زمان کنونی: 2024/11/05, 07:03 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/05, 07:03 PM



نظرسنجی: به این داستان چه نمره ای میدهید؟
0-10
10-15
15-17
17-20
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

من دیوانه نیستم!

نویسنده پیام
Бѳнёѫїап
Rhapsody



ارسال‌ها: 998
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 1285.0
ارسال: #1
One Piece-1 من دیوانه نیستم!
درود,داستان من دیوانه نیستم داستانی است که به قلم خوب نویسنده و تصور خوب بیننده نیاز دارد اینکه میگویم بیننده دلیلش این است که شما باید داستان مرا دقیقا مانند یک فیم تصور کنید!(با متن خالص به جایی نمی رسد)امیدوارم خوشتان بیایدمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


قسمت اول:بازهم کابوس!؟

چشمهای آبی اش را به سختی باز کرد و دستش را جلوی آن گرفت تا نور کمتر اذیتش کند.هیچ چیز قابل دیدن نبود...فقط می
شنید...صدای جیغ و هق هق,فریاد های ترسان و صدای جانوران درنده ای که از کشیدن گچ بر تخته هم دلخراش تر بود.اینجا کجاست؟نیک...تو میدانی اینجا کجاست؟
_نه من نمیدانم!
عجیب است.حتی نیک 13 ساله ما هم نمی داند اینجا کجاست وچرا ما اینجا هستیم...نور های بنفش و صورتی به ته دیواره راهرو میخورد و رد می شد.صداها مدام دورتر و ضعیفتر شنیده می شود اما هنوز از ترس نیک کم نشده.آرام آرام به سمت انتهای راه رو حرکت کرد...کنار راه رو پر بود از قطعات دست وپا وسر نیمه جویده شده ای که قابل تشخیص نبود چون همه جا تاریک است و فقط هاله ای از همان نور بنفش کمی انها را روشن می کند.
_صداها تمام شد!
ایستاد.به پشت سرش نگاه کرد.آنقدر سیاه بود که مغز را منفجر می کرد.نیک دوباره به راه افتاد.اما ایندفعه به سوی تاریکی...نیک!کجا میری؟
_هیس...میخوام ببینم ما از کجا اومدیم!
_من دیگه خسته شدم تو هر شب خواب ترسناک میبینی و من هم باید هر جا میری بیام...اگه یهو سکته کردم چی؟
_تو که آدم نیستی...همه میگن تو خیالی هستی ووجود نداری!
_خجالت بکش!من خیالی ام؟اگه خیالی بودم پس این داستان چیه دارم تایپ می کنم؟
_داستان؟کدوم داستان؟
_داستان تو احمق جان!من نویسنده ام چی فکر کردی!
_نویسنده کجا اونوقت؟
_پارک انیمه..هه...خشکت زده...فکر کردی کم ادمی هستم؟اونجا کلی خفن تر از تو واون بچه های پرروی یتیم خونه ادم هست!
_میدونی الکی...تا الان فکر می کردم فقط من خلم...اما فهمیدم تو خل تری...اخه کدوم ادم عاقلی اسم پارک رو میذاره انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
_اخه پارک که نیست که...
_ساکت شو اصن نمیخوام خواب ببینم...بیدارم کن!
_د...مگه قرار نبود کلی روح و ...ببینی و بیدار شی؟
_نمیخوام تو هر شب گند میزنی تو خوابام...اه
باشه...هر جور راحتی
صدای زنگ همه را بیدار میکند...نیک روی تخت نشسته وفکر میکند چگونه میتواند خوابی که 1 سال است ته ندارد تا اخرش ببیند؟تا دیگر به او نگویند دیوانه است...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/12 09:32 AM، توسط Бѳнёѫїап.)
2017/03/04 09:06 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Бѳнёѫїап
Rhapsody



ارسال‌ها: 998
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 1285.0
ارسال: #2
RE: من دیوانه نیستم!
قسمت دوم:انفجار!

همه بچه ها به صف ایستاده بودند و خانم ایونس (evans)با غرولند برای انها در ظرفهایشان فقط یک عدد تخم مرغ نیمرو و بیکن سوخته می گذاشت.دخترکوچکش لورا(lora) با موهای نارنجی و مصری وصورت کک مکی اش برای بچه ها آب پرتغال و نان در ظرفها می گذاست و آریل (ariel)گنده بک هم طبق معمول با زور از بقیه غذاهایشان را میگرفت.
نیک با خودش فکر میکند مگر یک شکم چقدر میتواند در خود غذا جا دهد؟چیزی به جز خیلی به ذهنش نمی آید.روی صندلی زردکنارپنجره نشست تا بتواند لورا را بهتر ببیند که با قیافه بادکرده اش گوشه ای دست به سینه نشسته بود و مادرش آماده می شد که برود و ناهار را آماده کند.
چشم لورا که به نیک افتاد از روی سینک پایین پرید و به سمت کیف صورتی و کیتی شکلش رفت.آنرا برداشت و وحشیانه به سمت نیک هجوم برد.نیک تنها بود و5صندلی خالی دیگر منتظر لورا.

