زمان کنونی: 2024/11/05, 06:58 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/05, 06:58 PM



نظرسنجی: به این داستان چه نمره ای میدهید؟
0-10
10-15
15-17
17-20
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

من دیوانه نیستم!

نویسنده پیام
Бѳнёѫїап
Rhapsody



ارسال‌ها: 998
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 1285.0
ارسال: #11
RE: من دیوانه نیستم!
قسمت هفتم:بازگشت به آینده


کلاغها در حال خوردن اجساد بودند و بوی بسیار بدی شنیده می شد.نیک این بو را حس نمی کرد.اما می داند که اگر بچه های یتیم خانه اینجا ایستاده بودند،همگی استفراغ می کردند.نیک ار داخل جیبش ساعتی که دیوید اسکات در روز بازدید از یتیم خانه به او داده بود در اورد.عکس خودش بود و زن غریبه ی دیگری.دو فرد که نیک هیچ علاقه ای به انها نداشت اما نمی دانست چرا هر جمعه باید به دیدن آن زن برود و او را روی صندلی کنار گل ها و درختهای قصر دیوید اسکات ببیند.آن زن غریبه.نیک را درآغوش میگرفت و اشک می ریخت.نیک نمیدانست چرا،اما من می دانم.

-نیک اینجا چیکار می کنی؟

لورا بود.تنها کسی که به فکر نیک است.

-چرا نخوابیدی لورا؟مادرت عصبانی میشه
-مهم نیست.من میخوام پیش تو باشم
-مادرت کتکت میزنه لورا
-(جیغ)اون مادر من نیست!
-لورا...برگرد تو اتاقت

اشک در چشمان لورا جمع شد.عروسک خرس اش را در دستش فشار داد.فکش لرزید وزیر لب گفت:ومن مادر هیچکس نیستم...
لورا به سمت اتاقش دوید و همزمان سیلی از مایع سیاه با او همراه شد.تمام کلاغهای محوطه شروع به سروصدا کردند و آسمان از چیزی که بود سیاه تر وتیره تر دیده می شد.
نیک می دانست.هر وقت دل لورا شکسته شود این اتفاق می افتد.فقط لورا...فقط او بود که قلب داشت.دقیقا برعکس نیک

-نباید ناراحتش کنی نیک...اون شکسته
-میدونم الیزا...فقط بذار تنها باشم
-تو تنها نمیشی.دونفر همیشه در روان تو همراهتن
-همینه که آزارم میده.این که میدونم دو موجود دیگه خواری منو میبینن و دم نمیزنن!
-اشتباه میکنی
-خفه شو!دیگه 13سالمه می فهمم چی درسته چی غلط!چرا راحتم نمیذاری؟چرا گم نمیشی؟
-خودت خواستی من همراهت باشم
-الانم نمیخوام!
-واقعا؟
-آره!



کلاغ ها و مایع سیاه محو شدند.لورا را از پنجره اتاقش دیدم.به خواب رفته بود اما در گوشه ای جمع شده بود و نور شومینه از او سایه ای در چندمتری شیشه ی بزرگی که پنجره کامل بود ساخته است.

-چی شد؟خودم...

دستم را روی سینه ام گذاشتم.چیزی زیر آن تکان می خورد.انگار پر بود.احساس گرسنگی زیادی داشتم.خوابم می آمد.لعنتی...باز هم انسان شدم...الیزا رفته...
(کاش این داستان فیلم بود.واقعا صحنه های دیدنی داشت.دیگه شمایید و قدرت هنری تون در کارگردانی وتصویر برداری یا انتخاب موسیقی برای این تیکه!)
2017/08/16 08:20 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Бѳнёѫїап
Rhapsody



ارسال‌ها: 998
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 1285.0
ارسال: #12
RE: من دیوانه نیستم!
متاسفانه به دلیل گسستن رشته این داستان ودور شدنم ازش به مدت طولانی نمیتونم فعلا ادامش بدم
برای همین تصمیم گرفتم فصل دوم دوران تبعید رو بنویسم
نه تشکر میخوام نه اینکه تو برد پارک عکسش باشه
فقط اینو میدونم یه نویسنده واقعی هرگز ایده هاش ته نمیکشن
و تا عمر داره میتونه داستان های خوب وبهتر از اون بسازه!
اینجا برای من ارزشمند ترین جاست برای اینکه استعدادمو پرورش بدم و بفهمم مخاطب داستان چی میخواد ازم
2018/09/05 11:26 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  انگار این من نیستم(نوشته خودم) #Chocolate Girl* 29 10,570 2015/01/03 09:50 PM
آخرین ارسال: imagination



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان