.تا اسم امتحان ورودی به گوشم خورد مثل برق وباد از
جام پریدم.با نگرونی گفتم:علی ساعت چنده؟
علی:ساعت شیش.چقدر میخوابی دختر.بلند شو دیگه.دوساعته دارم صدات میکنم بلند شی درسا رو یه
دوره بکنی.
من:از بس دیشب بیدار بودم می خوندم این طوری شد.حالا مامان ومحمد بیدارن؟
علی:آره بیدارن.د بلند شو دختر دیرت میشه ها.به سرعت نور ازجام بلند شدم ودست وصورتمو شستم
و رفتم پایین.سلامی کردم وسر سفره نشستم.مامان وبابا ومحمد سر سفره نشسته بودن.بابا ومحمد
جوابمو دادن.اما مامان هنوز ناراحت دیشب بود که باهم حرفمون شده بود.مامان وبابا هر دوشون استاد
دانشگاه بودن.بابا منو تو انتخاب شغلم آزاد گذاشت اما وقتی به مامانم گفتم که میخوام برم دانشکده
افسری اخماش رفت تو هم وگفت:که چی؟مگه تو پسری؟اما من چون از بچگی با دوتا پسر بزرگ شده
بودم اخلاق ورفتارم پسرونه بود.البته به جز چادرم که هر وقت میرفتم بیرون سر می کردم.از بچگی تا
حالا حتی یه قطره اشک هم نریختم. الان هم که بیست سالمه اصلا عشقو قبول ندارم.به عقیده من
احساسی به نام عشق در جهان وجود نداره.مامان که دکترای ادبیات داشت هروقت اینو میگفتم
می خندید و میگفت:پس لیلی ومجنون چی؟خسرو وشیرین؟منم می خندیدم و میگفتم:شاعرشون بیکار
بوده نشسته یه عالمه شعر گفته.بعد تو دلم میگفتم:الان تن این نظامی بیچاره تو گور لرزید.من وعلی
خواهر برادر دوقلو هستیم.من ده دقیقه از علی بزرگترم.همیشه به خاطر این ده دقیقه سرکوفتش میدم
باهم دعوامون میشه وتو سرو کله همدیگه میزنیم.بابامم که دکترای ادبیات عرب داره.اصلا ما همه فک
وفامیلامون استاد و دبیرن.فقط این وسط من وعلی هستیم که دوتا شغل متفاوت انتخاب کردیم.علی
کنکور مهندسی داده بود ومنتظر جوابش بود.فقط خداکنه که قبول بشم.مامان یه هویی سر سفره گفت:
نرود میخ آهنین در سنگ.بابا مثل همیشه طرفمو گرفت:ولش کن زهرا چی کارش داری.محمد که طبق
معمول ساکت وکم حرف بود.صبحانه خوردم ویه نگاهی به درسا انداختم وبا محمد راه افتادیم.محمد
چهار سال از ما بزرگ تر بود.میخواست لیسانس شیمی بگیره.من و علی رشته مون ریاضی بود اما محمد
تجربی.تو ماشین بهش گفتم:محمد تو نمیخوای یه نظر بدی؟لبخند قشنگی زدو گفت:امیدوارم پشیمون
نشی.بعد از20دقیقه رسیدم.خداحافظی کردم واز ماشین پیاده شدم.