_میخوای نقاشیمو ببینی؟

نیک کمی خجالت کشید و دندانهای یکی نه یکی لورا نمایان شد.

_اهان...همان رویایی که شبها میبینی؟
_ارره...بلاخره تونستم بکشمش!
_عالیه...

نیک فکرکرد چه می شد اگر اوهم به جای کابوسهای مداومش یک بار هم شده رویای لورا را میدید؟لورا دفتر نقاشی داغونش را بیرون اورد و کلی انرا اینطرف آنطرف کرد تا صفحه مورد نظرش را پیدا کند.

_ایناهاش...ببینش!

تصویر یک قارچ بزرگ سمی بود و چند کوتوله خوشحال و لورا که به بالا وپایین می پرید.رنگین کمان جیغی دربالای صفحه بیشتر شبیه خط خطی دیده می شد و ابشار به هوا رفته بود.

_اوممم...مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
_زشته؟مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
_نه!عالیهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

لورا باز هم لبخندی زد و میخواست نیک را بغل کند چون او تنها کسی بود که به او اهمیت میداد اما ناگهان
صدای انفجار وحشتناکی از باغ پشت یتیم خانه شنیده شد.
همه به سمت در دویدند و خانم ایونس تقریبا غش کرد.
2017/06/12 09:31 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Бѳнёѫїап
Rhapsody



ارسال‌ها: 998
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 1285.0
ارسال: #3
RE: من دیوانه نیستم!
همه بچه ها در حیاط جمع و به دیوار باغ خیره شده بودند.عده ای ناخن میجویدند و عده ای به زیر پاهایشان نگاه میکردند که خیس شده بود.دیوار سوراخ بزرگی داشت که دورتادورش سیاهی بی پایانی بود و داخلش سینه های شکافته شده وداخل دنده ها سرهای بریده چند کودک.همه سرها میخندیدند با دهانهای دوخته شده و چشم هایی که در دستهایشان بود.بالای دیوار با خون نوشته شده بود.
بیایید بازی کنیم!
.
.
.
.
.
.
خانم ایونس به بیمارستان منتقل شد و مدیر و معلمان و پرستاران یتیم خانه در حالی که بچه ها را بغل کرده بودند و با وحشت آنها رابه سمت اتاقهایشان می بردند اشک میریختند.پلیس دورتادور محوطه را نوار زرد نزدیک نشوید کشیده بود و ماموران انگشت به دهان به اجسادی که با دقت در دیوار به طور مثلثی چیده شده بودند خیره مانده اند.همه ترسیده اند...به جز نیک که بدون هیچ احساسی در صورتش میان شمشادهای حیاط مشغول شانه زدن موهای کوکی بود."cokie" سگ بازیگوش مدام در حال فرار بود و هر چندروز یکبار نزد صاحبش باز می گشت.

-دیدی کوکی...همه به من میگن که دیوونم...میگن هیولاوجودنداره...
-کی گفته هیولا وجودنداره؟

نیک سرش را بالا گرفت و چشمش به مرد قدبلندی افتاد که پالتوی بلند و قهوه ای پوشیده بود و کلاهی به سر داشت.مرد نشست ودستی به موهای زرد نیک کشید.

-بچه ها میگن...اما من میدونم...کارهیولاست...
-منم میدونم کارهیولاست!
-ازکجا؟
-چون من باهیولاها سروکاردارم بچه جون...همشون رو میشناسم!
-حتی خرگوشک گنده رو؟
_ام.....اره!...کدوم خرگوشک!؟
-همونی که من هر شب تو خواب وبیداری میبینمش...همونی که هیچکس جز من اونو نمیشناسه مثله الیزا که هیچکس اونو نمیبینه جز من!
-الیزا هم هیولاست؟
-نه...اون دوست خیالیمه...میگه که نویسندس...اما میدونم دروغ میگه!
-اوی!مواظب حرف زدنت باش!
-ساکت شو!بذار ببینم میتونم بفهمم این کیه یا نه!
-کی؟با کی داری حرف میزنی؟
-هیچکس اقای کارآگاه...باخودم...
_تو از کجافهمیدی من کارآگاهم؟
-آم...مگه خودت نگفتی؟
-نه...من همچین حرفی نزدم!
-یعنی نیستی؟
-چرا دقیقا هستم!کارآگاه خصوصی مونامی فریزر!"monami fraser"
-شما ترکیب هیوفریزر و مونامی هستینگز هستین؟
-وای چقد تو باهوشی!...نه من فقط یه تشابه اسمی خنده دار با اون شخصیت خیالی دارم!

فریزر بلند شد و پالتویش را مرتب کرد.نیک هم بلندشد و کوکی را رها کرد.کوکی میان شماشاد ها پرید وناپدید شد.

-خیلی از دیدنت خوشحال شدم مرد جوان!اینو یادت باشه...تو هرگز یک دیوانه نیستی...فقط کمی از هم سن وسالانت بیشتر میفهمی!
-روانپزشک هم همین را میگوید!

فریزر از فهم بالای این کودک که با دیوانه ها اشتباهش میگیرندجاخورد.بدون هیچ حرف دیگری از نیک خداحافظی کرد و به سمت مثلث عجیب و ترسناک قدم برداشت.شاید این پرونده سخت ترین کاری باشد که این کارآگاه تازه وارد قبول کرده است...

