قسمت ششم:نیک متحیر می شود.
نیک با تعجب سرش را بالا گرفت و به چهره ی بسیار اشنای او خیره شد.
بله...همان است...همان کسی که سالهاست به دنبالش می گردد و جز تصویر و صدای محوی از او هیچ چیز ندارد...مادر...مادر؟؟؟
_مادر؟؟...
تمام جمعیت از جا بلند شد اما نیک هنوز زانو زده بود.صدای کوبیده شدن در توسط الیزا به گوش رسید...
...................................................................................................................................................................................................................................
نیک و مادر که نامش فیونا "Fiona"بود کنار هم روی تخت پادشاهی نشسته بودند و قصر تقریبا خالی شده بود.
تمام مهمان ها بعد از گرفتن کادو های جشن به خانه هایشان رفته بودند و کلینت و سیلا هم به اتاقهایشان.نیک مدام به صورت فیونا نگاه می کرد اما نمیتوانست ادامه دهد.فیونا ترسناک بود.زیبایی اش نیک را می ترساند.تا به حال شده از چیزهای زیبا بترسید؟؟؟
فیونا دستی به صورت نیک کشید
_غذا نخوردی درسته؟چرا غذا نمی خوری؟مگر نمی خواهی یک پادشاه قوی باشی؟
_من...من نمیتونم این غذاهای بدمزه رو بخورم...
نیک به سینی پر از چیزهای عجیب روی میز نگاه کرد.سینی پر بود از چیزهای شل و ول وژله ای بنفش و سبز که آدم حالش بد می شد(البته آدم!)فیونا نگاهی به سینی انداخت و سرش را تکان داد:تو هویتت را از دست داده ای پسرم...
نیک نفهمید چه شد.اما دست سرد و سفید فیونا مانند یک زمستان همیشگی جلوی چشمانش را گرفت و تا چانه اش کشیده شد.وقتی چشمانش را باز کرد...
او درست وسط خیابان داونینگ بود.با لباسی تمیز و خوش قواره که تا به حال در تن هیچ پسر فقیر و عادی ندیده بود.
کنارش را نگاه کرد.فیونا با پالتوی بنفش و خز دار و کلاه پر دارش کنار او ایستاده بود.خیلی عادی تر به نظر می رسید.صورتش گندمگون شده بود و چشمانش دیگر قرمز نبود.یک قهوه ای ملایم.دو انسان...دو اشراف زاده در 1900...همانجایی که نیک از آن امده بود.
_بریم؟
_کج...کجا؟
فیونا نفس عمیقی کشید
_مگر غذای انسانها رو نمیخوای پسرم؟
نیک به روبه رویش نگاه کرد.کافه ی آقای براون درست رو به رویشان بود.نیک به سمت کافه دوید و همزمان کالسکه ای با سرعت به آنها نزدیک شد.فیونا جیغ کشید:نیک!
نیک به کالسکه نگاه کرد.
همه چیز در جایش ایستاده بود.کالسکه،مردم،دهان اسبها در حال شیهه کشیدن،آقای براون در حال حساب کردن پول هایش،گارسون...
همه چیز...جز او و مادرش
فیونا با عصبانییت نفسش را از دماغش بیرون داد و به سمت نیک تند تند حرکت کرد.پاشنه ی کفش هایش چند بار نزدیک بود او را زمین بزند.
با خشونت دست نیک را کشید و تقریبا او را بلند کرد و داخل کافه برد.همه چیز به روال عادی گذشت.کالسکه آنجا نبود.
_سلام.
_آه.خانم اسکات!خوش امدید!چه عجب سری به فقرا زدید!
_لطف دارید.
_بفرمایید....بفرمایید بنشینید.(صندلی را عقب زد.)آی پسر!برای خانم و آقازادشون قهوه بیار!
_خیلی ممنونم
فیونا کیفش را روی میز گذاشت.نیک هم روبه رویش نشست.آقای براون...مردی که همیشه نیک را بابت دزدیدن کیک ها کتک میزد،حالا دستش را بوسید و تعظیم بلندی کرد.به سمت میزش رفت و...به کار همیشگی اش ادامه داد.یعنی چی؟؟؟اینجا چه خبر است؟
فیونا با لذت بیرون را تماشا می کرد و پاهایش را همانطور که خیلی شیک روی هم انداخته بود،روی زمین تکان می داد.
گارسون بشقاب پر از نان تازه و ماهی وسیب زمینی و پنیر را جلوی روی نیک گذاشت.نیک می خواست جیغ بزند.تا به حال همچنین غذایی ندیده بود.چه برسد به خوردن.
مانند فردی که 100 سال گرسنگی کشیده همه چیز را بلعید.
_ممنون مادر!
_دهانت را پاک کن.
نیک دستمال را برداشت.فیونا چندین اسکناس روی میز گذاشت و بلند شد.انگارنمی دانست پول غذا چقدر است.اصلا نمیدانست پول چیست!
دست نیک را سفت گرفت.نیک فیونا را بغل کرد.قدش بلند بود.نیک تا سینه اش بیشتر نمی رسید.فیونا نشست تا نیک راحت باشد.دستش را دور او حلقه کرد و سرش را روی شانه خود گذاشت.نیک خوابش برد.
برای اولین بار سیر خوابید.
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
خواهشا نظر بدیدhttps://www.animpark.net/thread-28675.html