(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/18 04:54 PM، توسط Бѳнёѫїап.)
2017/06/18 04:53 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Бѳнёѫїап
Rhapsody



ارسال‌ها: 998
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 1285.0
ارسال: #4
RE: من دیوانه نیستم!
قسمت سوم:یک دیدار بادیوید اسکات


-آقای فریزر؟

مونامی از افکار گره خورده اش بیرون امد وبه پیرمرد موقری که روبه روی میزی ایستاده بودنگاه کرد

-خودم هستم!
-ازدیدارشما خوشحالم قربان!من دیوید اسکات هستم خدمتگذار یتیم خانه اسکات و صاحب کارخانه شیشه سازی اسکات!

مونامی بلندشد.باور نمیکرد ثروتمندترین اشراف زاده شهر جلوی او ایستاده و از لفظ "خدمتگذار"استفاده می کند.دو مرد با هم دست دادند و نشستند.مونامی همانطور که با لبخند به دیوید نگاه می کرد گفت

-خیلی افتخار داید قربان که به دفتر من تشریف اوردید.فرمان می دادید من خودم خدمت می رسیدم.
-لطف دارید.فکر کردم بهتره خودم به دیدن کارآگاه جوان و مشهور بیام و التماستون کنم که به من کمک کنید!یتیم خونه رو نجات بدید!

مونامی در فکر فرو رفت.چرا چهره ی این پیرمرد تا این حد ناراحت و درمانده به نظر می رسید.انگار اسکات می دانست که این آخر ماجرا نیست...

-این وظیفه منه...
-من امرزو ظهر به انجا سر زدم...افتضاح بزرگی بود!نمیدونم چطور ممکنه جایی که سالها با عشق و علاقه ای که بعد از پسر مرده ام از دست رفته بود ساختمش به همچین فضای ترسناکی تبدیل بشه...قسم می خورم...اگه مسئول این موضوع را پیدا کنم خودم خفش می کنم!
-تنها چیزی که میتونه به ما کمک کنه تا اون فرد روان پریش رو پیدا کنیم همکاری شما و خانوادست...شما به جز پسرتون که متاسفم از دستش دادید فرزند دیگری دارید؟
-بله...اون درواقعا پسر دوم واخرم بود...فیلیپ پسر اولم که 30سال داره با من ومادرمریضش زندگی می کنه...
-جسارتا...همسرتون به چه دلیل بیمارشد؟
-متاسفانه این خودش یک معمای فراموش شدست...همسرم تدریجی عقلشو از دست داد و یک دیوانه ی به تمام معنا شد...

باشنیدن واژه "دیوانه"ناگهان مونامی به فکر نیک افتاد.چقدر این زنجیرده دیوانه وار در یتیم خانه اسکات عجیب است...دیوانه ها بی دلیل دیوانه می شوند...بی دلیل دیوانه شناخته می شوند...

-اقای فریزر؟
_آه..بله!...آهان....

مونامی وقتی به خودش امد که پارچ را روی میز خالی کرده بود.

-معذرت میخوام...(در حالی که خودش را خشک می کرد)شما به کسی مظنون نیستید؟
-خیر اقا...اونجا همه آدمهای خوب و تحصیل کرده ای هستند...بقیه هم که بچه اند ومعصوم...ما همچین ظالمی نداریم!
-شما تمام بچه هارا خوب می شناسید؟
-بله...عکس همه ی آنهایی که هستند و یا رفته اند را در البومی داخل گاوصندوقم مانند طلاهایم نگهداری می کنم!
-حتی نیک؟

با شنیدن نام نیک رنگ دیوید ناگهان با دیوار پشت سرش یکی شد....لیوان خالی اب را محکم روی میز کوبید و گفت

-اوهم مثله بقیه!...هیچ فرقی ندارد...

خیلی سریع از جایش بلند شد و به سمت در خروجی رفت.

-آقای اسکات...
-بله؟من باید برای یک جلسه مهم برم....
-من این پرونده را هر چه زودتر حل میکنم...
-امیدوارم!

در به هم کوبیده شد.چرا همه از این پسر فراری اند؟
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/19 11:38 AM، توسط Бѳнёѫїап.)
2017/06/19 11:38 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Бѳнёѫїап
Rhapsody



ارسال‌ها: 998
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 1285.0
ارسال: #5
RE: من دیوانه نیستم!
شخصیتهای داستان:

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/19 01:01 PM، توسط Бѳнёѫїап.)
2017/06/19 12:16 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Бѳнёѫїап
Rhapsody



ارسال‌ها: 998
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 1285.0
ارسال: #6
RE: من دیوانه نیستم!
قسمت چهارم:نیک کیست؟


یتیم خانه اسکات در سکوت خاصی قرار دارد.هنوز تمام شهر مشغول فعالیت و رقصیدن در مهمانی ها و خرید کریسمس هستند،اما چیزی جز سیاهی و سکوت در اینجا وجود ندارد.
انگار نه انگار به عید نزدیک می شوند.درست مثل مرده های قبرستان کناری،بچه ها در قبرهای طبقه ایشان خوابیده اند و منتظر رسیدن یک روز تکراری دیگر هستند.
نیک به پرتوی نور ماه که همیشه فقط روی او تمرکز دارد نگاه می کند.وقتی از بالا به اتاق خواب نگاه می کنی،همه جا تاریک است به جز تخت شماره 113.


_نیک...نمی خواهی بخوابی؟
_خوابم نمیاد
_اما باید بخوابی...وگرنه فردا بیدار نمی شوی و جریمه میشی...
_مهم نیست...


نیک اصلا نمی دانست با کی دارد حرف میزند.صدا از تخت زیری می آمد اما صاحب آن برای نیک نامعلوم بود.
سرش را به سمت پایین تخت برد...همه خواب بودند.یعنی باز هم توهم زده بود؟

_الیزا تو بودی؟
_من؟نه...من اصلا...حال حرف زدن....(خمیازه)ندارم...

نیک سریع از رو تخت پایین آمد.با چابکی و احتیاط یکی یکی پله های نردبان را رد کرد و وقتی پاهایش روی زمین رسید،آریل تکانی خورد و به صورت نامفهوم گفت"یک همبرگر دیگه..."
نیک با ترس و لرز تمام تخت هارا رد کرد و از اتاق بیرون رفت.وقتی به حیاط پشتی رسید،از شیشه ی اتاق خانم ایونس دید که او و دخترش کنار شومینه روی کاناپه خوابیده بودند و کتابی در دستهای لورا بود.نیک لحظه ای حسرت خورد کاش مادرش اینجا بود...
نیک سرش را پایین گرفت وقطره اشکی از دریای چشمانش روی زمین چکید.


الیزا_جمع کن بابا این مسخره بازیتو،حالا که منو بیدار کردی بگو میخوای چیکار کنی؟
نیک_...تنهام بذار لعنتی...حوصلتو ندارم
_باز چشت خورد به یه بچه و ننش آبغوره گرفتی؟منو ببین،از اول عمرم بی پدر مادر بودم چیزیم شد؟
_تو آدمی اخه؟مگه شما ها هم پدرمادر دارید؟
_نه...نداریم
_پس حرف نزن کار مهمی دارم
_چه کاری؟
_الان میبینی...


نیک به سمت همان اثر هنری حرکت کرد.همان اجساد حال به هم زن و اعصاب خوردکنی که مطمئن بود کاملا تقلبی و بی پایه هستند،
وهمنیطور این که کار چه کسی بود را هم می دانست!اما چه فایده دارد حرفهای یک دیوانه؟

نیک از کجا دیوانه شد؟بهتر است بگویم:از کجا به او گفتند دیوانه!

نیک به یاد نمی آورد که بوده و پدرمادرش کجایی بودند...فقط تصاویر محوی از 3 سالگی اش دارد...زن و مرد میانسال...پسر نوجوان...خانه ای بزرگ و زیبا...پرستار...خدمتکار...شاید همگی توهم باشد...اما از نظر نیک...مانند روز روشن است.
وقتی کم کم نیک فهمید دور وبرش چه خبر است،در یک خانه ی پر از دزد و معتاد زندگی می کرد که هیچ پولی برای گرفتن حتی یک سوییت نداشتند.
او بود و سینتیا..."sintia"دختر دانشجو و معتادی که با وجود مغز پر از سلول خاکستری اش،همیشه در حالات نا مفهوم برای او بود.سینتیا می گفت پدرش شعبده باز است و فکر میکند که دخترش در حال خواندن درسهای سخت و مهم است!

بیشتر پدر ها همین فکر را می کنند...اما نیک و سینتیا خرج زندگیشان را از شعبده بازی های مسخره ای که سینتیا بلد بود در خیابان در می آوردند.
تا 10 سالگی بهترین دوست نیک سینتیای غرق در بدبختی بود.تا وقتی سرو کله ی
کلینت"clint" پیدا شد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/07/05 04:56 PM، توسط Бѳнёѫїап.)
2017/06/25 05:27 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Бѳнёѫїап
Rhapsody



ارسال‌ها: 998
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 1285.0
ارسال: #7
RE: من دیوانه نیستم!
قسمت چهار-دو:


در میانه ی راه با سینتیا بود که صدای شکستن شی ای را پشت سرشان شنیدند.سینتیا طبق معمول ده متر آنطرف تر مثل یک گربه ی ترسان روی چنگال هایش پرت شد اما نیک به یک (هه)کوتاه بسنده کرد.
نیک در آن تاریکی آشغالدونی های خیابان 48 چیزی نمی دید.اما می توانست حرکت یک جسم بزرگ و نورانی را بفهمد که لنگان لنگان به آنها نزدیک میشد.
سینتیا چند لحظه پیش پا به فرار گذاشته بود.نیک دوباره به سمت عقب برگشت.انسان نمای دو و نیم متری ایستاد روبه روی یک و نیم متریه نیک و پر های قهوه ای که به پشتش بود را تکان داد تا مرتب و تمیز شوند.روی جوب افتاده بود و تقریبا آن را خشک کرد.

نیک با قیافه ی ترسان به موجود هیکلی روبه رویش نگاه کرد.جلو آمد و تیربرق سرش را نورانی تر نشان می داد. هیبتی مانند مجسمه های یونانی و لباس چسبان و قهوه ای مانند پوست مار او را شبیه یک کبرای بزرگ کرده بود.با این تفاوت که به جای کفچه دور گردن و سرش را پر های قهوه ای و درخشان پوشانده بود.موهایش سفید و ابریشمی بود و چشمان زرد و نارنجی اش خیلی او را جذاب و در عین حال ترسناک نشان می داد.یک پوکر به تمام معنا.

_س...سلام.....

نیک فکش را سفت تر به هم فشرد تا صدای دندانهایش بیش از این ضایعش نکند.با صدای کاملا عادی و مانند یک گوینده خوش تیپ شنید:


_تو نیک هستی؟

_بله...آقا


موجود نفسش را بیرون داد و کلاه نیک افتاد.


_نگران بودم نکنه اشتباهی اومده باشم سراغ یه بچه گدا...اربابم همیشه بهم میگه کسی نباید منو ببینه...مگر افراد خاص...

_شما کی هستید اقا؟

_انقدر نگو اقا اقا...من جنسیت ندارم بچه جون!

_آهان...پس چی بگم؟


زیر لب گفت:من کلینت هستم و به آرامی از آن جا دور شد.نیک نمی دانست چرا اما شیفته او شده بود.دنبالش به راه افتاد.انگار کسی در گوشش نجوا کرد(این موجود دوست تو است...)

نیک و کلینت تا چند دقیقه بعد بدون هیچ حرفی راه می رفتند.کلینت از پشت خیلی با شکوه تر به نظر می آمد.مدام دنباله ی لباسش زیر پای نیک می رفت و او با ترس پایش را بر می داشت.اما لباس قبل از ان به طور خودکار کنار می رفت.


_ببخشید...جناب کلینت...شما دقیقا چی هستید؟

_من...خودم هم نمی دانم...فقط میدونم که زندم...


کلینت دستش را جلو آورد.دستان بزرگ و سفیدش با رگهای بیرون زده و سبز رنگش نیک را در آغوش گرفت و بلند کرد.نیک پاهایش را تکان می داد و تقلا میکرد. کلینت گفت:نترس...کاری با تو ندارم...دوست نداری که له بشی؟
نیک ساکت شد.کلینت او سفت گرفت و با سرعت باور نکردنی دوید.نیک فقط می دید که پشتشان کل دنیا شبیه چراغهای بی نور شده است و باد شدیدی می وزد.پر های کلینت به سرعت گرفتنشان کمک می کرد و گاهی پاهایش را از زمین برای چند ثانیه جدا می نمود.این بهترین ماشین شهربازی دنیا بود.

نفهمید کی به خواب رفت...یک خواب عمیق...زیبا...و گرم و نرم میان یک عالمه پر عقاب...و پوست نرم کلینت که مانند یک کیسه آب گرم تمام درد هایش را از بین برد...



_نیک...نیک...بلند شو عزیزم...باید بیدار شی...



برای نیک صدای اشنایی بود.نمی دانست چه کسی او را صدا می زد...اما این را مطمئن بود که قبلا صدای زنی را که سالهاست ندیده شنیده است...همیشه... همه جا و همه وقت،این صدا،نیک را بیدار می کرد...

چشمانش را که باز کرد،خود را در یک اتاق اشرافی یافت.تم کرمی و طلایی رنگ،تخت بزرگ و پرده های طلا دوزی رویش،الماسهای آویزان از گوشه ی پارچه و پنجره هایی که رو به رویش فقط ابر بود و خورشید.باور نمی کرد...آیا مرده بود؟اینجا بهشت است یا توهم؟؟
از روی تخت بلند شد و پایین آمد.میز پر از خوراکی و نوشیدنی وسط اتاق بود.یک دل سیر از همه اش خورد.هر چه بر میداشت،جایش پر می شد.نیک سیر نمی شد...انگار هیچ چیزی نخورده بود اما لذتش را می برد.مثله یک خواب.


_هی...انگار بیدار شد!
_من...من...من...اول من میبینمشمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

_نه...من میبینمش تو برو حمال!

_برید کنار احمقا مگه پری آوردم که سرش دعواست؟


صداها از پشت در می آمد.نیک سرش را بالا گرفت.دسته ی طلایی در چرخید و باز شد.همزمان یک موجود دراز و ابی رنگ پرید داخل و پشت سرش کلینت و یک دختر کاملا عادی و مانند انسان روی زمین افتادند.
نیک روی زمین عقب عقب رفت.موجود آبی که کلاهی به سر داشت و از آن شاخه بیرون امده بود و قیافه و تیپ بانمکش او را می خنداند رویش پرید و با خنده گفت:ماله من باشه خواهش می کنم ماله من!

کلینت او را بلند کرد و آن طرف تر پرت کرد.موجود دوباره بلند شد و کلینت فریاد زد:بشین سیلا!
سیلا اخمی کرد و نیشگونی به کلینت گرفت.


کلینت_حالت خوبه؟(با یک دست بلندش کرد)

نیک_آره...اینجا کجاست؟شماها کی هستید؟

کلینت_اینجا خونه ی ماست...تو هم مهمونی!

سیلا_(صداش مثله پینکی پای)آره!تو برای همیشه اینجا می مونی ااااآدم کوچولو!(لپ نیک را کشید)

کلینت_بس کن سیلا و گرنه منجمدت می کنم!


سیلا ترسید و پشت دختر مخفی شد.دختر قد بلند و مومشکی بود.کت شلوار چرم وسیاه پوشیده بود و دست به سینه نیک را می نگریست.نشان خورشید سیاهی روی گونه اش بود.جلوتر آمد،دولا شد و صورتش را مقابل نیک قرار داد.


_من الیزا هستم نیک...حالیته؟

_بله الیزا!

_خانم الیزا!بگو خانم!

_آخر کلینت به من گفت که...

کلینت_ول کن این حرف ها رو...باید بقیه اعضای خونواده باهات اشنا شن!

نیک_خونواده؟

الیزا_آررره بچه جون!ما خونواده ایم!

سیلا_ و کلی شکلات می خوریممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

کلینت_سیلا زود آمادش کن باید بیاریش پایین با این سر ووضع آبرومون میره...


سیلا هر هر خندید و کلینت و الیزا دست در دست هم از اتاق خارج شدند. به سمت کمد دوید و بازش کرد.یک عالمه لباس ریخت بیرون و اتاق پر شد.
همانطور که لباسها را از شاخهایش جدا می کرد گفت:

_خب!حالا کدومشو دوست داری؟!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/07/08 04:37 PM، توسط Бѳнёѫїап.)
2017/07/05 04:01 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Бѳнёѫїап
Rhapsody



ارسال‌ها: 998
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 1285.0
ارسال: #8
RE: من دیوانه نیستم!
قسمت پنجم:خدای من!اینا دیگه کی ان؟


_اووووم...نمیدونم چرا هر چیزی می پوشیدی بهت نمیاد...فک کنم مشکل از بدن توئهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
_نه سیلا...کت را اینوری به تن نمیکنن...
_چی؟مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

نیک نگاهی به آینه انداخت،سیلا کت و شلوار زرشکی و مخملی خیلی شیک را برعکس به او پوشانده بود.سیلا که با کنجکاوی و ناامیدی به او نگاه می کرد. دهانش را کج و کوله کرد و گفت:

_ولی من که اشکالی تو لباس نمیبینم...
_سیلا،میشه خواهش کنم اجازه بدی خودم لباسمو بپوشم؟
_آ....باشه...هیم....میتونی؟
_اره سیلا فک کنم خودم از پس یه لباس پوشیدن ساده بر بیام!
_نه! این کار خیلی سخته!تا وقتی که 29784 سالم بود الیزا کمکم می کردمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
_خب مگه الان چند سالته؟
_29784 سال و سه ماهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
_اوه...پیشرفت خیلی خوبیه!
_اوهوم...کلینت به جاش برام یه شاخ جدید روی سرم گذاشت!همینه...

سیلا به شاخه ی کوچکی که روی سرش بود وشکوفه ای به آن متصل بود،اشاره کرد.نیک در حالی که آخرین دکمه کت را می بست،پرسید

_خب...این به چه دردی میخوره؟
_با این شاخه...میتونم برای همیشه به مردم کمک کنم...یعنی...میتونم...میتونم براشون کارای مفید انجام بدم...
_آها!....ام...مثلا لباس بهشون بپوشونی؟

نیک فکر کرد اگر قرار بود همه به کمک سیلا نیاز داشته باشند،دنیا نابود می شد.

_آررره!اینم یکیشهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
_سیلا...اگه تو انقد سالته...کلینت چند سالشه؟
_اون سنی نداره...شاید سی هزار سالمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
_سی هزار سال؟؟؟؟چطور ممکنه؟
_نمیدونم...
_والیزا چطور؟

سیلا به پشت سر نیک نگاه معصومانه ای انداخت.وقتی نیک برگشت،الیزا دست به سینه و اینجوری( مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه)کنار در ایستاده بود.

_آمادش کردم الیزا خانم!
_آمادش کردی یا آماده شد و تو ور زدی؟

سیلا ناراحت شد و رنگ پوستش به تیرگی رفت،نیک از این رفتار الیزا به شدت ناراحت شد،با ناراحتی به سمتش برگشت:

_تو حق نداری اینطور با اون صحبت کنی!اون بچست!
_هان؟؟؟چی گفتی؟؟؟

الیزا این کلمات را با عصبانیت و لحن حق به جانبی ادا کرد،سیلا به سمت در دوید و از ان خارج شد.نیک دوباره به اینه نگاه کرد،حالت خاکی گرفته بود.

_بیا بریم جقله...حیف که پرنسس فیونا سفارشت رو کرده...
.
.
.
.
.
.
نیک و الیزا از اتاق بیرون آمدند.روبه رویشان راهروی خیلی طولانی و یکنواختی بود.انگار یک فطعه را هزار بار تکرار کرده باشند.نیک این را از میز و تابلویی که رو به رویش بود فهمید.روی میز شمع و مجسمه ی کوچک طلایی بود و بالای ان عکس یک دختر زیبا با چشمان قرمز.کاغذ دیواری ها طرحهای قهوه ای و شیری زیبا و منظمی داشت و از سقف یک لوستر الماس آویزان بود.همه ی اینها ضربدر بی نهایت...تا جایی که او نمی دید.راهرو در جایی پیچ خورده بود.

الیزا با یک قدم به انتهای راه رو رسید از پله ها پایین رفت،سر نیک گیج می رفت...انگار اینجا به چشمانش فشار بیاورد.دستش را به دیوار گرفت اما دیوار نبود،با سر به زمین افتاد.

کلینت_نیک تو حالت خوبه؟
الیزا_انگار کوره...
نیک_چرا اینجا اینجوریه؟
کلینت_نگران نباش...عادت می کنی...به زودی تو هم میتونی راه درستو پیدا کنی.

نیک با کمک کلینت و نگاه رقت بار الیزا بلند شد،هر سه از پله هایی که حالا جلوی راهشان بود پایین رفتند.نیک می شمرد،وقتی 45 امین پله را رد کرد،پایش به زمین رسید.روبه رویش را که نگاه کرد...
خدایا...اینجا دیگر کجاست؟یک سالن مجلل و زیبا پر از...پر از...
اصن نمیدونست اینا چی هستن!این که کی بودند مهم نبود...اصلا چی بودند؟
جن؟پری؟فرازمینی؟یوفو؟اصلا...
انگار داشت کارخونه ی هیولاها رو میدید،اما خب...مهمانها بدن های انسان داشتند.از سایز کلینت و گنده تر تا یک موجود کف دست بعضی...قشنگ بودند.رنگی رنگی و لباسهای جالب.مهمانی تم نداشت،حتی لباس دلقک هم میدید!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/07/07 06:06 PM، توسط Бѳнёѫїап.)
2017/07/07 06:00 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Бѳнёѫїап
Rhapsody



ارسال‌ها: 998
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 1285.0
ارسال: #9
RE: من دیوانه نیستم!
قسمت پنج-دو

ن_آآآآآآآآ
ک_خب نیک از خانوادت خوشت اومد؟
ن_خانواده؟
ال_کاملا معلومه...

                وسط جمعیت ایستاده بودند.همه سر ها به طرف نیک چرخیده بود.بعضی از پایین،بعضی بالا و بعضی دماغ به دماغ او.هیچ حرکتی دیده نمی شد.به جز پریدن پلک بعضی مارمولک نماها یا ریختن اکلیل از زیر گردن و دستهای بعضی دیگر یا چرخیدن یک موجود بالدار کوچولو دور سر قد بلندتر ها.
نیک فکر می کرد بزرگترین موجودی که دیده کلینت باشد،اما در برابر دسته ای از این افراد به اصطلاح(خانواده)کلینت کودک ده ساله ای مینمود مظلوم و زشت!

ن_چی بگم آخه...
ک_کم کم عادت می کنی...ببین چقدر دوستت دارند!
ن_اینا؟منو؟
ال_هه مثلا این ابراز علاقشونه که مثه بزمجه به آدم خیره شن!

             از لفظ الیزا و گفتن کلمه "آدم"کاملا مشخص بدو که او هم مانند نیک هیچ اشنایی ویا حتی علاقه ای به آنها نداشت.وقتی نیک دوباره رویش را به طرف الیزا چرخاند،او نبود.
کلینت نیک را به انتهای سالن برد.همه کنار می رفتند ولی هنوز به او نگاه می کردند.وقتی کلینت با ضربه ای به پشتش توجه او را به روبه رویش جلب کرد،نیک در جا خشکیده شد.
همه تعظیم کاملی کردند به جز نیک،در واقعا نیک بهت زده به دختر زیبایی که روبه رویش بر تخت طلایی نشسته بود،نگاه می کرد.

ک_نیک...هی...

              کلینت نیک را به زور ماندد خودشان در حالت تعظیم قرار داد،هنوز سر نیک بالا بود.دختر از تخت پایین امد و همه سر جاشان چرخیدند تا راهش را باز کنند،نیک سرش را پایین گرفته بدو،اما احساس میکرد که دختر به او نزدیک می شود.
دست نرم و سردی زیر چانه او را گرفت و بالا آورد.بوی شکوفه های بهاری به خوبی شنیده می شد.نیک از شکوه او نمی توانست نفس بکشد.

_پسرک زیبای من...بلاخره تو را یافتم...

 
2017/07/18 02:00 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Бѳнёѫїап
Rhapsody



ارسال‌ها: 998
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 1285.0
ارسال: #10
RE: من دیوانه نیستم!
قسمت ششم:نیک متحیر می شود.


نیک با تعجب سرش را بالا گرفت و به چهره ی بسیار اشنای او خیره شد.
بله...همان است...همان کسی که سالهاست به دنبالش می گردد و جز تصویر و صدای محوی از او هیچ چیز ندارد...مادر...مادر؟؟؟

_مادر؟؟...

تمام جمعیت از جا بلند شد اما نیک هنوز زانو زده بود.صدای کوبیده شدن در توسط الیزا به گوش رسید...


................................................................................​................................................................................​...................................................................

نیک و مادر که نامش فیونا "Fiona"بود کنار هم روی تخت پادشاهی نشسته بودند و قصر تقریبا خالی شده بود.
تمام مهمان ها بعد از گرفتن کادو های جشن به خانه هایشان رفته بودند و کلینت و سیلا هم به اتاقهایشان.نیک مدام به صورت فیونا نگاه می کرد اما نمیتوانست ادامه دهد.فیونا ترسناک بود.زیبایی اش نیک را می ترساند.تا به حال شده از چیزهای زیبا بترسید؟؟؟
فیونا دستی به صورت نیک کشید

_غذا نخوردی درسته؟چرا غذا نمی خوری؟مگر نمی خواهی یک پادشاه قوی باشی؟
_من...من نمیتونم این غذاهای بدمزه رو بخورم...

نیک به سینی پر از چیزهای عجیب روی میز نگاه کرد.سینی پر بود از چیزهای شل و ول وژله ای بنفش و سبز که آدم حالش بد می شد(البته آدم!)فیونا نگاهی به سینی انداخت و سرش را تکان داد:تو هویتت را از دست داده ای پسرم...
نیک نفهمید چه شد.اما دست سرد و سفید فیونا مانند یک زمستان همیشگی جلوی چشمانش را گرفت و تا چانه اش کشیده شد.وقتی چشمانش را باز کرد...


او درست وسط خیابان داونینگ بود.با لباسی تمیز و خوش قواره که تا به حال در تن هیچ پسر فقیر و عادی ندیده بود.
کنارش را نگاه کرد.فیونا با پالتوی بنفش و خز دار و کلاه پر دارش کنار او ایستاده بود.خیلی عادی تر به نظر می رسید.صورتش گندمگون شده بود و چشمانش دیگر قرمز نبود.یک قهوه ای ملایم.دو انسان...دو اشراف زاده در 1900...همانجایی که نیک از آن امده بود.

_بریم؟
_کج...کجا؟
فیونا نفس عمیقی کشید
_مگر غذای انسانها رو نمیخوای پسرم؟

نیک به روبه رویش نگاه کرد.کافه ی آقای براون درست رو به رویشان بود.نیک به سمت کافه دوید و همزمان کالسکه ای با سرعت به آنها نزدیک شد.فیونا جیغ کشید:نیک!




نیک به کالسکه نگاه کرد.




همه چیز در جایش ایستاده بود.کالسکه،مردم،دهان اسبها در حال شیهه کشیدن،آقای براون در حال حساب کردن پول هایش،گارسون...
همه چیز...جز او و مادرش
فیونا با عصبانییت نفسش را از دماغش بیرون داد و به سمت نیک تند تند حرکت کرد.پاشنه ی کفش هایش چند بار نزدیک بود او را زمین بزند.
با خشونت دست نیک را کشید و تقریبا او را بلند کرد و داخل کافه برد.همه چیز به روال عادی گذشت.کالسکه آنجا نبود.

_سلام.
_آه.خانم اسکات!خوش امدید!چه عجب سری به فقرا زدید!
_لطف دارید.
_بفرمایید....بفرمایید بنشینید.(صندلی را عقب زد.)آی پسر!برای خانم و آقازادشون قهوه بیار!
_خیلی ممنونم

فیونا کیفش را روی میز گذاشت.نیک هم روبه رویش نشست.آقای براون...مردی که همیشه نیک را بابت دزدیدن کیک ها کتک میزد،حالا دستش را بوسید و تعظیم بلندی کرد.به سمت میزش رفت و...به کار همیشگی اش ادامه داد.یعنی چی؟؟؟اینجا چه خبر است؟

فیونا با لذت بیرون را تماشا می کرد و پاهایش را همانطور که خیلی شیک روی هم انداخته بود،روی زمین تکان می داد.
گارسون بشقاب پر از نان تازه و ماهی وسیب زمینی و پنیر را جلوی روی نیک گذاشت.نیک می خواست جیغ بزند.تا به حال همچنین غذایی ندیده بود.چه برسد به خوردن.
مانند فردی که 100 سال گرسنگی کشیده همه چیز را بلعید.

_ممنون مادر!
_دهانت را پاک کن.

نیک دستمال را برداشت.فیونا چندین اسکناس روی میز گذاشت و بلند شد.انگارنمی دانست پول غذا چقدر است.اصلا نمیدانست پول چیست!
دست نیک را سفت گرفت.نیک فیونا را بغل کرد.قدش بلند بود.نیک تا سینه اش بیشتر نمی رسید.فیونا نشست تا نیک راحت باشد.دستش را دور او حلقه کرد و سرش را روی شانه خود گذاشت.نیک خوابش برد.
برای اولین بار سیر خوابید.

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
خواهشا نظر بدیدhttps://www.animpark.net/thread-28675.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/08/08 05:26 PM، توسط Бѳнёѫїап.)
2017/08/08 05:06 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  انگار این من نیستم(نوشته خودم) #Chocolate Girl* 29 10,570 2015/01/03 09:50 PM
آخرین ارسال: imagination



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان